✍پیاز
🍃لیلا مدتی بود خیلی ذهنش درگیر حجاب دخترش زهرا شده بود. زهرا با آن که جشن تکلیفش را پارسال گرفته بود، اما هنوز درک درستی از حجاب نداشت و چادر مشکی اش در کشوی اتاقش خاک می خورد.
☘ لیلا دوست داشت به روشی عملی و عینی به زهرا نشان بدهد که حجاب چقدر برای او مهم و ضروری است. میدانست که تذکرات و توضیح های تئوری او تأثیر چندانی ندارند.
🌾مدتی گذشته بود و لیلا در اندیشه تفهیم حجاب برای زهرا بود که در یخچال را باز کرد و پیازی برداشت تا غذا درست کند. وقتی نگاهش به پیازها افتاد دید، همهی آنها خراب و پوسیده شده اند. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
🎋در یخچال را بست و دخترش را صدا زد: «زهرا جان مادر بیا آشپزخونه کارت دارم.» زهرا تا صدای مادر را شنید خود را به آشپز خانه رساند.
🌸_زهرا جان، لطفا یک پیاز از یخچال بردار و برای من خرد کن.
🍃 زهرا لبخند زد و گفت: «چشم مامان.»
در یخچال را باز کرد ولی با دیدن آن پیازهای خراب ناراحت شد:« وای مامان! این پیاز ها همشون خراب شدن! مگه اینا رو بابا چند روز پیش نخریده بود؟؟»
✨لیلا خوشحال از عملی شدن فکرش گفت: «چرا همونا هستن که من بهت گفتم برو اون ها را بشور و تو یخچال بگذار؛ اما تو تمام پوست رویی اونا رو گرفتی و بعد شستی.»
🍃لیلا در یخچال را باز کرد و یک پیاز سالم بیرون آورد: «این یه دونه پیاز از قبل مونده اما من وقتی داشتم اونا رو میشستم پوستشون رو نگرفتم. ببین دختر نازم پیازی که من شستم با اینکه برای زمان قبل تره چون پوست وحفاظ رویش رو جدا نکردم سالم مونده. این پیاز سالمه برای این که محافظ داشته،چیزی که اون رو پوشش بده. اما پیازهای تو چون پوست و حفاظ رویی نداشته با آن که زمان کمتری هست اونا رو خریدیم، خراب شدند. دختر نازم حجاب برای دخترها و زنها هم دقیقا مثل همین پوست پیاز عمل می کنه و پوششی برای ما میشه در برابر بقیه که به ما ضرر و آسیبی نرسونن؛خراب نشیم. حجاب همیشه برای تو دختر خوشگل من یک حفاظه در برابر گرگ های بدصفت جامعه . اگر کسی بی حجاب باشه و آن پوشش لازم را نداشته باشه درست مثل پیازها زودتر خراب و نابود میشه.»
🌸زهرا پرید تو بغل مادرش و گفت:« فک کنم وقتش رسیده که چادرم را از کشوی میزم بیرون بیاورم. » لیلا لبخندی عمیقی زد و با تمام وجودش زهرا را در آغوش کشید.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از : افراگل
به : قطب عالم امکان
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
سلام و صلوات خدا بر تو ای بهانه زندگیم
🍁ای بهانه برای نفس کشیدن هر روز من!
هر صبح دلم به یاد سرگردانی و دوراُفتادنت گریه میکند.
🌸 مولا جان امروز هم به دنبال راهی برای رسیدن به ظهور بودم، مثل دیروز حدیث دیگری از جدّ بزرگوارتان دیدم. همان سجده بعد از نماز مغرب را میگویم.
✨ سجدهای متفاوت
هر شب در سجده بعد از نماز مغرب برای فرج دعا کنم. آقای دو عالم برای توفیقش دلم را به دست خودت میسپارم.❤️
🔹 امام کاظم علیهالسلام فرمودند: دعا در سجدهی بعد از نماز مغرب مستجاب است.
📚 من لا یحضره الفقیه ج۱ ص ۳۳۱
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺✨🌺✨🌺✨
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
😊🌷برخیز و لبخند بزن
☘گاه مشکلات آن چنان پشت سر هم میآید که انسان نمیداند، چه عکسالعملی نشان دهد.
🌹در این مواقع خندیدن به مشکلات بهترین عکسالعمل است؛ چرا که میتوان با خود اندیشید: این هم بازی جدیدی است و کسی میبازد که مدام گریه و ناله سر دهد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دور از پدر و مادر که میشی به یادشون هستی؟
حاج قاسم دور و نزدیک میشد، همچنان که بزرگتر میشد، اما تنهاترین چیزی که در زندگیاش تغییر نمیکرد، احترامی عاشقانه به پدر و مادرش بود.
عادت داشت هر شب به پدر و مادرش زنگ بزند. فرمانده نیروی قدس بود و باید مسائل امنیتی را رعایت میکرد. هر بار که زنگ میزد باید سیمکارتش را عوض میکرد یا از سیمکارت من استفاده میکرد. در دل پایگاههای عراق و سوریه هم که بود تماس هر شبش ترک نمیشد. با یک تماس دل خوششان میکرد و چشمه دعایشان را جاری میساخت.
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، ص ۷۶
#سیره_شهدا
#قاسم_سلیمانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 آیا می دانستید والدین از جنس آهن نیستند؟؟!
✅ ما ممکن است گاهی از این موضوع شکایت کنیم که پدر و مادرمان به حرفهایمان گوش نمیدهند یا اینکه به هنگام پیش آمدن حرف، با تندی آنها مواجه شوید.
🔘 آیا تا به حال قبل از گفتگو با آنها به این فکر کردهاید؛ شاید زمان مناسبی نباشد؟؟
🔘 درست است که پدر و مادر بیدریغترین عشق را در اختیار فرزندانشان قرار میدهند، ولی آنها نیز دارای نواقص و روحیات مخصوص خود هستند. ممکن است گاهی به دلیل فشار کاری یا مسائل به وجود آمده، کمی بیحوصله شوند؛ پس با دیدن تندی از طرف والدین نگران کم شدن علاقهشان به خودتان نشوید.😊
🔘 در این زمان فرزندان باید سعی کنند برای ایجاد رابطهای عمیقتر به پای گفت و گوی با پدر و مادر بنشینند و در فرصتی مناسب مسائل خود را نیز با آنها در میان بگذارند.
✅ سیاستتان را اینجا هم خرج کنید.😉
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ساختمان نیمه کاره
🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند و تا نزدیکیهای غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد.
🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظهای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیهای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.
🎋پشت در اتاق عمل مدام میرفت و برمیگشت و صفحه گوشیاش را روشن و خاموش میکرد. دستش روی شماره مادر میرفت و پشیمان میشد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.
🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمیشد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.
⚡️ فرهاد تمام روز کار میکرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شبها به بیمارستان میرفت و کنار پدر میماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چینهای صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد.
🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... میدونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته میتونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.»
🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرفهای دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعلههای آتش وجودش را پایین کشید .
✨اشکهای روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک میکرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! »
🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.»
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_باوالدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله عاشق محبان زهرا
از: معصومه #کد۱
به: حضرت زهرا
این بار میخواهم با یاد شیفتگان و محبان راستینت بانوی مهربان نامهام را آغاز کنم. با نام بزرگ مردان کوچکی که آنچنان روح بزرگی داشتند که لحظه لحظه بودنشان با ذکر و نام شما میگذشت. همان شقایقهایی که دوست داشتند مانند مادرشان به شهادت برسند. با پهلوی تیرخورده و گلوی خشکیده به شهادت میرسیدند، چون یقین داشتند از دستان مبارک شما سیراب میشوند. مرواریدهای نایابی که مخلصانه و گمنام به دیدار معبودشان رسیدند. یاد کنیم از پروانههایی که آنقدر به دور شمع وجود شما بال و پر زدند تا عاشقانه سوختند و درس شهامت و شجاعت و دلیری را از شما و سلاله پاکتان آموختند. آنها پرورش یافته مکتب شما بودند و چه زیبا مهر قبولی زدید بر کارنامه اعمالشان. در راه شما سر و پا و دست میدهند. قطعه قطعه میشوند و تا لحظه آخر با صدای بلند با افتخار زمزمه میکنند: ما شیعه حضرت علی هستیم، ما محب فاطمه زهراییم.
شهید حججی یک نمونه از محبان واقعی شماست یازهرا. به دعای شهدا، شیفتگان و محبان راستین شما ما را هم شفاعت کنید.
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️صبح آرزو
☃ خنکای صبح و هوای دلانگیز زمستان رنگبندی زیبایی به شهر بخشید.
🌨 جادههای انتظار با باران امید و آرزو شستشو شدند.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرج کی میرسد؟
به علت وضعیت خاص منطقه، نه نیروی کمکی میتوانست به ما ملحق شود و نه جابجایی مجروحین و دریافت آب و غذا ممکن بود. خیلی از بچهها با لب تشنه بر روی تپه شهید شدند.بچه ها امیدشان به من بود. به بچه ها گفتم: ما فقط یک راه داریم. ما یک امام غایب داریم که خودشان فرمودهاند در سختترین شرایط به داد شما میرسیم. آن راه این است که هر کدام در یک جهت راه بیفتیم و با قطع امید از همه اسباب طبیعی با اخلاص امام زمان (عج) را صدا بزنیم. حتما خود حضرت و یا دوستان شان به داد ما خواهند رسید.
در همین حین که بچه مشغول ناله یا صاحب الزمان بودند، سراغ یکی از مجروحین رفتم که نابینا بود. او وقتی به رودخانه رسیده بود؛ وقتی میخواست پایش را داخل آب بگذارد، پوتین هایش را روی آب گذاشته بود و حالا پابرهنگی هم به دردهایش اضافه شده بود. به هر ترتیبی بود او را به نیروها ملحق کردم. یکدفعه از دور چند نظامی با لباس پلنگی را دیدم، همه مخفی شدیم. نزدیکتر که آمدند، خیلی خوشحال شدم. از نیروهای گردان خودمان بودند.
آنها وقتی پوتین های خونین آن بسیجی نابینا را روی آب مشاهده کرده بودند، به دنبال ما آمده بودند و فریادهای یا صاحب الزمان به ما رسانده بودشان.
خطاب به بچهها گفتم: بچهها! دید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشتند و کمکمان کردند.
راوی: شهید تورجی زاده
📚 یا زهرا سلام الله علیها، ص۵۹
#سیره_شهدا
#شهید_تورجیزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲 چه زمانی برای ظهور دعا کنیم؟
🔵 از مولایمان امام صادق علیهالسلام نقل شده است که حضرت فرمودند:
🌕 همانا از حقوق ما بر شیعیان ما این است که بعد از هر نماز واجب دستهایشان را بر چانه گذاشته و سه مرتبه بگویند:
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ عَجِّل فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ،
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِحفَظ غَیبَةَ مُحَمَّدٍ،
یا رَبَّ مُحَمَّدٍ إِنتَقِم لِابنَةِ مُحَمَّدٍ
ای پروردگار محمّد، فرج و گشایش امور آل محمّد را تعجیل فرما، ای پروردگار محمّد، محافظت کن (دین را در) غیبت محمّد، ای پروردگار محمّد، انتقام دختر محمّد را بگیر.
📚 صحیفه مهدیه،ص۲۷۱؛ مکیال ج۲، بخش۷
#مهدوی
#حدیث
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سجده روی برگ
☘ صبح جمعه بود و مریم تازه چند کتابی راجع به امام زمان خوانده بود. تصمیم گرفته بود عاشقانه هایش را وقف مولایش کند.
☘نسیم خنک لا به لای سبزه ها میدوید.مریم پا برهنه روی علفها قدم میزد.
🎋صدای بزرگترها و بچهها کنار رودخانه میان صدای سرسری بازی آب روی سنگها به گوشش میرسید. مهدی صدای گوشی را بلند کرد. میلاد و میثم وسامان گردهم جمع شده بودند و می چرخیدند و گاهی پروانه و لیلا هم در کنارشان بالا و پایین می پریدند. انگار بیرون از دیوار خانه، قانون و حیایی وجود نداشت.
🌾مریم اما دلش راضی به این کارها نبود، برخاست. کمی از جمع فاصله گرفت. درخت تنومندی پیدا کرد. از داخل کیفش، تسبیح را درآورد، سرش را روی برگهای خشک شده، گذاشت و به نیت ایستاد:« آقاجان، نمازت را میخوانم و حاجتم این است که به رضایتت برسم. »
🌸تکبیر را گفت... به ایاک نعبد وایاک نستعین که رسید، برای اولین بار حس کرد راست میگوید. ازخدا خواست غیر از او از کسی یاری نخواهد.
🌺اشک روی گونههایش بارید. مریم حس میکرد زیر چترنگاه مهربان امامش، نماز میخواند.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#داستان_مهدوی
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خالق منجی
از: ولایی #کد۱۵
به: بانو، مادر منجی
سلام گل طاها، فاطمه، ام ابیها
کودک که بودم همیشه روز جمعه رو دوست داشتم همه دور هم بودیم، ناهار رو دور هم میخوردیم و در کنار هم خوش بودیم، ولی نمیدونستم چرا غروبها اینقدر برام دلگیرند. نمیخواستم غروب بشه.
اما حالا که بزرگتر شدم این دلگیری بیشتر شده چون علتش رو فهمیدم.
بانو من میدونم جمعه روز مهمی برای ماست، جمعهای قراره فرزند شما قدم بر چشمان همهی ما بذارند و وقتی غروب جمعه میشه این امید ناامید میشه و دل عالم میگیره.
دردانهی نبی، بانوی محدثه، شما از اتفاقهای آینده با اطلاع هستید. از شما تقاضا دارم از خدا بخواهید این آرزو هرچه زودتر محقق بشه و دیگه شاهد این غروبهای دلگیر نباشیم.
آمین یا رب العالمین
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️پرتو خورشید
🌤پرتوی خورشید بر پهنای آسمان میتابد.
با هر شعاع نور خورشید، زمین گرم میشود.
🌥هر صبح با طلوع خورشید، سلام بر گل آل رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم میدهیم؛ سلام بر خورشید معرفت.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه میشه زنی جهیزیه شو بخاطر همسرش بفروشه؟
قمرسادات میدید كه شوهرش مثل روزهای اول نیست. خوشحال نیست. حتی چند ماه بعد، وقتی پسرشان دنیا آمد، باز هم محمدحسین خوشحال نبود. یعنی این طور نشان می داد كه خوش و خوب است، اما او میفهمید محمدحسین متأثر است. دلش میخواست برود نجف، اما خرج راه را نداشتند. قمرسادات گفت: «شما چرا این قدر ناراحت میكنید خودتان را؟ پول نمیدهند، خب ندهند. بالاخره یك مقدار اثاثیه داریم. اینها را میفروشیم، خرج سفرمان درمیآید.» اثاثیه، همان جهاز قمرسادات بود: چینیهای خوشگل لب طلایی، طلاهای ریز و درشت بیست و چهار عیار و... . حالا چند صد تومان پول داشتند كه میتوانستند بدهند خرج كجاوه و كاروان و خورد و خوراك تا برسند به نجف.
📚زندگی نامه سید محمدحسین طباطبائی رحمة الله علیه، ص۱۱و۱۲
#سیره_علما
#آیتالله_طباطبایی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 زن و شوهر برای همدیگر باید چگونه باشند؟
✅ همسران لباس یکدیگرند*؛
یعنی اسباب پوشش زشتیها و ناتوانیهای یکدیگر و برطرفکنندهی نیازهای هم هستند.
🔘 چه خوب میشود اگر هرقدر هم از همسرمان ناراحت و دلشکسته هستیم، با سکوت در مقابل دیگران و رازداری، حرمت همسرانه هایمان را نگه داریم.
🔅*هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ؛ آنان براى شما لباسى هستند و شما براى آنان لباسى هستيد.
📖بقره، آیه۱۸۷
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍هنرمند
🍃از کار زیاد خسته شده بود. دلگیر و دلتنگ رو به روی تلویزیون روی مبل چمپاتمه زده بود و هر از گاهی که کودک چندماهه اش از پاهایش او را می گرفت و میایستاد، هم ذوق میکرد، هم مانده بود چگونه استراحت کند. استراحت کارشاقی بود برای مادر جوانی که هنوز با پیچ و خم فرزندآوری آشنا نبود و دو کودک نوپا داشت. آن هم وقتی همسرش بیشتر روز را بیرون خانه، میگذراند.
☘فکری به سرش زد. دلش تنوع میخواست. برخاست و ازمیان صفحه های آشپزی، یک دسر خوشرنگ و رو که موادش را در خانه داشته باشد، پیدا کرد.
🌸در میان غرهای دو فرزندش، آن را درست کرد و در یخچال گذاشت. ساعت که به دو نزدیک میشد، کم کم همسرش از راه میرسید. ساعت گاز را تنظیم کرد و سراغ سالاد رفت. بعد سری به اتاق خواب زد و سرخاب سفیدآبی کرد. سفره را چید. دسر هم آماده شده بود. زنگ که به صدا درآمد، مثل کفتری به سمت در بال گشود و در واحد را باز کرد. مرتضی با دیدن چهره ی شاد او، متعجب شد: «چی شده خبریه؟ »
🌾آرام پایش را در هال گذاشت و وقتی سفره را دید یقین کرد مناسبت امروز را فراموش کرده است. دستهایش را شست و تقویم جیبی را از جیبش درآورد، هرچه گشت مناسبتی نبود هنوز تا سالگرد ازدواجشان چند ماهی مانده بود تولد محبوبه هم هفته ی بعدی بود.
✨_ببینم بازم خبریه؟ توراهی داریم؟ باباش قربونش.
🍃_نخیر خدا نکنه. میخوام امروز قشنگ فرصت داشته باشیم، برنامه بریزیم.
🌺مرتضی آرام شروع به کشیدن برنج کرد: «یاخدا. چه برنامه ای! »
🍃_بگم یا باشه بعد غذا.
☘_امروز خسته نیستم شمام که حسابی تدارک دیدی وشرمنده کردی! هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
✨_راستش من خیلی دوست دارم باشگاهی یا خیاطی یا هر کلاس مفیدی برم؛ اما این بچه ها امونم بریدن. دوست دارم کمی هم برای خودم وقت بذارم. دوست دارم کمک کار داشته باشم. چند وقته تو خیلی درگیر کارات هستی و حواست به ما نیست!
🍃محبوبه راست میگفت. مرتضی به تازگی ارتقای شغلی پیدا کرده بود و کمتر سراغی از بچه ها میگرفت وخسته به خانه می آمد.
☘_خب برنامهات چیه خانومی؟ حق داری. قبول دارم کم کاری کردم.
✨_میتونی هفتهای یکی دو روز، دو ساعت بچه ها رو نگه داری تا من بتونم به مسجد سر بزنم و توکلاساش شرکت کنم؟
🍃_فقط همین؟
☘_همین. هرروزی که خودت بتونی.
🎋_چشم ودیگه؟
✨هیچی. همین تا چند دقیقه ی پیش بزرگترین ارزوم بود.
🌸_شرمندتم که درگیر خودم و کارام بودم وبا خودخواهیم ناراحتت کردم عزیزم.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: ولایی #کد۱۵
به: بانو فاطمه
به نام خدای پیوند
بانو سلام
همیشه با خود فکر میکنم که اگر جوانان ما از شما در راه و رسم زندگی الگو میگرفتند چه میشد؟
شما وقتی از بین خواستگارهای ثروتمند، امیرالمؤمنین را که تنها دارایش، یک شتر، یک شمشیر و یک زره بود، انتخاب کردید، ملاکتان در این انتخاب چه بود؟
البته ما در زمان فعلی میگوییم ایشان امیرمؤمنان، امام اول ما شیعیان هستند، ولی برای مردم آن زمان، ایشان جوانی با دارایی اندک بود و شاید اطرافیان به شما هم مثل مادر بزرگوارتان اعتراض میکردند که چرا با وجود این همه خواستگاران ثروتمند، فردی عادی و فقیر را به همسری انتخاب کردید.
شاید جوابتان این بود که آنها نمیدانستند همه چیز پول نیست. در وجود پیامبر و امیرالمؤمنین گوهری بود که با همهی دنیا قابل مقایسه نبود.
اخلاص، ایمان و اخلاق چیزی نیست که ثروت بتواند جای خالی آن را پر کند.
بانو، ای کاش جوانها، بیشتر شما را میشناختند و درس زندگی را از زندگی پر برکت شما سرمشق میگرفتند. ای کاش، ای کاش
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
🆔 @parvanehaye_ashegh
😳واقعاً خوابت میاد؟
ای بابا هنوز خوابت میاد!😴
باور کن من بیتقصیرم !🙄
چرا اینطوری نگام میکنی؟! 🤭
فقط خواستم بگم:😎
روزتون خوش، همین.😢
میخندی؟ بخند تا دنیا به روت بخنده.😅
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توجه به نکات ظریف
پدر همیشه تشویقمان میکردند که اگر فلان نمره را بگیریم یا فلان کار را بکنیم، برایمان هدیه میخرند؛ اما مسئولیت خریدن هدیهها به عهده مادرم بود. پدر با تمام مشغلهای که داشتند، حواسشان به نکات ظریف بود، از جمله این که میدانستند من به خیاطی علاقه دارم و به مادرم میگفتند که برایم لوازم خیاطی بخرند. برای برادر و خواهر کوچکم که اهل بازی و تحرک بودند، دوچرخه میخریدند.
📚استاد مطهری از نگاه خانواده، ص۹۴، به نقل از سعیده مطهری
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 روش برخورد با قهر کودک
✅ یکی از رفتارهای کودکان برای رسیدن به خواستههایشان، قهر کردن است.
🔘 بهترین روش در برابر قهر کودکان، بیتوجهی به آن و تغییر نکردن حرفتان است.
🔘 فرزند باید بداند با قهر کردن، نظر شما عوض نمیشود. همین خود علتی میشود تا از تکرار این رفتار و عادت به آن جلوگیری شود.
🔘 در برابر قهر کودکتان عصبانی نشوید، مثل خودش رفتار نکنید. جوری عمل کنید که انگار متوجه قهر او نشدید و به زندگی عادی خود ادامه دهید.
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهترین عید
🍃نسیم بهاری اواخر اسفند، لابلای درختان چنار میوزید. دانش آموزان دختر در حیاط مدرسه به صف ایستاده بودند. خانم مدیر روی سکوی حیاط صحبت میکرد. لیلا دلش می خواست صحبتهای خانم مدیر زودتر تمام شود.
☘ بالاخره صحبت خانم مدیر به پایان رسید با گفتن: «دختران گل سال آخر، در ایام عید حتما برای کنکور بخونید.»
🍃 لیلا با بیحوصلگی پوفی کشید. زیر لب گفت: «غول کنکور، عید هم، دست از سرمون بر نمیداره.»
🎋ناظم زنگ را به صدا در آورد. تمام دانش آموزان با نظم و مرتب روانه کلاسها شدند. لیلا پشت نیمکت نشست اما ذهنش درگیر بود.
پدر و مادرش میخواستند چند روز از تعطیلات عید، دو نفری از کرج به نیشابور خانهی مادربزرگ لیلا بروند.
او با دو خواهر و برادرش در خانه باید میماندند. هر بار که یادش میافتاد، آهی عمیق میکشید. لیلا میدانست پدرش اسماعیل توانایی مالی ندارد، بچهها را باخودشان ببرند.
🔘بالاخره زنگ آخر کلاس نواخته شد. لیلا وقتی به خانه رسید. کیفش را گوشه اتاق گذاشت. چادرش را روی جا لباسی آویزان کرد.
عباس حیاط خانه را جارو زد. حوض آبی رنگ را با فرچه شست. حوض وقتی پر از آب شد. ماهیهای قرمز قشنگ را از لگن داخل حوض رها کرد.
🔹سکینه و اکرم روی گلیم در ایوان سبزی پاک میکردند. اکرم به لیلا گفت: « آبجی چرا ناراحتی؟»
✨_چیزی نیست.
🍃_فقط سبزه مونده؟
☘_آره، همه کارهای خونه تکونی تموم شد.
⚡️لیلا همه جا سرک کشید. خانه تمیز و مرتب بود. او بی حوصله به سمت اتاق رفت. سلامی به پدرش کرد. کنار مادر نشست.
🌸 لیلا سرش را پایین انداخت و با گلهای قالی خیره شد. مادرش او را به اسم صدا زد.
اما لیلا نگاهش را از گلهای قالی نگرفت. مادر او را تکان داد: «کجایی دختر؟ چن بار صدات زدم.»
🍃لیلا لبخندی زد و گفت:«ببخشید حواسم نبود.»
☘اسماعیل گفت: « دخترم!خبرخوبی دارم، حدس بزن؟»
🍂لیلا شانه هایش را بالا انداخت: « نمیدونم بابا.»
🌾_این عید مهمون امام رضاهستیم، همه با هم میریم زیارت.
🌺 لیلا با شنیدن حرف پدر چشمانش گرد شد. نگاهی به مادرش زهرا انداخت:«واقعا! خدای من!این عید از همه عیدهای زندگیام شیرینتره.»
☘_دخترم! با تقاضای وام مون، موافقت شد.
با مادرت تصمیم گرفتیم به جای خرید لوازم خونه، با شما بچهها بریم مشهد پا بوس امام رضا علیه السلام.
✨لیلا از شدت خوشحالی جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد. به سمت پدرش رفت و صورت او را بوسید. زهرا دستهایش را رو به آسمان بالا برد : « یا امام رضا! ممنونم.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله تنها آرامش دهنده قلبها
از: معصومه
به: یگانه معبود
سلام به تنها محرم اسرار
سلام به تنها شفادهنده دلهای بیمار
سلام به آرامش دهنده دلهای بیقرار
به احترام نامت معبود مهربانم سکوت میکنم تا صدای زیبایت را بهتر بشنوم. چون تو تنها آگاه و ناظر و شاهد بر حال بندگانت هستی.
خدای من آنطور هدایتمان کن که تو میخواهی، نه آنگونه که ما دوست داریم.
خدایا ما را به راه خوبان، پاکان، صالحان، شهیدان، هدایت کن نه راه گمراهان.
خدای من عاقبت همه ما را ختم به خیر بگردان، به فریادمان برس در آن جای تنگ و تاریک و تنها که هیچ کس جز شما و صالحان درگاهت صدای ما را نمیشنود.
خدایا یارمان باش تا به جز تو از کسی یاری نخواهیم.
خدایا پاکمان کن از گناه بعد خاکمان. یا رحمان، یا غفار، یا سبحان، یا مستعان، ببخش ما را.😔
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌈رنگین کمان
🌞روز با تو بلند میشود، قد میکشد و عشق، رنگین کمان هفت رنگ میشود و بر تمام دل و جانم میتابد.
🍀صبح با تو زیباست. سلام مولای خوبم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا لبهاتو گذاشتی کف پای پدرت؟
از راه که میرسید حاج حسن؛ پدرش را میبرد حمام بعدش خودش لباسهای پدرش را میشست. مینشست کنار بابا دستشهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. میرفت جورابش را میآورد و موقع پوشاندن جوراب لبهایش را میگذاشت کف پای پدرش.
مادرش در بیمارستان بستری بود. از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند حتی برادر و خواهرهاش. وقتی با مادرش تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خسته مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستشو میداد.
کسی از حاج قاسم توصیهای خواسته بود. دفتر را گرفت و چند بند نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود:
«به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد کنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی؛ ص۱۰۶
#سیره_شهدا
#قاسم_سلیمانی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 گنج شما چیه؟
✅ مادرها گنجینههای خداوند بر رویِ زمین هستند.
🔘 مهمترین خصوصیت مادرها، عشق بیپایان و دلسوزی است؛ حتی اگر گاهی با تندی یا سخنی باعث رنجش خاطرمان میشوند، اگر کمی عمیقتر فکر کنیم، معمولا ناشی از دلسوزی بیش از حدشان است.
🔘 مراقب باشیم قدردان لطفشان باشیم و ناسپاسی نعمت بزرگ مادر را نکنیم.
✅ مادرها، رفتنی هستند مثل همه آنهایی که رفتند؛ پس تا هستند قدر مهربانی و دلسوزیشان را بدانیـم.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte