eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
114 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
(مامان ۲ساله) نوبت دکتر داشتم و همسر پیش دختر موند. یهو یادش افتاد همون زمان کلاس مجازی داره😱 اما راه برگشتی نبود😬 من راهی شدم بدون اندکی راهنمایی به پدر در مورد شرکت هم‌زمان با کودک در کلاس!😌 خب قصدم این بود که زندگی پدر رو کمی هیجان‌انگیز کنم و به توانمندی‌هاش بیافزایم! وقتی برگشتم پدر با لبخندی از رضایت و غرور گفت ۷۰٪ کلاسو فهمیده!😎 دیگه راست و دروغش با خودشه! تا حالا از این زاویه به مسئله پدری نگاه کرده بودین؟ پر از رشد و شکوفاییه⁦👏🏻⁩😁 پ.ن۱: از این زاویه به مادری هم می‌شه نگاه کرد!😄 چند سالی هست که از دوران دانشجوییم می‌گذره، دورانی که توش اهداف زندگیم روشن‌تر شد، و بعدش با ازدواج و بعدترش با بچه‌داری تغییر اساسی توی اهداف ایجاد نشد. بچه و همسر و بقیه فعالیت‌هام رو هدف‌های کوتاه مدت و بلند مدت و پارامترهایی در مسیر رسیدن به هدف اصلی می‌دیدم. تو این مسیر بعضی از پارامترها تاثیر چندانی بر سرعت حرکت به سمت هدف ندارن ولی بعضیا شتاب دهنده‌ن و سرعت رو برای رسیدن به هدف کم و زیاد می‌کنن. بر اساس تلفیقی از قوانین فیزیک و تجربیات یک زندگی ۲۵ ساله نظریه‌ی من اینه که بچه‌داری یکی از این شتاب‌دهنده هاست😎 البته مثبت یا منفی بودن و حتی قدر مطلق شتاب دهندگیش یه اصل ثابت نیست و وابسته به عواملیه، یعنی شتاب دهندگیش توی عرصه‌های مختلف زندگی یه مادر ثابت نیست و روی هرکدوم از اخلاقیات، عبادات، تحصیل و شغل و... به صورت مستقل عمل می‌کنه و باعث پیشرفت یا عقب‌رفت هر کدوم می‌تونه باشه. زندگی رو شبیه یه معادله ریاضی می‌بینم و عاشق حل معادلات پیچیده‌ ام🤓 هر چی پارامترهای معادله بیشتر، زندگی هم هیجان‌انگیز تر🤪 اول تویی و هدف‌ها حالا تویی و یه مرد و هدف‌هاتون بعدش تویی و یه مرد و یه بچه و هدف‌هامون حالا دونه دونه به بچه‌ها اضافه می‌شه😆 برای حل معادله‌ت باید؛ یاد بگیری تیز و بز باشی😅 تمرکز کنی برنامه ریزی کنی هدف‌گذاری و اولویت‌بندی کنی تلاش کنی حالت رو با چیزای ساده خوب نگه داری صبور باشی😁 و بلد باشی خوب به ضعیف بودنت اقرار کنی و زاری بزنی و دوباره محکم‌تر از قبل از سر سجاده بلند شی😉 وگرنه اینجاست که بچه‌داری به جای شتاب مثبت بهت شتاب منفی می‌ده و تو رو روز به روز از جواب معادله دور می‌کنه. وقتی مادر می‌شی هنوز انسانی! با معادلات پیچیده‌تر که برای حلش تلاش بیشتری لازمه، این یه تلاش دو سر برد و هیجان‌انگیزه، قبول دارین؟🤣 پ.ن۲: عکس مربوط به یکی از معادلات پدره که به خوبی حلش کرده!😁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
25.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام😁 تا حالا فکر کردید یه خانواده پرجمعیت کی فرصت میکنن همه یه جا جمع شن و همدیگه رو ببینن؟! تو این کلیپ دو تا خانواده پرجمعیت رو می‌بینیم که یه قانون جالب دارن برای اینکه یادشون نره روزانه همدیگه رو ببینن. همممممه اعضای خانواده باید سر میز شام حاضر بشن و تا وقتی غذای بقیه تموم نشده، کسی نباید از سر میز بلند بشه. صحبت کردن دسته جمعی هم سر میز شام اتفاق میفته! فکر کنید این همه آدم بخوان موقع شام با هم حرف بزنن!!!😆😆 البته توی همین گفتگوها چیزای زیادی یاد میگیرن.👌🏻 پرسش‌ها و پاسخ‌های جالب بچه‌های این دو خانواده رو تو کلیپ ببینید. پ.ن۱: طبیعتاً همه‌ی محتوای این کلیپ مورد تایید ما نیست.😉 پ.ن۲: این کلیپ توسط سه تا از اعضای خوب مادران شریف آماده و زیرنویس شده و برای اولین بار همین‌جا منتشر می‌شه😀 ویژه‌ی مخاطبای خوب مادران شریف 🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
متولد سال ۶۹ ام، اولین فرزند خانواده و تو یکی از شهرستان‌های شمال کشور به دنیا اومدم. دو سال بعد هم تنها داداشم به دنیا اومد. خیلی بچه‌ی شلوغ و پر تحرک و البته به گفته اطرافیان باهوشی بودم😅 بچگی من و برادرم هم همون بچگی‌ها و بازی‌ها و دعواهای همیشگی بود! ابتدایی رو تو یه مدرسه‌ی دولتی تموم کردم و با لطف خدا تو مدرسه‌ی فرزانگان قبول شدم. از همون اول مادرم ما رو به درس خوندن تشویق می کرد و حامی ما بود. البته من آدم خیلی درس‌خونی نبودم🙈 همیشه تو کلاس‌های بسکتبال و شنا و زبان و انواع مسابقات قرآن حضور داشتم و به جز دو سال منتهی به کنکور، همه‌شونو پررنگتر از درس، دنبال می‌کردم. با داداشم خیلی صمیمی بودیم. خصوصا بعد سنین نوجوانی که دعواهای کودکی‌مون تقریبا تموم شده بود، خیلی پشتیبان و یار هم بودیم. هر وقت جایی می‌رفتم که لازم بود یه آقا پیشم باشه همراهم می‌اومد. منم بعدها تو کنکور و ازدواجش، مشاور خوبی براش بودم😉 خانواده‌م مذهبی بودن، در این حد که مثلا مادرم دوست داشتن من مانتویی و موقر و با پوشش کامل باشم... اما من خیلی به احکام اسلام تقید نداشتم. نماز رو گه‌گداری می‌خوندم و به دنبال لاک زدن و ست کردن و تیپ زدن بودم، دختر نوجوونی که دنبال خوشتیپی و ...هم بود. اما مامانم همیشه خیلی جدی، درمورد حجاب بهم تذکر می‌داد. منم همیشه یه عذاب وجدانی داشتم و تردیدی که ایشون درست می‌گه یا خودم🤔 فضای هیئت‌ها و مراسم‌های مذهبی شهرمون سنتی بود و برای جوونا جذابیت نداشت. اما مدرسه‌ی برادرم با یه مسجدی مرتبط بودن که با اجازه‌ی هیئت امناش، خودشون گرداننده هیئتش شده بودن⁦⁦👌🏻⁩ خودشون مداحی می‌کردن و سخنران انتخاب می‌کردن و... سبکش برای نوجوونا خیلی ملموس بود و نظم خوبی هم داشت، می‌فهمید چرا اومده اینجا و چرا عبادت می‌کنه😊 هیئت هفتگی برگزار می‌کردن. هیچ پولی هم نداشتن و خودشون نوبتی بانی می‌شدن و هیئت رو می‌گردوندن. به خاطر همین چیزا هم جو خالصانه‌ای داشت و مردمم خیلی ازش استفاده می‌بردن. داداشم تو این فضا مذهبی شده بود و ما رو هم به اون هیئتا می‌برد. این شد نقطه‌ی عطفی توی زندگیم؛ اونجا با مضامین یه سری از دعاها آشنا شدم. همون موقع‌ها بود که تصمیم گرفتم نمازمو کامل بخونم و ۴۰ صبح، نذارم نماز صبحم قضا شه و دعای عهد رو ۴۰ تا صبح بخونم. دیگه نماز رو دوست داشتم و کم‌کم یک سری عذاب وجدان‌هایی داشتم نسبت به مانتو‌های خیلی تنگم و در کل کمی با حجاب تر شده بودم⁦⁦👌🏻⁩ ۲ سالی شد که من، بعد نماز صبح دعای عهدو می‌خوندم و چون سال کنکورمم بود، تو دعاهام از خدا می‌خواستم کنکورو خوب بدم. (با توجه به اینکه قبلش درس‌خون نبودم🙈) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ ماهه) یه روز همین جوری دلی، با خودم نذر کردم اگه رتبه‌ی زیر ۱۰۰۰ بیارم، چادر سرم کنم😅 اون موقع دلم نمی‌خواست چادر سر کنم. چون اطرافم آدم چادری‌ای که دلم بخواد زندگیم شبیه اون باشه، نبود. آدمی که تحصیلات خوبی داشته باشه و پیشرو، باهدف و تاثیرگذار ببینمش.⁦🤷🏻‍♀️⁩ دلم می‌خواست شبیه آدمی بشم که برای یه جوون ۱۸ ساله‌ که دنبال آروزهای علمیه، الگو باشه و البته می‌دیدم اگه چادری بشم باید باکلاس بودن رو که برام اون موقع مهم بود رو، بذارم کنار...🙈 چون می‌دونستم نذر یه قواعدی داره و من دلی گفتم، پس ته دلم می‌گفتم مجبور نیستم بهش عمل کنم😅 کلا هم فکر نمی‌کردم زیر هزار بیارم. سال آخر، درسام خوب شده بود و فهمیدم می‌تونم رتبه‌ی خوب بیارم و خداروشکر رتبه‌م ۱۰۰ و خورده‌ای شد. راهی دانشگاه‌ شریف در یک رشته خوب شدم و چون همیشه به کارای فوق برنامه خیلی علاقه‌ داشتم و تو مدرسه هم در برگزاری نمایشگاه‌ها و... فعال بودم، در دانشگاه هم، به یکی از گروه‌های فرهنگی دانشگاه رفتم تا اونجا فعالیت کنم. اما یه فرق بزرگ داشت. من هیچ وقت تو دبیرستان، دوستای دلسوزی نداشتم که بی‌دریغ محبت بکنن😕 اما تو دانشگاه، یه سری بچه‌های سال‌بالایی بودن که واقعا حکم فرشته رو برای ما داشتن.🌹 پشتیبانی‌ها، راهنمایی‌ها، و از اون بهتر دوستی‌ها و فرصت‌هایی که برای ما ایجاد می‌کردن. آشنایی با اون‌ها از نقاط عطف زندگیم بود. اینجا بود که تازه دیدم آدم می‌تونه هم انقدر مهربون باشه، هم انقدر از نظر درسی و ابعاد دیگه قوی باشه هم آدم مذهبی این شکلی باشه. ازشون خیلی خوشم می‌اومد و یه جورایی برام الگو بودن...⁦👌🏻⁩ کم‌کم به حجاب بیشتر اعتقاد پیدا کردم. در این حد که به مامانم گفتم مانتوهایی که برای دانشگاه می‌دوزه، یه کم گشادتر از قبلیا باشه. همون زمان‌ها، تبلیغ ثبت‌نام یه حوزه‌ی دانشجویی رو دیدم. به حوزه بودنش کاری نداشتم. ولی برنامه‌ی درسی‌شو که چک کردم، دیدم خیلی درسای جذابین.⁦👌🏻⁩ ثبت نام کردم و از قضا، چند نفر از اون دوستای سال‌ بالاییم هم ثبت نام کرده بودن. فضای اون چند تا درس، کمک‌های نهایی بود که من از این شک و تردیدا بیرون بیام و احساس کردم که دارم تو مسیر درستی قدم می‌ذارم و خدا اینو می‌خواد‌. هیچ وقت تو دبیرستان این حس رو نسبت به دین نداشتم که دین چیه و چرا و حالا داشتم دید جدیدی نسبت بهش پیدا می‌کردم.😊 همه‌ی این‌ها پازلی بود که قطعاتش منو به این نقطه رسوند...⁦👌🏻⁩ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) چادری شدم. اولش یکم نگران بودم که می‌تونم ازپسش بربیام یا نه! چون دیگه نمی‌تونستم اون آدم باکلاس باشم. اما حس می‌کردم کارم درسته. چون کم‌کم دیدم خیلیم بد نیست. انگار از قید و بندهایی که برای ظاهرم داشتم رها و آزاد شده بودم و حس آرامش داشتم. نگران نبودم چه قضاوتی درموردم میشه و آدمای اطرافم این ظاهر رو می‌پسندن یا نه.🤷🏻‍♀ ترم اول بودم. تو اون ترما، اوضاع پسرهای هم‌دانشگاهی، همیشه موضوع بحث دخترای اطرافم بود و اخبارشون بین همدیگه رد و بدل می‌شد. من اما تصمیم گرفتم قاطی این بحثا نشم و خودم رو از این کنجکاویا و خبر گرفتن‌ها، رها کنم. اینطوری تمرکز بیشتری داشتم. دیگه تو کلاسا راحت بودم و تو آزماشگاه‌ها سرمو پایین می‌انداختم و هر کاری لازم بود برای اون درس انجام می‌دادم. بدون اینکه نگران چیزی باشم... روزها می‌گذشت و من حوزه دانشجویی رو در کنار درسم ادامه می‌دادم. فعالیت‌های فرهنگیم هم زیاد شده بود. ترم پنج بودم که توسط یکی از دوستان متاهل، به همسرم معرفی شدم. با هماهنگی خانواده، چون محل زندگی خانواده‌ام شهر دیگه‌ای بود، اولین بار در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی با هم صحبت کردیم. بعد از چندین بار صحبت و پرسش و پاسخ‌ از طریق ایمیل و... حوالی عید غدیر، عقد کردیم.💑 فرداش من میان‌ترم داشتم و اولین بار قرار گذاشتیم و تو کتابخونه درس خوندیم. هر دومون دانشجو بودیم و به شدت درس می‌خوندیم و تفریحاتمون بیشتر اردوهای دانشجویی و جهادی بود. از اولین اردو جهادی متاهلی که برگشتیم، ماه رمضون بود.🌙 من و خانواده چهار پنج روزه، جهیزیه خریدیم و دو روز بعد، فردای عید فطر، عروسی گرفتیم.👰🏻🤵🏻 روز عروسی به جای لباس عروس، یه لباس مجلسی شیری رنگ پوشیدم و آرایشگاه هم به عنوان عروس نرفتم که هم هزینه کمتری بدم و هم آرایش طبیعی‌تر و کمتری داشته باشم. آتلیه هم قرار نبود بریم و دختر خاله‌ام ازمون عکس و فیلم گرفتن. ولی فقط به خاطر دل مامانم، همون روز عروسی بدون هماهنگی قبلی رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم. دم اذان هم از بلندگوها اذان پخش شد و نماز خوندیم. مراسم ازدواجمون ساده برگزار شد. چون هم خودمون می‌خواستیم ساده باشه و به رسومات، اهمیت نمی‌دادیم و هم اینکه واقعا سرمون شلوغ بود و وقت نداشتیم.😅 زندگی‌مونو تو خوابگاه متاهلی شروع کردیم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) زندگی‌مونو تو خوابگاه دانشجویی شریف شروع کردیم و حدود یک سال بعد، فرزند اولمون رو باردار شدم. ۵ ماهه باردار بودم که ارشد اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم.👩🏻‍🏫 حدودا تا ۹ ماهگی نی‌نی‌مون، توی همون خوابگاه بودیم و بعد باید از اونجا می‌رفتیم. (به خاطر فارغ‌التحصیلی، مهلتمون تموم می‌شد) یکی دو ماه آخری بود که تو خوابگاه قبلی بودیم... یه شب برقا رفت و من یه شمع🕯️ روشن کردم و گذاشتم جلوی آینه و اومدم تو اون یکی اتاق که نماز بخونم. یکی از نمازامو که خوندم، دیدم یه نور زردی از این اتاق داره میاد.😳 همین که درو باز کردم دیدم این شمعه افتاده، گرفته به پرده و خونه آتیش گرفته.🤯 هول کردم و فقط بچه رو بغل کردم، اومدم تو راهرو و داد زدم کمک. اول شب بود و اکثر مردا خونه نبودن. زن‌های همسایه اومدن بیرون و بچه رو سپردم دست یکی و دویدم که آب بریزم. دیدم عطرای جلوی آینه دارن آتیش می‌گیرن و دونه دونه می‌ترکن و بوووم صدا می‌کنن و می‌خوردن تو در و دیوار🤦🏻‍♀️ برگشتم آب پیدا کردم و با کمک چندتا از خانمای همسایه بالاخره آتش رو خاموش کردیم. الان اگه اون اتفاق می‌افتاد، بچه رو برنمی‌داشتم، یه پتو می‌نداختم رو آتیش و در همون لحظات اول خاموش می‌کردم. ولی اون موقع، اولین بارم بود آتیش می‌دیدم و خیلی ترسیده بودم و این به فکرم نرسید.🤷🏻‍♀️ حادثه‌ای بود که خیلی تلخ شد. از این جهت که خونه‌ی عروس بود، همون وسایل ساده‌مون هم نو بود. یه مقدار از وسایلمونو از بین برد و یا آسیب زد و همه چی دودی و سیاه شد و کلی بشور بساب داشتیم. البته اول زندگی، وسیله زیادی نداشتیم، نه مبل داشتیم نه سرویس چوب و تخت و فلان و اینا، خیلی از این چیزا رو به خاطر ساده شدن جهیزیه گفتیم نخریم. البته که اگه می‌خریدیم هم تو خوابگاه جا نمی‌شدن.😅 اون موقعا دردسر گرفتن خوابگاه دانشگاه تهرانو هم داشتیم. چون من دانشجوش بودم (و همسرم نبود) بهمون نمی‌دادن. ما هم واقعا پول کافی نداشتیم که خونه اجاره کنیم و نمی‌خواستیم از خانواده‌ها هم کمک بگیریم. واقعا برامون نقطه‌ی بحران بود که ما الان می‌خوایم چی کار کنیم...🤷🏻‍♀️ همسرم اون زمان کار پاره وقت داشتن و بیشتر وقتشون صرف درس و کارای جهادی می‌شد. بالاخره به لطف خدا، خوابگاه دانشگاه تهران رو با کلی دوندگی و تو نوبت رفتن تونستیم بگیریم. فرزندم که ۹ ماهه شد، کلاس‌های ارشدم شروع شد. خداروشکر خوابگاه با دانشگاه ده دقیقه فاصله داشت و این برای من بچه‌دار حسن بزرگی بود.🌹 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ماهه) با یکی از مربی‌های مهد حوزه قرار گذاشتم که دو روز تو هفته بیان خونه‌ی ما و بچه رو نگه دارن که من برم کلاس و سریع بر گردم.🏃🏻‍♀️ ترم اول رو این‌جوری گذروندم. دو تا از استادام هم قبول کردن که فقط ۶۰ درصد کلاس‌ها رو شرکت کنم. به شرطی که نمره‌م بالاتر از یه حدی (مثلا ۱۸) بشه. برای من که از یه رشته‌ی فنی می‌رفتم اقتصاد، آوردن این نمره، حتی با بچه، کار سنگینی نبود.😉 تو این مدت با بچه‌های خوابگاهی دوست شدم و هیئت‌های اونجا رو می‌رفتم. همونجا یه دوست خیلی صمیمی پیدا کردم که از ترم بعد، کاملا رفاقتی بچه رو تو ساعتای کلاسم نگه می‌داشت.😍 محیط خوابگاه هم خیلی خوب بود و واقعا جزء برکات زندگی‌مون بود. با اینکه خونه‌هاش خیلی کوچیک بودن، ولی یه حیاط امن داشت با کلی بچه، که می‌شد هر روز بدون نگرانی بچه رو برد بیرون بازی کنه... پارک هم سرکوچه بود. درسای ارشدم خیلی سنگین نبود و ما تصمیم گرفتیم یه کلاس قرآنی توی خوابگاه راه بندازیم.👌🏻 من و یکی از دوستان، تفسیر قرآن می‌خوندیم و برای خانومای خوابگاه نوبتی درمورد اون چیزایی که تو کتابا می‌خوندیم، از تربیت بچه و... صحبت می‌کردیم. یه دوره‌ای هم سعی کردیم هیئت و نمازخونه‌ی اونجا رو یه کم پرشورتر کنیم. به خاطر کارایی که توی دبیرستان می‌کردیم، کار فرهنگی رو یاد گرفته بودیم و حالا تو دانشگاه و جاهایی که فضا مناسب بود استفاده می‌کردیم.🌹 در کنار دانشگاه، کماکان حوزه دانشجویی رو هم می‌رفتم. یه مدت هم یکی از اساتید حوزه شریف، رو آوردیم خوابگاه که اونجا جلسات تربیت فرزند برگزار کنن. در کنار این‌ها همسرم خیلی جدی کار خیریه رو دنبال می‌کردن و من هم تا جایی که فرصت بود باهاشون همراه می‌شدم. مثلا با فرزندم اردوی جهادی می‌رفتم و اونجا با سایر مامان‌ها شیفتی کلاس برگزار می‌کردیم.😅 دو سال گذشت و ما باید از اون خوابگاه می‌رفتیم. با پس انداز و سرمایه‌ای که خودمون داشتیم و کمک خانواده‌هامون، تونستیم یه خونه اجاره کنیم که واقعا رزق الهی بود...🤲🏻 به لطف خدا، خونه‌ای جور شد با متراژ بزرگ و نزدیک به پارک و مسجد و محل کار همسر، و طبقه‌ی همکف، تقریبا همون چیزی که می‌خواستیم، و الان ۵ ساله که همون جاییم. واقعا معتقدم یه علت این رزق‌ها و برکات، به خاطر شغل همسرمه که مشغول کارهای فرهنگی و خیریه‌ای و جهادین و دعای ولی نعمتان پشت سرشون، و البته وجود فرزندانم، که این برکت رو مضاعف کرده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ ماهه) به خونه جدید که اسباب‌کشی کردیم، باردار بودم. اتاق‌ها حتی سرپیچ لامپ هم نداشتن (سیم خالی بودن) و من همه‌ش روی چهارپایه بودم و سرپیچ وصل می‌کردم.👩🏻‍🔧 کلا عادت کردم هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم. البته مادرم پیشمون بودن و خیلی کمک می‌کردن. ایشون از اول ازدواجمون، هرموقع مسئله‌ای در پیش داشتیم، از شهرستان می‌اومدن و پیشمون بودن❤️ واقعا اگه این امکان رو نداشتم، احتمالا به خیلی کارا نمی‌رسیدم و خیلی از جسارت‌ها رو برای یک سری از قدم‌ها تو زندگی نداشتم💪🏻 مخصوصا خیلی از مواقع که همسرم درگیر کارهاشون بودن و پیش ما نبودن، مادرم می‌اومدن. وقتی که بچه اولم دو ساله‌ شد، پدرم فوت کردن😞 و مادرم تنها شدن. این غم، بار بزرگی برای مادرم و ما بود. بعد از اون بیشتر پیش ما میان یا در هر فرصتی که پیش میاد، ما پیش ایشون می‌ریم😊 بچه دوم که به دنیا اومد، حوزه دانشجویی تقریبا تموم شده بود ولی با چند جا کار فرهنگی انجام می‌دادم. از طرفی هنوز ارشدمو دفاع نکرده بودم و باید پایان‌نامه رو می‌نوشتم. ۶ ۷ ماه گذشت. دیدم حالا که دو تا بچه دارم و همسرم نمی‌تونن زیاد خونه باشن، پایان‌نامه‌م تموم نمیشه‌. رفتم شهرستان و یک ماه اونجا موندم. اون یک ماه، بچه‌ها رو می‌ذاشتم پیش مامانم و برای فرزند کوچیکم، که غذاخورم شده بود، شیر می‌ذاشتم و از صبح تا غروب می‌رفتم کتابخونه و روی پایان‌نامه‌م کار می‌کردم👩🏻‍💻 دو، سه وعده‌ای هم مادرم بهش شیرخشک می‌دادن. ماه خیلی سختی بود. با اینکه خود رشته و امتحاناش برام راحت بود، ولی جمع کردن پایان‌نامه انسانی برام سخت‌تر از پایان‌نامه فنی بود. چون آدم دو دو تا چهار تایی بودم و قلم خوبی برای نوشتن نداشتم. بالاخره تموم شد و آخرای سال ۹۵ ارشد رو دفاع کردم. سال بعدش تقریبا سالی بود که از آزادی‌هام لذت بردم😁 پایان‌نامه‌م اونقدر برام سخت بود که وقتی آزاد شدم، واقعا دلم می‌خواست یه مدت هیچ‌ کاری نکنم و فقط از بچه‌داری لذت ببرم👩‍👧‍👦 هرکی بهم می‌گفت بیا فلان کار رو کمک کن و... نمی‌خواستم. هیچ موقع از بچگیم نشده‌ بود که درس نداشته باشم و واقعا می‌خواستم ذهنم آزاد و در اختیار بچه‌ها باشه. دلم می خواست یه مدت بدون هیچ چیز دیگه‌ای (جز چند تا کار فرهنگی جزئی) با بچه‌ها بگذرونم. توی دورهمی‌های مادرانه شرکت می‌کردم. کلاسای تربیتی و... با بچه‌ها می‌رفتم. خونه‌نشین نبودم. ولی همه‌ی کارام با بچه‌ها و با محوریت بچه‌ها بود. ولی آفت‌هایی هم داشت... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) من قبلا تو زندگیم به چند ویژگی شناخته می‌شدم . اینکه آدم خیلی صبوری نیستم، سخت کوش، مقاوم، پرفعالیت و سرشلوغم. ولی بعد از اون سال، من چند تا از ویژگی‌های مثبتم رو از دست دادم. با اینکه با بچه‌ها بودم، ولی هیچ اجباری توی هیچ چارچوب خاصی نداشتم! از طرفی تنها بودم(چون از خانواده‌ام دور بودم) و این هم باعث شد که کمی دچار روزمرگی بشم.😬 درسام تموم شده بود و کار جدی و پیوسته‌ای نمی‌کردم. زندگی راحتی داشتم ولی از خودم راضی نبودم. یکم که این‌طوری گذشت، آخرای اون سال، به این نتیجه رسیدم که فقط مادر بودن، اون چیزی نیست که من می‌خوام. من می‌خواستم مادری باشم که سرزنده است، فعاله، آرمان‌های خودشو داره و با اون انگیزه، برای بچه‌هاش تلاش می‌کنه. برای همین باید با یه بدنه‌ی اجتماعی، که آدم‌های پویا و دغدغه‌مندی داره، ارتباط جدی پیدا می‌کردم و وظایفی رو که در راستای آرمان‌هام باشه، با یه نظمی به عهده می‌گرفتم. باید برای زندگیم برنامه‌ریزی جدی می‌کردم. مخصوصا که دو تا بچه داشتم و به بچه‌های بعدی هم فکر می‌کردم.😇 گاهی با همسرم تو کارهای جهادی فعالیت می‌کردم، ولی کم بود و بیشتر تو خونه بودم. شاید یه سالی طول کشید تا مطمئن بشم چی می‌خوام و تصمیم درست چیه.🤔 چند تا فعالیت رو امتحان کردم. تو یه کاری، باید بچه‌ها رو مهد می‌ذاشتم. با اینکه ساعت‌های زیادی نبود ولی همون بازه‌ی کوتاهی که می‌خواستم مهد بذارم، متوجه شدم که مهدکودکی که کنارم نباشه، یه دغدغه و فشاری برای من داره و باعث میشه ایده‌آل‌های مادریم، رعایت نشه و این‌جوری، من به اهدافم نزدیک نشدم که هیچ، دورترم شدم. تو ایده‌آل‌های من، خانواده مقدم بر فعالیت‌های اجتماعی بود. به این خاطر، اون کار رو که از نظر رشد علمی و اقتصادی در آینده جایگاه خوبی می‌تونست داشته باشه، کنار گذاشتم. هر چند شاید اگه بچه‌هام بزگتر بودن یا مادرم نزدیکم بود این کار رو نمی‌کردم. هدفم از کار، رشد خودم و انجام وظایف اجتماعی بود و البته سرزندگی، سخت‌کوشی و نظمی که اون فعالیت، برام ایجاد می‌کرد. برام مهم بود که بعد از نماز صبح نخوابم یا شب‌ها زود بخوابیم. ولی وقتی فقط خونه‌دار بودم، کم‌کم تو زندگیم، تقیداتم از بین می‌رفت، لزوما منظم رفتار نمی‌کردم، سخت‌کوش نبودم و حتی بهره‌وریم پایین میومد. بعد از اون، دعا می‌کردم چنین فتح بابی برای من ایجاد بشه.🙏 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ساله،۴ساله و ۶ ماهه) سعی می‌کردم زندگی خوبی داشته باشم. برام چند تا شاخصه همیشه مهم بود. مثلا می‌گفتم همیشه تو چارچوب تقوا بمون، صله رحم رو داشته باش، مادر و همسر خوبی باش، حداقل نظم رو تو زندگیت فراهم کن، و ببین نسبت به اجتماعت چه فعالیتایی می‌تونی بکنی. ولی باز رسیدن به آرمان‌هام، به تنهایی و تو خونه برای من سخت بود.😞 این شناختی بود که من تو این سال‌ها از خودم رسیدم... با اینکه سعی می‌کردم با گوش دادن دوره‌های مختلف و کتاب خوندن و... خودمو رشد بدم، ولی وقت تلف شده خیلی داشتم و راضی نبودم.👎🏻 درنهایت به این نتیجه رسیدم، که عامل بیرونی خیلی برام راه‌گشاست، برای اینکه تو یه چارچوبی قرار بگیرم. این شناختو خیلی طول کشید بهش برسم. شاید بعد فرزند دومم! قبلش هی با خودم مبارزه می‌کردم و می‌گفتم من باید تو خونه هم بتونم.😉 آدم نباید بگه نمی‌تونم...😬 ولی بعدا به این رسیدم که درسته برای یه آدم خفن شدن، باید بتونی خودت رو به هر شکلی، رشد بدی، اما راه رشد می‌تونه متفاوت باشه. تو می‌تونی تو یه شرایط دیگه‌ای فعالیت کنی یا از یه میانبر دیگه‌ای عبور کنی که به اون رشده برسی و بعد بتونی خودت تو خونه هم، خودتو رشد بدی. و اینکه آدم‌ها روحیات و روش‌های مختلفی دارن...👌🏻 همون موقعا، یه رزق دیگه‌ای برامون پیش اومد و ما تونستیم با کمک وام و فروختن طلاهام و کمک خانواده و... یه خونه‌ بخریم. هرچند هنوز کامل تسویه نکردیم و توش نرفتیم و تو همون خونه قبلی موندیم که خیلی هم راضی‌ایم و خدا رو شکر.😊 بعد اون بود که من از یه جایی، برای فعالیت‌های پروژه‌ای، دعوت به همکاری شدم. یه جایی که مهدش کنار محل کار بود و کلا هم نزدیک محل زندگیمون بود. از طرفی فعالیت‌هاش در راستای آرمان‌هام بود؛ یعنی اون حداقل چیزایی رو که من می‌خواستم داشت. از جمله اون تعاملات اجتماعی که دنبالش بودم.👌🏻 سال ۹۷ خدا کار رو برام جور کرد و سال ۹۸ تو اوج فعالیت‌هام باردار شدم☺ تو اون روزها، فرزند اولم، مدرسه می‌رفت و فرزند دومم که ۳ سال و‌خرده‌ای بود، مهد (که نزدیک من بود) براش خیلی جذابیت داشت؛ برای همین، دیگه محدودیت خاصی نبود و من تقریبا هر روز سرکار می‌رفتم. از طرفی ما تو تهران، تقریبا هیچ فامیلی نداریم و من واقعا این مهد و این کار رو یه رزقی می‌دیدم که علاوه بر من، بچه‌هام هم تنها نبودن؛ وگرنه من باید دائما دنبال هم‌بازی برای اینا می گشتم...😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) کار کردن با بچه‌ی کوچیک، بالاخره بهره‌وری رو پایین میاره و تو خونه هم باید وقت بذاری. یه موقع‌هایی می‌شد که فرزند دومم، دوست نداشت مهد باشه و من میاوردمش پیش خودم و کار رو تعطیل می‌کردم. یا اگه جلسه‌ای بود و مجبور بودم باشم، در کنارش سعی می‌کردم یه جوری سرگرمش کنم؛ با خوراکی، نقاشی کشیدن، یا بعضا گوشی (خیلی کم گوشی می‌دادم.)🎨📱 اسفند ۹۸ خدا رو شکر فرزند سومم به دنیا اومد.😍 بعد از اون کرونا هم اومده بود و من مدتی تو مرخصی زایمان بودم. تو بارداری، خوشحال بودم که بعد از سومی هم انشاالله می‌تونم کارم رو ادامه بدم، با توجه به اینکه مدرسه و مهد رو دارم. ولی کرونا اومد و مدرسه و مهد تعطیل شد.🙄 من باید نصف نشانه‌های الفبا رو که مونده بود، به بچه بزرگم یاد می‌دادم و ازش امتحان می‌گرفتم.😣 از طرفی چون بچه‌ها دائم خونه بودن، حوصله‌شون سر می‌رفت و نمی‌شد خونه‌ی دوست و... برن و خودمم به خاطر بچه‌ی کوچیک، نمی‌تونستم جایی ببرم. ولی خدا رو شکر می‌کنم که بچه‌ی جدید براشون سرگرمی شد و راحت‌تر با این شرایط کنار اومدن. علاوه بر اون، مامانم هم، خدا حفظشون کنه، هستن و تا سه ماهگی بچه، با هم زندگی کردیم. یعنی یا با هم تهران بودیم، یا با هم شهرستان. دوری از همسر سخت بود ولی هیچ تصمیم دیگه‌ای نمی‌شد گرفت. چون بچه‌ها فدا می‌شدن. با وجود مادرم، گاهی کوچیک‌ترین بچه رو می‌ذاشتم پیشش و بزرگترا رو می‌بردم بیرون. تهش واقعا فکر می‌کنم خدا تو هر شرایطی، اگه آدم سعیشو بکنه، یه راه نجاتی باز می‌کنه. این خلاصه‌ای بود که تو این سال‌های زندگی بهش رسیدم.  چند ماه که گذشت، کم‌کم کارها با شرایط کرونا شکل دیگه‌ای گرفت. بچه‌ها بیشتر عادت کردند که باید ماسک بزنن و من با این شرایط، ولی نه مثل سابق، هم‌چنان دارم کار رو ادامه میدم؛ هرچند که سختی‌ها و فراز و نشیب‌های خودش رو داره.💪🏻 یادمه یه بار یکی از اساتیدم می‌گفتن وقتی آدم داره تو یه راهی میره، جلوش کلی موانع مختلف و راه‌های اشتباه و سرعتگیر هست. اونی صبوره که با وجود همه اینها به رفتن ادامه میده و مسیر انحرافی هم اگه رفت، برمیگرده؛ نه اینکه وایسته یا کلا یه راه دیگه با یه مقصد دیگه رو بره. بعد از صحبت ایشون، من همیشه یه تصویری از این صحنه تو ذهنم دارم و تو مشکلات زندگی، خودم رو جای‌گذاری می کنم و از دور به این صحنه و به قبل و بعدش، نگاه می کنم. این نگاه خیلی بهم کمک می‌کنه که توجه کنم این سختی‌ها گذراست... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان سه سال و ده ماهه و یک سال و نه ماهه) سال ۹۳ همسرم می‌خواستن برن پیاده‌روی اربعین، پیش فرض من این بود که کار سختیه و من از پسش برنمیام و نمی‌تونم برم! دنبال پاسپورت هم نرفتم! دو روز قبل رفتنشون، کم‌کم داشت دلم می‌گرفت... خبر می‌رسید که همه بدون پاسپورت دارن میرن عراق! وسوسه شدیم! راستش هم از پیاده‌روی طولانی ترس داشتم و هم از عراق درگیر داعش! و هم از سفر بدون پاسپورت! از اون رزق‌های من حیث لایحتسب بود! رفتنی شدیم بالاخره! از لحظه‌ای که از ایران خارج شدیم، اضطراب و غم عجیبی ریخت تو دلم! تنها چیزی که با فکر کردن بهش آروم می‌شدم این بود که گفته بودن امنیت زائران اربعین امام حسین رو تامین می‌کنیم... وقتی برگشتیم خیالم راحت بود که بعد از این تا وقتی زنده‌ام هر سال اربعین میرم کربلا... اصلا مگه میشه کسی که تجربه این سفر خارق‌العاده رو داشته، اربعینی بیاد و تو خونه باشه و نمیره!؟ گذشت... سال بعد اربعین اومد و من تو خونه بودم... و نمردم!!! نمی‌تونم بگم چون محمد آقامون تو راه بود نتونستم برم پیاده‌روی! تنها دلیلش این بود که رزقم نبود ... و گرنه فرقی نداره با بچه یا بی‌بچه بطلبن راهی میشی... با پاسپورت یا بی‌پاسپورت! با کرونا یا بی‌کرونا... با جسم خاکی... یا با دل بی‌قرار و سلام از راه دور... خدایا امسال رزق هممون قرار بده.🙏 ... ... پ.ن: فردا ساعت ۱۰ صبح قراره همه توی همه جای کشور زیارت اربعین بخونیم... و بگیم ... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
به یاد موندنی ترین خاطره ای که از اربعین دارید رو برامون بفرستید... به این آیدی: @moh255 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif