#ناحله
#پارت_پنجاه_وهشتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟
بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:ن بابا
رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
فاطمه:گریه نداره؟
رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من...
وااااای.
نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن!
فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم.
مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
فاطمه:عربی.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟
محمد:چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا.
محمد:ممنون.میگم ریحانه.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:هیچی
ریحانه:خب بگو دیگه.
محمد:هیچی.
ریحانه:محمد میزنمتا.
محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
ریحانه:کدوم.
محمد:همون دیگه.
ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟
محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده.
دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده.
محمد:چه خبره ان شالله؟
ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو!
محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!!
دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_ونهم
" فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی خوبی خوشی و شادی سیر شدم.واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره.خیلی وزن کم کرده بودمو زیر چشام گود افتاده بود.اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.یکم که دور زدیم خسته شدمو بهشون گفتم برگردیم.دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم.چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت.
کارت ورود به جلسه،سنجاق قفلی؛کارت ملی؛شناسنامه و چندتا مدادو پاکن برداشتمو گذاشتم رو میز.پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم.خوابیدم رو تختم.هرچقدر پهلو عوض کردمو آیت الکرسیو حمدو توحید خوندم فایده ای نداشت.بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.سرمو با دستام فشردم.دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم.انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندمو دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.مامان واسم عدسی درست کرده بود.حس کردم انرژی گرفتم.مامانو بابا هم حاضر شدنو با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.حس میکردم نفسام منظم نیست.واقعا هم نبود.ترسو اضطرابو بغض وجودمو گرفته بود.پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.پیاده شدم.برام آرزوی موفقیت کردنو رفتم داخل.جو واقعا استرس زا بود.مادرو پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشمم میخوردن.کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.شماره صندلیمو با هر زوری که شد پیدا کردمو نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که.دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن.یه خورده گذشت.یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم.بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم.خم شدمو دفترچه رو از رو زمین برداشتم.نگاه به ساعت انداختمو وقتم رو کنترل کردم.یه آیت الکرسی خوندمو شروع کردم.اضطرابم کمتر شده بود. خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدمو ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش.یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.دفترچه رو از ما گرفتنو دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.دوباره تنظیم وقت کردم.تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.خیلی از سوالا رو شک داشتم.استرسم دوباره برگشتو دستام میلرزید.به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.داشتم سکته میکردم از ترسو اضطراب.در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام.
با بهت سرمو آوردم بالا.آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدیو اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.سرگیجه گرفته بودم.
دستم رو روی صندلی ها گرفتمو رفتم بیرون
مامانو بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت؟
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشکمیریختم رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدمو رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردمو باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقو با سرنگ یه مایعی رو تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت:چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
⭕️ انتقام داعشیها از قبور شهدای مدافع حرم
🔸 قبر شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری در وادی السلام نجف اشرف که توسط آشوبگران مخدوش شد.
🔸 این شهید عزیز ایرانی و از طلبه های نجف بود که بعد از فتوای مرجعیت در جنگ با داعش شرکت کرد و طبق وصیت خودش در جوار امیرالمؤمنین دفن شد.
تصویر فوق در بسیاری از صفحات عراقی منتشر و مورد اعتراض واقع شد.
💔💔💔💔💔💔💔😊😊😊😊
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حرفحساب🙂🙌🏻
انٺخابروحانۍبزرگٺرینخطایہ
انسانۍبا۸۰میلیونٺلفاٺ... :)😏
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#آیتاللهبهجتــ♥️✨
بین دهان تا گوش شما کمتر
از یک #وجب است
قـبل از
اینکه حــرف از دهان شما
به گوش خودتان رسد
به گوش #امامزمانعج خواهد رسید...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°.•°.✨
خطاهایہانسانۍشمایینڪہبہ
روحانۍرایدادین!
خطاهایہانسانۍشمایینڪہهنوز
۳۰سالٺونمنشدهدرباره۴۰سالپیش
نظرمیدین:))🍂
خطاهایہانسانۍشماهایینرواج
بۍحیایۍوآزادےخواهۍمیدونین
ولۍامنیٺڪشورآزادےرونمیدونین!
بسنیسٺ!
سپاهاگہاینڪاروڪردوجودشوداشٺ
عذرخواهۍڪرد!
شمابذلهاڪہبارایهاٺونبدبخٺمون
ڪردینڪِۍمیخواینعذرخواهۍ
ڪنین!؟!؟🤨
فقر؛بیڪارےبدبخٺۍ،ٺجاوز،
پناهدندهشدنهممممشششٺقصیر
شماهاسٺبہیہآدماحمقپروبالدادین
وطرفداریشوڪردین!😒
وقٺۍسردارامنیٺایرانشہیدشد
چرالـالشدهبودین!؟
لـطفاًدربارههیچۍنظرندینمامیگیم
شماروشنفڪرے😏
فقطسرٺونٺوڪارخودٺونباشہ!🤫
#بۍغیرٺۍ!🖐🏿
#ٺرس!😬
#بذلۍ!☠
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●•○●
سپاهاونهمہاحٺیاطبہخرجداد
عینالـاسدوجورےزد
ڪہیڪعراقۍچیزیشنشد!✨
شمـاباورمیڪنۍازعمداومده
ایرانۍهاروزده!؟🙃
#سردارعشق
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاقو بغلم کرد.با چشم های پر از اضطراب گفت:خوبی مامان؟اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی.
بابا همپشت سرش اومد تو و گفت:دختر لوسمون چطوره؟
با تعجب نگاهشون میکردمو حرفی واسه زدن نداشتم.مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداختو باعث میشد حالم بدتر شه.
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم.
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت:از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم:ریحانه؟
مامان:اره ریحانه
فاطمه:عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه. راستی ساعت چنده؟
مامان:هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم،انتظارشو داشتم.واقعا خودمو نابود کرده بودم.خداروشکر که تموم شد.دیگه مهم نیست چی میشه.من تلاشم رو کرده بودم.چقدر خوشحال بودم که پدرو مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سرو صداها این اجازه رو بهم نمیداد.تختم بالاتر اومد.چشامو باز کردمو مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود.اومد طرفمو بالشت زیر سرمو هم درست کردو گفت:اونجوری گردنت درد میگرفت.
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیمو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارمو بیخیال شه بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شدو نگاهشو رو کل اجزای صورتم چرخوند.با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد.اخم کردم تا شاید از روبه بره.که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهمو چرخوندم.با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست.وقتی که جلو تر اومد.متوجه شدم کسی همراهشه.تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.اینجا چیکار میکرد؟یعنی واسه من اومده بود؟مگه میشه؟خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدرو مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسیدو گفت:دق کردم از دست تو دختر.سکته ام دادی از صبح.چرا این ریختیی شدیی آخه؟چیکار کردی با خودت؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت:ریحانه جان!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کردو گفت:ای وای ببخشید سلام خوبین؟
مشغول صبحت شدنو من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم.با یه نایلون که تو دستاش بود.اومد سمتم.سرش پایین بود.شالم رو،رو سرم درست کردمو همه ی موهامو ریختم تو.با صدای آرومی گفت:سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم.اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمدو میبلعید.محمد بهش نگاه کرد.از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم.زیر چشمی نگاهش میکردم.
ریحانه اومد کنارم دوباره.یه صندلی آورد نزدیکو نشست روش.دستمو گرفت.تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفتو رفت طرف در.
به ریحانه هم گفت:پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن.در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم.الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت:راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردمو با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد:خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری.
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد:واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد.خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم.
دستمو فشردو گفت:تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟چه دعایی؟از خدا چی بخوام؟ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم؟نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم)هی تو ذهنم تکرار میشد.
ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت:فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام.دلم هیچکسی رو نمیخواست.میخواستم همه برن.ولی جونی نداشتم که بگم...
به سقف خیره شدمو چشم هامو بستم.حس میکردم صدام میکنن.ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم.حتی تصور اینکه برای من بخنده حالمو بهتر میکرد. کاش همشون میرفتنو فقط یه نفر کنارم می ایستادو میگفت:فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست.ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه.کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم.
نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست.فرصت رو غنیمت شمردمو به اشکام اجازه باریدن دادم.ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم.مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد.نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدمو از بیمارستان بیرون رفتیم.وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم.سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود.اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود.هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم.میرفتم چی میگفتم؟سرمو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاقو باز کرد.از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.سرمو بالا نیاوردم که گفت:فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور.
سرمو آوردم بالا و نشستم رو تخت.به قرصای تو دستش نگاه کردم.میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام.خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتمو با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم.خیالش که راحت شد لبخندی زدو از اتاقم بیرون رفت.صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.زار میزدمو گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم.نه برای خودم...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام.به هیچ وجه.تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
چند روز به همین منوال گذشت.هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن...
ولی چه کاری؟کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.به ندرت با کسی حرف میزدم.حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرمو نماز بخونمو به حال خودم دعا کنم.
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون.بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستمو شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتمو پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم.کسی خونه نبود،اگه هم بود با دیدن اوضاعو احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد.یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون.الان باید دنبال چی میگشتم؟باید کجا میرفتم؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم:ریحانه!!یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد:بیا کتت رو بگیر بپوش.
محمد:من کت نمیپوشم.
ریحانه:مگه دست خودته؟
محمد:ن پس دست توعه.عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:محمد میام میزنمت صدا بُز بدی به خدا.انقدر منو حرص نده.مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد:بس کنین دیگه از دست شماها.بریم دیر شد.پس علی کجاس؟ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت:چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدمو گفتم:چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود،از رو پشتی برداشتمو پوشیدم.یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتمو تنم کردم.ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادمو مشغول تماشای خودم شدم.یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت:محمد!!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه.
محمد:انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کردو گفت:به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
محمد:تو نیا اصلا.
ریحانه:وای محمد خواهش کردم ازت.
محمد:نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد.
ریحانه:محمد من اخر میمیرم از دست تو.دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش.
دستمو بلند کرد که گفتم:خیلی خوب میپوشم بده من.
ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
محمد:عهههه بابا.
بابا:بابا و...
استغفرالله.دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر.ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.اومد سمتم.
کتم رو کشیدو منو برد سمت حیاط
محمد:عه بابا سوییچمو ورنداشتم.
بابا:از دست تو.
برگشتمو سوییچمو برداشتمو رفتم پایین.ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.بابا رو سوار ماشین کردمو خودم هم نشستم.ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن من هم دم ی گل فروشی نگه داشتمو سفارش گلای رزِ سفیدو صورتی دادم تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گلو گرفتمو گذاشتم عقبِ ماشینو راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
فاطمه:
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم.دیگه نزدیکای دوازده شب بود.سرمو تو دستام گرفتمو گفتم:وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تختو پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بودو هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.فکر کنم دوباره تب کردم.تو افکار خودم بودمو مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود.کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.با عجله پاشدم و نشستم رو تخت...
چقدر امید داشتم.دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده:مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.دنیا رو سرم میچرخید.
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد:وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه!!!فلانه بهمانه!! ...هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم.
محمد حق داشت از من بدش بیاد.کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه...
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد. گوشی رو به حال خودش رها کردم.من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم شدم خودمو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام،انرژیم!!!دیگه اشکی برامنمونده بود.حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردمو چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه.نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_شصت_و_سه
شب قدر بوددمامانم حالو روزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم. هنوز که ازدواج نکرده بود...
مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیامو تنم کردم.روسری مشکیمو سرم کردمو با مدل قشنگی بستمش.تمام موهام رو داخل ریخته بودم.در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم.از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم.گذاشتمش رو سرمو تنظیمش کردم.ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتمو دستم کردمو رفتم پایین.مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم.رفتار ریحانه روالگوم قرار دادمو تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنمو رفتارکنم جاییو نگاه نکنم سربه زیرومتین باشم.وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتمو پیاده شدم.سرم رو هم طرف مردا نچرخوندم.مامانم ماشینو پارک کردو باهام هم قدم شد.دنبال چندتا خانوم رفتیمواز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد:سلام جانم؟
فاطمه:سلام کجایی؟
ریحانه:آشپزخونه حسینیه توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
فاطمه:منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
ریحانه:یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
فاطمه:باشه فعلا.
به مادرم گفتموازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنمو یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستمو بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کَفیش بهم نزدیک شدو منو بوسیدوگفت:وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودنو مشغول ظرف شستن بودند ریحانه دستم رو گرفتو گفت:بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه.
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشیو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:عه باشه
سرش روکه بردعقب گفتم:چیشد؟
ریحانه:فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت:
+ول کن دستمو میشورم میبرم خودم.قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم:کجاست دوربین؟
به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردمو چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرمو انداختم پایینو صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم سرمو اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد.حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.سرشو که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.اخم کردمونگاهمو از صورتش برداشتم.ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:ریحانه دستش بندبود
دوباره سرشو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف رو برداشتو رفت.منم دیگه نموندمو دوباره رفتم توآشپزخونه.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردم به خودشو گفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.زمان برگشتنمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
محمد:
رفتم که دوربینو از ریحانه بگیرم معلوم نیست تا کجا با خودش برده...
دوییدم تا آشپزخونه.میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.قدش تقریبا تا شونم میرسید.چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه خیلی جدی گفت:ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم این کی بود؟ سرمو آوردم بالا.عه این همون دوستِ ریحانس که.اینجا چیکار میکنه؟چرا این ریختی شده؟داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بودو هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم این دفعه کیف رو ازش گرفتمو با عجله ازش دور شدم خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود...
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوبو با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن منو روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکردو میاورد تو پامو انداخته بودم رو پام داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.که روح الله ریکوردِرو از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
روح الله:بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال.
محمد:برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز.
روح الله:عه محمد من باید برم کار دارم.
محمد:کجا؟
روح الله: خالمو برسونم.
محمد:عهههه خالتم مگه اومده؟
روح الله:اینجوریاس دیگه آقا محمد؟باید اسم خالمو بیارم اره؟
محمد:باشه حالا! برو!خداحافظ.
روح الله:خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو.سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.نگاش به من نبود.داشت با روح الله حرف میزد.
پرنیان:کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.اروم سلام کرد.منم سلام کردم.نگامو از روش برداشتمو نشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم. بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو گفت:چیشد؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفتو با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.که محسن گفت:بله بله؟چیشده اقا محمد جریان چیه؟عاشق شدی؟به ما نمیگی دیگه نه؟باشه آقا باشه.
محمد:هنوز چیزی نشده ک میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون.منم رو زمین دراز کشیدمو مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
❥°°
یڪ یڪ ز موانع همه در حالِ عبوریم
آنقدر جلو رفته ڪه نزدیڪِ ظھوریم..✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•﷽•°
#ٺسلطاشـرار☠
.
.
اینروزهـابرایہظهـورآقادعاڪہنہ
گریہڪنید!💔🙃
مواظبخودٺونباشین:)💖🤲🏻
ازخوٺوندفاعڪنید🦋
نزارینحرمٺچـادرمـادر
زیرپاگذاشٺہبشہ!!!!💔
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#استادشھیدمرتضےمطھری
انسان باایمان، روحےمطمئن، اعصابےآرام و قلبےسالم دارد..🌸✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⇘❝
گیریم ڪه جملــــے هست،
غمـــے نیستـــ✗⇝
یڪ فتنه ےبین المللےهست،
غمـــے نیستــــ✗⇝
ماتجربه ڪردیم ڪه درلحظه ے #فتنه،
تارهبرما #سیدعلے هست غمےنیستツ
#فـداےسیـدعلـــــےجانــم♥️
#اللّه_یحفظڪ_سیدالقائد👐🏻
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#حآجقاسممـ♥️ سلامِ مارا بہ مہدیِ فاطمہ برسآن😇☘ #همچنآنمنتظرِدیدار💌🌈 °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــ
یہ صَلواتـ براۍِ
دِل امامِ زمآن میفرستی:)💌
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر🌷
.
#اندکیتفکر🍂
.
🔥از گناه متنفر باش نہ ازگناهڪار.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
-شنیدی هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مسافراش همه جان باختند؟
+به درک میخواستن سوار نشن
-آخه سپاه اشتباهی زده
+ای واااای این چه بلایی بود.همشون نخبه بودن.#ایران_تسلیت.در فراغ هموطن زار میزنیم.
#چند_میگیری_گریه کنی؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سادهزندگےکردن
سادهپوشیدݩ
بےتکلفبودن؛
اینهاخودشخاصترینسبکہزندگیہ♡:)
مابقی٬تفالهی غرب زدگیہ!..
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رِفیق مَذهَبی
هیچوَقت
تَحقیرِت نِمیڪُنه
تَعمیرِت میڪُنه..🙂♥️
|رِفاقتـ تا شهادت|
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3