eitaa logo
کانال ققنوس
60 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
👈عاشق بودن دشوار است مثلِ باشرف بودن ...
از عزیزی شنیدم 👈شادی عید برای کسانی است که از بند خودخواهی رها شده و توانسته باشند دوست بدارند، ببخشند و فداکاری کنند.
سلام به عزیزانی که در این مدت بنده را همراهی میکنید. داستان بلندی مد نظر داشتم که شروع به نوشتن کردم. خوش حال میشم همراهی بفرمایید.🌹
"بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم" ❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت اول》 وقتی خانه‌مان را بردیم دو محله بالاتر، نزدیک خانه حاج محمود! حاج بابا سخت‌گیر بود، سخت‌گیرتر هم شد. هر موقع به بی‌بی گلایه می‌کردم می‌گفت: تقدیر و بخت و اقبال هرکس را یک جور و یک رنگ نبسته‌اند. حاج بابات ترس دارد که نکند روی این بخت روشن لک و ننگی بیفته! آخه! در این محل، یک حاج محمود و سه پسر اَلدنگش. بی‌بی همیشه با این حرف‌ها آرامم می‌کرد و من را می‌نشاند کنار سماورش تا کمک او ملحفه کوک بزنم. حاج بابا صبح زود می‌‌رفت دنبال روزی حلال. من هم می‌نشستم روی طاقچه و برای بی‌بی بلبل زبانی می‌کردم و می‌گفتم: کی گفته دختری که پاش به کوچه و مغازه باز بشه بی‌حیاست؟ چرا باید برای من معلم سرخونه بیاد، مشق و حساب بگه؟ چرا حاج بابا محسن فرستاد فرنگ اما من و کردید لا بقچه تو پستو؟ بی‌بی اگه من آسه برم آسه بیام، گربه هم شاخم نمیزنه. بی‌بی قلاب بافتنی‌اش را پیچ داد لا ولوی کاموا و گفت: دخترجان تو گیسوت کمنده! چشمات رنگ شفق‌! پوست پنبه‌ات را نباید کسی ببینه! نگاهی به بی‌بی انداختم و گفتم: خوب چادر سفیدم می‌کشم روی موهام، رو می‌گیرم از چشم ناپاک! هیجده سالم شده بس نیست! تا کی زیر سایه حاج بابا باید برم و بیام! بی‌بی خندید و گفت: به وقتش....به وقتش! اتاقم درخانه جدید، دولنگه پنجره داشت که رو به حیاط و مشرف به کوچه باز می‌شد. گلدان‌های شمعدانی و قفس مرغ‌ عشق‌ها و میز کوچکی در ایوان گذاشتم و رویش حافظ و شاهنامه چیدم. شب که حاج بابا از حجره آمد و دید نشسته‌ام زیر نور ماه و حافظ میخوانم از همان حیاط سرش را تا جای ممکن بالا گرفت و گفت: چارقدت سرته؟ دامن پاته؟ این محله با اون محله قبلی فرق داره مولود! من نمیدونم تو این محل کی شیر پاک خورده است! کی هوش و حواسش میجنبه! باید مراقب باشی! ادامه دارد......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت دوم》 سر سفره صبحانه، حاج بابا نان داغ را در پیاله عسل کرد و داد دستم گفت: سپردم به کریم شاگرد حجره! یه معلم سر خونه حسابی برات پیدا کنه. می‌گفت یکی سراغ داره فرنگ برگشته. خانم دکتری شده برای خودش. لقمه‌ی عسل را از دستش گرفتم و لب و لوچه ‌ام را قد ده تا آدامس کش دادم و گفتم: ها! الان این خانم دکتر فرنگ رفته نیست؟ عجنبی نیست؟ من برم تا سر کوچه بده حاج بابا؟ خودم را جمع و جور کردم چسپاندم به بی‌بی تا اگر تشری شنیدم سپر بلایم شود. حاج بابا اما حرفی نزد. چایش را قورت قورت سرکشید و رفت. همان روز زنگ در خانه و بعد چند تقه به در زدند. بی‌بی پای سجاده یاسین میخواند، سری جنباندم و با حرص پوفی کردم و........ با کجی لب و لوچه گفتم: حتما خانم دکتر بی‌بی خندید و گفت: چادرت یادت نره! برحسب عادت، همانطور که حاج بابا از بچگی یادم داده بود، حتی اگرخودش هم پشت در بود بدون چادر و روسری و پابرهنه نباید پشت در می‌رفتم. موهایم راپشت شانه‌ام ریختم و چادر را روی موهایم انداختم‌. با صدایی که از ته گلو بیرون آمد صدازدم: کیه؟ کسی با ناز عشوه از پشت در جواب داد: مهر هستم. دهان کجی کردم و نق زدم: مهر هستم...مهر هستم! در را باز کردم. دختر جوان و زیبایی زیر سایه پسری با قامت بلند که کلاه خبرنگاری روی سرش بود جلو آمد و گفت: سلام زیبارو! دستش را از دستکش تور توری مشکی‌اش بیرون آورد و به سمتم گرفت. من اما بِر و بِر، شده بودم. میخ مرد سبیل دسته موتوری پشت سرش! به خودم آمدم و رویم را کیپ‌تر گرفتم..... سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم: فکر میکردم تنها هستید! دختر جوان متعجب دستش را عقب کشیدو پرسید: نمیدونستم ناراحت میشید خانم! صدایم را مثل کسی که گلایه دارد کردم: نه! اما کاش اطلاع میدادید با همسرتون هستید! تا اهل خانه آماده باشن! ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت سوم》 خانم یکطور که انگار تعارف حالیش نباشد، جفت پله‌های ورودی حیاط را پایین آمد و گفت: حجاب تو که عالیه! نگاهش کردم، یک دامن پیلیسه‌دار کبریتی و کت کرم و کلاه انگلیسی! چه تحفه‌ای دربساط کریم بوده! چشم حاج بابا روشن! مردی که همراهش بود روی پله اول ایستاد و جلوتر نیامد. خانم مهر! کیف کوچکش را سمت همراهش گرفت و گفت: در ضمن ایشون برادرمه! مصطفی! آمده تا خانواده جدیدی که قراره مدتی در خدمتشون باشم را از نزدیک ببینه‌. مصطفی کلاه خبرنگاری‌اش را برداشت و انبوه موهای مشکی او نمایان شد. نگاهم را دزدیم و به سایه افتاده‌ی او روی زمین نگاه کردم. طرف خانم مهر چرخیدم و گفتم: بفرمایید شما اول برید داخل! بین راه یاالله هم بگید....شاید بی‌بی چادر نماز سرش نباشه! یک آن چشم از سایه گرفتم، حرف حاج بابا در ذهنم جرقه خورد: زن اگه حیا ندونه، هرچقدر هم باسواد باشه، پشیزی نمی‌ارزه! وقتی از رفتن هردو مهمان مطمئن شدم، به اتاقم پناه بردم. جوراب ضخیمی از زیر دامن پا کردم وبا چادر گل‌ریز رویم را کیپ گرفتم. صدای مهمان‌ها را خوب می‌شنیدم که گرم و مودبانه از بی‌بی بابت خوش خلقی‌اش تشکر می‌کردند. یکدفعه یادم افتاد کتاب و دفترم را کنار بی‌بی جا گذاشته‌ام. از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. دیدم آقای مهر کنار بی‌بی نشسته و سر انگشتانش را روی عنوان کتابی که میانش خودکار عطری سوغات حاج بابا را گذاشته بودم می‌کشد. (هزار و یک‌شب) انگار که بخواهد با خودش کلنجار برود و کتاب را ورق نزد چند باری کتاب را برداشت و سرجایش همانطور که بود گذاشت. نگاهش میان وسایلم میگشت. سرش را بالا گرفت و به دیوار روبه رویش خیره شد و لب‌هایش به لبخندی عمیق کِش آمد! آخر کار خودش را کرد و دفترم را برداشت و جلدش را باز کرد. بینی‌ام به سمت بالا چروک کردم و زیر لب گفتم: بی تربیت پرو! با خودم فکر کردم کاش من هم می‌توانستم مثل پسر کبری خانم، تربیت‌ام را با آب دهانم نشانش بدهم واز بالا روی فرق سرش بیندازم تا دیگر دست درازی به دفتر من نکند. دفتر را بالا آورد و شعری که روی جلدش نوشته بودم خواند. هر دل که ز عشق توست خالی از حلقه وصل تو برون باد حافظ ادامه دارد......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت چهارم》 حاج بابا از کدام عتیقه فروشی پیدایشان کرده بود نمی‌دانم! آمدم از کنار حوض رد شوم و به طرف مهمانخانه بروم که چادرم به گلدان کوچک شمعدانی گیر کرد وتا خواستم دست بجنبانم و نگهش دارم صاف افتاد پایین. هین کشیده‌ای از دهانم بیرون دوید و پشت بندش نفسم بند آمد. نگاهم به سمت پنجره مهمانخانه رفت. خیره مرد بلند قامت پشت پنجره شدم. سردرگمی و ترس و اضطراب یحتمل قبض روحش کرده بود! باصورتی برافروخته در کسری از ثانیه به بالا نگاه کرد، گیج و مبهوت به نظر می‌آمد. تنم را عقب کشیدم و خودم را به در ایوان چسباندم. حالا به حتم گمان می‌کند چون او را دیده‌ام دست پاچه شده‌ام! از فکری که در ذهنم آمد خنده ام گرفت. ‌افتاده و لرزان خودم را تا راهرو کشاندم و گوش ایستادم...... - صدای چی بود مادر‌؟ خانم مهر با لحن طنازی صدا زد: مصطفی! چی شد؟! دوباره خودم را به کنار حوض رساندم تا فکر چاره‌ای کنم. قدم‌های آرام بی‌بی را میشناختم. چشم‌هایم را بستم و منتظر ماندم تا آقای مهر به صفات پسندیده‌اش چقلی را هم اضافه کند. او مرا دیده بود وبه گمانم حالا شبیه پسر بچه‌های تخس دست‌هایش را پشتش گره کرده بود و ابروهایش را تا بالا برده بود تا آبِرویم را خیرات کند. ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت پنجم》 دستم را روی سینه گذاشتم و قلبم را که گروپ گروپ می‌زد رام کردم..... اما خیلی متین و البته کمی موذیانه گفت: چیزی نیست، گربه بود! پلک‌هایم را به اندازه نَلبکی حاج بابا باز کردم و سگرمه‌هایم را در هم کشیدم! چی!! گربه!! بامنه؟! دهانم را باز کردم و بستم، آمدم چیزی بگویم که قورت دادم. حیف....حیف.... از حرص دهانم از هوا پر و خالی می‌شد! پاورچین....پاورچین به کنار بی‌بی رفتم. بی‌بی هنوز چادر نمازش، سرش بود و داشت صلوات میفرستادو آیه الکرسی میخواند و فوت می‌کرد به دور و اطراف که بلا از من و میهمانان دور باشد. زیر لب هم زمان زمزمه می‌کرد، خدا به خیر کرد اتفاق بدی نیفتاد. نگاه به صورت برافروخته آقای مهر انداختم ودست ظریف خواهرش که روی بازوی او نشست و گفت: خوبی؟ و جوابش شد صدای پر لبخند برادرش: خوبم. بی‌بی جاروی زهوار در رفته را برداشت و گذاشت کنار تکه‌های شکسته گلدان، بعد هم همانطور که سعی می‌کرد برود پشت سرآقا و خانم مهر، دست راستش را به سمت جلو تکانی داد و گفت: بفرمایید داخل بعدا تمیز می‌کنم، شربتتون گرم شد.... سعی کردم عادی جلوه کنم. اول خانم مهر وارد شد و پشت سرش برادر دیلاقش. چشم‌های بادامی‌اش با دیدنم برق زد و مروارید دندانهایش نمایان شد. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا جانم! داداش فرهادم میگوید، دیده سیزده هر عید دخترهای اقدس خانم می‌روند باغ پشت کوچه، سبزه ای گره میزنند تا شاید بختشان باز شود! من دویدم به بی‌بی گفتم و پرسیدم که آیا گندمی کاشته که سبز شود تا گره بزنیم؟ آبجی اعظم خندید و گفت: تو هنوز پشت لبت کرک هم در نیامده میخواهی زن بستونی!؟ آقا جان گفت: چه کارش داری!؟ سبزه را گره زدن که فقط برای بخت و رخت عروسی نیست! هر گره ای که باشد باز میشود و هر روشنی را جاری میکند ان شاءالله! من هم از میان معرکه دویدم کوچه باغ پشتی زیر درخت تازه شکوفه زده آلو نشستم و همانطور که شُر و شُر عرق می آمد از میان کتف انگار که بخواهد آرزویم به محض گره اول مقابلم سبز شود، بسم الله گفتم و دو جوانه ی تازه روییده را در آغوش هم چفت کردم! تا تو بیایی! برگردی ... تا خوش بخت شویم! روشنایی جاری شود به ظلمات خانه بعد هم خم شدم جوانه ها را بوسیدم ... انگار که کف پایتان باشد! عزیز محترممان! شما بیایید همه جا سبز می‌شود ... بیا و گره کور از بختمان باز کن!
این متن مخصوص سیزدهم عید بود👆👆👆👆
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت ششم》 دخترم چیزی نشده بود. بی‌خود ترسیدی صدا....صدای شکستن گلدان بود. تقلا می‌کردم نگاهم به نگاه تیزی که از بالا مرا میپایید نیفتد. آقا مصطفی از پشت پنجره دیدند مثل اینکه دُم باریک خورده به یکی از گلدان‌های کنار حوض. تو ندیدیش؟ دستپاچه جواب دادم: دُم باریک رو؟! نه! آقای مهر گلویش را صاف کرد و پراند: اِه..... پس اسمش دُم باریک؟! تنم گر گرفت و گونه ‌هایم سوزن سوزن شد.... از مقابل در کنار رفتم و راه را برایشان باز کردم تا به میهمان‌خانه بروند. بی‌بی اشاره به پشتی‌ها کرد و گفت: بفرمایید بنشینید. در مجمع مسی بزرگ که یادگار خانم‌جان مادر‌ بی‌بی که از سفر تفرش برایش آورده بود، انار ریخته و ظرف گل سرخی که تا نیمه گل‌پر بود را کنارش گذاشتم. در لیوان‌های کشیده و شفاف شربت زعفران ریخته و قاشق‌های نقره‌ای را باسلیقه توی پیش دستی‌ها چیدم. خواهر و برادر کنار هم نشستند و اول به بی‌بی و بعد هم به من لبخند زدند. مانده بودم چطور با این که بار اول بود من را می‌دید چرا صاف و بی پرده من را نگاه میکرد. تازه یکی دوبار هم در حالی که خیره به چشمانم بود مچش را گرفته بودم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هفتم》 حاج بابااگر میدانست این مرد تازه از فرنگ برگشته اینگونه راحت، صاف و بی پرده در چشمانم خیره می‌شود، به قناره‌ای که به درخت زده بود آویزانش می‌کرد. پوستش را می‌کرد همانند پوست گوسفند مثل زمانی که در حال جدا شدن از گوشت است. جفت پاهایم را جمع کردم زیر چادر و مچاله نشستم. دقیقا کُنج دو پشتی گوشه‌ی میهمان‌خانه. بی‌بی درون پیاله‌ها انار میریخت و ذکر میگفت. عادتش بود..... زبانش از عشق بازی با خدا دست برنمی‌داشت. انگار که فرصتش کم باشد و محبوبش بخواهد فنجانی چای تناول کند و برود. آقای مهر کلاه خبرنگاریش را کنار پایش گذاشت و با متانت پیاله انار را از بی‌بی گرفت. با سر انگشت سبابه‌ام روی قالی طرح می‌کشیدم.... صدای خرت...خرت جویدن تخمه انار سوهان روحم بود. خانم مهر شربتش را سرکشید و گفت: خب! حالا که دختر خانومتون اومدن من شروع کنم. فقط اینکه اسمشون چی بود. از بی‌بی پرسید اما سربرگرداند و نگاهم کرد. دیدم که برادرش همانطور که به دانه‌های انار نگاه می‌کرد و سرش را زیر انداخته بود، لب‌هایش تکان خورد و بی صدا گفت: دم باریک....‌ شاخک‌هایم فعال شده بود. مرا دم باریک نامیده بود. چشم درآمده اگر حاج بابا اینجا بود........ با خودش حرف می‌زد..... یک‌بار دیگر تکرار کرد و لبخند زد. آرامشم را حفظ کردم و محکم گفتم: مولود! چشم‌هایش به شوق جمع شدند: چه اسم زیبایی!! و چه درخور. من هم مهتابم.... برادرم رو هم که معرف حضورتون هستند. به اکراه گفتم: بله! ادامه دارد.....
بسم الله الرحمن الرحیم نصیحت معلم: در آینده آرزو داری چه کاره شوی؟ پسرک: آرزویم این است معلم بشوم. پسرم روزی آرزوی من هم همین بود والان در مُشت کلمه معلم را دارم. اما برای رسیدن به یک آرزو، روزهایی را از دست داده‌ام که هیچ‌گاه برنخواهد گشت. پسرم اگر هرروز کوکمان کنند که برای تحصیل به مدرسه برویم، آن‌قدر حساب شده ساعت‌ها را پشت سر می‌گذاریم که اگر برگردیم لذتی در لحظاتمان پیدا نمی‌کنیم!! معلم، پزشک، مهندس، نقاش و.....هیچ فرقی نخواهد داشت. پسرم! هرچه و هرکه باشی، اگر شب همانطور که سرت را روی بالش پنبه‌ایت فشار می‌دهی نتوانی لبخند بزنی، مرده‌ای! این همان موفقیت پوچی است که به خوردمان دادند.... ما زنده‌ایم..... اگر لبخند نزنیم زندگی نمی‌کنیم.
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت هشتم》 بی‌بی با چشمانش مهتاب را وجب میکرد. هضم اینکه حاج بابا چنین معلم سر خانه‌ای برایم جفت وجور کرده باشد برایش سخت بود. حتم داشتم در دلش هزار بار تابه حالا از مهتاب پرسیده بود که چه شد حاج آقای ما شما را فرستاد برای مولود. خانم مهر از کیف کوچکش دستمال پارچه‌ای سفید با گل‌های ریز صورتی و زرد بیرون آورد و یک‌جور که انگار ذهن بی‌بی را خوانده باشد گفت: من وقتی حاج رضا رو دیدم باید حدس میزدم چنین خانواده خوش بیان و خوش تیپی داشته باشند. به معنای واقعی جنتل‌من. من حاج رضا را خیلی دوست دارم وبه همان اندازه شمارا. چشم‌های بی‌بی داشت از کاسه بیرون میزد و خودش را به پیاله انار می‌رساند. خنده‌ام گرفت و با سرفه پشت انگشتان مشت شده‌ام پنهانش کردم. بی‌بی اخم کرد و گفت: حاج آقای ما رو میگید؟! خانم مهر قاشقش را که از دانه‌های انار پُر بود در دهانش کرد و سر تکان داد. ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️ 《قسمت نهم》 دست‌های تپل بی‌بی تا مچ میرفت در کاسه‌ی لعابی و زیر لب یک چیزهایی تندتند میخواند. خمیر و ورز می‌داد برای فتیر صبحانه! منتظر بودم حاج بابا از حجره بیاید و پای چپش را جمع کند زیر جثه درشتش. آواز آذری بخواند و خیره‌ به موهای حنا گرفته بی‌بی برای بار هزارم عاشق شود! آه من العشق! چروک دامنم را صاف کردم و مفاتیح الجنان را بستم. یاسین میخواندم از برای قرار هرشب. حاج بابا می‌گفت دلت که آشوب شد بگو یاالله. محمد رقعه فرستاده بود که خودش را برای یلدا می‌رساند، تا سهم نخودچی و کشمش را از جیب حاج بابا بردارد. یاسین میخواندم که به سلامت برسد و بشود بلای جانم! شانه به شانه بی‌بی نشستم زیر طاقچه و تکیه زدم. ناخوش بود. حرفهای مهتاب شده بود شیطان رجیم و زیر لباس بی‌بی قلقلکش می‌داد. بازویش را گرفتم و تکانش دادم. به خودش آمد و نگاه نگرانش را دوخت به صورتم. ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل ناآرام آن روزها که یونس در دلِ ماهی بود؛ دلش تنگ نمیشد؟ دلش نمیگرفت؟ روزهایش را چگونه به شب رساندی خدا؟ تنهایی هاش را، دلِ گرفته اش را، اشک هاش را، ... . ورژنِ خداییِ تو که عوض نمی‌شود، نسخه ی ارتقا یافته که نیستی که مثلا نسبت به نسخه ی قبلی یک سری معایب داشته باشی و یک سری مزایا. مثلا بگوییم خدایِ ورژِن یونس تا توی دلِ نهنگ هم آنتن میداد ولی به زمانِ محمد که رسید باید میرفت روی قله ی کوه، توی غار چند روز معتکف میشد تا خدایش آنتن بدهد. نه تو همانِ خدایِ یونسی، همان خدایِ پاهایِ اسماعیل، همان خدایِ نگرانِ ساره، تو همان خدایِ موسی در رودی، همان خدایی که زینب را صبر داد . [دلِ منِ به دامِ نهنگ افتاده را آرام کن .]
باور ڪُنید هیچ آدمی تا بہ حال با آرزو و دعا ڪردن نیامِده و بہ اصرار نمانده!! ادمها اگر بخواهند خودشان با پای خودشان می‌آیند و می‌مانند ... حتی اگر تمام دنیا دست بہ دست هم دهدتافاصلہ بیندازد، اگر دوستتان داشته باشند، نمی‌روند! هیچ عشقی بہ اصرار یڪ طرفہ پا نگرفتہ ڪہ اینبار شما بخواهید امتحانش ڪنید. ڪسے ڪہ دلتنگتان باشد دوام نمی‌آورد بہ هر بهانہ پیام می‌دهد تماس می‌گیرد. اگر هرروز برای چند دقیقہ بودنش ، جواب دادن بہ پیامهایتان اصرار ڪردید .... اگر براے دوام رابطہ تان بہ هر ترفندی تقلا ڪردید. اشڪ ریختید، دوست داشتنتان را داد زدید، ساعتها بحث ڪردید اما خونسرد و تنها با جملہ ای حق را بہ خودشان دادند و براے ارام ڪردنتان نماندند و بہ بهانہ ڪار، ڪلاس،پشت فرمان بودن، سر شلوغےهاشان رفتند .... دست بردارید از سماجت های ڪودڪانہ تان. عِشق اگر عشق باشد نیازی بہ داد و فریاد و دویدن برای ماندنش نیست! بہ نگاهی هم می‌مانَد..دست بردارید!
پای حرفهایمان بنشینید. درد دلهایِمان ! نروید! نصفہ و نیمِہ نباشید ... بشنوید و بعد بگویید: غَمت نباشد! غصہ اش را نخُور ! بمانید! اشڪ هایمان را پاڪ ڪنید. نگذارید خودمان آخر شب با آستین بغض از پلڪمان بگیریم ... باوَر ڪنید دوست داشتن قهرش مےآید...
بچه‌تر که بودیم یک روز زودتر می‌گفتند: میخوایم برویم مهمونی! بعد دایی طاهر سرمان کاسه میگذاشت و دور تا دور آن را میتراشید. بعد از اینکه کارش با کاسه تمام می‌شد، مارا به حمام می‌برد وبا کیسه وسفید اب به جانمان می‌افتاد. سرخ و لبو شده، بی جان وشبیه به رخت چرک وچنگ خورده می‌انداختمان بیرون وباصدای به گلو افتاده می‌گفت: این کارش تمومه، بعدی. ننه‌ام هم با حوله به جانم می‌افتاد یک دست لباس نو به دستم می‌داد و می‌گفت: بپوش امشب میریم پیشواز. پیشواز رمضان تو هم قَدت دوتای من شده‌،امسال باید روزه بگیری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا