.
ولی من جور دیگری حس کردم!
من فکرکردم، نه، حس کردم، نه، باور کردم، نه ...نه! ...
من چی دریافت کردم از این اتفاق، این ماجرا، این تصویر، این صدا، این لحظه، این بو، این هوا، این حرف، این لحن، این متن، این صفحه، این برنامه، این فرد، این شیء، این ایموجی، این نقطه، این ... این ...
من فکر کردم، نه، احساس کردم، نه، دریافت کردم که ...
#دنیای_پیچ_در_پیچ
✨🌱✨@mastoooor
.
.
نقد جدی از استاد جدی، درد دارد.
علی جلائی، جلسه اول کلاس داستاننویسیاش گفت: «دنده پهن باشید برای دریافت نقد داستان.» گفت: «نقد، طلای کثیف است، اما با روی گشاده نقد هر آدمی را بپذیرید.»
امشب نوبت داستان من بود. جدیدترین داستانم را فرستادم، پراشکالترین داستانم را.
علی جلائی با نقد جدی، مجبورم کرد خم شوم، طلاهای کثیفی را که روی سر و صورت داستانم میریخت جمع کنم.
رگههای طلا را از میان کلمات سختش بیرون کشیدم و در همیان ذهنم نگه داشتم.
دیر نیست که همیان و طلاهایش به کارم بیاید. قول میدهم به علی جلائی که این روز، دور و دیر نباشد و داستان درست و درمانی تحویلش بدهم.
#داستان_کوتاه
#علی_جلائی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
- حامد! حامد! سلام. کجایی؟ چه میکنی؟
+سلام. سلام. کجام؟ در حال تلاش و کوشش. در حال کار. در حال خدمت به مردم. خدمت به اسلام و مسلمین. خدمت به مومنین و مومنات.
-هان... خُب. گوشی رو بده باش حرف بزنم.
+پیشش نیستم. با کی حرف بزنی؟
-حالش خوب میشه؟
+خوبه حتما. یا میمیره یا میمونه. دیگه غیر از این نیس.
-هان...
+چکارکردی؟ کی میرسن؟
-گردگیری کردم. جارو زدم. تی کشیدم. آره... همینا دیگه...
+صپ میرسن؟ آره؟
-آره دیگه. فک کنم شیش ساعته. آره؟
+هوووم... خانم همینجا پیاده میشین؟
من: سر چهارراه.
-چی؟ چی گفتی؟...
+هیچی... بفرما خانوم.
راننده اسنپ روی ترمز زد. پیاده شدم و دیگر نشنیدم با پشت خطیاش چه میگفت.
#گفتوگو
✨🌱✨@mastoooor
.
.
باز هم نشد. آخرین باری که دندانپزشکی بودم برای خودم نبود. کنار یونیت کودکانه نشستم و دستهای دخترک را میان دست گرفتم. تمام مدتی که او زیر دست خانم دکتر اشک ریخت و داد کشید و بدنش را بالا و پایین کرد از درد، طاقت آوردم. قربان صدقهاش رفتم و اشکهام را پشت پلکهام نگه داشتم. حرف زدم و آرامش کردم.
بعد از آن روز، با خودم فکر کردم دیگر از دندانپزشکی نمیترسم. درد دارد اما ترس نه. دیگر میدانم موقع عصبکشی چطور آن سیخونکهای در سایزهای مختلف را فرو میکند توی دندان. فکر کردم انواع سریهای تراش دندان را دیدهام و میدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. پس ترس ندارد. کلا اینطوریام. وقتی بدانم قرار است با چی مواجه شوم، راحتتر با آن کنار میآیم. اعتقادی ندارم به "بیخبری، خوش خبری." یا "وقتی رفتی تو اتاق عمل، میفهمی دیگه."
امروز ولی باز هم نشد. دکتر عصبها را کُشته بود که گفت: "بلند شو. اتاق روبرو، گرافی بگیر."
رفتم و برگشتم و باز دراز کشیدم روی یونیت. فکر میکردم این بار توانستم. دکتر سر چراغ را بالای صورتم تنظیم کرد. پرسید: "خوبی؟" دهانم نیمه باز بود و یک طرف صورتم بیحس. نصفه نیمه گفتم: "سعی میکنم." نشنید. گفت: "چی؟" تکرار کردم: "سعی میکنم." گفت: "استرس داری؟ چرا؟" جواب دادم: "ترس." باز هم همان کلمه را گفتم. همان که همه دفعات قبلی به دندانپزشکهای قبلی گفته بودم. دکتر گفت: "تو فقط دهنتو باز نگه دار. تنها کاری که باید بکنی. بقیش با من."
درست میگفت. همه کار با دکتر بود. من فقط دهانم را باز نگه داشتم و سعی کردم نفسهایم را که تند شده بودند کنترل کنم. کار که تمام شد، از روی یونیت بلند شدم. انگشتهایم را تمام مدت فشار داده بودم به هم و درد میکردند، این بار ولی کمتر.
#دندانپزشکی
#تجربه_زیسته
✨🌱✨@mastoooor
.
.
رفیقی با رفاقت بیست و چند ساله داشتهاید تا به حال؟
من دارم. یکی دو تا نه. خیلی زیاد دارم از اینجور رفیقها.
این رفیقم اما فرق دارد. مَحرَم رازهایش بودهام زمانی.
با همه خودداریاش، با همه آبرومندیاش، اینقدر وجود نحیفش وسیع بوده و هست که هیچوقتِ خدا از کرامت و عزّتمندی نیفتاده است.
حالا ولی افتاده. از عزّت و آبرو نه. از پا افتاده. در بستر بیماری خاص افتاده.
همان رفقای زیادی که بیست و چند سال است با هم رفیقیم، یک گروه زدهاند توی ایتا تا برایش دعا کنیم و آرزوی معجزه.
راحت به هم میگوییم سرطان گرفته.
سرطان لعنتی!
مادر دو تا بچه دسته گل را که ستون خانه خودش و خانه پدر و مادرش است، دو دستی چسبیده و دارد ذره ذره رفیقمان را میبلعد.
بیماری خاص! بیماری کوفت! بیماری لعنتی!
امشب وقتی ایتا را باز کردم و دیدم توی این گروه جدیدم، دلم هم کشید.
اسم گروه را گذاشتهاند:
«انشاالله سلامتی دوستمون»
اسم خوبیست.
اسمِ... خوبیست.
درست میشود. همه چیز درست میشود.
دنیا کوچک شده واگرنه همه چیز به دعا و ظهور #حضرت_حجّت درست میشود.
#بیماری_خاص
#ملتمس_دعای_خاص
✨🌱✨@mastoooor
.
.
علی جلائی دیشب توی کارگاه داستان نویسیمان گفت: "واقعیت زندگی عدم قطعیت است و برای همین ما به جهان داستان پناه میبریم. جهان داستان باید منطق داشته باشد."
مثال هم زد که یکی یکدفعه تصادف میکند و تا آخر عمر قطع نخاع میشود. یکی همسرش میمیرد و میماند با چند تا بچه. یکی یک شبه میلیاردر میشود... . اما جهان داستان باید منطقی داشته باشد پشت همه این اتفاقات.
امروز باز واقعیت زندگی، عدم قطعیت خودش را کوبید توی صورتمان.
نه آقای جلائی! نه!
واقعیت زندگی عدم قطعیت است اما داستان عالم منطق دارد. رهبر عزیز مقاومت، اسماعیل هنیه باید در ایران ترور شود تا ما خونخواه او باشیم. منطقها روشنند.
ما داستان خداوند را کامل میکنیم.
دیوار بلندی که میگویی باید در داستانهایمان بلند و بلندترش کنیم تا درام دربیاید و جذاب شود، الان دارد قدبلندی میکند در داستان نهایی عالم.
ملالی نیست جناب جلائی!
ما با همه توان در برابر این دیوار بلند باطل در میآییم و از خون اینهمه شهید مدد میگیریم.
آنها منطقهای درست داستانند. شهید شدهاند تا جبهه حق را هدایت کنند. شهید میشویم تا #ظهور را ببینیم.
ما به حضور و ظهور #باقی_خدا در زمین ایمان داریم.
واقعیت زندگی همین است.
#اسماعیل_هنیه
#مهمان_شهید
#خونخواهت_مائیم
✨🖤✨@mastoooor
.
.
برگشتهام خانه. خانه اراک. صبح تا ظهر مشغول تمیزکاری چهل روز نبودنمان هستم. توی خانه میگردم و همه جا را دستمال میکشم. ظرفهای شسته توی ماشین و آبچکان را باز میگذارم تا ماشین ظرفشویی نُه دقیقه آبشان بزند تا تمیز باشند. گلها و گلدانهایشان را آب میدهم و با تک تکشان حال و احوال میکنم. جارو و پارو و رُفت و روب که تمام میشود، خستهام. عود کُندر را میگذارم توی جاعودی انار. نماز را میخوانم و میروم سروقت کتابها.
تور تورنتو در این سفر چهل روزه به اصفهان همراهم نبود و باید تا سهشنبه بخوانمش. از دیوار بلند کتابها بیرونش میکشم و مینشینم کنار مبل. بیست و چند صفحه میخوانم. نثر روان است و موضوع، جذاب.
ساعت به سه نزدیک میشود و کلاس دارم. وارد کلاس میشوم و بعد از دیدن چند اسلاید از پاورپوینت استاد و شنیدن حرفهایش، طاقت نمیآورم و ضربدر قرمز بالای صفحه را با احترام تمام لمس میکنم. اتاق گوگلمیت را ترک میکنم و باز میخزم میان تور تورنتو.
روایت پدری را میخوانم که پسر دانشجویش را راهی سفر میکند. سفری بیبازگشت با هواپیمای اُکراینی.
#تور_تورنتو
#محمدعلی_جعفری
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_شانزدهم #از_مرداد_۰۳
#چند_از_چند
✨🌱✨@mastoooor
.
هدایت شده از [ هُرنو ]
توضیحات رزق دهم.mp3
13.93M
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل...
#رزق دهم
✋ از شما دعوت میکنم به جمع ۲۵۰نفرهٔ ما بپیوندید.
قرار است به تکمیل منزل یک خانوادهٔ مستحق در روستای کوسه واقع در استان خراسان شمالی کمک کنیم.
توضیحات کامل را در صوت تقدیم کردهام.
تقاضا میکنم کامل گوش کنید و در صورت علاقه به همراهی، از طریق لینک زیر اقدام به ثبتنام کنید.
و اگر فکر میکنید فرد دیگری هم ممکن است علاقمند به همراهی ما باشد، این پیام را برایش بفرستید و دعوتش کنید.
و لطفا پس از اتمام تکمیل فرم، از طریق لینک انتهای فرم ثبتنام، وارد کانال خصوصی رزق دهم بشوید.
لینک ثبتنام رزق دهم👇
https://survey.porsline.ir/s/f0Xc7rmJ
دعاگو و دعاجو
مصطفا جواهری
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مامادو♡
آن پشت نشسته و فکر میکند ما چطور در این جای کوچک پرواز میکنیم و بالهایمان کجاست و وقتی پریدیم چطور به این سقف نمیخوریم!
#کوتاه_نوشت
__________________________________
@Mamaa_do
.
صفحههای باز روی لپتاپ را میبندم و عینک را از روی چشمهام میاندازم پایین. آویزان گردنم میماند. آرنجم را به دسته مبل تکیه میدهم و انگشت شست و اشاره را روی پلکهای بستهام میکشم تا گوشه چشمها.
زینب به امیرعلی میگوید: "مامان ناراحته."
با چشمهای بسته میخندم. نگاهشان میکنم که نشستهاند خواهر و برادری لقمه نیمرو میگیرند برای خودشان و گپ میزنند.
میگویم: «ناراحت نیستم. خستهام.»
خیالشان راحت میشود و باز حرفهای بیسر و تهشان را از سر میگیرند و بیخیال میخندند.
پ.ن۱: سهشنبهها شلوغترین روز هفته است. باید تاب بیاورم؛ هم خودم، هم جسمم.
پ.ن۲: میدانید که از این قابهای اینستاگرامی که بچهها برای خودشان لقمه بگیرند، گپ بزنند و بخندند، در زندگی هر مادری، به فاصله سال نوری رخ میدهد.
#زندگی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
مامانِ مریم، دوستم، یادتان هست؟ همان. مریض شده. خواهر بزرگ مریم امروز پنج بار زنگ زد خانه ما. بار اول مامان نشناختش. داشت گلهای شمعدانی را آب میداد و با تک تک گلبرگها حال و احوال میکرد. تلفن که زنگ خورد گلبرگ شمعدانی را کف دست گرفته بود و میگفت: "مادر، امروز خیلی قشنگ شدی شما."
آبپاش را کنار گلدان گذاشت و گوشی تلفن را برداشت. چند بار گفت نشناختم. بعد لبهاش به خنده باز شد: "بله بله خواهر مریم جون. بفرمایید دخترم؟"
چند لحظه ساکت شد و بعد دستش را گرفت به دیوار. روی زمین نشست و زیرلب گفت: "لاالهالاالله، از کی؟ چقدرش جور شده؟"
مامان امروز همهاش پای تلفن بود. فقط یکبار بلند شد وضو گرفت و قرآن را گذاشت به صورتش. لای قرآن را باز کرد و بالای صفحه را زیرلب خواند. بعد صورتش را گذاشت وسط صفحهها و گریه کرد. اشکها تا زیر چانهاش آمدند و ریختند روی دامن گلدارش. قرآن را که بست، تا ظهر نشست پای تلفن. خواهر مریم چهار بار دیگر هم زنگ زد.
هر بار مامان میگفت: "به لطف امام رئوف، پنج میلیون دیگه جور شد." یا میگفت: "به لطف اباعبدالله هفت میلیون هدیه کردن."
مامانِ مریم مریض شده. مامان پشت تلفن گفت: "بیماری خاص."
معلم تاریخمان چند بار از خاطرات بیماری خاصش که از سر گذرانده حرف زده است. بیماری خاص یعنی سرطان. من میدانم.
مامان مریم جوان است. خود مریم گناه دارد مادرش را در این حال ببیند.
آقای امام رضا!
من از صبح که خواهر مریم زنگ زد، کز کردهام گوشه مبل و مثلا درس میخوانم. ولی راستش تمام مدت دارم به حرفهای مامان گوش میکنم. مامان دارد برای پول عمل، به این و آن زنگ میزند.
مریم، پدر ندارد. خواهر بزرگش تنهاست برای این کار سنگین. آخرین باری که زنگ زد، مامان گفت: "مهربونتر از مادر داره پول عملشو جور میکنه. هشت تومن اضافه بر پول عمل، همین حالا یه نفر واریز کرد. برو از خودش تشکر کن دخترم."
دلم خواست کتاب را رها کنم و بپرم مامان را بغل کنم.
«مهربونتر از مادر» شمایید آقا. مامان همیشه پشتبند امام رئوف، همین را میگوید. شما را صدا میزند.
چه اسم قشنگی دارید آقا! امام رئوف، مهربانتر از مادر.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم*نامههایم در اپلیکیشن رضوان منتشر میشوند*
🌱✨🌱@mastoooor
.
.
این مرد خالق پادکستهای نیوفولدر است. نویسنده کتاب آه و قاف و خیلی آثار دیگر.
روز جمعه همراه با جمعی از نویسندگان باشگاه مبنا، پای درسش نشستیم.
حرفهای خوبی را خیلی خوب زد.
پایان کارگاه یکروزهمان ایستادیم جلوی میز استاد. کسی پرسید: «چه بخوانیم؟»
یاسین حجازی نهجالبلاغه را گذاشت وسط و گفت: «این!»
پرسیدم: «همین که این کتاب رو مدام بخونیم، اثری که باید، خودش میجوشه؟»
بدون مکث گفت: «میییجوشه. مطمئن باش.»
هنوز داشتم نگاهش میکردم. ادامه داد:
«یه پدیده ای هست که صبحهای خیلی زود در دشتهای کشت تریاک، بچههای کوچیک چهار پنج ساله رو لُخت میکنن و میگن بِدَوَن توی دشت و بین گلهای تریاک، جوری که عرق کنن. از ترکیب عرق بدن این بچههای کوچیک و گرده گلها که روی تن اینها مینشینه، ماده شفابخشی برداشت میشه.»
یاسین حجازی به اینجا که رسید مکث کرد. دستش را دوباره روی کتاب گذاشت و ادامه داد:
«اگه بدوووویی، بدویی که عرق کنیها،... حتما میجوشه. حتما در هر هوایی در حد عرق کردن بدویی، اثر متناسب با اون میجوشه.»
#یاسین_حجازی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
من دیگر نامه نمینویسم. چه فایده؟ اکبر آقا ده روز است هر صبح میآید دم خانه ما. سرش را پایین میاندازد و دستش را روی سینه میگذارد. هر بار یقه کتش را زیر انگشتهای تپلش صاف میکند و برای هزارمین بار میگوید: "چاکریم به مولا."
چاکر نمیخواهیم. کاری کنید دیگر نیاید. بابا، در را که میبندد، لب ایوان مینشیند و پیشانیاش را میان کف دست میگیرد. مامان زیر لب صلوات میفرستد و خودش را میرساند توی ایوان. تا برسد به بابا، هی میگوید: "سکته نکنه یا امام غریب."
بابام غصه میخورد. اگر سکته کند؟! ما چاکری اکبر آقا را نمیخواهیم. مگر چقدر طلب دارد از بابای من که هر صبح برای یادآوریاش میآید؟ من دلم طاقت نمیآورد بابا را اینطور ببینم.
مامان دست میگذارد سر شانه بابا و میگوید: "خدا بزرگه. جور میشه."
جور نشده است. ده روز است جور نشده است. اگر تا فردا جور نشود اکبر آقا چک بابا را میگذارد اجرا. بابا سرش را پایینتر میبرد و شانهاش تکان میخورد. گریه میکند؟ بابای من؟ مامان مینشیند لب ایوان و دست میکشد پشت شانه بابا. طاقت دیدن اشکهای بابا را ندارم. مامان نگاه میکند به گلهای شمعدانی توی باغچه و دست میکشد به چشمهاش. میگوید: "غریب هستیم اما غریبالغربا داریم مرد."
بابا بیشتر تکان میخورد. راستی راستی گریه میکند. بند دلم پاره میشود. میخواهم بروم توی ایوان و بابا را بغل کنم. میخواهم همین گوشوارههای کوچکم را که بابا سالها پیش برای جایزه روزههایم گرفته بگذارم کف دستش بگویم غصه نخور.
بابا بلند میشود و میرود سمت در خانه. مامان میپرسد: "کجا؟"
بابا صورتش را پاک میکند و جواب میدهد: "حرم!"
آقای امام رضا!
بابای غریبم دارد میآید پیش شما. دو تا غریب، حرف هم را بهتر میفهمند.
یا غریبالغربا!
ممنونم که نامههایم را میخوانید.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
گندالف به بگینز(هابیت) میگه:
دنیا داخل کتابها و نقشههای تو نیست، اون بیرونه...
#فیلم_ببینیم
#هابیت_یک
✨🌱✨@mastoooor
.