خودم تنهایی تونستم امتحانامو بدم😆
بعد تولد فاطمه تصمیم گرفته بودم هرچقدر لازم بود درسام رو متوقف کنم و به خودم فشار نیارم😇
ولی خداروشکر فاطمه مون خیلی دختر آروم و خوش خوابی بود ماشاءالله😘😘
و کمال همکاری رو باهام داشت😁
مواقعی که امتحانای چندتا درس مختلفم باهم همزمان میشد، معمولا برای مامانم بلیت میگرفتیم و یکی دو هفته ای میومدن پیشمون😉
البته مامانم خودشون هم خیلی نوه دوست و پایه هستن😍 و بعد از دو سه ماه خیلی دلشون تنگ میشه برای بچه ها و از پیشنهاد و دعوت ما استقبال میکنن 😀😀
این بار من باید در عرض دو هفته 6تا امتحان (2تا پایان ترم و 4تا میانترم) میدادم😱😱
به پیشنهاد همسرم به مامانم گفتم بیان
اما کار مهمی داشتن و نمیتونستن بیان😮😩
همسرم هم شرایط کارشون صبح تا شبه(6تا 21😆) و به جز آخر هفته ها نمیتونستن کمکم کنن
و خودم بودم و خودم و البته عباس و فاطمه 😃😃
چندبار حتی توی اون مدت فکر کردم مرخصی بگیرم این ترمم رو هم 😂😂
ولی بالاخره خودمو قانع کردم که باید درس بخونم و تمومش کنم و امتحانامو بدم😆
چند شب بعد از خوابیدن بچه ها(12شب میخوابن) تا اذان صبح بیدار موندم
و چندبارم که با بچه ها شب زودتر خوابیدیم، فرداش بعد اذان صبح تا بیداری بچه ها درس خوندم
و خداروشکر تموم شد 😂
سخت بود ولی می ارزید ...
این فشردگی به خاطر این بود که میخواستم دوره هایی که وسطش بودم رو تموم کنم
و ان شاءالله بعد از این سرم خلوت تر میشه و نیازی به این قسم ریاضت ها و انتحار ها نخواهم داشت😂
چون یکی از درسام تموم شده و یکیش رو هم میخوام خارج از برنامه ش، با برنامه خودم کم کم بخونم و بعدا فقط امتحاناش رو بدم😅(البته اگر مسئولین دوره ش قبول کنن)
پ.ن 1:
این عکس مربوط به یه روز صبحیه که امتحان پایانی مربوط به این کتابارو دادم و کلا تموم شد دوره مطالعاتیش 😁
برخلاف راهنمایی و دبیرستان که یه سری کتابامونو بعد امتحان از شدت حرص پاره میکردیم، الان بعد امتحان از شدن علاقه ازشون عکس یادگاری میگیرم😂😂
پ.ن 2:
همسرم هم تو این مدت واقعا باهام همراهی کردن🌷🌷
چندین روز شام نداشتیم و یه چیز الکی یا غذای بیرونی خوردیم. یعنی هسمرم میگفتن چون نمیتونم زودتر بیام خونه کمک کنم، شام میگیرم تو غذا درست نکن درساتو بخون😊
خونه هم تقریبا نامرتب بود توی اون بازه 😅 و هر چند روز یه بار مرتبش میکردم.
یا آخر هفته ها با همسرم دوتایی جمع و جور میکردیم😀
#پ_شکوری
#شیمی91
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچهدار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄
با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد!
یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که میگفت آیا نمیخواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لاالهالاالله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟
با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉
ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمیره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 میگفتم وایسا! پولشو میدادم و میرفت...
روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشتهم پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی میبرد که نمیدونستم کجاست.🤔
ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂
فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که میرفتم، پیش مامان میموند.
شبهایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونهی مامان اینا بیرون میاومدم، میدادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیبشناسی روانی۳! 🙈
محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍
از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمانهام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم!
سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو میذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربیها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی میگرفتن.
تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه.
اما خدا برای خودم مسیر دیگهای رو میخواست!
حالم #خوب نبود، ولی کمکم خوب شد.☺️
یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم.
حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه میدادم، چیزایی که اونجا یاد میگرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس میدادم، شنبه شبها برای گاج تست منطق طرح میکردم و صبح شنبهها موتور 🛵 گاج جان میاومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!)
ولی بیشتر ساعتهام به محمد و شیرینیهاش و بازیهای دو تاییمون سپری میشد.
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
وقتی علی میخوابه، ما با چالش ساکت نگهداشتن محمد مواجه میشیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه.
از طرفی میخوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا.
یکی از بازیهایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه»
هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اونها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر میکنه و میبره در اقصی نقاط خونه خالی میکنه😕
چالش بعدی هم جمع کردن اونها تا قبل از بیدار شدن علی هست.
یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆
-خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟
-محمد عدس بازی کرده
همسر مشغول جمع کردن عدسها میشه.
-خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته!
-ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅
همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها میشه
-خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟!
-بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂
-خانوم نمیشه وقتی علی میخوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖
-چرا، میشه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، اینجوری هم خیلی ساکت میشینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعتهاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀
-نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب میشه، خودم شب میام جمع میکنم حبوبات کف خونه رو.😩
پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازیهای بیسر و صدای ماست. چون محمد با سادهترین بازیها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد میکنه که ملت وقتی سوار رنجر میشن هم انقد جیغ نمیزنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄
#پ_بهروزی
#ریاضی۹۱
#نصیرالدین_محمد
#عمادالدین_علی
#حبوبات_بازی
#تلویزیون
#موبایل
#بازی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_سوم
زندگی تو خانوادهی #گسترده (خونهای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها، دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هستهای خیلی فرق داره.😍
اصلا سیر #غریبگی و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است.
محمد وقتی میتونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، #امنیتی رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدمهای دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچههای روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁
شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپتاپ 👨🏻💻 تو خونه تامین کرد)، پشتگرمیهای خانوادهها، حضور #دائمی یه بچه خوب همسن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو #تدبیر کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو میچینیم"
تصمیم گرفتم برای کنکور #ارشد بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻
خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب میشدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که میگذارم رو داشته باشه.😉
گفتم خداجون من کم نمیذارم تو درس، تو هم تو #حمایت از خانوادهم کمکم باش. نمیرم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظههای نبودنم رو (همون طوری که آیهالله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشتههات پر کن.
میخوندم و تست میزدم، گاهی روزها میرفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس مینشستیم، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچهها می شد، میخوندم و هایلایت میکردم... شیرینی خندههاشو😘، #اختلالات خوردن رو، توجهش به شعر بچهها رو، #رگرسیون چند متغیره رو ...
جوابا اومد، همونی بود که میخواستم.👌🏻
مهر شد و رفتم سر کلاس.
سالی که ۵ روز از هفتهش رو باید میرفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقیتر نگاه کنم
از #حوزه و کلاسهای #مسجدم خداحافظی کردم و نشستم پای درس.
سخت بود؟ آره
ولی همهش که روی دوش من نبود. خانوادهها و فرشتهها هم همراه بودن.😍
ساعتهای 4 میرسیدم، با پسرک بازی میکردیم تا وقت خواب برسه.
دراز که میکشیدم صدای ترق تروق مهرههای کمر میگفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو میگم☺️
این بار هم ۱۰ واحدی مونده بود.
تا زمستون بشه ونرگس هشیار بشه که مامان کو😄، تموم شد.
من اینجای قصهم.
زنی با لپتاپی👩🏻💻 روی اوپن، در حالِ نوشتنِ پایان نامه و تکمیل کردن گزارشهای کاری.
این سالها یاد گرفتم خیلی کارا رو با هم بکنم...
تو خونهی ما ظرف شستن یعنی همون آب بازی، نون🍞 پختن یعنی خمیر بازی، چیزی خرد کردن یعنی دست ورزی، پهن کردن لباسا👚👕 یعنی رفتن به حیاط و جاروبرقی میشه خودِ خودِ ماشین 🚗 بازی.
شلوغ کاریش زیاده ولی تنها راهِ کسی که میخواد کارای خونه رو تو بیداریِ بچهها انجام بده، #بازی کردن کاراست.😄
شاید اگه برگردم، دوباره این راه رو بیام. اما میدونم به هر کسی که نظرمو بخواد، قطعا میگم بیخیاااال 😉، #عمر درازتر از اینه که به این فشردگی ببریش جلو، دراز هم نبود نبود، حدیث جعلی میسازم و میگم لایکلف الله نفسا الا عمرها! 😄
این مدل برای منی، با این حمایتها، شاید بهترین بود، برای منِ دیگری، با شرایطِ دیگری، اشتباه... توکل به خدا🙏🏻
بریم ببینیم دیگه چی تو برنامههامون چیده😇
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
محمد کمکم داره حرف زدن یاد میگیره؛ هرچیزی که بشنوه #تلاش_میکنه تکرار کنه.
مامانی بگو پیشیه: شیه
(پیشیه در زبان ترکی، یعنی گربه🐱
قبلا گفته بودم ما بهش #ترکی یاد میدیم😇)
البته ناگفته نمونه خون دلها خوردیم که به این مرحله هم برسه. قبلا گربه میدید میگفت #جوجو !! 🐱?=🐤 🧐
گربه که باز خوبه! به ببعی🐑 و شترم🐪 میگفت جوجو!!!!
مامانی بگو سو (آب): سی
بگو گوشی: شی
(وقتی گوشیمون زنگ میخوره با صدای بلند میگه شیییی)
بگو کلید: سی🔑
(وقتی میخوایم از خونه بریم بیرون، حواسش هست کلیدو برداریم و میگه سیییی! منم هر بار فکر میکنم آب میخواد اما باباش زود متوجه میشه کلیدو میگه)
پسرم تلاششو میکنه؛ ولی خب خیلی از کلمات شبیه هم ادا میشن😁
به قول مامانم، زبونش #سیاه_و_سفیده.📺 سبز و قرمز و نارنجی، همه رو خاکستری نشون میده😂
بگو سوت (شیر): سی🥛
تو ترکی، خود #بگو هم میشه #دِ، حالا با این نکته☝️🏻، بریم که این جمله رو داشته باشیم:
مامانی دِ بابا گِددی ایشَه (بگو بابا رفت سرکار): و پسرک به صورت خیلی کشدااار تکرار میکنه: باباااا... شیییی...
دیروزم داشت به میلهی پرده اشاره میکرد و میگفت: شی!!😮
این دیگه انصافا هییچ ربطی به شی نداشت.
حالا تصور کنید وقتی عالیجناب میگن شی یا سی (که خیلیم شبیه هم ادا میشه)، ما باید چهجوری متوجه بشیم الان به چه چیزی اشاره داره؟😅
یکی از کلماتی که این روزا پسرم زیاد تکرار میکنه کلمهی طوطیه!! چون هر چیزی که ما بهش میگیم، تلاش میکنه تکرار کنه؛ ما هم ذوقزده میشیم از #تلاش و #پیشرفتِ اون و یه دونه با کِیف میگیم #طوووطییی !! و اونم باز همونو تقلید میکنه و میگه طوووطییی
😂😂
اصلا اگه بچهها اینطوری تکرار و تقلید نمیکردن، عمرا زبون یاد میگرفتن.
به جز تقلید از کلمات، همهی کارهامونم، محمد تحت نظر و زیر ذرهبین🔎میگیره. میخواد همهی اونارو تکرار کنه.
مثل این عکس، که دیده باباش پیچگوشتی به دست، پیچ میبنده😁
یا مثلا یه بار خونه مامانم اینا بودیم. یه سوسک پیدا شد😱
مامانم با یه پارچهای اونو برداشت و برد حیاط انداخت.
فرداش محمد یه آشغال (بیجان البته😅)، روی زمین دید. با همون پارچه، اونو برداشت و رفت سمت در حیاط و «آآآ...» یعنی باز کن.
خلاصه خیلی باید مراقب رفتارامون جلوی بچه باشیم دیگه😅
کوچکترین کارامون رو آقای کارگردان داره فیلم میگیره 🎥
حتی اگه همون روزا هم پخشش نکنه، تو حافظهش میره و یه روزی ازش استفاده میکنه.
#ه_محمدی
#برق۹۱
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
قسمت چهارم و پایانی
به خاطر بچهها نمیتونم كاری كه دوستش دارم رو انجام بدم!
اتاق #مشاوره جای هيچ مورد اضافهای نیست، حتی يه نینی خيلی ساكت و آرومم!
پس همين كه بخش اجباری درمونگاه دانشگاه تموم شد، بقيهشو گذاشتم برا روزهای دور.
اين مدت ذهنم دنبال كاری بود كه بشه با بچهها انجام داد، راستش برام خيلی مهم بود كه حتما اون كار تو #خونه نباشه، تجربه خوبی از كار در منزل ندارم🤷🏻♀ كل ساعتهای روز ذهنمو درگير میكرد و از كيفيت حضور تو خونه كم میكرد.
#مسجد عالي بود😍
يه كيس فوق العاده😄
تابستونی برای تجديدیها تو پایگاه کلاس رياضی گذاشتم، با شرطِ "مامانتون بايد بياد كمک، بچههامو تو مسجد نگه داره"😁
سرود و تئاتر كودک و نوجون داشتيم "من كار حرفهای شو بلد نيستم، ولی در حدی كه برنامههای پايگاهمون راه بيافته و يه بستر حسابی برای رفاقت با بچهها باشه، عالی👌🏻 بود"... كما اينكه شخصيتم خيلی با كلاسهای عقيدتی برای بچهها جور نبود...
عمده وقتا تو پايگاه بسيج بچههايی بودن كه همسن پسرم باشن و باهاش بازی كنن، دخترایِ نینی دوستی هم بودن كه هی بخوان با كوچيكه بازی كنن و ريسههای خنده شو دربيارن😄. خلاصه فيتِ موقعيت خودم بود.
خدا رو شكر💚، آخه چطوری انقدر #نعمت داده با هم، اسمشو گذاشته خونه خودش؟
(دلم میخواد دانشگاه يه ذره خلاقتر بود تا يه طرح مینوشتم: "چگونه خودمان را در مساجد بچپانيم"!😄 میشد پايان نامهم، حقيقتا هزارنكته باريكتر ز مو اينجاست كه با صحيح و خطا و مشورت گرفتن از بزرگترا تو مساجدِ مختلف بهش رسيديم.)
سال تحصيلی شروع شده و برنامههای مسجد فشرده شدن توی پنجشنبهها، روزای ديگهی هفته حضورم سرِ كار بيشتره شده.
كاری كه ويژگیهايی رو داره كه الان لازمش دارم.☺️ يه جور مشاوره تو ساماندهیِ يه سری مهدكودک. اونجا با بچهها👧🏻👦🏻 اجازه دارم برم. اتاق كارم يه مقداری #امن هست و يه خاله مربی خوب هم كنارمون تو اتاقه.
صبحها كه میريم، تا بعد از ظهر هستيم و برگشتنی یه ساعت راه رسیدنمون رو خستگی در میکنيم كه وقتی رسيديم خونه، زنی سرحال😄 باشم و منتظر و مشغول كار، كه ۴ ساعت ديگه همسر بياد😍
اما چطوری به يک موسسه يا سازمان بفهمونيم كه خيلی #ارزشمنديم😉 تا حاضر بشن ما رو با بچههامون بپذيرن؟ اينم يه پاياننامه ست كه وسط راه صحيح خطاهاشم هنوز!
#ط_خدابخشی
#روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱
#پست_مهمان
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿
نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤
#مامانم از دیشبش اومده بودن خونهی ما و یکی دو روز میموندن تا بابام از سفر برگردن.
خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم میسپرم، به کارام برسم.💪
۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژهای رو تحویل میدادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود.
نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈
تا سفرهی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛
✅من بعد از صبحونه میرم تو اتاق یه کار فوری دارم.
✅بعدشم...
سر سفره مامانم گفتن من میرم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمیگردم.😊
انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹
هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪
چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامهی هوا شده.🎈
به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بیحوصلگیم داشت میریخت روی زبونم و غر و #نهی میشد سر دخترکم.😞
میرفت سراغ کابینت خطرناک ادویهها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازندهای رو باهاش نداشتم.😡
تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔
آب بازی دو نفره!💦
رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩👧
ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝
حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژهم برسم 😪
بعد از نیم ساعت تلاش...⏰
مامان لالا نه؟😥
نَ😬
لالا؟😭
نَ🤗
و چراغا روشن💡
ظرفای شیشهای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازیش.
یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊
زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست میکندم و زهرا اَه اَههاشو میریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍
ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد.
زهرا لباسارو با ذوق میانداخت روی بندِرخت👖👚 و دست میزدیم👏 و هورا میکشیدیم 😊و #شب_یلدا شد.
من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕
پ ن ۱: یه دقیقه بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژهم و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛
پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #همبازیش که همهی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه.
#ف_جباری
#فیزیک۹۲
#کمکِ_خانواده
#انتظار_از_خانواده
#یلدا
#اولویت
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif