eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁پسر _ که اینطور
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁خواستم اسمشو صدا کنم که چشمم به مردی افتاد که داشت با قدمهایی اروم وارد اون دریای بیکران میشد ..ته دلم ریخت ..حسم بهم میگفت اون همون کسیه که تمام وجودمو احاطه کرده .. با وحشت به سمتش حجوم بردم و تنها کلمه ای که از دهنم خارج شد یه نه کشیده و بلند بود .. _ نه .. . ............................. با تکونای دست کسی از خواب بلند شدم ..بدنم عرق کرده بود و هنوزم یه حس بدی تو بدنم مونده بود ..یعنی کی بود ؟ اون شخصی که تقریبا هر شب تو خوابم میدیدمش .. و هر دفعه هم یه جوری ، یه اتفاقی باعث میشد که نتونم صورتشو ببینم ..از همه بدتر این کابوسی بود که برای اولین بار بود میدیدمش و این کابوس هم چیزی نبود جز از دست دادن اون کسی که تو خواب بدجور برام عزیز بود .. با تکونای دست یه نفر به خودم اومدم و با وحشت بهش نگاه کردم .. ساشا _ چته ؟ دختر حالت خوبه ؟ چرا جیغ میکشیدی ؟ دست خودم نبود اشکام جاری شدن و کل صورتم و در بر گرفتن .چیزی از خیابون و اون ماشینی که به سمتم میومد یادم نبود ..اینکه بعد از اینکه چشام بسته شد چه اتفاقی افتاد در هر صورت من چیزی ندیدم و این طبیعی بود که چیزی هم یادم نباشه . یه لیوان آب گرفت جلوم که بیمعتلی سرکشیدمش و دوباره بدنم به لرزه افتاد ..دهنمو باز کردم .. فقط یه کلمه گفتم و بی اختیار خودمو پرت کردم تو بغلش ..شاید امشب فقط این بغل بود که میتونست منو به آرامش برسونه .. _ کا ..کابوس ... و بعد صدای حق حق ضعیف من بود که با صدای ساشا قاطی شد .. ساشا _ هیسس هیسس ..نترس آروم باش ..اون فقط یه خواب بود عزیزم ..آروم .هیسس یه لحظه به این فکر کردم که صداش چقدر شبیه اون کسی بود که تو خواب داشتم از دستش میدادم ..با این فکر گریه ام بیشتر شد .. به طرز غیر معمولی ساشا مهربون شده بود ..دستای نوازشگرش که رو موهام میکشید و با حرفاش سعی در آروم کردن من داشت .. حس عجیبی تو بغلش داشتم ولی ...نمیدونم ..نمیدونم این افکار آخر سر باعث دیوونه شدن من میشن .. ساشا _ آروم عزیزم ..بهتره بهش فکر نکنی ..حالا آروم بگیر بخواب با دستش منو به پشت خوابوند رو تخت و پتو رو روم کشید ..بوسه ی آرومی رو موهام زد که چشام گرد شد ..از مهربونی تعجب بر انگیزش ..خواست بلند شه که دستشو گرفتم .. ترس از دست دادن اون شخص تو خواب ، یا شایدم صدای عجیب و بینهایت شبیه ساشا ، شاید باعث این شد که نزارم ازم دور بشه ..یه ترس عجیب از دست دادن .. ولی نمیدونم از دست دادن چی ؟ _ نرو ..من میترسم .. لبخند ارومی بهم زد و نشست گوشه ی تخت .دستمو گرفت تو دستاش پ ساشا _ بخواب من اینجام چشمامو آروم بستم تا بخوابم ولی دوباره اون صحنه اومد جلو چشمام ..دلیل اینکه از اون صحنه اونقدر وحشت داشتم و نمیدونستم ولی هر چی بود باعث میشد که نتونم بخوابم .. چشمامو که باز کردم متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم ..هیچ حرفی نزد ..هیچی نگفت ..فقط اخماش بود که دوباره تو هم بودن .. چند لحظه نگام کرد و کلافه پوفی کشید .اومد کنارم رو تخت و دراز کشید ..بی هیچ حرفی دستشو انداخت دورمو منو کشید سمت خودش
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وشش لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁خواستم اسمشو صدا
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ اروم باش و مثل یه دختر خوب بگیر بخواب .. کم کم چشام گرم شد و به خواب رفتم ..دریغ از اینکه بدونم این جایی که الان بودم قبلا هم تیکه ای از زندگیم بود .. صدای زنگ هشدار گوشی رو مخم بود ..دستمو دراز کردم تا قطعش کنم ولی هر چی تلاش میکردم دستم بهش نمیرسید .. هنوز میلم میکشید تا بیشتر بخوابم .. مغزم ، دلم ، وجودم نیاز بی حدی به خواب داشت ، کلافه از صدای رو مخ زنگ ساعت خیلی آروم یکی از پلکامو باز کردم .. با چشم دنبال منبع صدا گشتم ، جستجوم زیاد طول نکشید چون چشمم به ساعت مربع شکل مشکی رنگی افتاد که رو میز عسلیه کنار تخت خودنمایی میکرد . باز شدن لبام به لبخندی که اصلا به میل خودم نبود و هر کاریم میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم ..و این میل سرکش منشاء ش از کجا بود ؟؟ خودمم خوب میدونستم . این بود که تو اتاقی بیدار شدم که شاید همین چند وقت پیش دلم میخواست این اتاق برای من باشه .. با دست محکم کوبیدم رو ساعت که صداش قطع شد . حتی به خودم زحمت ندادم ببینم که ساعت چنده ، با میل شدیدی به خواب به پهلو شدم و با لذت چشمامو بستم اما این لذت زیاد طول نکشید چون با فرو رفتن قصمتی از تخت متوجه شدم کسی نشسته کنارم رو تخت .. ولی جالب این بود که اونقدر بی سر و صدا وارد اتاق شده بود که حتی متوجه صدای باز و بسته شدن در نشدم .. تصمیم گرفتم بیخیال بشم و به ادامه ی خوابم برسم .هر چند اون حس فضولیه ی زنانم نمیزاشت راحت باشم ولی بازم میلم به خواب شدیدتر بود .. دلیل این همه خستگی رو متوجه نمیشدم ..هنوز لحظه ای از نشستنش نگذشته بود که متوجه حرکت دستایی رو موهام شدم .. خیلی نرم و نوازشگونه داشت موهامو ناز میکرد . مطمئن بودم که ساشاست ، آخه غیر از اون کسی خونه نبود .کی میتونست باشه . پس بی اختیار آروم خودمو به خواب زده بودم ..کم کم گرمایی رو روی پوست صورتم حس کردم ..نوازشگونه داشت دستشو رو گونم میکشید ، حرکاتش اونقدر نرم و نوازشگونه بود که جای هیچ اعتراضی رو برام نمیزاشت و منم کم کم داشت چشام سنگین میشد که با صداش دوباره هوشیار شدم ساشا _ رزا بلند شو . دلم گرفت . چه بی احساس اسممو صدا کرد .درسته باهاش سنمی ندارم ولی خب هر چی باشه فعلا اون شوهرمه ... حسمو پس زدم و با تکونی که به شونم داد کمی تو جام غلط زدم و کم کم چشمامو باز کردم . یه بار چشام و گردوندم و همه جا رو با دقت نگاه کردم چشمم خورد به ساشا که داشت با غیظ نگام میکرد .اهمیتی ندادم و دوباره چشامو بستم ..باز داشت سرم سنگین میشد که دوباره صداش بلند شد ساشا _ بلند شو دیگه چقدر میخوابی ؟ مریضی ؟ میدونی ساعت چنده ؟ کلافه به زور جوابشو دادم .. _ ولم کن بزار بخوابم خستمه . ساشا _ بلند شو حداقل شامتو بخور بعد دوباره بگیر بخواب
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ اروم باش
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با این حرفش سریع نشستم سر جام و با چشایی از حدقه بیرون زده نگاش کردم . _ چی گفتی ؟ شام ؟ یه چشم غره بهم رفت و بلند شد ..دستاشو کرد تو جیب شلوار مردونه ای که تنش بود . هیچ وقت ندیده بودمش شلوار لی بپوشه .. همیشه شلوار مردونه داشت و این باعث جذابیتش میشد .چشمام از شلوار رفت بالا رسید به کمربند مشکی که بسته بود و بالاتر روی نیم تنه ی لختش متوقف شد .. چرا لباس نداره ؟ این سوالی بود که داشت مغزمو سوراخ میکرد ..ولی ازش نخواستم تا دلیلشو بگه ، سریع نگامو کشیدم سمت صورتش اخماش بدجور در هم بود ساشا _ آره شام ، از دیشب تا حالا خواب تشریف دارید پوزخندش تیغی بود رو رگم ..و همینطور نگاه و صدای تمسخر آمیزش ساشا _ گرچه اگه منم جای تو بودم این طوری میخوابیدم ..بلند شو بیا پائین یه چیزی بخور بعد دوباره بخواب حتی وای نستاد تا جوابشو بدم .. دلیل رفتاراشو نمیدونستم .برخوردای غیر طبیعیش ، یه بار اخم داشت ، یه بار مهربون بود ، یه بار خشن ، عصبی .همه نوع رفتاری رو ازش دیده بودم جز یه لبخند از ته دل .. یعنی همه ی این برخورداش به خاطر خواهرشه ؟ یا پولی که از دست داده . سرمو با شدت تکونی دادم که یادم به دیشب افتاد بدنم لرزی کرد ..اگه ساشا نمیرسید ؟ چه بلایی سرم میومد ؟؟؟؟ حتی فکرشم داشت آزارم میداد .. با فکری درگیر از رو تخت بلند شدم .. _________________ خب مصلما الان بعد از اون همه خواب یا شایدم بیهوشی بهترین کار ممکن دوش گرفتنه ..گرچه هنوزم متوجه نشدم چرا با اینهمه خوابی که داشتم هنوزم میلم به خواب بیشتر و بیشتر میشد .. بی خیال شدم و از اتاق ساشا خارج شدم به سمت اتاق خودم رفتم دم در نفسی گرفتم و داخل شدم ..باید حموم میکردم ..به سمت کوله پشتیم رفتم تا لباسی از توش بر دارم آخه لباسای تنم به خاطر مدت زیادی که تو تنم مونده بودن بوی بدی میداد و من اینو دوست نداشتم .. بعد از باز کردن کوله پشتیم متوجه شدم که لباسی ندارم ..اه حالا من چیکار کنم ؟؟؟ کسل خودمو پرت کردم رو تخت ولی یهو یادم اومد که دیشب قبلش ساشا کلی لباس خرید گرچه به غر غرای من اصلا اهمیت نداد ولی خب الان اونا میتونستن بهترین انتخاب من باشن .. با خوشحالی نشستم رو تخت و با کمی چشم چرخوندن متوجه کیسه های خریدی که رو زمین کمی اونورتر بود شدم ..با خوشحالی به سمتشون رفتم اما ای داد بی داد .. با در آوردن هر لباس از کیسه قیافم مچاله تر میشد ..اه اه اینا چین دیگه ؟؟ این سادیسمی اینجا رو با لاس وگاس اشتباه گرفته ؟؟ نکنه پیش خودش فکر کرده من یه همچین چیزایی رو میپوشم .. دیگه واقعا داشتم از حرص میپوکیدم ..یعنی چی ؟؟ یکی از لباسا رو در آوردم و گرفتن رو به روم ..اوه اوه نگاش کن این که هیچی نداره .. یه لباس سر همی بود که کلا از جنس ساتن بود ولی با تور مشکی کار شده بود ..جوری بود که وقتی مپوشیدیش از بس تنگ بود نفست میگرفت خب این که هیچی .بزرگترین مشکلش این بود که از ساق پا تا دقیق کنار کمر به اندازه ی یه وجب یه خط بزرگ تور کار شده بود ..بهتر بگم یعنی اصلا شلواره که چه عرض کنم ساپورت نازک بود نبود بهتر بود .. بالا تنشم پشت کمرش که کاملا باز بود از جلو هم با بند پشت گردن بسته میشد و یقشم که نگم بهتره ، از اونورم به حالت اشک روی شکم تور کار شده بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با این حرفش سریع
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با حرص لباس و پرت کردم اونطرف ..این لباسا بیشتر به درد اونایی میخوره که اونکارن نه من ..اصلا من خر حواسم کجا بود وقتی داشت این لباسا رو میخرید ؟؟ خدایا خودت بهم رحم کن ..من میدونم این سادیسمی آخر سر منو دیوونه میکنه .. لباس بعدی یه لباس خواب بود که کلا تور بود ، کل دار و ندارمو به نمایش میذاشت اه اه ..اونم پرت کردم یه سمت دیگه بعدی هم همینطور بعدی هم همینطور .. حدود ده دقیقه داشتم لباس خواب فقط از تو کیسه جمع میکردم ..از هر رنگی چند مدل برداشته بود ..خدایا ببین ما رو با کیا هم خونه کردی ؟ آخه این چه توقعی از من داره ؟؟ بیام براش اینا رو بپوشم ..دیگه چی ؟؟؟ یه دفعه بگه اصلا نپوش ..گرچه این حرفو قبلا هم زده بود ..از بس از حرص لبامو جویده بودم دیگه چیزی باقی نمونده بود .. رفتم سر کیسه ی بعدی ..خب به گمونم این بهتر باشه .. همه رو خالی کردم رو تخت سر جمع 5 دست تاپ و شورتک بود ..و 3 دست بازم تاپ و دامن ..با حالت زاری به لباسا داشتم نگاه میکردم ..دیگه داشت گریم میگرفت ..از حرس زیاد شروع کردم به جیغ زدن . _ جیغ ..جیغ .... همینطور داشتم واسه خودم جیغ میزدم که در اتاقم یهو باز شد و ساشا پرید داخل ..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رو دهنم .. با قیافه ی سرخ و عصبی و صدای بلند ساشا _ چته وحشی ؟ چرا جیغ میزنی ؟ واسه یه دقیقه هم نباید آدم ولت کنه ؟ چه مرگته ؟ با دستم دستشو پس زدم و با جیغ جیغ شروع کردن به زر زدن _ ههه میگی چرا جیغ میزنم ؟ خوب اول از خودت بپرس . دلیل همه ی مشکلات من تویی ) با دست به تمام لباسایی که پخش رو زمین بود اشاره کردم ، البته به جز اونایی که لباس مجلسی بود ( از من توقع داری اینا رو بپوشم ؟ واسه چی رفتی اینا رو خریدی ؟ هاننننن؟؟ اول با تعجب به جیغ جیغ من گوش میکرد و بعد هم به مسیر دستم نگاه کرد وقتی رسید به لباسا یه ذره بهشون نگاه کرد و بعد خیلی خونسر برگشت سمتم .. ساشا _ خب که چی ؟ از این خونسردیش حرصم داشت دو برابر میشد ..یعنی به درجه ای رسیده بودم که دیگه خط قرمزم رد کرده بود ..اه دوباره با صدای بلندتر شروع کردم _ تو چی فکر کردی ؟ فکر کردی منم مثل اون دخترایی هستم که شب و باهاشون صبح میکنی ؟ هان ؟ نه خیر آقا هرزه تویی .. تویی که منو مجبور به کارایی میکنی که نمیخوام ..تویی که هی داری با اخلاقت ، کارات ، رفتارات منو به جنون میرسونی ..چی ازم میخوای ؟ د بگو دیگه ؟ دلیل اینکه این لباسا رو گرفتی چیه ؟ من نمیتونم برات مثل اون دخترا از این چیزا بپوشم میفهمی؟؟ ههه بابام چه کسیو انتخاب کرده خبر نداره که چقدر ل ....... با کشیده ی محکمی که خورد به یه طرف صورتم دهنم بسته شد ..سوزش و درد عجیبی داشت اذیتم میکرد ..صد در صد لبم پاره شده بود ..هنوز سرم پائین و دستم رو صورتم بود .. با صدای فوق عصبی که سعی میکرد کنترلش کنه تا به داد تبدیل نشه جوابمو داد ساشا _ خفه شو دختره ی احمق ..فقط خفه شو ..به اندازه ی کافی خودتو بهم ثابت کردی ..که کار دیشبتم نمونش بود ..معلوم نبود اگه من نمیرسیدم چه گوهی میخواستی بخوری ..الان فقط خفه شو و مثل آدم بیا پائین شامتو بخور حیف که کارم گیره وگرنه بدتر از این و سرت میاوردم ..تا نیم ساعت دیگه پائینی اگه نبودی من میدونم تو .فهمیدی ؟؟؟؟؟؟؟ از دادی که زد چشامو محکم رو هم فشار دادم ..خدایا ..این چه وضعیه ؟؟ چرا من ؟؟ آخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم ؟؟ فقط تونستم زیر لب یه باشه ی بیجون بگم ..نمیدونم چطور شنید ..یه کمی وایساد نگام کرد و بعد با سرعت از اتاق زد بیرون ..درو همچین کوبید به هم که دو متر تو جام پریدم .. منی که هیچ کسی جرعت نداشت از گل بهم کمتر بگه ..الان این پسر اینطوری داشت باهام برخورد میکرد ..منی که همیشه جلوی همه در میومدم و حقمو میگرفتم ..منی که پسرا جلوم کم میاوردن الان داشتم جلو یه پسر کم میاوردم ودلیل اینکه جلوش اینقدر آروم و بیدفاع میشدم و نمیدونستم .. همین موضوع باعث نفرت میشد ..نفرت از خودم .از ساشا . از پسر آقای سعیدی .از خواهر ساشا که حتی اسمشم نمیدونم ..از زندگیم و خیلی چیزای دیگه ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با حرص لباس و پرت ک
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 قطره اشکی رو که داشت میرفت تا بیوفته سریع با دستم پاک کردم ..از بین اون همه لباسی که تلنبار بود رو هم یه دست ستشو برداشتم ..حالا که میخوای باهام بازی کنی باشه بازی میکنیم ..منم سلاح دارم ..سلاح من اندام و رفتار و ناز دخترونمه ..سلاح تو زور بازوت ..ببینم تا کی میتونی در مقابلم خودتو نگه داری .. بچرخ تا بچرخیم آقای ساشا آریامنش .. حولمو با لباسا برداشتم و رفتم سمت حموم از امروز به بعد من میشم ناز و تو نیاز .ولی قرار نیست از ناز دخترونه چیزی سهمت بشه ..پس خودتو برای یه شکست بد آمارده کن .. وارد حموم شدم و درو پشت سرم بستم ..از همین الان به بعد رفتار من 111 درجه تعغییر خواهد کرد ..یه رزای دیگه ..میشم یه رزای دیگه برای برابری با این ساشا .. باید بترسه ازم ..چون بد میزنمش زمین درست تو نقطه ی اوج ولش میکنم .. __________________________________________ باید بترسه ازم ..چون بد میزنمش زمین درست تو نقطه ی اوج ولش میکنم .. خیلی آروم زیر دوش ایستادم ..حتی حوصله ی اینکه برم تو وان رو هم نداشتم ..انگار این دوش و آب یخش بهم انرژی میداد ..یا شایدم مقداری از دمای بدنم و کم میکرد ..آتیشی که ساشا با حرفاش به جونم اندخت .. نه برای اولین بار ..برای چندمین بار یه دختر خراب و به من نصبت داد ..اینه که کل تنمو ، کل وجودمو به آتیش میکشه .. منی که یادم نمیاد پامو حتی کج گذاشته باشم ..نمیگم پاک پاکم ..نه پاک پاک نیستم .منم خطا کارم هر کسی اشتباهی میکنه ..منم مجزا نیستم .درسته نماز نمیخونم ..روزه هام یکی در میونه .یا قرآن نمیخونم ..درسته که حجابمو رعایت نمیکنم یا به پسرا دست میدم ..ولی این دلیل نمیشه که یه آدم از خدا بیخبر و کافر باشم .. منم به روش خودم خدای خودمو میپرستم ..هر کسی یه جوری راز و نیاز میکنه .اونیو که من باید بپرستم با قلب و روحم میپرستمش .. به روش خودم ازش تشکر میکنم ..به روش خودم میپرستمش و خیلی چیزای دیگه ..این دلیل نمیشه که هرکسی از راه رسید انگ هرزه بودن و بهم بچسپونه .. خیلی دلم پر بود ، دوست داشتم گریه کنم ولی نه الان وقتش نیست ..من اول ساشا رو آدم میکنم تا موقعی که به زانو درش نیارم حق ندارم حتی قطره ای اشک بریزم .. حدود یک ساعت زیر دوش ایستاده بودم .بدون کوچکترین حرکتی ..فکرم درگیر بود ..درگیر اینکه دارم چیکار میکنم ..برای یه لحظه وجدانم تحریک شد ..اینکه کارم اشتباهه ..اینکه من دختری نیستم که بخوام از این کارا بکنم ولی این فکر و درگیری با وجدانم زیاد طول نکشید چون حرفاش ، سیلی زدنهاش ، کارهاش همه و همه یادم اومد و دوباره آتیشی شدم .. چشمامو محکم بستم و دوباره بازشون کردم .نه دیگه بسه فکر کردن ..من فکریو که میخوام و عملی میکنم ..ببینم سرنوشت چی برام در نظر داره ..یا میبازم و کارم به خودکشی میکشه یا میبرم و بعد از زمین زدن ساشا برای همیشه از این کشور و آدماش دور میشم .. میدونم دارم کار اشتباهی میکنم و پی همه چیم باید به تنم بمالم .میدونم فکر و حرفام همه و همه چی یه بچه بازی بیشتر نیست ..میدونم که کارم اشتباهه ولی دلم چیز دیگه ای بهم میگه .. بیخیال بیشتر فکر کردن شدم و مقداری شامپو ریختم رو دستام . حدود نیم ساعت دیگه هم حمام بودم و بلاخره کارم تموم شد ..از حموم که بیرون اومدم رفتم رو به روی آینه و به دختری زل زدم که هیچ چیزش به رزای قبلی نمیخورد .. زیاد طول نکشید پیدا کردن برس و بعد از شونه کردن موهام همونطور خیس رهاشون کردم دورم ..از تو کشوها لباسای زیرمو برداشتمو سریع پوشیدم ..یکمی مکث کردم .. دو دل بودم از پوشیدن اون لباسا ..اما با این فکر که اون شوهرمه به خودم تلقین کردم که کار اشتباهی نمیکنم .. یه تاپ و شرتک خیلی کوتاه بود ..یه پوزخند زدم .این تازه پوشیده ترینشون بود ..هر دو به رنگ سفید و آبی کمرنگ بودن که به طرز زیبایی با هم ترکیب شده بود .قشنگ بود ..بعد از پوشیدنشون دوباره برگشتم سمت آینه .. خوب بودم خیره کننده ولی تنها چیزی که تو زوق میزد .صورت کبود شده ام و لب پاره ام بود ..دستمو کشیدم رو لبم از درد چشام بسته شد .سریع دستمو برداشتم و تصمیم گرفتم که برم پائین ..گرسنه بودم .. چیزی پام نکردم .. سرمای پارکت ها تو کف پاهام بهم یه حس لذت بخش و وصف نشدنی رو القا میکرد که حاظر نبودم با هیچ چیزی عوضشون کنم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 قطره اشکی رو که داشت
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 زیاد طول نکشید پیدا کردنش ..هنوزم چیزی نپوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود ..یه حسی یه چیزی تو وجودم منو وادار میکرد تا برم سمتش و خیلی آروم بخزم تو بغلش ولی هر طوری که بود این حس و پس زدم ..خیلی آروم و با ناز به سمت آشپزخونه حرکت کردم .. به اپن تکیه داده بود و داشت به فنجون قهوه اش نگاه میکرد ..پیدا بود که عمیقا تو فکره ..ولی تو فکر چی ؟؟ هیچ کس جز خودش و خدا نمیدونست .. با تک سرفه ای اونو متوجه حضور خودم کردم ..برگشت سمتم .اما برگشتن همانا و خشک شدنش هم همان .. بهش نگاه نمیکردم ..نمیدونم با کی لج کرده بودم ، اصلا این فکرا و تصمیمای احمقانه چی بود که میگرفتم ولی هر چی بود یه لجبازی بود ..لجبازی که میشه گفت خیلی بچه گانست .. یه مدت گذشت وقتی دیدم نه تصمیم نداره که به خودش بیاد ..مجبور شدم خودم اقدام کنم .. بازی شروع شد ..از همین الان شاید این بازی بتونه منو هم از این بازیی که خودش راه انداخته نجات بده .. با ناز به سمتش حرکت کردم ..خیلی آروم یه تیکه و از موهامو گرفتم دستم و پیچیدم دور انگشتم .. بهش که رسیدم رو به روش ایستادم ..چی دارم میبینم ؟؟ محو شدن ساشا ؟ ساشا آریامنش ؟ داشت پوزخند مینشست رو لبام که خیلی سریع جلوشو گرفتم .. با ناز و اشوه شروع کردم به حرف زدن _ امم میگم اون غذایی که گفتی کوش ؟؟ من گشنمه . اه اه اه حالم به هم خورد از طرز حرف زدن خودم ..ولی خب فکر کنم لازمه ..شاید اینطوری حداقل کتک نخورم دیگه .. منتظر شدم و وقتی دیدم که هنوزم جوابمو نمیده یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم . عجب آدمیه ها تا چه حد رفته تو هپروت که حتی صدامم نمیشنوه .. یکی از دستامو گذاشتم رو سینش ..همین که پوست دستم با پوست تنش برخورد کرد کل بدنم گرم شد ..یهو مغزم تیر کشید و دوباره همون دو تا ..... پسر _ بیا اینجا ببینم . دختر _ نه پسر _ گفتم بیا تا خودم نیومدم دختر قه قهه زد و با ناز جوابشو داد دختر _ عزیزم ..خب بیا بگیر پسر _ تو حرف تو کلت نمیره نه ؟؟ دختر _ نه پسر _ صبر کن الان حالیت میکنم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 زیاد طول نکشید پ
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با دو رفت سمت دختره .دختر جیغ کشید و شروع کرد به دوئیدن بین درختا ..وسط درختا احساس کرد که دیگه کسی دنبالش نیست به دورو ورش یه نگاهی انداخت یهو ترس کل وجودشو فرا گرفت .تو جنگل بین اون همه درخت گم شده بود ..هوا هم گرگ میش بود .. تنش شروع کرد به لرزیدن شروع کرد به صدا کردن پسره .. ولی خبری نشد .. یهو احساس کرد که از پشت سرش صدای خش خش میاد .. سر جاش ایستاد قدرت تکون خوردن نداشت ..ترسیده بود .. از فکرش گذشت کاش اذیتش نمیکردم ..اما کیو ؟؟ هر چی فکر میکرد اسمش و یادش نمیومد ..با احساس نفس های گرمی که به سر شونه های لختش میخورد به خودش اومد ..بدنش لرزشش بیشتر شد ..خواست فرار کنه اما با حلقه شدن دستی دور شکمش نتونست پس جیغ کشید .شروع کرد به صدا کردن اسمی ولی با شنیدن صداش کنار گوشش یهو کل وجودش پر شد از حس آرامش . پسر _ عزیزم آروم باش ..منم ..ببخشید نمیدونستم که میترسی بهش اجازه نداد بیشتر از این پیش بره سریع برگشت سمتش ..خودشو پرت کرد تو بغلش با گذاشتن دستش رو سینه ی ستبر پسر ............. با تکونا ی شدیدی که ساشا بهم میداد با گیجی بهش نگاه کردم .. دوباره اون دو نفر .؟؟ دوباره یه خاطره ی دیگه ؟؟ دوباره دختر و پسری با صورتایی مبهم ؟؟ کین اونا ؟؟ چرا من ؟؟ نمیدونم چطوری داشتم بهش نگاه میکردم که یه لحظه همونطور نگام کرد و بعد سریع از رو زمین بلندم کرد ..منو انداخت رو کولش و شروع کرد به حرکت کردن . تازه مغزم فعال شد ..اینجا چه خبره .. تازه مغزم فعال شد ..اینجا چه خبره .. دستامو مشت کردم و شروع کردم به ضربه زدن تو کمرش ..ولی اون به جای اینکه دردش بیاد آروم میخندید ..عجب یه بار من خنده ی اینو دیدم .. اونم ندیدم که از صداش که توش رگه هایی از خنده بود فهمیدم .. ساشا _ بسه چقدر وول میخوری تو .تکون نخور میوفتی ها ؟ اگه بیوفتی مطمئن باش که من نمیگیرمت .. با این حرفش یه دفعه دستام خشک شد ..عجب آدم بی احساسیه این ..یعنی واقعا منو نمیگیره ؟؟ بیخیال فکر کردن شدم .. _ منو بزار زمین داری کجا میری ساشا _ کور که نیستی دو تا چشم داری ببینی میفهمی .. از حرص لبامو محکم فشار دادم رو هم که از دردش آخم بلند شد از حرکت ایستاد ، صداشو شنیدم ساشا _ چی شد ؟ ههه آقارو تازه میپرسه چی شد ؟؟ شاهکار دستتون بود .. _ هیچی چیز دیگه ای نگفت دوباره راشو گرفت داشت میرفت سمت اتاق خودش
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 با دو رفت سمت دخ
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 یه خورده ضعف داشتم ..یه خورده که چی بگم کلی ضعف داشتم ..این دومین باریه که تو این خونه اینطوری از خواب بیدار میشم ..خواب که چی بگم !!! بهتره بگم بیهوشی ... واسه خاطر همین دیگه چیزی نگفتم بهتره ببینم چکار میخواد بکنه ..به اتاق که رسید درشو باز کرد و رفت داخل ..با پاش درو بست .داشت میرفت سمت تخت یهو یه ترسی افتاد به جونم .. آخه یکی نیست بگه دختره ی خر نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ دیگه این طرز لباس پوشیدنت چی بود این وسط ؟ اونم با این مرتیکه .. با فکر اینکه میخواد الان چیکار کنه دوباره شروع کردم به تقلا کردن با مشتای بیجونم به پشت کمرش ضربه میزدم .. _ ولم کن ..با توام ..منو بزار زمین ..داری چیکار میکنی ؟ ساشا _ آروم بگیر یه دقیقه ببینم .. _ ولم کن ..جیغ ..ولم کن .. یه ضربه ی محکم با دستش زد به پشتم .. ساشا _ چه خبرته ؟ گفتم آروم بگیر .. همینطور داشتم جیغ جیغ میکردم و سر وصدا میکردم تا ولم کنه .. دیگه رسیده بود به تخت و منم سرعت وول خوردنام بیشتر شده بود ..خدایا خودت کمکم کن که بلایی سرم نیاره ..از بس جیغ زده بودم حنجره ام داغون شده بود دیگه صدامم در نمیومد .. داشتم صلوات میفرستادم و آیت الکرسی و تند تند میخوندم ..که یهو محکم افتادم رو یه چیز صفت .. آخ ماتهتم داغون شد .. _ آخ ساشا _ درست بشین ببینم .. چشمام بسته بود ..نمیخواستم ببینمش خدایا یعنی چیکار میخواد بکنه ..از ترس یه میلی مترم نمیتونستم تکون بخورم ..گیر یه غول بیابونی افتادم بعد انتظارم دارم نترسم ..اینم که وحشییییی .. _ تو رو خدا ولم کن بزار برم ... ساشا _ چی میگی تو برا خودت بشین ببینم .. چشمام هنوز بسته بود احساس کردم که ازم دور شد . خیلی آروم چشامو باز کردم دیدم که نیست نفس حبس شدمو با شدت دادم بیرون که یه دفعه از پشت موهامو گرفت .. هنوز من متوجه نشده بودم که کجا منو گذاشته تخت که اونطرفترم بود . ساشا _ تو حموم بودی ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 یه خورده ضعف داش
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁از تعجب چشام گرد شد ..این منو این همه راه آورده اینجا که ازم بپرسه حموم بودم ؟؟؟ فکر کنم متوجه شد که تعجب کردم ولی اصلا به روی خودش نیورد ..با خشونت موهامو اینور و اونور میکرد ..اصلا نمیدونستم چیکار میخواد بکنه ..سرمو کمی دور کردم و با دستم موهامو از دستش در آوردم .. _ چیکار داری میکنی ؟ حالت خوبه ؟ با خشم سرشو بهم نزدیک کرد از لای دندوناش غرید ..وا این چشه ساشا _ ببینم چرا موهاتو خشک نکردی اومدی پائین ؟ هان ؟ نمیگی سرما بخوری ؟ چی؟؟؟ نه بابا این به فکر سرما خوردن منه ؟؟؟ عمرا اگه باور کنم فکرشو کن حتی یه درصد .. _ از کی تا حالا جناب عالی به فکر سرما خوردن من افتادی ؟ یه پوزخند زد که تا کجاهام که نسوخت ..اه ساشا _ هه کی گفته من به فکر توام ؟؟ به فکر اینم که جواب پدرتو چی بدم .. سریع بلند شدم ایستادم .یه نگاهی به اونجایی که نشسته بودم انداختم ..متوجه شدم که بله رو صندلی منو گذاشته بوده پس بگو چرا موقعی که منو پرت کرد اینقدر دردم گرفت ..با حرص بهش نگاه کردم .. اصلا لج و لجبازیم دست خودم نبود انگار یه کرمی هی بهم میگفت باهاش لج کن باهاش لج کن .. منم خبیسسسسس !!!!! _ اصلا تو رو چه به پدر و مادر من ؟؟ اگه تو به فکرشون بودی که منو مجبور به ازدواج با خودت نمیکردی ؟؟ غیر از اینه ؟؟ هان آفرین زدم به حدف .جون من نگای قیافش الانه که بپوکه ..ههه کم کم داشت قیافش به کبودی میزد آی حال میکردم اینطوری که میشد ..این باشه دیگه منو اذیت نکنه .. ساشا _ چی گفتی ؟؟ اصلا من هر کاری که میکنم به تو ربطی نداره ..حق اعتراضیم نداری ..الانم جواب منو بده .. _ برو بابا به سمت در بیرون حرکت کردم ولی هنوز به در نرسیده دستم با شدت کشیده شد و باعث شد پرت شم سمت عقب .. چون شدت کشیدنش زیاد بود با شدت پرت شدم تو بغلش اونم برای جلوگیری از افتادن دوبارم دستاشو محکم حلقه کرد دور کمرم .. معذب بودم از این همه نزدیکی ..هر دو دستم رو سینه ی لختش بود و کاملا تو حصار دستش بودم ..حتی کوچکترین حرکتی هم نمیتونستم بکنم .. با شدت بیشتری شروع کردم به تقلا کردن ولی دریغ از حتی به صدم میلی متر ..عیت فولاد سر جاش وایساده بود .. نمیدونم چرا ولی از این همه نزدیکی داشت نفسم میگرفت ..از طرفیم ذهنم دوباره داشت یه چیزایی توش رد و بدل میشد .. _ ولم کن .. سرشو آورد پائین و لباشو چسپوند به گوشم ..نفساش که بهم میخورد باعث میشد مور مورم بشه واسه همین خودمو میکشیدم سمت عقب ولی اون کوتاه بیا نبود .اونم همراه من خم میشد سمت عقب .. ساشا _ اگه نکنم ؟؟ حواسم یه لحظه پرت شد سمت لحن شیطونش ..این پسر دچار بحران شخصیت شده من مطمئنم ..کلا موقیعت و این که تو بغلشم و همه چی یادم رفت ..کمرمم خشک شده بود واسه همین یکی از دستامو انداختم دور گردنش و خودمو کشیدم بالا تا کمرم صاف شه ..اصلا یه لحظه یادم رفته بود که تو چه موقعیتی هستم و با این کارم اون چه فکری در موردم میکنه .. _ هیچی گازت میگیرم .. از دهنم پرید ..خودمم تعجب کردم این چی بود که من گفتم ..؟؟ یعنی چی دختر حیات کجا رفته ..وای وای ولی ..ولی این کلمه بیش از حد برام آشنا بود .. ساشا _ جدا ؟؟ خب منتظرم گاز بگیر عزیزم .. مات صورتش شدم ..هنوزم اخم داشت ..ولی چشاش شیطون شده بود ..یهو سرم تیر کشید و باعث شد که چشامو ببندم ..دوباره اون دوتا
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁از تعجب چشام
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 دختر _ عزیزم برو اونور .. پسر _ اگه نرم چی ؟؟ دختر _ خب من میرم .. پسر _ مگه من میزارم .. دختر _ اصلا مگه دست توئه پسر _ پس چی ؟؟ همه چیه تو دست منه .. دختر _ اصلانم اینطور نیست .. پسر _ چرا هست . دختر _ نیست اصلا حقی نداری پسر بلند قه قهه زد و دختر و بیشتر به خودش فشرد .. پسر _ من ارباب توام پس همه چیت دست منه حتی زندگیت .. بعد با لذت به حرص خوردن دختر توی بغلش نگاه کرد .. دختر با جیغ _ غلط کردی ولم کن ببینم .. پسر _ اگه نکنم .. دختر _ گازت میگیرم .. پسر با شیطنت ابروهاشو داد بالا پسر _ جدا ؟خب منتظرم گاز بگیر عزیزم .. بعد بازوشو گرفت سمت دختر ..دختر هم خم شد سمت بازوی پسر تا گازش بگیره .. ......... با فشاری که به کمرم اومد متوجه شدم که خیلی وقته زل زدم به بازوی ساشا ..چشامو از بازوش گرفتم و دوختم به چشاش .. سرشو بهم نزدیک کرد .. هنوزم داشتم بهش نگاه میکردم .اینکه اینقدر در برابرش آروم بودم و اصلا نمیدونستم چی متونه دلیلش باشه .. ساشا _ نگفتی چرا موهاتو خشک نکردی ؟؟ اه این هنوزم گیره ها .. یه لحظه ذهنم منحرف شد و یادم اومد که بله اصلا مگه جناب سشوار واسه من گذاشته که بعد انتظار داره موهامو خشک کنم ..عجبا !! با جیغ جیغ شروع کردم به حرف زدن ..که خدا رو شکر خودشو یه کوچولو کشید عقب .. _ یعنی چی ؟؟ تو مگه اصلا واسه من سشوار گذاشتی که بعد به من میگی چرا موهاتو خشک نکردی ؟؟ با چی انتظار داری موهامو خشک کنم ..؟؟ با اینکه تو حصار دستش بودم هنوزم ولی بازم دستامو زده بودم به کمرم و داشتم با غذب نگاش میکردم .. یه نگاهی به حالتم انداخت و یکی از ابروهاشو داد بالا .. ساشا _ مطمئنی که چیزی به این اسم اینجا نیست دیگه نه ؟؟؟ اصلا نفهمیدم منظورش از اینجا کجاست فکر کردم اتاق خودمو میگه .. _ خب معلومه .من که چیزی ندیدم تو اتاقم .. با همون حالت جواب داد ساشا _ اتاقت ؟؟ _ بله پس چی ؟؟ یهو پوزخند زد و با تمسخر نگام کرد ...وای باز این جنی شد ..حتی منم دیوونه کرده خودمم هی تغییر شخصیت میدم ..یبار شادم یه بار غمگین ، یه بار عصبی اصلا یه وضعیه ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وپنج ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 دختر _ عزیزم ب
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ پس اون چیه اون وسط به دستش که به سمت چیزی گرفته بود نگاه کردم ..ای وای این که سشواره چطور من ندیدم ؟؟ آها خب معلومه اینو گذاشته تو اتاق خودش بعد از من انتظار داره ببینمش .. خواستم برم سمت سشوار و برش دارم ولی هر چی زور زدم دیدم نمیتونم تکون بخورم ..یه نگاهی به خودم انداختم ببینم چه خبره که دیدم بله .. من که هنوز تو بغل اینم .تو رو خدا ببین آلزایمر گرفتم ..درسته میخواستم یه جوری حالشو بگیرم ولی نه دیگه اینطوری که ..اونم من با این لباسا و این وضعیت ساشا .. با هر دو دستم هلش دادم عقب چون کارم یه دفعه ای بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و پرت شد عقب از شانسش تخت پشتش بود و وقتی داشت میوفتاد دستم منم کشید و هر دو افتادیم روش .. ********** اون به پشت افتاد رو تخت و منم کنارش .چونم خورد به پیشونیش و آخم رفت هوا _ آخخ .. ساشا _ آخ ..چت شد ؟ خوبی ؟ یه کمی خودمو کشیدم عقب تر تا بتونم صورتش و ببینم ..همش باعث مییشه سر و صورتم کبود شه بعد میگه چی شد ؟ خوبی ؟ حقشه الان بزنم فک مکشو داغون کنما ..!! با غضب داشتم نگاش میکردم ..یعنی این واقعا نمیدونه یا خودشو زده به خری ؟؟ _ یعنی تو نمیدونی چی شد ؟؟ ساشا _ نه از کجا بادید بدونم .. از حرص زیاد یه جیغ فرا بنفش کشیدم و با صدای جیغ جیغو شروع کردم به غر غر کردن .. اونم هر دو دستشو گذاشت رو گوشش _ هی داری داغونم میکنی بعد راه به راه میپرسی چی شد ؟؟ یعنی تو واقعا نمیدونی ؟؟ واسه چی دست منو کشیدی ؟؟ صورتم و لبام کم بود که زدی چونه ام و هم داغون کردی ؟؟ خوبه الان بزنم داغونت کنم ..؟؟هان با لذت داشت نگام میکرد ..منم با حرص و فک منقبض شده ..من نمیدونم این چی گیرش میاد از حرص دادن من ؟؟ من که میدونم آخر سر پیر میشم از دست این .همه جوونیمم عقده میهش برام که چرا این کارو نکردم چرا اون کارو نکردم .. ساشا _ بسه بسه کر شدم دختر خوبه فاصلمون فقط 1 سانته ها چرا جیغ میزنی . هان چی گفت این ؟؟ کدوم فاصله ؟؟ برو ببینم ..وایسا یه کمی سرمو خم کردم و به خودمون نگاه کردم ..خب الان این افتاده رو تخت و منم ..منم ..منت..چ ی ؟؟ با فهمیدن اینکه الان کجام و چه اتفاقی افتاده سریع به خودم اومدم و خواستم بلند شم ..ولی هنوز تکون نخورده بودم که دستاش قفل شد دور کمرم .. ساشا _ کجا خانم ..بودیم در خدمت .. _ ولم کن ببینم..چی فرت و فرت منو بغل میکنی .. ساشا _ هچین تهفه ای هم نیستی .. با دست به خودم اشاره کردم .. _ اگه نبودم که الان این نبود وضعیتمون .غیر از اینه ؟؟؟ با پرویی و پوزخند بهم نگاه کرد ساشا _ واسه لذت بردن قیافه مهم نیست .. چی گفت این ..یعنی ..وای نه خدا چرا حواسم نبود ؟؟ من که میدونستم این از من بدش میاد چرا ؟؟ چرا آخه ...خدایا .از بس شکه شدم با این حرفش که کلا کلمات و گم کرده بودم ..یعنی من وسیله ی لذت بردنش بودم ؟؟ خیلی بدم اومد تو یه لحظه تمام حس های بد دنیا ریخت تو دلم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_هفتاد_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا _ پس اون
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بی اعتمادی ، نفرت ، هوس ، هرزگی ، و خیلی چیزای دیگه .مطمئن بودم که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود ..دست خودم نبود هیچی ..تو همون وضعیت با بیشترین قدرتی که در توانم بود سیلی زدم تو صورتش .. صورتش برگشت و دستاش کمی شل شد .از فرصت استفاده کردم و سریع از بغلش در اومدم .هیچی دست خودم نبود متنفر بودم از اینکه یکی بخواد ازم سوء ااستفاده کنه و ساشا دقیقا همون کاری و کرده بود که ازش نفرت داشتم . سریع صاف ایستادم و با نفرت نگاش کردم ..یه دستش رو صورتش بود و داشت با بهت بهم نگاه میکرد ..دیگه از حدش گزرونده بود تا کی باید ساکت میبودم و هیچی بهش نمیگفتم ؟؟ تا کی تحمل میکردم به توهیناش ..؟؟ نه دیگه نمیتونستم .. انگشت اشارمو گرفتم سمتش _ خوب گوش کن ببینم چی میگم ..پیش خودت چی فکر کردی ؟ که هرچی بگی ساکت میشینمو هیچی نمیگم ؟ اینکه هی روم دست بلند کنی و من جیکمم در نیاد ؟ نه جناب اگه تا الان ساکت موندم و هیچی بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر پدر و مادرم بوده ولی دیگه نمیتونم .به اینجام رسیده ) با دست به قصمتی از گردنم اشاره کردم ..( پیش خودت چی فکر کردی که میرم عقدش میکنم و یه بلاییسرش میارم بعدم به درک ؟؟ هر چی شد بشه ؟؟ ولی کور خوندی دیگه بهت اجازه نمیدم ..اجازه نمیدم که راه به راه خوردم کنی ..ازت متنفرم اینو تو گوشت فرو کن ..ازت متنفرم ..تو یه آدم هوس باز و کثیفی .. با پام یه لگد محکم زدم به ساق پاش ..همین لگدم کافی بود تا به خودش بیاد . سریع از جاش بلند شد و با یه قیافه ای که از شدت خشم به کبودی میزد یه قدم به سمتم برداشت اون یه قدم میومد جلو و من یه قدم به سمت عقب بر میداشتم ..دیگه جرعت حرف زدن نداشتم از قیافه ش به وحشت افتاده بودم ..چرا دروغ بگم از اینکه دست روم بلند کنه میترسیدم .. هی اون جلو میومد و هی من عقب میرفتم تا اینکه خوردم به چیزی نفسم بند اومد ..خورده بودم به دیوار و دیگه جایی نبود برای عقب رفتن ..ولی اون هنوز داشت به سمتم میومد .. بهم که رسید چسپیده بهم ایستاد ..هیچ فاصله ای بینمون نبود ..داشت خیره بهم نگاه میکرد و همین خیره نگاه کردنش بود که باعث میشد بترسم .. یکمی خم شد سمتم و از لای دندونای به هم چسپیدش غرید ..صداش بم شده بود .. ساشا _ چی گفتی ؟؟ _ ..... بیشتر خم شد سمتم ساشا _ گفتم چه زری زدی ؟؟ _ ...... بازم جواب من سکوت بود ..میترسیدم دهنمو باز کنم و یه کلمه ی دیگه حرف بزنم تا از کوره در بره و جنازمو بندازه اینجا ..واسه همین ترجیح میدادم خفه خون بگیرم ولی انگار این کارم بدتر بود یهو با خشم داد زد و با کف دستش محکم کوبید به دیوار پشت سرم ..از صدای ضربه ی دستش چشامو محکم بستم .. ساشا _ نشنیدی چی گفتم ؟ د حرف بزن تا یه بلایی سرت نیاوردم .. _ ...... محکم داشتم چشامو رو هم فشار میدادم ..وحشت کرده بودم تا حالا این درجه از عصبانیتشو ندیده بود م .. یهو احساس کردم که نفسم داره بند میاد ..سریع چشمامو باز کردم و با دستام چنگ انداختم به شونه های برهنه ی ساشا .. دست ساشا بود که حصار گردن ضریفم شده بود و داشت خفم میکرد .برای دومین بار ..چشمام تا آخرین حد درشت شده بود و برای ذره ای اکسیژن در حال تقلا کردن بودم ..