مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وهشت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 بلاخره زبونم با
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پنجاه_ونه
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁چرا دروغ بگم از تهدیدش ترسیدم از این روانی هر کاری بر میومد ..با قیافه ی زاری بهش نگاه کردم که اصلا به روی مبارکش
نیاورد
شاهین _ چیزی میخواستی بگی رزا ؟
وضعیت بد بود بهتر دیدم یه جوری جمعش کنم تا بعدا بتونم فرار کنم ..الان بهتر بود که این آتیشو بخوابونم ..
فکرم به کل درگیر بود ، درگیر این همه اتفاقاتی که میوفتاد ولی الان وقت فکر کردن نبود ، شب یا یه موقع دیگه میتونستم حسابی
فکر کنم اما الان بهتر بود که عصبانیت ساشا رو کم کنم پس چه راهی بهتر از حیله ی زنانه ..
خودمو جمع و جور کردم و بیشتر رفتم سمت ساشا وقتی که منو تو اون وضعیت دید تعجب کرد .
ساشا _ داری چیکار میکنی تو ؟
اون دو تا پسر عموی بیخاصیت ولی خوشکلمم که با درخت فرقی نداشتن ..البته الان ،به موقع یه چاق سلامتیم با اون دوتا میکنم ..
_ چیزی نیست عزیزم ..
پشت بندش خودم انداختم تو بغلش و یه دستمو حلقه کردن دور گردنش با اون یکی دستمم دستشو گرفتم ..
_ آره شاهین میخواستم بگم که و هیچ کسیو بیشتر از ساشا دوست ندارم ..
شاهین با یه قیافه ای نگام کرد که انگار تو راست میگی منم به روی خودم نیاوردم ..صدای ناراحت شهاب رفت رو نروم
شهاب _ رزا قرار نبود که به این زودی عروس شی اونم بدون خبر دادن به من ..
ساشا _ لازم نمیدیدم که به همه خبر بدیم .
نگاش به شهاب بود ..الان اصلا نمیتونستم طرف شهاب و بگیرم ..
_ خب ببخشید داداشی . یه دفعه ای شد ..
شاهین _ آره خب مگه حواسم برات میزاره این شازده
این حرفو با طنز گفت که باعث خنده ی همه شد ، ولی خب چه خنده ای ، همه تظاهر ،
شهاب از جاش بلند شد و رفت اون سمت پشت مغازه
شاهین _ خب آقا داماد باید سور بدی ما که نبودیم ..
ساشا _ گفتم که کسی خبر نداره
شاهین _ نه دیگه داداش داری از زیرش در میری ، اینطوری فکر میکنم خسیسی
منم با تعجب به این دوتا نگاه میکردم انگار نه انگار همین چند مین پیش داشتن همو میکشتنا ..البته بیشتر شهاب و ساشا بودن
ساشا _ باشه بابا پس جا و مکانشو خودت مشخص کن .من پولشو حساب میکنم هر چی که باشه
شاهین _ به مرد زندگی .. خوبه پس یه شام توپ تو رستوران بهاران خوبه ؟؟
ساشا _ من حرفی ندارم ، روشو کرد سمت من
ساشا _ عزیزم تو چی ؟
از عزیزمش تعجب کرده بودم ..
_ من ؟؟ من که جایی رو نمیشناسم ولی باشه خوبه ..
ساشا _ آره جون خودت پس من بودم که پارسال پدرتو در آوردم .
البته این حرفارو زیر لب گفت ولی من متوجه شدم .منظورش چی بود ؟
_ چیزی گفتی ؟
ساشا _ نه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ونه لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁چرا دروغ بگم از ت
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁همین یه نه خشک و خالی .
شاهین _ خوب ساشا خان این رزا هم که بدتر از تو شوهر ذلیل .پس اون شمارتو بده تا باهم هماهنگ کنیم ..
ساشا شمارشو داد بهش و دوباره شروع کردن به حرف زدن ولی من فکرم درگیر بود .
هنوز مدتی نگذشته بود که با صدای شهاب که رو به روم بود به خودم اومدم ..
شهاب _ بگیر دختر عمو اینم کادوی من برای عقدت گرچه قابل ندونستی دعوتم کنی ..
از حرفش ناراحت شدم
_ شهاب گفتیم که هیچ کسی نمیدونه .
شهاب _ درسته ولی قول و قرارمون چیز دیگه ای بود ..
هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد ..
_ منظورت چیه ؟
شهاب _ هیچی
بعد نگاشو دوخت به ساشا و شاهین که داشتن با هم حرف میزدن ..دیگه حرفی پیش نیومد ..
حدود یه ساعت دیگه هم اونجا گیر بودیم شاهین و ساشا بدجوری با هم گرم گرفته بودن و مثل اینکه یکی از دوستای صمیمیشون
یکی در اومده بود یعنی هم با ساشا صمیمی بود و هم با شاهین ..
این یه ساعت هر جوری بود زیر نگاه های سنگین شهاب و چشم غره های ساشا گذشت ..اما فکر من درگیر فرار بود ..واقعا گیر
افتاده بودم نمیدونستم چی کار باید بکنم ..
بلاخره بعد از کلی چشم غره و فک زدن و کلی تعارف رد و بدل کردن از مغازه اومدیم بیرون ..انگار نه انگار که میخواستن یک
ساعت پیش کله ی همو بکنن همچین با هم چفت شده بودن که دیگه این آخراش داشت دهنم میخورد به زیر زمین ..البته این
موضوع فقط و فقط مربوط به ساشا و شاهین میشد ..من و اون شهاب خوشکله هم که انگار نه انگار
من که همش چشمم به در و دیوار و اون لباسه بود که آخر سرم برام نخریدش موند رو دلم اون شهاب هم که یه لحظه نگاشو ازم
نمیگرفت معلوم نبود چه مرگشه ..والا
بازم چند دور دیگه گشتیم و بعد از خریدن یه ساپورت رنگ پا و یه کت برای روی لباس و یه کفش به رنگ صورتی که پاشنشم کم
کم 11 و داشت رضایت داد که دیگه بیخیال بشه ..البته خرید کلی لباس دیگه اعم از شرتک و شلوارک و تاپ بلوز و دامن لباس زیر
و خواب و......که پدرمو در آورد ...
ساشا _ خب دیگه بهتره بریم خونه ..
_ چی ؟ چیزی گفتی ؟
ساشا _ حواست کجاست ؟ گفتم بهتره بریم خونه ..
نه چی چیو بریم خونه من میخوام از دستت فرار کنم بعد تو میگی بریم خونه ..داشتم فکر میکردم که با چیزی که دیدم از خوشحالی
اشک تو چشام جمع شد ..
دست ساشا رو گرفتم و کشیدم .
_ میگم چیزه ، ساشا ؟؟؟
ساشا با اخم برگشت سمتم ..
ساشا _ ها بنال
_ ها بنال چیه بیتربیت ! باید بگی بله .
ساشا _ مگه سر سفره ی عقدم ؟ حوصله ی کل و هم ندارک پس بنال تا پشیمون نشدم .
_ ام میگم من باید برم دشووییییی
از لحنم فکر کنم خندش گرفته بود چون دستشو به چونش کشید ..
ساشا _ خب که چی
_ وا ساشا گفتم باید برم توالت
ساشا _ خب صبر کن تا برسیم خونه بعد برو ..
دوستان آیا موافقید یه رمان دیگه شروع کنیم
و دو رمانه کنیم کانالو
اون موقع هر رمان روزانه ۲ قسمت ارائه میشه
یا همین تک رمانه باشه و روزی ۴ قسمتی؟
نظر بدید👇👇👇
@Admin_roman
سلام دوستان امروز به اشتباه یه رمان دیگه رو که واسه کانال تلگرام بود اشتباه گذاشته بودم اینجا😄
حواس نداریم که این روزا😐
امروز یه پارت ویژه داریم که تا ساعت ۵ آماده میشه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁همین یه نه خشک و خالی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_ویک
لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁اه هی من چیزی نمیگم هی این سنگ میندازه جلو پام .
_ نمیشه آخه تنده
یه نگاه مشکوک بهم انداخت
ساشا _ خب میگی من چیکار کنم ؟ میخوای بیای تو جیب من خودتو خالی کنی ؟
پسره ی منحرف بی ادب
_ اه بیتربیت
ساشا _ فحش دیگه ای بلد نبودی ؟
_ خب بابا خواستم یه توالت برما !! چقد گیر میدی ..
یکم به اینور و اونو نگاه کرد بعد با دستش به همون سمتی که نزدیک بود از خوشحالی اشکمو در بیاره اشاره کرد ..
ساشا _ خب برو اونجا توالته فقط زود .حواستم جمع کن چون کلکی در کار باشه من میدونم و تو
ای بابا .
_ باشه
سریع ازش جدا شدم و دوئیدم سمت توالت ، در و باز کردیم و پریدم داخل ..خب الان باید چیکار کنم ؟ از پنجره که نمیشد فرار کنم
چون
صد در صد مرگم حتمی بود .. راه دیگه ای هم نبود پس میموند تعغییر قیافه ..الان چطوری تعغییر قیافه بدم ؟؟؟
تو فکر بودم که در دستشویی باز شد و یه خانم با بچه ی تو بغلش اومد تو ..ای ول ، سریع به سمتش حجوم بردم و دستشو کشیدم که
بدبخت نزدیک بود سکته کنه .
زنه _ هیییی !!! چیکار میکنی خانم ..
ای بابا هی من وقت ندارم هی این گیر میده ..
_ سلام ببخشید ..مم میشه کمکم کنید
مشکوک نگام کرد
زنه _ چطور ؟
با دستم به لباساش اشاره کردم .
_ میشه لباسای تنتون رو با من عوض کنید لطفا .. من یه نفر دنبالمه که اگه پیدام کنه بدبخت میشم ..
زنه _ خب چرا اومدی تو توالت
عجب خریه این دیگه
_ خب از دست اون یارو فرار کردم .شوهرم بیرون پاساژ منتظرمه ..این یکی از طلبکارای بابامه .خلافکارم هست اگه منو بگیرن کارم
تمومه دستم به دامنت خودت نجاتم بده ..
زنه که فکر کنم باور کرده بود و دلش به رحم اومده بود قبول کرد ..خلاصه با کلی بدبختی لباسامونو عوض کردیم و اول اون زنه رو
فرستادم بره ..
عجب لباسای جلفی هم داشتا !! خدا به داد شوهرش برسه ..یه مانتو تنگ و کوتاهه قرمز جیغ به همراه یه شال همرنگش و یه کیف
مشکی ..
تا جایی که تونستم شالو کشیدم تو صورتمو اول یکمی لای در توالت و باز کردم بعد از اینکه بیرونو دیدم و مطمئن شدم که امن و
امانه سریع رفتم بیرون و تند تند به سمت خروجی حرکت کردم ...
از پاساژ که زدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم . یه لحظه ایستادم و به آسمون پر ستار نگاه کردم ..نمیدونم ساهت چند بود چون من نه
گوشی داشتم و نه ساعت پس بهترین کار این بود که تا یه جایی خودمو برسونم و تاکسی بگیرم واسه ترمینال یا فرودگاه ..
با این فکر با سرعت شروع کردم به دوئیدن این وسط از متلکایی هم که نثارم میکردن در امان نبودم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ویک لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁اه هی من چیزی نمیگم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_ودو
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا👇👇
رو به روی در توالت با فاصله ی حفظ شده ای ایستاده بودم و منتطر رزا بودم ..با اینکه میدونستم چی تو فکرش میگذره ولی بازم
رامش شدم .الانم نمیتونستم وارد توالت زنانه بشم تا درش بیارم ..مطمئن بودم که تو فکر فراره باید میزاشتم ببینم تا کجا پیش میره
قصد داشتم که خودش به اشتباه خودش پی ببره ..یکمی به اطرافم نگاه کردم که یه خانم بچه بغل نظرمو جلب کرد ..باید
میفرستادمش تو توالت ببینم چه خبره البته اگه قبول میکرد .
آخ رزا ببین با من چیکار کردی ...
با اخمایی در هم به سمت زنه رفتم و صداش کردم ..
_ ببخشید خانم
برگشت سمتم ، تا چشمش بهم افتاد چشاش برق زد ..انقدر بدم میاد از یه همچین زنای هرزه ای که تا یه مرد دیگه رو میبینن همه
چی یادشون میره ..ههه
اخمام بیشتر شد
زنه _ بله میتونم کاری براتون بکنم ؟
_ بله من خانمم رفته توالت و هنوز نیومده ، حاملس میترسم بلایی سرش اومده باشه و بخاطر ویار شدیدش هی ازم دوری میکنه
.. خواستم بگم میتونید برید داخل ببینید چی شده ؟ خیلی وقته اون توئه ..البته بهش چیزی نگید .
اخماشو کشید تو هم
زنه _ نه به من چه زن توئه
هه بهش برخوده بود که تیرش به سنگ خورده ولی من شما زنا رو میشناسم ..
دست کردم تو جیبمو کیف پولمو در آوردم ..از توش چند تا توراول صدی در آوردم و جلوی چشمش تکون دادم ..کم کم دو ملیون
بود ، به وضوح برق زدن چشاشو دیدم و این باعث نیشخندم شد ..
زنه _ چیکار میتونم بکنم
_ برو اون تو ببین چه خبره
سرشو تکون داد و تا اومد پولارو بگیره دستمو کشیدم
با تعجب نگام کرد
_ حواست باشه منو دور نزنی خانم وگرنه بد میبینی ..خانمم سر تا پا مشکی پوشیده
بعد پولارو دادم بهش و فرستادمش تا بره داخل ..خودم دوباره برگشتم سر جام و زل زدم به در توالت ..تو فکر بودم ..تو فکر تعغییر
یه دفعه ای رزا ، تو فکر غیب شدن دو ماهش بعد از اون دعوا و خیلی چیزای دیگه که داشت روانیم میکرد ..
دلیل همه ی رفتارای من خودش بود ، چرا میخواست بزنه زیر همه چی ؟؟ مگه براش کم گذاشتم ، از همه بدتر برگشتن یه دفعه ای
شهاب و رفتار رزا نسبت بهش ..مگه رز به من نگفته بود که اون قرار رو لغو کرده ..مگه نگفت که رو به روی خونوادش ایستاده ؟
مگه نگفت که شهاب و از خودش رونده پس دلیل این نگاه های پر از حرارت چی بود ؟؟
این دروغها بود که منو وادار به خشونتی میکرد که شاید یه زمانی خودم سخت باهاش مخالف بودم ..
حدود نیم ساعت بعد دیدم که رز با یه بچه تو بغلش اومد بیرون ولی کمی که دقت کردم دیدم نه رز نیست همون زنه بود ..
زنه سریع اومد پشم و یه سری چرت و پرت تحویل داد بعد رفت ..پوزخندم دقیقه به دقیقه داشت بزرگتر میشد ..سریع به سمت
ستونی رفتم که کمی اونطرفتر بود و پشتش ایستادم ..
رز خیلی بچه ای خیلی ..
زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباسای اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتی دید خبری
نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمیزی منم رفتم سمت پارکینگ.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا👇👇 رو به روی
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_وسه
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁ساشا
زیاد صبرم طول نکشید که رز با یه تیپ افتضاح که همون لباسای اون زنه بود اومد بیرون یکمی سرشو چرخوند و وقتی دید خبری
نیست با دو رفت سمت در خروجی ..با پوزخند تمسخر آمیزی منم رفتم سمت پارکینگ .
از یه طرف به خاطر تیپ افتضاحش خیلی عصبی بودم و دوست نداشتم که اونطوری جلو چشم ملت راه بره ، از طرفیم دلم میخواست
ببینم تا کجا میخواد پیش بره ؟
یعنی اونقدری منو بچه و احمق فرض کرده که ندونم میخواد چیکار کنه ؟؟ سخت در اشتباهه ..من ساشا آریامنش که کوچکترین چیز
از زیر دستش در نمیره ، حالا بیام و از یه دختر رو دست بخورم اونم برای دومین بار ؟؟ هههه
محاله محال
سریع سوئیچ ماشین و از جیبم در آوردم و دراشو باز کردم ، ماشین کوروِتَم و آورده بودم و دو سرنشینه بود ..پس همه ی خریدها رو
پرت کردم رو صندلیه ی کمک راننده و خودمم نشستم پشت رل
با روشن شدن ماشین و تیکافی که ناخودآگاه به خاطر عصبانیت زیاد کشیدم از پارکینگ خارج شدم ..پیدا کردنش زیاد طول نکشید
تو خیابون در حال دوئیدن بود از عصبانیت زیاد با دستام به فرمون ماشین فشار میاوردم ..
با اون وضع و اون لباسش این طور دوئیدن اونم تو خیابون اصلا شایسته نبود ..کم کم داشتم پشیمون میشدم از اینکه بخوام بهش
فرصت بدم ..
این میتونست یه فرصت براش باشه این که با فرار نکردنش بهم بفهمونه که همه چی دروغ بوده و حداقل یه حسی هر چند خفیف بهم
داره ، ولی
چشمام به سرخی میزد و اینو مطمئن بودم ..
دو سه تا خیابون و رد کرد و ایستاد ، با فاصله ی معینی ازش ایستادم هر دو دستشو گذاشته بود رو زانوهاشو خم شده بود انگار
داشت
نفس میگرفت ..
من نمیدونم با کدوم عقل راه افتاده بود واسه ماشین گرفتن ؟ اونم این موقع ؟ یه دختر تنها ، با این تیپ و قیافه ، و شاید بدون پول هر
بلایی ممکن بود سرش بیاد حیف که زنمه ، حیف که اون ته تها ی دلم هنوزم نتونستم فراموشش کنم وگرنه همین جا بیخیالش
میشدم
..عصبانیت زیاد داشت کم کم کار دستم میداد ..مطمئن بودم که امشب یه بلایی سرش میارم ..
لب خیابون منتظر تاکسی بود ..
چند تا ماشین براش بوق زدن که یا پشتشو میکرد بهشون یا محل نمیداد ، اونام وقتی میدیدن تمایلی نداره راشونو میگرفتن و میرفتن
هنوزم ایستاده بود ، دستم رفت سمت داشبرد ماشینم و بازش کردم ..جعبه ی سیگار برگرمو بیرون آوردم ، یه جعبه ی طلایی که
روش
با طلای سفید طرح یه شیر در حال غرش و داشت، درست عین خودم ..
یه نخ برداشتم و گذاشتم رو لبم تو جیبام دنبال فندک گشتم فندکی با همون طرح ، هر دو ست هم بودن ..با پیدا نکردن فندک سرمو
بلند
کردم که با دیدن رو به رو سیگار از گوشه ی لبم افتاد .
اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد ؟؟؟
با عصبانیت در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..با تمام سرعتی که داشتم به سمتشون حمله کردم ..بعد از کمی دویدن بهشون رسیدم
و با فریاد غریدم ..
_ داریی چه غلطی میکنی تو مرتیکه عیاشش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختره بعد از سالها عشق بچگیشو پیدا کرد...
#عاشقانه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشا زیاد صبرم ط
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_وچهار
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁رزا
کنار خیابون ایستاده بودم و منتظر بودم تا یه تاکسی بیاد و برم . خیلی مزاحمم شدن ولی خب وقتی میدیدن که محل نمیدم راشونو
میگرفتن و میرفتن ..از اون ورم یه ماشین خیلی مشکوک بود ، با یه کمی فاصله از ما ایستاده بود .نمیدونم چرا استرس داشتم ..ولی
هر چی بود تصمیم گرفتم بهش نگاه نکنم تا استرسم کمتر بشه ..
همینطور منتطر تاکسی بودم که یه ماشین ماکسیما جلوم زد رو ترمز ..یه قدم به عقب برداشتم و رومو کرد سمت دیگه تا بره ولی
انگار این یکی قصد رفتن نداشت ..
مرده _ به خانم خشکله در خدمت باشیم .
با نفرت سرمو چرخوندم سمتش
_ خفه شو مرتیکه گمشو ..
یه خنده ای کرد که حالم به هم خورد مردک مزخرف
مرده _ اوه اوه چه خشن ناز نکن بیا بالا خوب حساب میکنما ..
دیگه جوش آوردم
_ خفه شو مرتیکه ی نفهم برو با ننت خوب حساب کن که مثل خودتن حالا هم هِری
ولی انگار این حرفم باعث شد بهش بر بخوره و با عصبانیت از ماشین پیاده شد ..دیگه به گوه خوردن افتادم کاش هیچی بهش
نمیگفتم که عین بقیه راهشو بزاره و بره ..
اما دیگه دیر بود واسه این حرفا ..خیلیم دیر بود من چند قدم به عقب برمیداشتم و اون چندتا به جلو ، خیلی ترسیده بودم
هیچ کاریم از دستم برنمیومد ..آخه یکی نیست بهم بگه دختره نفهم مگه مرض داری زر میزنی ؟ اونم وقتی که هیچ راه دفاعی از
خودت نداری ؟؟
مرده بهم نزدیک شد و با یه حرکت بازومو گرفت تو دستش شروع کردم به تقلا و داد زدن
_ ولم کن روانی ..ولم کن با توام ..کمک ..کمک
شانس گند من خیابون اون موقع خلوت بود و هر از گاهی اگه یه ماشینی رد میشد .اون یکی ماشینم که اونورتر ایستاده بود مثل اینکه
کسی توش نبود ..دیگه واقعا به گوه خوردن افتاده بودم اگه بلایی سرم میومد ؟ وای نه خدایا .همون ساشا خیلی بهتر از این وضعیت
بود ..
مرده _ حالیت میکنم دختره ی هرزه ...که مادر منو با خود خرابت مقایسه میکنی ؟ حالا که حالیت کردم میفهمی چه خب .........
میون حرفش صدای داد یه مرد اومد و پشت بندش ضربه ای که خورد به اون مرده و دستش از دور بازوم باز شد ..و با ضرب افتاد رو
زمین
..
شکه از چیزی که رو به روم میدیدم سر جام خشکم زده بود ..هیکل ساشا دو برابر اون مرده بود و الانم داشت زیر دست و پای ساشا
له میشد ..
یه لحظه حواسم رفت به لباسی که تنم بود و پشت بندش فراری که از دستش کردم و درگیری الان ، با ترس به قیافه ی کبود شده از
عصبانیت ساشا زل زدم که داشت به مرده فحش میداد پشت سر هم لگد و مشت بود که نثارش میکرد ..
مطمئنا بعد از اون نوبت من بود که زیر دست پاش له و لورده بشم ..همین فکر کافی بود تا فرصت و غنیمت بشمارم و پا تند کنم به
سمت خیابون .
میخواستم زود از اینور رد شم و برم اونسمت و به دلیل اینکه حواسم به پشت سرم و ساشا بود متوجه ماشینی که داشت با سرعت
اینور میومد نشدم ..
با بوق های پی در پی ماشین حواسم و جمع کردم و با ترس زل زدم به ماشینی که هر لحظه داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد ..
یه دفعه یه تصویر ناواضح اومد جلوی چشمام و درد شدید سرم که باعث شد دستام بره رو سرم ...محکم فشار میدادم تا دردش کتر
بشه
ولی نه هیچ فایده ای نداشت ..
فقط اون تصویر بود که هر لحظه داشت بیشتر بهم فشار میاورد
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_شصت_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁رزا کنار خیابو
#ازدواج_اجباری
#قسمت_شصت_وپنج
✅ لینک قسمت اول 👇
https://eitaa.com/manifest/2678
🍁پسر _ که اینطور ، یعنی میخوای بگی اون تو نبودی ؟
دختر _ چی داری میگی ؟ منطورت چیه ؟
پسر _ تو به من خیانت کردی ..تو ..همین تویی که خودتو عاشق و سینه چاک میدونستی
دختر _ حرف دهنتو بفهم ..من کی به تو خیانت کردم ؟ اینه جواب اون همه عشقی که به پات ریختم
پسر _ خفه شو خفه شو ..من خودم دیدمت ..خودم دیدمت که باهاش بودی
دختر _ صبر کن ..س
ولی پسر از آشپزخونه خارج شده بود و پشت بندش صدای محکم در خونه .
اشکاش رو صورتش شروع به باریدن کردن ..یه لحظه به خودش اومد و سریع به سمت پالتو و شالش رفت با دست برش داشت و
دوئید سمت در ..همونطورم لباساشو میپوشید ..
از در خارج شد و سریع با آسانسور به طبقه ی اول رفت و با دو از ساختمون خارج شد ..به صدا های نگهبان هم توجهی نکرد ..
پسر و دید که شوار ماشینش شد و با یه تیک آف دور شد ..با سرعت به سمت ماشین دوئید و صداش کرد ولی هنوز صدایی ازش در
نیومده بود که با برخورد جسم سختی به تنش و پشت بندش پرت شدنش همه چی تار شد ..
........
سرم گیج میرفت این چه تصویری بود کل این فیلم حتی 1 ثانیه هم طول نکشید .اینا کین ..؟ چرا من میبینمشون ؟ با صدای پی در پی
بوق های ماشین چشمامو باز کردم ..سر درد عجیبی داشتم ..خیلی بد جوری که دلم نمیخواست پاشم .چشمام داشت رو هم میوفتاد ،
فقط یه چیز و اون موقع شنیدم اونم صدای داد ساشا بود
ساشا _ررررزززززززززز مواظب باش
ولی من نتونستم تحمل کنم و چشام افتاد رو هم ...
........
روی شنها رو به روی دریا نشسته بودم و این صدای قلب بهترینم و دریا بود که تن تن آرامش رو به وجودم سرایر میکرد .
زیر لب صداش کردم
_ عزیزم !!!
صدای بم و مردونش باعث شد که با لذت چشمهامو ببندم
_ جانم عزیز دلم .
با لذت انگشتام و فرو کردم بین انگشتای دست مردونش ...
_ قول میدی هیچوقت تنهام نزاری ؟
بوسه ی نرمش روی موهام باعث شد دستاشو بین دستای مردونم فشار بدم
_ خیلی دوست دارم ..
_ منم عزیزم ..
هر دو با سکوت به دریا زل زده بودیم ..دریایی که به طرز عجیبی داشت کم کم طوفانی میشد ..با اینکه هوا صاف بود ولی دریا کم کم
داشت طوفانیتر و موجهاش بیشتر میشد ..
با احساس اینکه گرمای تنش ازم دور شده با وحشت برگشتم سمتش ولی کسی و ندیدم ..ترسم بیشتر شد ..
kavir.pdf
4.1M