#ز_منظمی
(مامان علی آقا ۳ ساله و فاطمه خانم ۱سال و ۱۰ ماهه)
قبل از بچهدار شدن کلی شعار میدادم که نباید سخت گرفت.
بچه باید آزاد باشه،
کثیفکاری کنه،
با غذا بازی کنه،
خاک بازی کنه و...
اما وقتی بچهها کمکم به مرحله بازیگوشی و ریخت و پاش رسیدن تازه فهمیدم چه خبره.🤪
تازه فهمیدم انقدر که تو شعار دادن راحت و دلچسب بود راحت نیست.😅
اینکه بچه میخواد تو مهمونی حتماااا خودش غذا بخوره...(درد کشیدههاش میدونن چی میگم😁)
گاهی دوست داره با پا ماست بخوره...🤦🏻♀
یا حس میکنه اگر غذا رو از روی زمین بخوره خوشمزهتره...😋
پس بشقابشو خالی میکنه رو زمین...🙄
یا لازم میبینه تو خاکا غلط بزنه😶
و...
با همهی سختیهاش سعی میکردم به بچهها آزادی بدم تا اینکه یه جملهای شنیدم که برام خيلی جالب بود.
یکی بهم گفت:
هر وقت خواستی به بچهها نه بگی یا هر کار تربیتی انجام بدی یه لحظه تصور کن ببین آینده بچهات رو چطور میبینی؟! دوست داری ۲۰ سال دیگه چطوری باشه؟
مستقل؟
خلاق؟
با اعتماد به نفس؟
شجاع؟
و....
یا عکس همه ی این صفات؟🤔
بعد از این حرف یه طور دیگه به رابطهام با بچهها نگاه کردم.
بیشتر به اینکه هر حرف و کار من چه پیامی داره دقت میکنم.
پ.ن ۱:
فکر نکنید من عصبانی یا خسته نمیشما🥴
گاهی خیلی منطقی به بچهها میگم: من امروز اصلا ظرفیت بازی کردن با غذا رو ندارم.🤨
اونها هم خیلی جدی میگن چشم و ۱۰ دقیقه بعد میام میبینم نقطهای تو بدنشون نیست که ماستی یا غذایی نشده باشه🤐
پ.ن ۲:
این عکس هم مال وقتیه که فاطمه خانوم احساس کرد حتما لازمه با جوراب شلواری سفید تو شنها بشینه و راه بره.🤦🏻♀
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_اول
کودکی خوبی داشتم.😊
متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر.
خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا میرفتم.
رابطهام با داداش کوچیکم عالی بود.
اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمیتر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیییلی بیشتر شد.
تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار.
بعضی سالها معلمها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده میکردن.🤪
هدفم تو نوجوانی این بود که پولدار بشم و زود ازدواج کنم.🤑👰🏻
واقعا از اول ازدواجی بودم.😁
حتی بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم.
رشتهام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم.
دانشگاه نرفتم و آموزشگاه خیاطی رفتم و کمکم تو مزونهای لباس، مشغول به کار شدم.
۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگیم، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎
همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم.
متحول شده بودم.😜
حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت.
درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت میذاشتم.
ولی خداییش یه خانوم سر به راه بودن سخته!
بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌
همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜
حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس میخوردیم، موهای ردیف جلوییها رو به هم گره میزدیم، جزوههاشونو قایم میکردیم و...
الان که فکرشو میکنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم.😄
۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم.
ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛
یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاشهای بیخودی.
مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗
بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاقهای خونهمون ادامه دادم.
یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم.
دمدمای عید، اردوی راهیان نور میرفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم.
بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها.
راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو.
حتی صبح جمعه، خودش منو میبره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه میخوابه.🤣
اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده.
شوهرم خییییلی خوبیها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻
پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_دوم
کنار خیاطی و حوزه، کارای هنری مختلف مثل بافتنی و نقاشی رنگ روغن و ساخت زیورآلات هم انجام میدادم.
فروردین ۹۷ دخترم، زینب خانوم، به دنیا اومد.
بارداری جذابی نداشتم.🙄
ویارم خیلی بد بود و افسردگی گرفتم.
به شوهر بیچارهام بدبین شده بودم و همهاش نیش و کنایه میزدم.😫
خیلیم پرخاشگر شده بودم.😣
ولی همسرم خیلی صبور بودن...
شاید از اواسط بارداریم تا حدود یکسال، درگیر اون موضوع بودم. خیلی گریه میکردم. ولی با این حال خدا یه دختر بسیار خوش خنده بهمون داد،👧🏻 که خیلی برای روحیهام خوب بود.😍🙂
از ۳ ماهگی دخترم، برای اینکه روحیهام بهتر بشه و کمتر فکر و خیال بیاد سراغم، دوباره خیاطی رو شروع کردم.
اوایل، زمانی که خواب بود فقط آشپزی میکردم و اگه وقت میشد اون وسط یه کم لباس هم میدوختم.
بعضی از روزها، برای تجدید قوا و البته همسرداری😄 کنار زینب جونم میخوابیدم.
استراحت خیلی کمکم میکرد؛ کمتر عصبانی میشدم و صبورانه کارای بچه و خونه رو انجام میدادم.
به لطف خدا، این مسئله بعد از چند ماه برطرف شد.🙂
بعد از اون، غیر از خوابیدن و آشپزی، حسابی به خونه و خودم هم میرسیدم.😊
پدر و مادرم هم خیلی هوامو داشتن و هر کاری میتونستن، برام میکردن.
وقتی زینب ۱ سال و ۳ ماهه شد، فهمیدم ۱ ماهه باردارم.🤭
اولش خوشحال نشدم.😥
ولی خوب هدیهی خدا بود و گفتیم یا علی مدد، قدمش رو چشممون.
دوباره همون ویار سخت و وحشتناک شروع شد.
ولی این بار حضور همسرم و دختر خوشگل و مهربونم کمک خیلی بزرگی برام بود.😍
اینقدر سرگرم زینب و شیرینکاریهاش بودم، که نمیفهمیدم روزها چطور میگذرن؛ بر خلاف بار اول...
این بار پر از انگیزه مادر شدن بودم، چون یک بار خدا طعم شیرینش رو بهم چشونده بود.🤗
پسرمون به دنیا اومد...
بچه دوم برام راحتتر بود.😏
چون خیلی چیزا رو دیگه یاد گرفته بودم و مسلطتر بودم.
دخترم روزای اول، از حضور داداشش خیلی ذوقزده بود.
هر روز که از خواب پا میشد، میگفت نینی کوچولو اومده ایجا، بعدشم چند تا ماچ و بوس.
ولی دو هفتهای که گذشت دید نه، انگار این نینی کوچولو مهمون نیست که بره، خودش صاحبخونه است.😬👼🏻
از اونجا به بعد یه کوچولو حسودی چاشنی محبتهای خواهرانش شد؛ مثل نوازشهای خواهرانه🤦🏻♀،
بوسههای خشونتبار (شما بخونید گاز 🤪)،
و البته نق و نوقهای گاه و بیگاه که خب بهش حق میدادیم. به قول مامانم: هر چی نباشه سرش هوو اومده!😝
یه بار هم که غوغا کرد و به داداشی یه ماههاش بادومزمینی داد.😱🤬
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله میفرمایند:
❇️ صِلَةُ الرَّحِمِ وَ حُسنُ الخُلقِ وَ حُسنُ الجَوارِ یَعمُرانِ الدّیارَ وَ یَزیدانَ فِى العمارِ.
✅ صله رحم، خوشاخلاقى و خوشهمسایگى، شهرها را آباد و عمرها را زیاد مى کند.
(نهج الفصاحه، ح ۱۸۳۹)
میلاد با سعادت #پیامبر_اکرم و #امام_جعفر_صادق علیهما السلام مبارک باد😍
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_پایانی
از وقتی پسرم دنیا اومده خیلی بیشتر از قبل درگیر کارای بچههام.
خب به هر حال شرایط اینطور اقتضاء میکنه😏
من و همسر جان هم فعلا از یه سری چیزا چشم پوشی میکنیم؛
مثلا اگه زمان اومدن همسرم، خونه به هم ریخته باشه، ایشون نه تنها گله نمیکنن، بلکه خودشون شروع میکنن به تمیز کردن،
یا اگه نهار هنوز آماده نباشه، یه کم تلویزیون میبینن...
فقط رو خوابشون یه کم حساسن و هنوز با این کنار نیومدن🤪
راستش تا قبل از دوتا شدن بچهها، همیشه میذاشتم دخترم حسابی خودشو با اسباب بازیهاش تخلیه کنه و نیم ساعت مونده تا اومدن همسرم خونه رو مثل دسته گل میکردم.🏠
نهار هم همیشه حاضر بود با کلی تزئین و دیزاینهای کانالهای آشپزی🍲🍜🍚🍺
اینقدر اوضاع خوب بود که به قول بابام: هر کی قدر منو ندونه، یا شب میمیره یا روز!🤪😝
الان تقریبا تو همهی این موارد به حداقلها رسیدم!
ولی خب موقته، انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن دوباره شروع میکنم👌🏻😏
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چقدر از فضاهای معنوی دور شدم😔
نه ذکر و دعای خاصی دارم.
نه روزه میتونم بگیرم (آخه تو سه سال اخیر یا باردار بودم یا تو دوران شیردهی)
نه روضه و هیئت و سخنرانی...
فقط گاهی سمت خدا میبینم، البته اگه دخترم و شبکه پویا اجازه بدن...
ولی خب همش خودم رو دلداری میدم که من دارم سرباز کوچولوهای امام زمان رو تربیت میکنم، انشالله☺🤲🏻
به قول مامانم که میگه زن شیرده، روزها روزهست و شبها احیا...
تصمیم جدی داشتم تولید لباس مجلسی بچگانه رو شروع کنم در تعداد و تنوع بالا.
حتی مکان و وسایل و مدل لباسها، همه آماده شده بود، ولی خواست خدا چیز دیگهای بود و مطمئنم حتما صلاحمون در همین بوده.👌🏻
انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن، به مدد پروردگار، حتما این کار رو شروع میکنم.
اصلا دوست ندارم آدم راکد و گوشه نشینی باشم و دوست دارم تو تولید و کسب و کار و رونق دادن به بازار، سهیم باشم و انشاالله مفید برای جامعه☺
ولی فعلا کار رو، یه مدت به خاطر بچهها متوقف کردم تا حوصلهی کافی برای بازی یا نگهداری از بچهها داشته باشم🤗
هرچی که میگذره، بیشتر به نیازهای جسمی و روحی اونا پی میبرم،
نمیخوام بعدا خودمو سرزنش کنم که ای کاش بیشتر براشون وقت میذاشتم و کنارشون میبودم...
انشاالله خدا هم به کارم برکت میده و آیندهی روشنی برام رقم میزنه☺
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلااام دوستان عزیز😀
حالتون خوبه؟
عیدتون مبارک🎉
یه خورده گپ بزنیم؟😉
⁉️ دوست دارید توکانال مادران شریف، بیشتر درباره چیا صحبت کنیم؟🙂
پیشنهادهاتون رو بهمون بگید.😀
به شناسه:
@moh255
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_اول
سال ۶۵ در تهران و در خانوادهای مذهبی متولد شدم.
اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن.
پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن.
به خاطر مشغلههای پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو پیش مادربزرگم میموندم.
گاهی وقتها شبها هم اونجا میخوابیدم!
مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود.
فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونهشون برپا بود.
همیشه نمازهاشونو تو مسجد میخوندن و ما رو هم با خودشون میبردن.😊
کارهایی مثل خیاطی و چهلتکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام میدادن.😋
یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم.
همبازیهای من در اون ایام خالهام و بچههای داییام بودند.😍
با همه خوشیهای اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️
مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد.
خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچهی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری میتونه تبعات جبرانناپذیری داشته باشه.
من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی میکردم.
راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔
دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍
در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیدهتر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدیتر دنبال کردند.
هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍
بالأخره بچه مدرسهای شدم.🤓
مدرسهای که میرفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود.
به مناسبتهای ملی و مذهبی خیلی اهمیت میداد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم.
مدرسه، هر سال، روی یه رشتهی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچهها اونو یاد بگیرن.
یادمه تو مدرسه سبزیکاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود.
همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه.
سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمانها رایج بود!
اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم!
دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی میکردم.
بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم.
کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_دوم
همون موقعا، مادربزرگم که خیلی اصرار داشت دختر باید از هر انگشتش یه هنر بریزه👌🏻 #چهل_تکه_دوزی و کار با #چرخ_خیاطی و... رو به ما یاد داد.
سیزده سالم بود که مادرم منو فرستادن کلاس خیاطی و تقریبا ضروریات خیاطی رو یاد گرفتم و همون زمان به اندازهی خودم لباسای خوبی دوختم. ولی خیلی ریزهکاری داشت.😤
علاقهای نداشتم و این اکراه باعث شد بعدها هم زیاد نتونم برم سمتش❗️
به ورزش #والیبال خیلی علاقه داشتم و تابستونا، به صورت تخصصی دنبالش میکردم. البته بعدا به خاطر مشکلات کمردرد و زانودردی که دچارش شدم، نتونستم اونو ادامه بدم.
#زبان_انگلیسی رو هم دوست داشتم و تا سال سوم دبیرستان، کلاس میرفتم و تو دانشگاه برای مطالعه منابع به زبان اصلی خیلی به کارم اومد.
سال اول دبیرستانم خیلی خوب بود.😊
دوستان صمیمیای پیدا کردم؛ خیلی مهربان و خدادوست و هنوز که هنوزه باهاشون در ارتباطم.
رشته تحصیلیمو، #ریاضی_فیزیک انتخاب کردم.
ریاضیم خیلی خوب بود و بهش علاقه داشتم
و البته شرایط کار سنگین مادرم (که دندانپزشک بودن) هم، روی انتخابم بیتاثیر نبود.
از سال دوم، کلاسم از دوستان صمیمیام جدا شد و دوباره تنها شدم و بیشتر به درس چسبیدم و فعالیت دیگهای نداشتم.
درسم خوب بود و #المپیادهای ریاضی و فیزیک شرکت میکردم و معمولا در سطح منطقه و استان مقام میآوردم.
آرزوم بود که #مهندس_کامپیوتر بشم.🤓
مهندسی که ۲-۳ فرزند داره، زندگی خوبی داره، هم بچههاشو اداره میکنه و هم تو شغلش موفقه.💪🏻
گذشت و سال ۸۳ رشته مهندسی آیتی #دانشگاه_شریف قبول شدم. تقریبا همان چیزی بود که تصورش را میکردم. البته وقتی وارد دانشگاه شدم، هم دانشگاه از تصوری که داشتم دور بود، هم خود رشته.😬
به دلیل تأخیر در ثبتنام و ندیدن تبلیغات و مسئولین #اردو_ورودیها و عدم استقبال خانواده، اردو رو شرکت نکردم❗️
همین باعث شد قبل از شروع کلاسها با دوستان همکلاسی آشنا نشم. (آدم درونگرایی بودم و کلا سخت ارتباط میگرفتم.)
فکر میکردم دانشگاه کشور اسلامی مثل مدرسه و خانواده منه😉
اما با ورود بهش و شرکت در جشن ورودیها و دیدن روابط عادی دختر پسری خیلی تو ذوقم خورد.😐
در جمع حدود ۵۰ نفری دختران، فقط چند نفر انگشتشمار همتیپ من بودند.
بر همین مبنا دوستیمون شکل گرفت.
رشته آی_تی در دانشگاه شریف، ملغمهای بود از رشته نرمافزار و سختافزار و از آنچه دربارهاش شنیده بودم خیلی فاصله داشت.😕
به این ترتیب ترم یک به افسردگی گذشت...
البته بصورت پشتیبان و معلم، با بچههای کنکوری مدرسهمون ارتباط داشتم و با واحد دانشگاههای شورای نگهبان هم همکاریام رو شروع کردم.
در همین فضای تنهایی بودم که زمان اردوی جنوب شد❗️
پ.ن: این عکس تابلوییه که خودم گلدوزی کردم و الان ساعت اتاق بچههامه😍
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_سوم
زمان ثبتنام #اردوی_جنوب، به پایان رسیده بود و من با تصور سخت بودن اردو و تصویری که از اردوی جنوب دوران دبیرستان داشتم، اصلا سمتش نرفتم.
اما ثبتنام دوستم باعث شد یه اشتیاقی تو دلم بیفته و روز قبل از سفر، خدا خواست و با ثبتنام من موافقت شد.😃
دیدن عظمت اردو، محتوای غنی، اجرای بسیار خوب و منظم برنامهها، دیدن کلللی آدم همتیپ و همفکر، من رو شگفتزده کرده بود.😯
انقدر به من خوش گذشت که اون سفر بهترین سفر و نقطه عطفی در زندگیام شد.
بعد از اون سفر پام به #تشکل_های_فرهنگی دانشگاه باز شد و کارهای فوقبرنامه رو به برنامه درسیم اضافه کردم.👌🏻
درسم بهتر شده بود و تقریبا تمام اوقات فراغتم مشغول کارها و مطالعات فوقبرنامه بودم و همراه دوستان جدیدم😍
ابتدای سال تحصیلی ۸۴، مصادف با ماه رمضان بود.
با همفکری و همکاری بچههای یکی از تشکلهای فرهنگی که در آن فعال بودم، برنامه #بچه_های_دوشنبه رو پایهریزی کردیم.😊
هر دوشنبه افطاری درست میکردیم (الویه، آش و...) و یه مراسم افطاری با دعا و سخنرانی مختصر در سطح دانشگاه برگزار میکردیم.
ابتدا محدود به ماه رمضان بود و با توجه به استقبال دانشجوها، تبدیل به یه سنت شد و سالهای بعد هم تک و توک ادامه داشت.😍
سعی میکردم درس و فعالیتهام رو طوری انجام بدم که هر دو خوب پیش برن.👌🏻
مسئولیت اردو جنوب ۸۴ رو هم به من دادند که الحمدلله با وجود سختی و حجم زیاد کار، اردوی خوبی بود...🌹
در حالیکه داشتیم برای اردو جنوب برنامهریزی میکردیم، شنیدیم تعدادی #شهید_گمنام رو قراره بیارن و در دانشگاه شریف به خاک بسپارن.
شاید الان توی فضای فعلی جامعه عادی باشه، ولی سال ۸۴ هنوز تو هیچ دانشگاهی چنین اتفاقی نیفتاده بود.
چه برسه به دانشگاه شریف که فضای علمی غلیظش، فضای معنویش رو کمرنگ کرده بود.❗️
چالش، ابهامات و نارضایتیها زیاد بود.
تا اینکه روز خاکسپاری شد،
یک روز قبل از اردوی جنوب ما.
یک روز خاص بود که مسجد به خودش این جمعیت از دانشجوها رو ندیده بود.
خلاصه یکی از اتفاقات تلخ #دانشگاه بود،
چون توهینهای بسیار بدی اتفاق افتاد.
چیزی که در شأن مقام شهید نبود...
فردای خاکسپاری هم روز خیلی سختی بود. یه سری از اساتید، کلاسها رو تعطیل کردن و فضای خیلی بدی بود.😞
همون روز داشتیم میرفتیم اردوی جنوب...❗️
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_چهارم
الحمدالله اردوی جنوب ۸۴ خوب بود و با تمام سختیاش خاطرات و تجربیات شیرینی برام داشت.
سال تحصیلی ۸۵ به عنوان مسئول یکی از تشکلهای دانشجویی انتخاب شدم، درحالیکه خودم دانشجوی سال سوم بودم و تجربهی چندانی نداشتم ولی خداروشکر سال خوبی بود.
رسم هر سال بود که سه نفر از #فعالان_فرهنگی دانشگاه رو ببرن #حج_عمره.
اون سال سفر #سوریه هم پیشنهاد و قسمت ما شد.😍
کاروان دانشجویی بودیم و همممه جا ما رو بردن... یادمه در مرز با سرزمین اشغالی، #سربازان_اسرائیلی رو دیدیم و ناخودآگاه همگی شعار مرگ بر اسرائیل دادیم.👊🏻😝
خداروشکر پایان اون سال تونستم سهمیه #ارشد_مستقیم گرایش آیتی رو که یک نفر بود، کسب کنم و این اتفاق با وجود اون مسئولیت سنگینی که داشتم، خیلی جای خوشحالی داشت.💪🏻
خیالم از #کنکور_ارشد راحت شد و فعالیتهای فرهنگیم رو ادامه دادم.
در سالهای اول دانشجویی هیچ وقت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم.
تصورم این بود که باید لیسانسم رو بگیرم و بعد...
دوستانم سعی میکردن ارشادم کنن.😅
یه دلیل مهم، جو جامعه بود که خانم با ازدواج کلللا خونهنشین میشه.
منم همیشه تو خونه بودم و به خاطر فشار کاری پدر و مادرم، مهمونی و سفر کم داشتیم و فقط مدرسه میرفتم و درس میخوندم و با ورود به فضای دوستانه تشکلهای دانشگاه، وارد دنیای جدیدی شده بودم.
فکر میکردم بعد از ازدواج هم به همون دوران تنهایی خونه برمیگردم.😕
از سال ۸۶ کمکم این تفکر در من عوض شد. سال آخر #کارشناسی بودم که به بررسی گزینهها پرداختم.🙃
همسرم به وسیلهی یکی از دوستان دانشگاه، از من خواستگاری کردند.
آشنایی ما برمیگشت به همون #اردوی_جنوب ۸۴ که هر دو مسئول اردو بودیم.
بعد از اون اردو با همدیگه مواجههای نداشتیم تا این که این خواستگاری پیش اومد.
مادرم به شدددت مخالف بودن در ابتدا و دلیل اصلیشون، اختلاف زیادی بود که با هم داشتیم.
به جز اشتراک جنبهی اعتقادی، معرفتی و اخلاقی،
از بقیه جهات با هم فرق داشتیم.😄
ایشون قمی، من تهرانی❗️
ایشون آذری زبان، من فارس❗️
اختلاف سطح مالی،
لیسانسشونو نگرفته بودن، شغل پارهوقت و درآمد ناچیزی داشتن.
مخالفت خانوادهی ایشون هم به دلایلی زیاد بود،
فکر نمیکردم ماجرا ختم به ازدواج بشه،😄
اما ازونجایی که خدا گاهی چیزی رو برای آدم رقم میزنه که ما ازش بیخبریم این اتفاق افتاد❣
و ما اردیبهشت سال ۸۷ میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها #عقد کردیم.💕
#قسمت_چهارم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_پنجم
متاسفانه دوران عقدمون به دلایل مختلف طولانی شد (۱/۵سال) و این موضوع، مشکلات این دوره رو بیشتر و شیرینیش رو کمتر کرد.
خداروشکر همسرم مرد پرتلاشی بودند و سه جا کار میکردند. پشتکارشون هنوز زبانزده👌🏻
برای دورهی ارشد، #دانشگاه_علم_و_صنعت در تهران پذیرفته شدند و باخیالی نسبتا آسوده
و بعد از گذراندن تعدادی از خوانهای #دوران_عقد
رفتیم به دنبال #اجارهی خونه.😊
با توجه به پولی که داشتیم، دنبال یه آپارتمان نقلی بودیم.
یه خونه ویلایی قدیم ساز بزرگ قسمتمون شد... با #صاحبخونهای خوش اخلاق و منصف.😍
خانوادهم به خاطر بزرگی خونه، علیرغم رضایت من و همسرم #جهیزیه سنگینی دادند.
چندسال بعد که آپارتمان کوچیکی خریدیم، مجبور شدم بیشترشونو بفروشم یا هدیه بدم.
.
و اما #عروسی ❗️
مخارج مراسممون زیاد شد.
اقوام قم و تهران همکاری نکردند و حریف هیچکدوم نشدیم و دوتا مراسم گرفتیم🙄
میلاد حضرت معصومه در قم و چند شب بعد، در تهران مراسم عروسی گرفتیم.
البته سعی کردم مخارج مراسم در حد پس انداز همسرم باشه با حداقل ولخرجی و بریز بپاش.
اون روزای پرتکاپو، خانوادهی همسرم مشکلات مالی داشتند و من بعدها فهمیدم😢
همسرم از حقوق و پس اندازشون به خانواده هم کمک میکردند.
زندگیمون شروع شد💕
هر دو #دانشجو بودیم و من تمام روزها #دانشگاه میرفتم.
هم کارهای #پایان_نامهم رو انجام میدادم هم کارهایی که استاد به من سپرده بود باید تحویل میدادم.
به سختی یک روز در هفته اجازه گرفتم نرم و به خونه برسم👌🏻
در کنارش کلاس #والیبال هم میرفتم.
شش ماه از زندگیمون طی شد...
از زندگیم راضی بودم... خیلی شیرینتر از دوران عقدم بود و با وجود #اختلاف_فرهنگی بحثی بینمون پیش نمیاومد.
سعی میکردم توقعاتم رو در حد توان همسرم تطبیق بدم☺️
تا این که عید سال هشتاد و نُه یک اتفاقی افتاد..
پ.ن: عکس بخشی از گلخونهی کوچیک خودم در حیاطخلوت خونهمون😍
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_ششم
صبح یک روز بهاری که از خواب پاشدم، متوجه شدم پاهام بیحس و متورم شدند😥
خیلی نگران شدم و بعد از کلی مراجعه به دکتر متوجه شدم درگیر یه مشکل مادرزادی در ناحیهی مهرههای کمر هستم و نباید کار سنگین یا ورزش حرفهای انجام بدم❗️
این شد که ورزش مورد علاقهم (والیبال) رو کنار گذاشتم.
تازه عروس بودم و این شرایط جسمی، در کنار حرف و حدیثهای دیگران خیلی اذیتم میکرد.
در دوران ارشد به سر میبردم که مهر ۸۹ وارد حوزه دانشجویی هم شدم. دوران بسیار خوبی رو تجربه کردم😍
آذرماه هم از پروژه ارشدم، دفاع کردم و تا چند ماه درگیر مقاله دادن و کارای فارغالتحصیلیم بودم.
همون روزا به لطف خدا، #حفظ_قرآن رو شروع کردم😍
سالها درس خونده بودم و میخواستم در حوزهی تخصصیم کار کنم و فکر داشتن بچه، با توجه به تجربهی کودکیام (به خاطر مشغلههای مادرم مدتها ازشون دور بودم)، برام سخت بود.
مستقیم وارد بازار کار شدم.
یه مدت پارهوقت و پروژهای در شرکتهای مختلف مشغول بودم که از مهر ۹۰ بعنوان نیروی حقالتدریسی، استاد سه تا دانشگاه شدم.
روز اولی که خوشحال و خندان پامو تو یکی از کلاسا گذاشتم، شوکه شدم❗️
همهی دانشجوهام مرد بودن😬، اونم پلیس!
اوایل تدریس کمی سخت گذشت.
دانشگاهها هرکدوم یه گوشهی شهر!
وسیله شخصی نداشتیم و مجبور بودم ۶ صبح برم بیرون.
۷ شب میرسیدم خونه.
بخشی از زمان توی خونه به مرتب کردن و شام درست کردن میگذشت. (البته خونهای که بچه توش نباشه نه کثیف میشه نه نامرتب😊)
بخشی هم باید محتوای درسی حاضر میکردم.
درسهای حوزه و حفظ قرآن هم بود.
همسرم دیر میاومدن و فرصتی برای کمک نداشتن ولی همیشه همراه و همدل بودن👍🏻
در کل آدم هرچی سرش شلوغتر باشه مجبوره بهتر برنامهریزی کن😝
اسفند ۹۰، به لطف خدا و کمک خانوادهم یه آپارتمان کوچیک خریدیم😊
دو ماه از تابستان ۹۱ همسرم برای خدمت سربازی رفتند کرمانشاه و خیلی بهم سخت گذشت.
همون روزا، با یه شرکت فنی_مهندسی آشنا شدم که در کمال تعجب! تمام نیروهاشون خانم بودند😍
نیرویی که لازم داشتند، دقیقا تخصص من در #کارشناسی_ارشد بود!
از اسفند ۹۱ مشغول به کار شدم.
دقیقا روز بعد شروع به کار من، خبر فوت ناگهانی برادرشوهرم که جوون بودن و دوتا بچه داشتند، شوک بزرگی به ما وارد کرد.
اون روزا به داشتن بچه فکر میکردم و این اتفاق، مدتی عزادار و درگیرمون کرد.
خرداد ۹۲ به همراه همسر و مادرم سفر #حج_عمره (هدیه عروسیمون بود) رفتیم و بعدش به لطف خدا بچهدار شدیم😍
#قسمت_ششم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_هفتم
تا ماه پنجم بارداری، همچنان در دانشگاه درس میدادم و شکر خدا بارداریم خوب بود.
پروژهای که با اون شرکت فنی_مهندسی داشتم هم تموم شد و پروژه مربوط برای من نداشتند.
کلاس #حفظ_قرآن هم به دلایلی ادامه پیدا نکرد
و من یهویی خونهنشین شدم😯
البته مشغول مطالعه و شرکت در دورههای تربیت فرزند بودم.
اردیبهشت ۹۳ دخترم به دنیا اومد😍
مدتها بچه کوچیک در اقوام نداشتیم و از نزدیک مشکلات رو لمس نکرده بودم و خیلی اذیت شدم.
اولین روزی که تو خونه با دخترم تنها شدم خیلی گریه کردم😥
فکر نمیکردم از پس گریهها و نیازهای دخترم بربیام❗️
خلاصه تا دو ماه اوضاع بر این منوال بود تا اینکه
کمکم قلق دستم اومد و با دخترم مسجد و جلسه قرآن رفتم.
چهار ماهه بود که از همون شرکت فنی_مهندسی بهم پروژه دادند.
از ساعت۲۲ تا نیمه شب و بعدازظهرها در ساعت خواب دخترم کار میکردم و خیلی راضی بودم.
برای جلسهها هم، که خیلی کم بود، گاهی با خودم میبردمش و بزرگتر که شد پیش مادرم میذاشتمش.
البته چون با شیر خودم میخوابید باید سر وقت خوابش خودمو میرسوندم🤪
از اول زندگی، ماشین نداشتیم و با موتور اینور و اونور میرفتیم.
برای سر زدن به خانواده همسرم، با اتوبوس میرفتیم قم و این رو بذارید در کنار اینکه دخترم همیشه بیقرار بود❗️
انواع خوراکی، اسباببازی و کتاب میبردم ولی باز هم اعتراض...
مثلا پشت چراغ قرمز: پس چرا راه نمیریم؟! چرا نرسیدیم ؟!😤
بسیار بدخواب، وابسته به مادر، هراسان از مردها و غریبهها❗️
برای من کنار اومدن با این شرایط خیلی سخت بود.
مجبور بودم وقت زیادی براش بذارم.
اون همه کتاب و کلاس تربیت فرزند کارگشا نبود❗️
خونهمون کوچیک بود اما حیاط خلوت داشت😃
کل دیوارهاش رو در اختیار دخترم گذاشتم جهت هنرنمایی👌🏻(بعد هم در اختیار هر سهشون!)
با گواش، آبرنگ و... روی دیوارها یادگاری گذاشته😍
آردبازی، آببازی، شنبازی و...
کاغذ باطلهها رو دور نمیانداختم و میدادم به دخترم نقاشی بکشه یا بازی کنه.
با تمام سختیهای بچهداری، ترم بهمن ۹۴ دخترم ۱/۵ساله بود که یه موقعیت تدریس در دانشگاه برام پیش اومد و پذیرفتم. ۷ تا ۱۰ صبح😍
تو اون اوضاع، چندساعتی فراغت از بچهداری لازم داشتم❗️
چه فراغتی بهتر از تدریس😁
فقط ۱۰جلسه بود و همسرم همراهی کردن و پیش بچه میموندن👌🏻
یکی دو بار هم مجبور شدم با دخترم سرکلاس حاضر بشم😃
#قسمت_هفتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_هشتم
بعد از #ارشد، هیچوقت به ادامهی تحصیل تو رشتهی خودم فکر نکردم!
انگیزهی ارزشمندی براش نداشتم.
از طرفی استرسی بودم و درس خوندن به خودم و زندگیم لطمه میزد.
تنها همبازی دخترم، من بودم. با دوستان و اقوام ارتباط نمیگرفت.
پدرش دیر میاومد و گاهی جمعهها هم مشغول کار بود.
بهترین گزینه براش، داشتن خواهر برادر بود.
از طرفی نمیخواستم بیش از این فاصلهی سنی داشته باشم با بچههام😚
دو ساله بود که خدا توفیق داشتن یه فرشتهی دیگه بهمون داد😍
خبر خوب #بارداری دومم همزمان شد با خبر بد و ناگهانی فوت مادربزرگ نازنینم.
اون روزا همسرم هم مأموریت بودند و بهشون خبر ندادم.
من و دخترم و توراهیمون تنها با این غم روزها رو پشت سر گذاشتیم.
یک روز در هفته تماموقت، سرکار میرفتم و دخترکم پیش مادرم میموند.
بقیه روزها، #دورکاری میکردم.😊
هرچه ساعت خواب دخترم کمتر میشد، ساعات کاری منم کمتر میشد.
براش انواع بازیها رو امتحان کرده بودم و همیشه شرایط بازی فراهم بود ولی به سختی توی خونه سرگرم میشد😞
از اعتراضاتش کلافه بودم😤
تا اینکه با #کلاس_مادر_کودک آشنا شدم.
با انواع بازی! من که خیلی هیجان داشتم😃
اما دخترم فقط نیم ساعت کلاس رو استفاده میکرد.
بقیهش رو غر میزد. گاهی هم با جیغ و گریه کلاس رو بهم میریخت❗️
تا جایی که مربی، خیلی محترمانه ما رو از کلاس بیرون میکرد🙃
اون روزا خیلی گریه میکردم که چرا بچهی من مثل بقیه سرگرم نمیشه.
سعی کرده بودم مطالب کتابها خصوصا #من_دیگر_ما و کلاسهای #کودک_پروری رو به کار بگیرم اما...😭
با این حال خوشحال بودم که دخترم خیلی زود حرف زدن رو شروع کرد.
در دو سالگی شعر حفظ میکرد!
حداقل، نتیجهی کتاب خوندن از شش ماهگیش رو گرفتم😂
یه سری کلاس تربیت فرزند هم برای بچه دومم رفتم، اما چون با دخترم شرکت میکردم، خیلی نتونستم استفاده کنم🤪
سعی کردم تو بارداری دخترم رو از پوشک بگیرم اما همکاری نکرد!
تا آخرای بارداری هم سرکار رفتم😊
و بالأخره دختر دومم به دنیا اومد😍
#قسمت_هشتم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif