#ف_قربانی
این روزها آقا پسری داره قد میکشه👦🏻
یاد گرفته روی نوک پاهاش بلند بشه و نوک انگشتهای دستشو برسونه به سینک و اپن! 🙃
دیشب در یه اقدام خیلی جسورانه لیوان آبش رو که البته شیشهای هم بود برد و گذاشت نزدیک سینک!
با فاصلهی میلی متری از لبهی کابینت که میتونست تو یه حرکت بیفته و تمام... 😱
فوری بابایی بلند شد که لیوان رو بگیره و من خوشحال شدم که گل پسرم👦🏻 داره کارهای خودشو انجام میده☺️
با خودم گفتم پسرم چقدر دوست داره کمک کنه ولی نمیتونه!
یه لحظه خودمو جای پسر یه سالهم گذاشتم،
با اون قد و توان و زبان الکن و دنیای کوچیک خودش...
چی میفهمه از دنیای ما؟
و چیکار میتونه بکنه با اون توان و فهم کمش، که میخواد کمک ما باشه؟🤔
شاید از دید ما اگه هیچ کاری نکنه و بشینه یه جا بهترین کمکه!😏
ولی وقتی میرم تو نقش پسرم، دوست دارم هر کاری بکنم و فکر هم میکنم درسته و کمک کردم!😏
مثلا؛
👈🏻وقتی مثل مامان غذاهای تو بشقاب رو انقد هم میزنم که میریزه بیرون🍛
👈🏻یا وقتی شعله گاز رو براش کم و زیاد میکنم، خاموش میشه یا زیاد میشه و غذا میسوزه🍘
👈🏻یا وقتی مثل بابا پیچگوشتی رو برمیدارم و میزنم به اسباب بازیم 🔨 که کار کنه ولی میشکنه!
و...
دوباره که تو نقش خودم قرار میگیرم، میبینم که ما آدم بزرگا نسبت به بچهها چقد توانمندیم،
چقدر میفهمیم و اشراف داریم به محیط پیرامونمون،
انگار کلا دنیامون متفاوته🙂
ولی کوچولوهامون یه دید از پائین، کوچیک و محدود دارن و یه فهم خیلی محدودتر نسبت به دنیای پیرامونشون.
به همین نسبت، فهم ما هم کوچیک و محدوده نسبت به حقیقت عالم🤔
و البته در تلاشیم با همین فهم محدود و ناقصمون یه کمکی بکنیم و اثر مثبتی به جا بذاریم😉
درحالیکه اگه یه کم رشد کنیم و از حقیقت عالم چیزهایی بفهمیم، شاید به این فهم ناقص و این تلاشهای الانمون بخندیم😁
(کاش خدا فهم و درک و روحمون رو وسعت و عمق ببخشه تا واقعا مثل آدم بزرگهای حقیقی عالم رفتار کنیم😊)
#ف_قربانی
#سبک_مادری
#عارفانه_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
خونهسازی🏠 جز بازیهاییه که محمد و علی هنوز نمیتونن همزمان مشغولش بشن.
چون علی فقط خرابکاری میکنه و محمد هم شاکی میشه😁
محمد میره تو اتاق و درو میبنده،
من باید علی رو تنهایی سرگرم کنم تا محمد از خونه بازی سیر بشه😋
بعضاً تا یک ساعت طول میکشه😵
و تو این مدت من به فواید محمد بیشتر پی میبرم😆
چند روز پیش علی بیخیال داداش نشد و رفت نشست پشت در و گریهی اساسی😭😭😭
نه محمد راضی میشد که علی رو راه بده،
و نه علی با چیز دیگهای گول میخورد!😕
منم که دیدم تلاشم بی فایدست، بیخیال شدم تا خودشون خسته بشن!
فقط گوشی📱 رو برداشتم تا عکس و فیلم بگیرم و سندی باشه برای سختیهایی که میکشم😅😅😆
یه مدت گذشت که دیدم علی شیشهشو برداشته و میزنه به در و داداش رو صدا میکنه.
فهمیدم میخواد با شیشه داداشو راضی کنه و بره تو.😎
راهکارش جواب داد،👌🏻
محمد شاد و راضی شیشه رو گرفت و علی رو به بازیش راه داد.😆😍😄😀
از تدبیر علی به وجد اومدم،
داشتم از داشتن دو👬 تا وروجک که دارن با هم بزرگ میشن و تعامل با هم رو به خوبی یاد میگیرن، لذت میبردم...
که شیشهی محمد تموم شد😐
-ماااااماااان😠 بیاااا علی رو ببررررررر بییییییرووون😤
من😕😩😶
#پ_بهروزی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_شکوری
ئه! خوش به حالتون چه حیاط باصفایی دارید😍 کاش ما هم داشتیم...
معمولا اولین واکنش افراد وقتی حیاط مارو میبینن (چه حضوری چه توی فضای مجازی) همینه😅
منم جوابم اینه که قابل نداره😆
مال خودمون نیست...
انشالله قسمت شما و ما بشه خونه حیاطدار بخریم😅
خونهی ما الحمدلله حیاط داره
و مخصوصا الان که فاطمه هم راه افتاده و آب و هوا خوبه، خیلی به دردمون میخوره حیاط👌🏻
چون بچهها دوتایی میرن توی حیاط بازی میکنن،
خاک بازی
بدو بدو🏃🏻♀️
توپ بازی🥎
سه چرخه بازی
ذغال بازی
و هر بازی ممکن دیگهای😂
البته اینا همهش نیمهی پر لیوانه😁
چیزی که معمولا توی نگاه اول، همه به چشمشون میاد همین نیمهی پره😉
اما نیمهی خالی لیوان!
مهمترینش اینه که خونه مال خودمون نیست...
مال پدرشوهرمه و لطف کردن اجازه دادن ما یه مدت اینجا زندگی کنیم بدون اجاره😅
یعنی در حال حاضر ما پساندازی واسه رهن خونه یا خرید خونه و... نداریم😆
اما دربارهی خود خونه،
قدیمی سازه.
یعنی خونهایه که سه نسل (پدرشوهرم. شوهرم و بچه هامون) توش به دنیا اومدن😁
حموم و سرویس بهداشتی توی حیاطه و استفاده ازش توی فصلهای سرد واسه بچهها مخصوصا تو دوره نوزادیشون خیلی سخته😢😢
مثلا چون نوزادی عباس توی پاییز و زمستون بود، با تشت توی اتاق حمومش میکردیم با اعمال شاقه😐😐
اتاقها هم به سبک قدیمی اندرونی و بیرونیه😆
یعنی هالمون کوچیکه و به جاش اتاق پشتیمون بزرگتره،
اینم گاهی واسه مهمونداری کارو سخت میکنه😅
کلا هم چون در و پنجرهها زیادن و خونه ویلاییه، تو فصل سرد خیلی سرد میشه و یخ میزنیم با وجود دوتا بخاری😂
البته الحمدلله من خیلی راضیم🙏🏻
و برای پدرشوهرم اینا هم همیشه دعا میکنم😇
ولی شاید اگر افرادی که تو نگاه اول میگن خوش به حالتون حیاط دارید،
این بخشای خالی لیوان رو هم بدونن کمتر دلشون بخواد چنین خونهای رو😁
زندگیهای همهی ما، پر از همین نیمههای پر و خالیه،
معمولا دیگرانی که از بیرون نگاه میکنن، قشنگیهای زندگیمون رو میبینن و میگن خوش به حالتون😀
و خودمون هم معمولا همهش سختیا رو میبینیم و غصه میخوریم و از قشنگیای زندگیمون لذت نمیبریم.😢
تا حالا به نیمهی پر زندگیمون چقدر فکر کردیم؟
چیزایی که مختص زندگی خود ماست و فرصتهایی برامون فراهم میکنه که شاید دیگران آرزوش رو داشته باشن...
اگر دوست داشتید دربارهی نیمههای پر و خالی لیوان زندگیتون تون باهامون صحبت کنید😊
#پ_شکوری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ص_جمالی
.
نیمهی ماه رمضون سال گذشته همسرم🧔🏻 تصمیم گرفتن بچهها رو برای جشن میلاد 🎉، با خودشون ببرن هیئت😍.
.چون هیئت اون شب ویژه ی آقایون👥 بود، من و پسر کوچیکه که سه ماهه👶 بود باید می موندیم خونه.🤷♀
ولی من از این تصمیم استقبال کردم😁😍
و فوری راهیشون کردم...🏃🏻♂️
.
رفت و برگشت حدود دو ساعتی طول کشید...🕑
دو ساعت پربرکت که ثمرات خوبی داشت. 🙏🏻
.
پسرکم رو که خوابوندم😴 تونستم به کارهام برسم👌🏻
و حتی کمی استراحت کنم😃
بچهها هم وقتی برگشتن بسیار راضی و خوشحال بودن😍
.
👈🏻دیدن جمعیت زیادی که همزمان دست میزدن،👏🏻
👈🏻شکلاتهایی🍬 که از دور به سمتشون پرتاب میشده،
👈🏻هندونهای🍉 که برای گرفتنش تو صف وایستاده بودن🚶🏻♂️🚶♂️🚶🏼♂️
همه براشون خیلی جذاب بود.👌🏻
.
اما شوق عجیبی تو چهرهی محمدحسن موج می زد.😍
با شور خاصی گفت: همهش اسم منو صدا میزدن و شروع کرد به خوندن:
حسن حسن حسن حسن
.
.
اون شب به برکت میلاد امام حسن (علیهالسلام)، شد یه نقطهی عطف تو زندگی محمدحسن👦🏻
.
در حد فهم کودک ۴ ساله در مورد امام حسن (علیهالسلام) براش صحبت کردم.
از مهربانی🧡 و بخشندگیشون💛 گفتم.
.
.
این علاقهی محمدحسن به اسمش و اینکه همنام امام معصومه،
انقدر براش مهم شده بود که از اون شب رضایت امام حسن (علیهالسلام) شد یه معیار دیگه رفتاری و اخلاقیش...👌🏻❤️
.
تا جایی که این همذات پنداری و شوقش به اسمش،
تو ولادت و شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) هم براش جلوه داشت .🙂
.
.
تا اون زمان به عمق روایاتی که توصیه کرده بودن فرزندان👶🏻 خود رو به نام معصومین نامگذاری کنیم پی نبرده بودم🤔
.
چند شب پیش محمدحسن کمی بهانهگیر شده بود😯
یادم افتاد که بگم تولد امام حسن (علیهالسلام) نزدیکه و میتونیم همه باهم کیک درست کنیم😍
.
و دوباره برق نگاهش👀 رو دیدم...😁❤️
#ص_جمالی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_اول
تو خانوادهی ۶ نفرهی تبریزی متولد شدم،
هفتمین عضو😃
و البته اولین دختر👩🏻
۳ سال بعد هم خواهر عزیزم به دنیا اومد👩🏻 که شد همدم همیشگی من👭
خونهمون از اون خونههای قدیمی و با صفای حیاطدار بود، با چند تا اتاق🏘️
بزرگ نبود، ولی پر از گرمی، نشاط و خاطرات شیرین بود.😊
فاصله سنی بین من و داداشهام👬👬 زیاد بود، ولی با هم خیلی خوب بودیم.😍
یه موقعهایی کارهایی برام انجام میدادن که در واقع همیشه باباها انجام میدادن.😁
در این حد که امروز ببریم این کلاس👩🏻🏫
حالا برو دنبالش از کلاس بیار،
امشب باید ببرمش رصد!!🔭
یا برام یه چیزی میخریدن،
و به درسهام میرسیدن.📚
یعنی انقدر که داداشام درگیر میشدن، بابام درگیر نمیشدن😂
البته دعوا هم میکردیما🤦🏻♀️
مخصوصا با داداش آخریم😁
که البته با همون داداش هم، بیشتر از همه صمیمی بودم.
(اصلا به نظر من، یکی از نشانههای صمیمیت، دعواست😁)
مامانم میگفتن بزرگ کردن تو و خواهرت👭 خیلی سخت نبود👌🏻
چون همین طوری بین بچهها داشتین بزرگ میشدین😁
بعدا که داداشهام ازدواج کردن،
هر شب جمعه با کلی بچه میاومدن خونهمون و دور هم جمع میشدیم🤩
خدا رو شکر روزهای خوبی بود...😊
از بچگی دغدغههای علمی زیادی داشتم.📚
یادمه وقتی کلاس چهارم بودم، یه بار معلممون👩🏻🏫 پرسید میخواین چی بخونین؟
من گفتم:
🔸یه دکترای ریاضی📏
🔸یه دکترای جغرافی⛰️
🔸یه دکترای علوم🔬
😆
اون موقع فکر میکردم دکترا بگیری، دیگه آخرشه😁
راهنمایی رو تو مدرسهی نمونه دولتی بودم.
از همون موقع خیلی جدی تصمیم گرفتم که در آینده هم حوزه بخونم هم دانشگاه.😇
حتی سوالاتم رو مینوشتم📝 تا وقتی حوزه یا دانشگاه رفتم، حلشون کنم😁
دبیرستان، وارد مدرسهی فرزانگان تبریز شدم.
تو فضای مدرسه، با المپیاد آشنا شدم.🤓
از بین المپیادهای مختلفی که میخوندم، نجوم رو بهطور حرفهای ادامه دادم👌🏻
قصد داشتم اگه طلا🥇 آوردم، بیوتکنولوژی بخونم.🧫
چون پژوهشی تحقیقاتی و بین رشتهای بود🤩
دوست داشتم از قید رشتهها خارج بشم و همه چیز رو با هم بخونم و بدونم.🤓
مراحل یک و دو المپیاد رو قبول شدم✅
و نهایتا در دورهی سه ماههی تهران، نقره آوردم.🥈😊
به خاطر المپیاد نجوم، به فیزیک خیلی علاقهمند شده بودم🤩
و سال کنکور تصمیم گرفتم توی دانشگاه، فیزیک رو ادامه بدم.📚
پ.ن:
در سالهای بعد، من و همسرم، همراه جمعی از دوستان المپیادی، مدالهامون رو به مقام معظم رهبری تقدیم کردیم.
#پ_ت
#قسمت_اول
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_دوم
سال ۸۸ کنکور دادم و علوم کامپیوتر شریف قبول شدم.
بعد ورود به دانشگاه با استفاده از سهمیه المپیاد، به فیزیک تغییر رشته دادم.😊
وقتی وارد دانشگاه شدم، اصلا قصد نداشتم ازدواج کنم🙄
بدون شوخی، واقعا دوست نداشتم😅
هر کی زنگ میزد، من اصلا نمیپرسیدم کیه؟!😑
مامانمم میدید من آماده نیستم، اصراری نمیکرد.😌
ولی در عوض، کلی سوال و شبهه و دغدغهی دینی⁉️ داشتم.
تو خوابگاه، با بچههایی که از مدرسهی فرزانگان تبریز اومده بودیم، هماتاقی شدم.
گاهی تو اتاق، بحثهایی پیش میاومد...
مثلا دوستم میگفت من وقتی ساز میزنم، بیشتر معنویت دارم، تا وقتی نماز میخونم.😧
یا یکیشون دعاها رو زیر سوال میبرد و میگفت دعا خیلی خودخواهیه.😨
تو همهی خوبیها رو میخوای،
اگر هم خدا رو عبادت میکنی فقط به خاطر خودته👊🏻
و نقد میکرد که تهش هم خودخواهیه...😥
و همهی اینها بحرانهای جدی برای من بودن؛🤯
برای حل اونها و سوالات بسیار دیگه، به کتابهای مختلف و صوتهای اساتید رو آوردم👌🏻
از کتابهای شهید مطهری و صوتهای حاجآقا پناهیان بگیر،
تا تفسیرالمیزان و کتابهای آیتالله جوادی آملی
دوستام بعدا نمیاومدن جوابهای منو بشنون،
ولی خودم چون برام سوال شده بود، میخوندم؛📖
و این برام خیلی ثمره داشت.😍
گاهی پیش میاومد حال روحیم از این سوالات خیلی خراب میشد😣
و هیئت دانشگاه حالمو خیلی خوب میکرد.😌
بستری بود که خیلی چیزها رو به یادم میآورد...👌🏻
بعضی وقتها فکر میکنم، انقدر که من از اون هیئتها دارم،
شاید از جای دیگه ندارم.
اونجا خیلی زود با دوستای جدیدی آشنا شدم.😃
با دوستی با اونها، وارد فعالیتهای فرهنگی دانشگاه شدم.
در مور مسائل مختلف، مطالعه و بحث میکردیم.📚
یکی از موضوعات بحثها، ازدواج بود💕
با همدیگه، کتابهای آقای بانکی پور و مطلع عشق رو میخوندیم،
و بحث میکردیم که رشد ما در ازدواجه...✨
وظیفهی ما اینه و...💡
این مطالعات و بحثها کمکم نظرم رو در مورد ازدواج تغییر داد🤔
مثلا یه حدیثی بود که یه خانم میاد پیش امام باقر(ع)،
میگه من برای کسب فضیلت، نمیخوام ازدواج کنم.😇
ایشون میگن، اگه ترک ازدواج فضیلتی داشت، حضرت فاطمه(س) به اون سزاوارتر بود.😌
همچین چیزایی زاویهی دیدمو خیلی عوض کرد😃
یا حدیثی که نصف دین آدم با ازدواج تکمیل میشه🤩
یا ثوابهایی که برای مادری گفته میشد...😍
دیگه به جایی رسیدم که دیدم رشد من تو ازدواجه😌
#پ_ت
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#تجربیات_مخاطبین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_سوم
همسرم جزء گزینههای اولی بود که اومدن.
به جز مامانم، بقیه فامیل با ازدواجم همراه نبودن.
میگفتن اگه ازدواج کنی برای کسب علمت خوب نیست😕
جلوی تو رو برای موفقیتهای علمی و شغلی میگیره...
هنوز زوده...
ولی من دیگه تصمیممو گرفته بودم.😏
معیارهامون برای ازدواج، سختگیرانه نبود.☺️
همسرم خیلی از شرایط معمول رو نداشتن (مثل شرایط اقتصادی 💸)
و از یه شهر دیگه (شیراز) بودن.
اما به خاطر داشتن معیارهای اخلاقی و ایمانی، جواب مثبت رو گرفتن.😊
در تیر ماه ۹۱ خیلی ساده ازدواج کردیم😁
با یه مراسم عقد کوچیک توی خونه.🥨🍎🍇
خرید ازدواجمون، خرید خیلی سبکی بود.
در حد دو تا حلقه💍
و یه سری ضروریات عادی
هنوزم که هنوزه سرویس طلا نخریدم.😁
اولش که ازدواج کردیم، همسرم گفتن که تا یه سال توانایی اجاره کردن خونه🏠 رو ندارم.
ما هم مشکلی نداشتیم😁
ولی بعدا شرایط سخت شد.😣
هر دو خوابگاهی و دور از خانوادهها بودیم،
شرایط خیلی سختی رو تحمل میکردیم.😩
و خدا در همین شرایط، درهای رحمتش رو به رومون باز کرد.😇😃
اول دههی محرم بود که همینجوری رفتیم خونه قیمت کردیم.
همسرم گفتن کاش میشد یه پولی گیرم میاومد.
بعد یهو واقعا گیرمون اومد😁
و ما آخر دههی محرم، یه خونه قرارداد بستیم😍
(تو آذر ماه، شش ماه بعد از عقد)
آخر محرم رفتیم تبریز خونهی مامانم اینا.
خیلی معمولی به مامانم گفتم که مامان ما یه خونه اجاره کردیم؛ یه چند تا تیکه از خونه بده من ببرم😁
مامانم خیلی شوکه شدن.😳😰😍
بنده خدا یه هفتهای جهاز رو فراهم کردن؛😉
در حد ضروریات زندگی مثل:
یخچال،
گاز،
قابلمه،
فرش و اینچیزا...
اون سال که همهی این اتفاقها داشت میافتاد،
من مسئول یکی از گروههای دانشگاه هم بودم؛
برای همین، نتونستم تو خرید جهاز کمک کنم.😟
همهی این مراحل کمتر از یک ماه طول کشید.
زندگی متاهلیمون شروع شد😀
با کلی قرض😅😁
ولی با این حال، مانعی برای بچهدار شدن نمیدیدیم🤷🏻♀️
دو ماه بعد باردار شدم.
وقتی مادرم خبرشو شنیدن، خیلی خوشحال شدن.😃
بنده خدا، به خاطر شناختی که از گذشتهی من داشتن، امیدی نداشتن به این زودیها بچهی منو ببینن😅😂
سال اخر کارشناسی بودم📚
باید برای کنکور ارشد تصمیم میگرفتم.🤔
به دو دلیل برای کنکور نخوندم:
♦️یکی اینکه میخواستم برم حوزه😌
♦️و دوم اینکه معدلم بالا بود و مطمئن بودم کردیت میشم و شدم!😅
اما طبق تصمیمم برای تحصیل در حوزه #مشکات ثبتنام کردم.
#پ_ت
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_چهارم
برای مصاحبهی حوزه رفتم.
همه چیز داشت عادی پیش میرفت که یهو گفتم باردارم!😬
شوکه شدن😳
گفتن مطمئنی میخوای بیای؟😦
قرار بود پسرمون اواخر آذر به دنیا بیاد.
میگفتن نمیتونی با بچهی ۲۰ روزه، پایانترمهات رو بدی.
👶🏻➕📚➕📝=😱🤯😵
کم مونده بود از مصاحبه رد بشم ولی دست خدا یارم بود.
اون موقع، خونهمون حدودا یک ساعت با حوزه فاصله داشت.⏰
باید صبح خیلی زود راه میافتادم تا میتونستم مترو سوار بشم🚇
وگرنه مجبور بودم کلاس اول رو نرم تا مترو کمی خلوت بشه😭
کمی بعد، منزلمون منتقل شد به واوان
(از شهرهای تو مسیر اتوبان تهران-قم😃)
از خونهمون تا مشکات ۲ ساعت با مترو و وسایل نقلیهی عمومی راه بود.🚇🚌🚕
اما خدا رو شکر کلاسهامو تقریبا تا آخرهاش رفتم.😀
برای زایمان، تصمیم داشتم برم تبریز.
برا همین دکترم گفت که دیگه نباید کلاس بری.☝️🏻
رفتم پیش مدیرمون، گفتم:
-خونهمون دوره، نزدیک زایمانمه👶🏻 میخوام برم تبریز🚙
-- خونهتون کجاست؟!
- واوان🤗
-- اگه میدونستم قراره اونجا باشی اصلا تو رو نمیپذیرفتم!😅
عکسالعملشون خیلی شیک بود😎
محمدتقی ۵ دی بدنیا اومد👼🏻
و ۱۳ دی امتحاناتمون شروع شد.😅
حالا داشتم با بچهی زیر ۱۰ روز میرفتم سر جلسه امتحان😁
محمدتقی رو هم با خودم میبردم سر جلسه.
مادرشوهرم میاومدن خونهمون، بچه رو نگه میداشتن🤱🏻
و من یهکم درس میخوندم📖
بعدش از خستگی پس از زایمان، خوابم میبرد😴
دوباره یهکم درس میخوندم، دوباره خواب...
مادرشوهرم به شوخی میگفتن فکر نکنم تو قبول شی!
بیشتر خوابی تا اینکه درس بخونی!😴
به لطف خدا، همهی امتحانهامو دادم و معدلمم خوب شد.😊
فک کنم نفر ۳ یا ۴ شدم.😁
اگه بچه نداشتم هم، احتمالا همین میشدم🤣
واقعا برکت رو حس میکردم...🌺
ترم بعد حوزه رو غیر حضوری کردم.
صوت گوش میکردم و امتحانهای هفتگی رو تو خونه میدادم.💻
ولی امتحانهای میانترم و پایانترم رو حضوری میرفتم.📝
از ترم ۳، وقتی که پسرم ۹ ماهش شد، نیمه حضوری رفتم😉
و این روند تا آخر دوره پنج سالهی حوزه، ادامه داشت😀
یک یا دو روز در هفته میرفتم😊
و بقیه روزها، غیرحضوری درس رو گوش میدادم🎵
اوایلی که محمدتقی کوچیک بود، توی حوزه، تو یه اتاق، کنار کلاس مینشستم☺️
گاهی هم اگه استاد مشکل نداشت، میبردمش سر کلاس👩🏻🏫
با اسباب بازی🧸 مشغولش میکردم،
یا بغلش میگرفتم و میخوابوندمش.
یک مدت هم با مادرای دیگه، پیگیری کردیم و تو یه کلاس مجزا، مینشستیم و صوت استاد، از بلندگو پخش میشد🔈
#پ_ت
#قسمت_چهارم
#تجرییات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_پنجم
پسرم کمی بزرگتر شده بود و میذاشتمش مهد حوزه😌
البته یه مدت قبول نمیکرد تو مهد بمونه.🤷🏻♀️
من مدت طولانی اونجا مینشستم تا خیالش راحت بشه که هستم.😍
تو اون مدت هم صوتهای کلاسی گوش میدادم🎵
یا یه کار مفید دیگه میکردم...
با این حال دوستام مسخره میکردن و میگفتن:
تو این همه راه (از واوان) میای اینجا، بعد میری تو مهدکودک میشینی؟!🤦🏻♀️
اوضاع خیلی ایده آل نبود.🤷🏻♀️
طبیعتا وقتی سر کلاس میرفتم، کیفیت یادگیریم بهتر بود.👌🏻
اینو استادم هم میگفت،
که وقتی میای کلاس، کیفیتت با وقتی که نیستی و امتحان📝 میدی، خیلی فرق داره.
ولی خب هزینهای بود که پذیرفته بودم...
و گذشت خداروشکر.😌
رفت و آمدم سختیهای خودشو داشت.
روزهایی که کلاس میرفتم، ۵:۳۰ صبح (که زمستونا، واقعا شبه!!)، با محمدتقی مترو🚄 سوار میشدم تا ۷:۳۰ سر کلاس باشم.
یه موقعهایی بچه میزد زیر گریه😥
یه وقتهایی مریضی پیش میاومد🤒
آدمها من رو میدیدن، میگفتن چته الان، با این بچه تو این سرما اومدی مترو!🤨
اون موقع همسرمم طلبه بودن؛
اما مسیر حوزههامون، کاملا متفاوت بود.➡️⬅️
با این حال، باز هم تا جایی که میشد، خودشون ما رو میرسوندن🚗
و این معادل ۲ ساعت و خردهای در راه بودن، بود.😨
(یک ساعت و خردهای طول میکشید تا با ماشین به حوزه برسیم... بعد همون مسیرو باید برمیگشتن🤭)
تا ۳ سالگی محمدتقی رفت و آمدمون اینطوری بود.
البته اون اواخر باردار هم بودم🤰🏻😅😍
روحالله مون ۱۲ بهمن ۹۵ به دنیا اومد👶🏻😍
و تا ۴ بهمن، که آخرین امتحانمون📝 بود، با مترو🚇 میرفتم.
ولی دیگه بعد از اون، با مترو نمیشد.😕
اون موقع هنوز اسنپ اینا راه نیفتاده بود و مجبور بودم با آژانس برم... یا همسرم ما رو میبردن.🚗
برای برگشت هم گاهی میرفتم خونه یکی از دوستانی که ماشین داشت🚗 و خونهشون نزدیک ما بود...
و همسرم ساعت ۷-۸ شب میاومدن دنبالمون.😌
بعد روح الله هم حوزه رو به صورت نیمه حضوری ادامه دادم.
یک روز در هفته، حضوری
و بقیه غیرحضوری
خداروشکر تا آخرش، اون یک روز حضوریم قطع نشد.😊
معمولا محمدتقی رو میذاشتم مهد🤸🏻♂️،
و روحالله رو با خودم میبردم سر کلاس👩🏻🏫
گاهی خود محمدتقی هم دوست داشت بیاد تو کلاس.
اون ساعت، کنارم نقاشی میکشید،🎨
یا به عنوان تنها ساعت در هفته، اجازه داشت با تبلت📱 بازیهای متناسب با سنش انجام بده.
حدودا یک سال و نیم دیگه، به همین شکل خوندم تا ۵ سال حوزه تموم شد.😇
#پ_ت
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_ششم
بعد از به دنیا اومدن روحالله، درسهای مشکاتم سبکتر از قبل شد،
ولی دو تا کار دیگه رو به صورت جدیتر شروع کردم.
👈🏻 یکیش کار پژوهشی و مطالعاتی تو حوزه دانشجویی شریف بود📕
👈🏻 یکیم، یه کار مطالعاتی تاریخی با یه استادی، که میرفتیم خونهشون📚
این کارم حجم مطالعاتی زیادی داشت.
یعنی حدودا هفتهای ۱۵ یا ۲٠ ساعت مطالعه داشتیم📚
مطالعههامونو تو خونه میکردیم📖
و هفتهای حدودا ۲ ساعت تو خونهی استاد، کار تاریخی ادبیاتی همراهشون انجام میدادیم👓
بچهها رو هم با خودم میبردم.
اونا بازی میکردن⚽🧩
تلویزیون میدیدن📺
گاهی دعوا میکردن😁
و خوراکیهایی که استاد میدادن یا خودم میبردمو میخوردن🍞🍎🍌🥞
و ما توی کلاس شرکت میکردیم...👩🏻🏫
این کارمو خداروشکر، تا الان هم ادامه دادم☺️
اون موقع یه اتفاق دیگهای هم افتاد که شرایط روحی من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد...
من توی تهران بودم و داشتم زندگی خودم و خانوادمو جلو میبردم،
ولی یه نگرانی بزرگ، آرامش رو از من گرفته بود😣😥
مادرم چند سالی بود مریضی سختی داشتن و در بستر بیماری افتاده بودن...😢😢
من دور از مادرم بودم و اصلا قرار و آرامش نداشتم😥
اما وجود داداشها و خواهر و خالهها و داییهام، که شب و روز پیش مامانم بودن، قدری خیالمو راحت میکرد.💖
با اینکه فکر و ذکرم پیش مادرم بود، ولی میدونستم که مادرم تنها نیست...💚
داداشهام، دکترش رو میبردن👩🏻⚕️
و خواهرم و خالههام، مراقبتهاش رو انجام میدادن...🧕🏻
و این قوت قلب من بود...❣️
یکی از دلایلی که من تونستم تو تهران خودم و خانوادم🧔🏻👦🏻👶🏻 رو حفظ کنم،
و حتی درسمو ادامه بدم،
وجود اونها در تبریز، پیش مامانم بود...
ولی متاسفانه مادرم، کسی که در کل زندگیم یاور و پشتیبانم بود، در مهر سال ۹۶، داغ فراقشون رو بر دل ما گذاشتن...😭
بعد مادرم، وجود خواهرم، مایه تسکین قلبم بود💗
وابستگی عاطفی و روحی بینمون خیلی زیاد شد.💜
سعی کردیم جای مادر رو برای هم پر کنیم.💟
واقعا دلگرمی زندگیم شد.
همیشه بهش میگم خدا بیامرزه مادرمون رو، که تو رو برای ما آورد.🤲🏻
#پ_ت
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_هفتم
حالا چهجوری با بچهها تو خونه درس میخوندم؟🤔
یک نکته طلایی💡 این بود که سعی میکردم از وقتهای کمم استفاده کنم👌🏻
این رو یکی از استادهام بهم یاد داد✨
عمل کردن بهش سخته اما اگه اتفاق بیفته خیلیه👌🏻
مثلا قاشق آشپزی🥄 توی دستم بود،
و هندزفری تو گوشم
و محمدتقی داشت بازی میکرد🧩⚽
وقتهایی که حواسش نبود، پنج دقیقه صوت گوش میدادم.
واقعا پنج دقیقه!😳
بعضی وقتها نیمساعت هم میشد،
یا محمدتقی رو که میخوابوندم😴
یکی دوساعت گوش میدادم🎵
ولی اون پنج دقیقهها⌚ تاثیرش بالا بود.
تمرکز روی اون پنج دقیقهها، وسط کارها و با بچه هم، مهارتی بود که به مرور کسب میشد.👌🏻
خیلی از درسهای مشکاتم رو، همین جوری خوندم😀
حتی به همین روش، دورههای جدی تفسیر، تربیت کودک و... رو صوتی گوش دادم!💪🏻
قبل از بچهدار شدن، هیچ صوت یا کتابی نمیخوندم، مگر اینکه حتما نت بر بردارم،📝
ولی الان میبینم اگه بخوام این ایدهآلگراییم رو حفظ کنم، هیچ کار دیگهای نمیتونم بکنم🤷🏻♀️
و دارم تلاش میکنم که با شنیدن، دیگه یادم بمونه😌
یه کاری هم که انجام میدادم
و خیلی خوب بود،👌🏻
این بود که گاهی میرفتم خونهی دوستان بچهدار دیگهم👶🏻🧕
یا اونا میاومدن خونهی ما🏠
و در حالیکه بچهها با هم مشغول بودن🤸🏻♂️ ما با هم درس میخوندیم📖
مشغول شدنشون خیلی ایدهآل نبود،
یه ربع بازی میکردن🧸
و یک ساعت دعوا🤼
ولی از این حالت که نه مباحثهای داشته باشی و نه سر کلاس بری بهتر بود😃
تجربهی خوبی هم بود🤗
برای دوستیمون😍
بحث کردنمون🗣
و تمرکز روی بحث، با بچهمون📗😌👶🏻
البته این کار بیشتر از دو تا دوست، جواب نداد.
از دو سه ماهگی محمد تقی این کارو شروع کردم.
چند ماه اولش که، رو زمین بود و کاری نمیکرد😴
بعدش، کمکم با بچهی دوستم مشغول شد👶🏻
خیلی ایدهآل نبود ولی بدم نبود.
بعدتر که دیگه ۲ ۳ سالش شد، خیلی خوش میگذشت بهشون😍
مخصوصا که پسرم همبازی دیگهای نداشت و عشقش این بود بریم خونهی دوست اصلیم🤩
اون موقع هنوز مهد و اینها هم نمیبردمش و وقتی میرفتیم خیلی خوشحال میشد😃
برای خودم هم که فامیل دیگهای تو تهران نداشتم،
رفتن پیش دوستانم یا اومدن اونها به خونهی ما خیلی حس خوبی داشت😏
خونههامون نزدیک نبود و با ماشین حداقل یک ساعت تو راه بودیم🚗
ولی اینا رو دیگه هماهنگ میکردم و با همسرم میرفتیم😁
صبح ما رو میرسوندن و شب میاومدن دنبالمون🌃
بعدا که تاکسی های اینترنتی راه افتادن، دیگه کارها خیلی راحتتر شد.
#پ_ت
#قسمت_هفتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_ت
#قسمت_هشتم
یه کار دیگه برای درس خوندن،
این بود که با محمدتقی میرفتیم بیرون از خونه🌳🌲
و جای خلوتی پیدا میکردم،
پسرم با لودرش و خاکها مشغول میشد و من کارامو انجام میدادم.😏
این کار بعد دو تایی شدنشون خیلی جواب نمیداد.
چون دعواشون میشد.
البته الان که هر دو بالای سه سال شدن، بازم جواب میده.
(پسرای من بیرون از خونه خوب مشغول میشن، ولی تو خونه همهش دعواشون میشه😝)
مدیریت دو تا بچه، سختیهای خودشو داشت.
مثلا وقتی روحالله میخوابید😴
با محمدتقی بازی میکردم🧩🎨
وسط بازی کتابم رو هم میخوندم📕
یا تلویزیون📺 محمدتقی رو فقط برای زمانهای خواب روحالله نگه میداشتم
که بازهی خلوت خودم باشه😌
و بتونم کارهای دیگهمو انجام بدم،
یا حتی بخوابم!
وسط روز، خیلی خسته😒 میشدم و نیاز به استراحت داشتم.
همسرم صبح زود میرفتن و دیر میاومدن⏰
از طرفی محمدتقی هم روزها نمیخوابید😨
برای همین، گاهی از کارتون استفاده میکردم که بتونم بخوابم😴
یه مسئلهی دیگه کتاب خوندن📖 بود...
من آدم تلویزیونی، یا اهل فضای مجازی نیستم.
هر وقت خالیای که داشته باشم، با کتاب پر میکنم📚
شاید باورتون نشه،
ولی حجم مطالعهی من بعد مادر شدن، خیلی بیشتر از زمان دانشجویی🎓 شد!!
کتابهایی رو که هیچوقت نتونسته بودم بخونم، با بچهها خوندم📖😃
علاوه بر درسهای حوزه و دانشگاه، کتابهای مختلفی مطالعه میکنم.
نکته کلیدی کتاب خوندن من، اینه که روی خراب شدن کتابهام، حساس نیستم.
برای همین با خیال راحت پیش بچهها کتاب📚 میارم.
من کتابهای پاره و خطخطی خیلی دارم😁
کتابهای تکهتکه دارم.
وقتی میخوام کتاب بخونم، کتابهای دیگه هم برای پسرم میارم تا با اونها مشغول بشه،
اما گاهی میخواد که به کتاب من دست بزنه😁
گاهی کتاب رو ورقه میکنم و میچسبونم به دیوار تا بخونم😜
یا بچه روی کتابم نقاشی میکشه، و من همزمان میخونم!📖✏️
برام مهمه که تو اون لحظه، کتابو بخونم😏
اینکه چه بلایی سر کتابم مییاد، خیلی مهم نیست😅
کتاب همیشه روی اپن آشپزخونهست📖
و این روی بچهها هم تاثیر خوبی داره.
به جای اینکه گوشیای📱 بشن، کتابی📚 میشن😁
من فکر میکنم همونطور که باید پیش بچهها نماز خوند، تا یاد بگیرن، باید پیششون کتابم آورد، تا کتابخون بشن.
گاهی هم لازم میشه شبها بیدار بمونم.🌙
مخصوصا اگه با لپتاپ💻، یا قلم و کاغذ📝 کار داشته باشم.
#پ_ت
#قسمت_هشتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif