eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
357 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
مراقبت‌های پرستاری در تروما مرد پنجاه و دوساله، نَه نای درد کشیدن دارد، نه نای شکایت. تنگی‌ِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش می‌کنم بلکه کمی آرام شود. نگران ریه‌هایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالی‌شان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش می‌گیرم و توی هوا تکان می‌دهم. چهره‌اش را در هم می‌کشد. نمی‌فهمم از درد است یا اخم. روسفت می‌کنم و ادامه می‌دهم. _ببین آقای علمی الان مهم‌ترین کاری که باید بکنید اینه که آروم از جاتون بلند بشید. لبه‌ی تخت بشینید. پاهاتون رو آویزون کنید و سعی کنید نفس‌های عمیق بکشید. نباید بذارید ریه‌هاتون روی هم بخوابه. پوزخندی تحویلم می‌دهد. _ بیا من کمکتون می‌کنم وزنتون رو بندازید روی دستاتون یواش‌یواش بشینید. جوش می‌آورد که «دختر تو می‌فهمی اصلا چی می‌گی؟ من می‌گم مثل آدم نمی‌تونم نفس بکشم. بعد تو می‌گی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمی‌بینی استخون دست و دنده‌ام خورد شده؟ کمی به حال خودش رهایش می‌کنم تا آمپرش بیاید پایین و دوباره یکی، دو ساعت بعد شانسم را امتحان کنم. راه میفتم سمت استیشن که می‌بینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفس‌هایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود می‌کند. ضعف و بی‌حالی‌اش به کنار. دارد روحش را هم می‌کُشد. آرام صدایش می‌کنم. پتو را کنار می‌زند. باز صورتش خیس است. از دو روز پیش به خاطر شوکِ ناشی از خونریزی زیاد، مهمان بخشمان شده. می‌پرسم: «درد داری؟» سرش را می‌آورد پایین. پا تند می‌کنم که بروم آرام‌بخشش را بیاورم. صدایم می‌زند. _درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو می‌بردن پیش بچه‌م. خوشحال از این‌که دوای دردش را پیدا کردم، می‌گویم: «الان زنگ می‌زنم شوهرت بیارتش» زار می‌زند…وسط گریه می‌گوید: «کاشکی می‌شد» می‌فهمم منظور از بچه،‌ باران چهار ساله‌اش نیست. کیان سقط‌شده‌اش هست. سعی می‌کنم با کلی قربان صدقه و ان‌شاالله خدا کلی اتفاق‌های خوب برایت کنار گذاشته و… آرام‌ترش کنم. گریه‌اش که حالت ضجه تبدیل می‌شود به اشکِ پنهانی، باز می‌خزد زیر پتو. ساعت ۹شب است و وقت تعویض پانسمان تخت ۱. آقای محسنی یک سبد پر از باند و گاز و پماد گذاشته روی سرش و سوت‌زنان می‌رود سمت مهدی. پرده‌های تخت را می‌کشد و ما فقط می‌فهمیم مهدی دارد از درد نعره می‌زند. روز گذشته درحال تعمیر آبگرم‌کن خانه‌شان بوده که سینه و صورتش با بخار آب می‌سوزد. از ترس عفونت بعد از سوختگی بستری‌اش کرده‌اند. آقای محسنی با لب و لوچه‌ی آویزان می‌آید توی استیشن. _بچه‌ها این مریض کدوم دکتره؟ داره از درد جون می‌ده‌ ها! پزشک مسکن اوردر نمی‌کنه به جهنم. یه پتدین بدید من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم. انگار قرار است کل شیفت با صدای گریه و ناله بگذرد. خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایش را بالا می‌برد. _ اگر بدونید چه شله‌زردی پخته سمیعی! سرد بشه از دهن میفته‌ ها. آقای محسنی طوری که خانم سمیعی بشنود می‌گوید: _ تو هم خودتو کشتی با این شله‌های نذری‌ِ‌. فکر کنم هرسال فاطمیه، کلی شله می‌پزی. هیشکی حاضر نمی‌شه بخوره. برمی‌داری میاری برای ما. و بعد می‌دود توی آشپزخانه. صندلی‌ام را هل می‌دهم سمت مهدیه و غصه‌دار می‌گویم: چرا همیشه توی همه‌ی مناسبت‌ها باید یک پای اصلی شیفت‌ من باشم؟ مهدیه می‌زند به دنده‌ی دلداری دادن: «این چیزا که دیگه سوال نداره خواهر. از قدیم گفتن پیشونی کجا می‌شونی. ما کلا عزا و عروسی و مسجد و حسینیه و روضه‌‌مون همینجاست». بیخیال. پاشو بریم شله بخوریم. چشم می‌چرخانم روی تخت‌ها. یک‌آن تمام روضه‌ها، پخش می‌شود توی سرم. مداح می‌خواند: «من به هر کوچه‌ی خاکی که قدم بگذارم ناخودآگاه به یاد تو می‌افتم مادر» و مریض‌ها می‌شوند روضه‌ی مجسم برایم. راستی چطور یک مادرِ هجده‌ساله، همزمان درد شکستگی دنده و سقط جنین و سوختگی را به دوش کشیده؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
همه را از یاد برده بود! همان کسیکه حتی حواسش بود، نوه‌ی دختری‌اش چای را پررنگ می‌خورد یا کمرنگ، حالا حتی اسمش هم یادش نمی‌آمد! روسری سفیدش را مادرم محکم زیر گلویش با سوزن قفلی بست. بمیرم، حتی قدرت نداشت دستان لرزانش را به موهایش برساند و تارهای سفیدش را مرتب کند. خاله روبه‌رویش نشست و آرام موهایش را در حصار صورت هزارچینش مرتب کرد. سفیدی چشمانش زرد بود و دیده‌ی چشمان زیبایش را، لکه های سفید پوشانده بود! حتی تحمل نگه داشتن دندان‌های مصنوعی‌اش را نداشت! ولی نمی‌دانم چرا لبخندش همان لبخند همیشگی بود! ما را نمی شناخت، ولی انگار تَهِ دلش قرص بود که ما غریبه نیستیم. گوشه‌ی اتاق با انگشتان دستش بازی می‌کرد که صدای روضه را شنید! " خدا مادرم را کجا می برند..." خانه‌ اش به حسینیه نزدیک بود؛ دستانش از حرکت ایستاد و صورتش به سمت حیاط چرخید. همه مشغول صحبت بودند ولی من حواسم به او بود. چهاردست و پا به سمت حیاط آمد. صدایش کردم: " چی شده مادربزرگ!" به زحمت کنارِ در نشست و روسری را از جلوی گوشش کنار زد. " صدا مِفَهمی؟" با هق‌هق و اشک ادامه داد: " بمیرم! امشب علی تنها شده، شهادتِ مادرِ حسینه؟ امسال نمتونم برم روضه!" ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی‌آورد؟ این چه روزگاری است که «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمی‌کند؟ این چه عالمی است که دُردانهٔ خدا را از خویش می‌راند؟ روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی، تو از بهشت آمده بودی... 📚 کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی 🆔@monaadi_ir
بسم الله قلم زدن وقت مناسب می‌خواهد و ذهن آرام. همین که قریحه‌ات بو ببرد کوچکترین عجله‌ای برای نوشتنِ موضوعی داری لج می‌کند، رو می‌گیرد و دست به سینه، دهن‌کجی می‌کند به آدم‌. شهادت حضرت زهرا و نوشتن مطلب مرتبط برای کانال، دست قریحه، ذوق و تجارب را از پشت بسته و ذهن را قفل می‌کند. هرچه فکر می‌کنم اولین روضه‌ی مادر را به یاد نمی‌آورم. اولین گریه بر امیرِ مومنان، اولین محرم و اولین رمضان را به یاد دارم، ولی اولین فاطمیه را نه. سال دوم دبیرستان، تازه با پدیده‌ای به نام هیأت آشنا شده بودم. اولین مراسم دانش‌آموزی خیلی بهم چسبید؛ اولین گریه بلند برای مادر. امروز شروع فاطمیه اول است و ذهنم هزارتوی خاطرات سالیان را می‌جورد. هر چه بیشتر می‌گردد کمتر نشانی از مادر سادات در سبک زندگی‌مان پیدا می‌کند. همین کمرنگ بودن دلیلی بر خشکی قلم هم هست لابد. نگاهم به گوشِ بدون گوشواره‌ی دختر هشت ساله‌ام می‌افتد، او هم با رویِ گشاده، تنها طلای اهدایی تولدش را برای کمک به شیعیان لبنان هدیه کرد؛ حتما این بخشش‌های کوچک، وام‌دار بخشش بزرگ مادرمان در شب عروسیست. ذهنم هزارجا می‌رود، انگار امشب غم عجیب بی‌مادری بیشتر در ذهنم تکرار می‌شود. شاید دخترم از همه‌‌ی خواسته‌هایش بگذرد چون من را دارد. چون دلش به آغوش من گرم است. دلم آتش می‌گیرد وقتی به یاد نگاه‌های هراسان و دل لرزان زینب می‌افتم آنگاه که مادرش را برای همیشه شب از خانه بردند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت بیرون رفتن، مادر بزرگم عادت داشت پرِ چادرش را می‌گرفت زیر دندان و آن یکی یال چادر را با انگشت سبابه‌اش زیر چانه‌اش طوری می‌گرداند، انگار خدا آن انگشتش را برای چادر گرفتن این مدلی آفریده بود. هر بار که این شکلی از جلوی پدر بزرگم رد می‌شد. می‌دیدم نگاه آقا، جان می‌گرفت. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و سه طرف عزیز فوت می‌کرد و می‌گفت: «خدایا من رو با خانواده‌ام امتحان نکن! من مثل علی (ع) طاقت ندارم.» این دعا را در ایام فاطمیه بیشتر از او می‌شنیدم. انگار آن موقع یادش می‌افتاد، هیچ چیز سختتر از امتحان شدن با خانواده نیست. اینقدر که صبر ایوب را هم آب می‌کند ولی طاقت علی علیه السلام را نه! کسی که خودش عاشق‌تر از همه به خانواده‌اش بود ولی مثل کوه ایستاد. دلم می خواهد امام علی علیه السلام هم این دعا را بالای سر حضرت زهرا سلام الله علیها می خواند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین تیر گازی که شلیک شد به آسمان دخترها جیغ کشیدند! چند نفری حال‌شان قاتی شد و یکی دو تا رسماً زدند زیر گریه. بعد از شلیک اول، دخترها هماهنگ شدند برای شلیک‌های بعدی تکبیر بگویند. صدایِ غرش گلوله که پیچید توی اردوگاه بیابانی، به هم ریختند؛ یکی صلوات می‌فرستاد یکی تکبیر می‌گفت، چند تایی خنده‌های هیجانی می‌کردند و تعدادی جیغ می‌کشیدند... یکی از دخترها بعد از شیک سوم دست گذاشت روی گوش‌ش و گریان از جمع فاصله گرفت! معاون مدرسه رفت، دستش را گرفت و برد داخل سالن سرپوشیده. دخترک تحمل صدای سه تا شلیک هواییِ کلاشینکف را نکرد...! من اما هر بار به نقطه‌ی اشتراک جمعیت دخترها و سلاح می‌رسم به‌شان می‌گویم تازه این تفنگ یک جورهایی تخمه‌شکستنِ جنگ است! یک سلاح کوچک با حجم صدای کم نسبت به خیلی از جنگ‌افزارهای دیگری که قابل مقایسه با این سلاح سبک نیستند. وسط هیجان و هیاهو و شوق بچه‌ها از شلیک‌های هوایی، به محسن می‌گویم «این بچه‌ها توی یک محوطه‌ی امن، با رعایت فاصله و داشتن آمادگی برای شنیدن صدای گلوله اینطوری به هم می‌ریزند! ببین آن زن و بچه‌هایی که بمب‌های چند تُنی توی کوچه و محله و خانه و زندگی‌شان فرود می‌آید چه زجری می‌کشند!» دخترها وقتی دو دسته می‌شوند که برای‌شان صحبت کنیم، هیجان شنیدنِ صدای تیراندازی را یادشان رفته! همان خنده‌ها، همان شوخی‌ها و همان سوال و جواب‌های همیشگی نشانی از برگشت روال عادی زندگی‌شان است. صدای کم‌حجم اما مزخرف کلاشینکف چیزی جز خاطره‌ای جذاب نیست و قرار است توی جمع خانواده، وسط گرمی احوال‌پرسی‌های پدرانه و مادرانه تعریف شوند... اما غرش و موج انفجارهای فلسطین و لبنان و یمن و ... از یاد بچه‌های کوچک و دخترها و زنانِ آنها خواهد رفت؟ آسیب‌های آن برطرف خواهد شد؟ خانواده‌ای مانده که بعدها درباره صدای پرحجم انفجار با آنها گفتگو کنند؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
من، سال‌ها تنها هیئتی که دیده بودم هیئت زنجیرزنی بود و سینه‌زنی سنتی. جایی توی هجده‌ سالگی پایم به هیئتی باز شد که مدلش با آن‌ها که دیده بودم فرق داشت. از سبک سخنرانی تا ترتیب برنامه‌ها و حتی زنانه-مردانه بودن مجلس و مشارکت زن‌ها توی عزاداری. هیئت امروزی بود از نظر من. بیشتر از هرچیزی اما، شعرها و خطاب‌ها برایم جدید و جالب بودند. اولین فاطمیه‌ای که سرمست از قاطی شدن با آ‌دم‌های جدید و هیئت موردپسندم بودم، چیزی به نظرم عجیب آمد. آدم‌های آن‌جا فارغ از سید بودن یا نبودن، حضرت فاطمه را «مادر» صدا می‌کردند. دیدن این‌که مرد پنجاه‌ ساله‌ای با صدای بلند به خانم هجده ساله‌ای «مادر» بگوید، معذبم می‌کرد. شش سال گذشت؛ تا همین مهرماه. جایی وسط‌های بیست و چهارسالگی و اولین روزهایی که من تلِپی با چشمِ بسته افتاده بودم وسط نقش جدیدی به نام اینترنی ومسئولیت‌هایش؛ اتفاقی افتاد که ورق را برگرداند. بعد از یک کشیک سنگین سی‌ساعته که جمع ساعت‌هایی که توانسته بودم روی صندلی بنشینم-خواب که بماند- کم‌تر از چهار ساعت می‌شد؛ استاد وارد بخش شد و صاف رفت سراغ یکی از مریض‌هایی که شب گذشته آمده بود اورژانس. پرسید:« کی این مریض‌و دیده؟» من ندیده بودم. فقط همین را می‌دانستم. باز پرسید:«از اینترن‌ها، کدوما دیشب کشیک بودین؟». من بودم. یکیشان من بودم که هیچ ربطی به آن مریض بدحال نداشتم. هیچ‌کس جواب استاد را نداد. سوالش را چند بار تکرار کرد و کسی چیزی نگفت. یک‌آن نگاه‌ها برگشت سمت من. ارشدِ کشیک شب قبل، به من اشاره کرد و گفت:« شما دکتر! خودت بودی اونجا.» من نبودم. این را می‌دانستم. این را گفتم:« من نبودم.» کسی حرف مرا قبول نکرد. من تازهْ اینترنی بودم که کسی حرفم را باور نمی‌کرد. خدا می‌دانست چه کسی مسئول آن مریض بدحال بود و به جای رسیدگی به مریض رهایش کرده بود و حالا لام تا کام حرف نمی‌زد. دلم سوخت. برای مریض بیچاره و برای خودم. هرچه گفتم من همان ساعت وسط اورژانس بالای سر مریض دیگری بودم و لحظه به لحظه علائمش را چک می‌کردم و معاینه سریالش را انجام می‌دادم، حرفم بین حرف‌ها گم شد. و ورق برگشت. ذوق و هیجان مسئولیت جدید، جایش را داد به ترس. ترس از نگاه‌ها. از حضور کنار همکارها. از این‌که پایم را توی بخش بگذارم و پچ‌پچ‌های معنی‌دار شروع شوند. سی ساعت‌های پشت سر هم می‌دویدم و تا می‌رسیدم خانه، گریه می‌کردم تا صبح فردا. استاد آن روز بعد از سروصدای زیاد، برای همه کشیک اضافه زد. چوبِ کاری که از من سر نزده بود را هم خودم می‌خوردم هم بقیه، و بقیه آن‌ را از چشم من می‌دیدند. یک روز وقتی تلاش می‌کردم با دانلود کردن همه کلیپ‌های مجازی و دیدنشان حواس خودم را پرت کنم، حامد عسکری آمد روی صفحه. از آن روزهایی تعریف می‌کرد که همراه تیم رییس‌جمهور رفته بود آمریکا و رفیق جینگِ سالیانش هرچه از دهنش درآمده بود به او گفته بود. آن هم فقط به خاطر همراهی بارییس جمهور به عنوان نویسنده. کلیپ را دقیق یادم نیست اما گمانم می‌گفت وقتی دلش خیلی شکسته، حضرت زهرا را صدا زده که:« مامان اینا من‌و اذیت می‌کنن.» همین. با همین ادبیات ساده و دم‌دستی. مثل همه‌ی آن چند روز که کارم گریه بود، زدم زیر گریه. گفتم:« مامان! اینا من‌و اذیت می‌کنن.» و بعد، از خستگی خوابم برد. صبح وقتی به زورِ خشکیِ جای اشک‌ها، چشم‌هایم را باز می‌کردم و هشدار پنج صبح گوشی را خاموش می‌کردم، یادم هم نبود دیشب همچین چیزی گفته‌ام. مثل هرروز از یک گوشه که زیاد توی چشم نبود وارد بخش شدم تا به کارهایم برسم. چندساعتی توی حال و هوای خودم بودم که چیزی به چشمم آمد. سنگینی نگاه‌ها مثل قبل نبود. هرکسی به جای آن که بخواهد خودش را به من نزدیک کند و پچ‌پچ کند، پی کار خودش بود. گفتم شاید تعبیر خودم است. شاید بالاخره کمی آرام شده‌ام و کنار آمده‌ام با این وضعیت. طاقت نیاوردم ولی. از اولین کسی که برعکس بقیه سعی می‌کرد سرش به کار خودش باشد، پرسیدم. چشم‌هایش برقی زد وگفت:« نمی‌دونی مگه؟ استاد صبح اومد تو بخش. یکی از بچه‌ها رو کنار کشید و تا تونست سرش داد زد. بالاخره فهمیدن کار کی بوده. کشیک اضافه‌های همه هم کنسل شد به جز خودش. مریض هم خداروشکر بعد چند روز سر پا شده.» نه خوشحال بودم نه ناراحت. یک چیزی بودم که آن موقع نفهمیدم چه بود. حالا فهمیده‌ام. حالا که فاطمیه مثل یک بوی نرم خزیده وسط روزمرگی‌ها. امسال منِ بیست و چهارساله هم مثل مردهای پنجاه ساله‌ی آن هیئتِ امروزی، عزادار مادرم هستم. «مامانم»؛ درست‌ترش. دیگر می‌دانم کسی که می‌تواند سرِ همه‌ی عالَم را روی دامنش بگذارد و نیمه‌شبی تاریک به رد اشک خشک‌شده‌ی آدم‌ها هم دقت کند، خیلی بیشتر از هجده سال سن دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
دقیقا همان چند جلسه‌ای که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا نتوانم در جلسات حضوری عصر پنج‌شنبه‌ها شرکت کنم. تصمیم مهمی در روند کار اهالی منادی قرار گرفت. من بی‌خبر از همه‌جا وارد گروه که شدم گیومه‌ای از طرف استاد باز شده بود: «هر هفته کتاب معرفی می‌کنیم. صبح دوشنبه‌ها ساعت پنج تا شش و نیم به صورت مجازی مورد نقدو بررسی قرار می‌دهیم.کسی هم به جمع مان اضافه نمی‌شود.» گیومه بسته. من از اینجا، کانال منادی هر چه بگویم از فواید دقیقه‌های صبح دوشنبه، کم گفته‌ام. حتی اگر دست خالی وارد جلسه بشوی، اهالی منادی تک‌خوری نکرده و هرچه از کتاب نصیبشان شده نوش جانت می‌کنند. پشت پرده می‌گویم. اگر یک روزی خواستید کتاب بازمانده‌ی روز را دست بگیرید به یادم باشید که این هفته هر بار خواستم کتاب بازمانده را باز کنم، از خواندنش عاجز ماندم. فقط خواستم به هر بهانه‌ای کتاب را نخوانم. نه سر کتاب را فهمیدم نه ته کتاب. هر کاری سر راه کتاب خواندنم رسید با روی گشاده، تمام و کمال پذیرفتم و هرچه حساب سرانگشتی کردم نتوانستم تا دوشنبه تمام کنم. تنها چیزی که از کتاب فهمیدم این بود که پشت جریانات تاریخ، هرکجای عالم خواست اتفاقی بیفتد، همیشه انسان‌هایی بودند که دیده نمی‌شوند ولی خیلی موثرند. اگر حتی کوچکترین کار در زندگی‌تان کردید و دیده نشد. بدانید کسی که باید کار شما را موثر قرار دهد. خدا بالای سرتان هست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫مادری تر و خشک کردن چهار پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد. غصه خوردن برای هر کدام از بچه‌ها جُدا جدا. محبت کردن به همه‌ی اعضای خانواده جُدا جدا. افتخار کردن به داشتن شوهر و فرزندان. سازگاری با کم و زیاد روزگار و هزاران مفهوم با ارزش دیگر. اینها جملاتی است که هر بار به مادرم فکر می‌کنم دور سرم می‌چرخد. اصلا خدا این موجود را آفریده برای بذل محبت و دل دادن و دل ستاندن. موجود عجیبی که هر چه بخواهی ظرفیت دارد برای بزرگ شدن. برای بزرگ کردن آدمها. برای رشد جامعه.  برای کارهایی که روی زمین مانده و هیچ کس زیر بارش نمی‌رود. سرش را بالا می‌گیرد و مثل یک مربی مهربان به آدمهای اطرافش نگاه می‌کند. حالا این روزها اما اوضاع بر عکس شده. تلویزیون‌های دنیا تصویر دیگری از زن نشانمان می‌دهند. تصویری که نه مادری توی آن پیدا می‌شود، نه همسری و نه مربی بودن برای جامعه. آنقدر این تصویر را توی بوق و کرنا فریاد زدند تا مخاطبان زیادی باور کرده‌اند. کار به جایی رسیده که حالا پشت پرده‌ی همه‌ی این ماجراها خودش را نشان داده و دم از آزادی زنان می‌زند. سگ قلاده شکسته‌ی آمریکایی وقتی با دهان کثیفش به فارسی از زن ایرانی نام برد، خونم به جوش آمد. دستانم را مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. دوست داشتم با همین دستانم گردنش را فشار بدهم و خفه‌اش کنم. کسی چه می‌داند. شاید همزمان شدن این روزها با ایام فاطمیه حکمتی دارد. شاید از نسل همین اوباش جسارت کردند به حضرت مادر. شاید دیگر پایان این جنگ نابرابر رسیده باشد. جور بقیه را هم آخرش مثل همیشه مادر می‌کشد و کار را تمام می‌کند.  ✍️ 🆔️ @monaadi_ir
یکدانه معلم عربی است. حین افتادن دستش را سپر کرده و یکی از استخوان‌های بلند ساعدش شکسته. بعد از دو سری گچ گرفتن، استخوان هنوز جوش نخورده و شکاف شکستگی، روی عکس کاملا مشخص است. دکتر در کنار صبر و مراعات، فیزیوتراپی تجویز کرده و این روز ها که در انتظار است تا ببیند این دوتکه استخوان بهم می‌چسبند یا کار به پلاتین می‌کشد، می‌آید پیش ما. استخوان تا جوش نخورد کارش درد است. پَر کاه تکان دهی، تیر می‌کشد. بعد از بی حرکتی زمان گچ گرفتن هم اگر تکان نخوری، گوشت تَنت خشک می‌شود و می‌چسبد به استخوان و تازه اول بیچارگیست. هفته گذشته از یک دکتر دیگر وقت گرفته بود. - پیش دکتر فلانی هم برو هرچی اون گفت همون رو انجام بده. دکتر اعتقادی به عکس ندارد. باید شکستگی را حس کند. دست می‌گذارد روی برآمدگی شکستگی و شروع می‌کند به تکان دادن استخوان. از شدت درد لب می‌گزد و نفسش حبس می‌شود. حتی نمی‌تواند بگوید آخ. دکتر باتوجه به درد کشیدنش باز هم ادامه می‌دهد که صدای همسرش درمی‌آید - آقای دکتر من همین یدونه رو دارما. در اوج درد دلش گرم می‌شود. عشق می‌کند با همین تک جمله. آنقدری که این خاطره را با تاکید روی همین جمله برای من تعریف می‌کند. استاد هم که می‌آید تا وضعیتش را ارزیابی کند دوباره تکرار می‌کند. می‌خواهد با این جمله شدت معاینه دکتر و اذیت شدنش را برساند اما من می‌دانم ته دلش از این جمله قند آب شده و تکرار دوباره‌اش کامش را شیرین میکند. اصلا انگار آب می‌شود روی آتش دردش. من مردی را می‌شناسم که واقعا از تمام دنیا همان یکدانه را داشت. سلامِ سردار اسلام در کوچه‌های شهر پیغمبر جواب نداشت و تمام دلخوشی‌اش همان یکدانه‌ای بود که در خانه داشت. یکدانه‌اش را شکستند. زخم زدند. تا جایی که چیزی از او نماند جز خیال... و کلامی عاشقانه: - جان من با آه و ناله‌هایش در دل من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله‌ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس این‌که مبادا زندگی‌ام به طول انجامد، گریه می‌کنم». ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله لابد شما هم دور و برتان دیده‌اید آدم‌هایی که تا پا از کشور بیرون می‌گذارند حتی آب خوردن خارجی‌ها برایشان عجیب است، به یاد دارم وقتی برای اولین بار سرسبزی و جذابیت‌های شمال را دیدم انگار در یک کره جدید قدم می‌زنم. همه‌چیز، آدم‌ها، خانه‌ها و حتی مسجدهاشان برایم جدید و جالب بود. کازوئو ایشی گورو در کتاب «بازمانده روز» از بیرون نگاه کرده به انگلیس، آداب و رسوم و مناسباتشان. حتما اصالت ژاپنی و فرهنگ جاری در خانواده‌شان در این بازبینی موثر بوده. کتاب بازمانده روز را که می‌خوانی به یاد لابی آبدارچی‌های ادارات دولتی می‌فتی. در پایین‌ترین سطح مراتب شغلی باشی و برای خودت دم و دستگاه و انجمن داشته باشی. هرچه در صفحات کتاب غور کردم این ضرب‌المثل بلندتر در سرم پیچید:« از کی تا حالا پیاز قاطی میوه‌ها شده؟» کازوئو در کتاب از زندگی یک بعدی سرپیشخدمت خانه بزرگ اشرافی دارلینگتن‌هال سخن گفته و مناسبات اشراف انگلستان. از اتفاقات پشت پرده تصمیمات بزرگ دولتی و موج‌های سرنوشت‌ساز جهان و جالب‌تر حس لذت نسلی است که برای خدمت به بزرگ‌زاده‌های همه چیزدان حاضرند تمام داشته هایشان را بدهند؛ حتی عشقشان را. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
صفر و یک دل دنیا چنگ می‌خورد مثل زنی که جنین ناسالمی را باردار است و دکترها برایش سیرابی تجویز کرده‌اند. جهان افتاده دست صفر و یک‌ها! تمام حرف‌های دنیا، تمام دیتاهای عالم، توی برنامه‌نویسی ابَررایانه‌ها با صفر و یک ذخیره می‌شوند. صفر و یک‌ها می‌نشینند کنار هم و بسته‌بندی می‌شوند. می‌روند توی گوش من و تو همانی که توی ایستگاه مترو بغل دستت نشسته! می‌روند توی چشم من و تو! اصلا می‌نشینند روی قلب و دل من و تو! برای همین نمی‌توانی زنی را که برای ناشناس ماندن، یک پارچه پاره و سوراخ‌سوراخ را پیچیده به خودش و تا کمر تاشده توی سطل زباله‌های پت را ببینی. نمی‌توانی صدای دخترک موطلایی که کمی آن طرف‌تر لای جنازه‌ها و آوارها دنبال مادرش می‌گردد بشنوی. صفر و یک‌ها بسته‌بندی شده‌اند تا بروی بازار و حس کنی چقدر جیبت خالیست برای خریدن آیفون 15 پرومکس و تسلا پلید! چقدر دلت می‌تپد برای کنسرت‌های میلیونی پر از آتش‌بازی و نورپردازی لیزری و ...! عددها آدم‌ها را گیج کرده‌اند. پاندمی تهوع و حسرت! صفر و یک‌ها را اگر می‌توانستی از پشت پیکسل‌های ال ای دی بکشی بیرون می‌دیدی چقدر خون دارد ازش می‌چکد... گرم و سرخ و تازه! جهان دارد با دو تا عدد اداره می‌شود با دیسیپلین ورزش و هنر! عددها ریخته‌اند همه‌جا؛ توی هتل فلامینگوی تهران و حتی کعبه سرزمین بعثت محمد(ع) و طلوع علی(ع)! جهان افتاده دست صفر و یک‌ها و این کفر است! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir