خواهرها باهم رفته بودند حتما؛ شاید همه عروس و خواهر شوهرها با بچههایشان. از شب قبل در گروه خاندان هماهنگ شده بودند لابد.
از شیر تا پیر همه به عشق شهید شهرشان رفته بودند زیارت. این همه بچهْ خوراکی هم میخواستند. دسته جمعی رفته بودند گلویی تر کنند و گریهی بچههای خسته را ساکت.
نمیدانم تازه رسیده بودند یا هماهنگ میشدند برای رفتن، در یک چشم به هم زدن چراغ سه خانواده و چهار شیرین زبان یک طایفه باهم خاموش شدهاند.
صدایِ ایخدا گفتن و هقهق مردان یک خاندان تا آسمان میرسد امروز...
#کربلای_کرمان
✍️ #زکیه_دشتی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تختها پشتبند هم میرفتند توی بخشهای مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضیها اصلا نگاه نمیکردم، دلش را نداشتم.
صدای نالهها قطع نمیشد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق میرفتند و به مجروحان جدید میرسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر میکردم و میماندم بیرون. گوشهای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری...
نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یکدست. چشمهایش دقیق بیمارها را زیر نظر میگرفتند. آرامش از چهرهاش میچکید. نمیدوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمیداشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیهی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف میزدند یا کلمات توی دهانشان نمیچرخید، آرام و بی تکلف گوش میداد و نکاتی را اصلاح میکرد. داشت حرصم را در میآورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذرهای دستپاچگی.
یکی از پرستارها گوشهای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!»
سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!»
با سر تایید کردم.
جرعهی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناکترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لتوپار میاومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست.
لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمیافتاد...
#کربلای_کرمان
✍️ #محمد_حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نقطهی کوچک قرمز
من خواب دیدم، همین. قرار بود برویم کرمان. من و مامان و آبجی، داداش و شوهرم، با کوچولو. توی مسیر پیادهروی بودیم تا برسیم به گلزار. سر تا سر پر از موکب بود. تصویری از اربعین ندارم، نرفتهام تا حالا. ولی میدانم شبیه بود به مشّایه. نمیدانم چرا قول دادم تا ته خوراکیها را در نیاورم بیخیال نشوم. از هر موکبی چیزی بر میداشتم. کوچولو هم توی بغلم تماشا میکرد. با خیال راحت داشتیم میرفتیم، بی دغدغه.
حاج آقا یکی از موکبها را دید که شربت میدادند. گفت برویم آنجا؟! گفتم فال است و تماشا. یک چهار پایهی قرمز جلوی موکب بود، گفتم میروم بنشینم رویش تا از کت و کول نیفتم. نمیدانم چرا چهارپایهی قرمز اینقدر توی خاطرم زنده است.
پا سریع کردم برسم، ناگهان چهارپایه پرت شد هوا. پارچهی موکب رفت آسمان. صدای مهیبی آمد و با خودش من را کوبید زمین. یک آن نفسم توی گرد و غبار رفت. گوشم زنگ میزد. همه جا تار بود. جوی باریکی از خون را دیدم که جاری شد. کم کم وضوح به چشمم برگشت، حس به دست و پایم. به پهلو چرخیدم و چهار دست و پا دنبال کوچولو گشتم. میدانستم توی بغلم بوده. قنداق سبز پاستیلیاش را دیدم. دور تر بود. بلند شدم و دویدم سمتش.
خدا را شکر کردم کوچولو هنوز لای قنداق است. بلندش کردم، اما دستم خیس شد. دنبال رد آب گشتم، خون دیدم. قنداق را زدم کنار، توی پیشانی کوچولو یک نقطه ی سرخ بود... حالا بیدارم. قلبم درد میکند. نفسم بند آمده. هنوز توی خانه هستم، کوچولو هم سالم است. من فقط خواب دیدم، این فقط یک خواب بود...
#کربلای_کرمان
✍️ #زهرا_جعفری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
طناب پشت کامیون را محکم میکنم و داد میزنم «حله داداش برو»
چرخ کامیون که میچرخد، خودم به همراه چند نفر دیگر، سوار ماشین شده به سمت کرمان حرکت میکنیم.
به محض رسیدن موکب را برپا میکنیم.
بعد از ساعتی کمکم جمعیتی میشود که آن سرش ناپیدا...! تمام توانمان را برای خدمت به زوار میگذاریم اما ذره ای خسته نبودیم. انگار خدماتی که به زوار میدادیم، یک جان به جانمان اضافه میکرد؛ آخر وقت، خبر رسید
دوازدهم باید برگردیم؛ با این خبر حالمان گرفته شد، هنوز روز شهادت نرسیده باید برمیگشتیم، تصمیم گرفتیم با مسئول مربوطه حرف بزنیم و راضی اش کنیم...
راضی شد. قرار شد تا عصر روز سیزدهم هم بمانیم؛ احساس میکردم در مسیر نجف تا کربلا خدمت میکنم.
طبق قرار، بعد از ظهر وسایل را جمع کردیم تا حرکت کنیم به طرف ماشین، به اول گلزار که رسیدیم، در ثانیهای پرتاب شدم، آن هم با صدایی مهیب...
انگار که صدای انفجار باشد.
چشمانم بشدت میسوخت، گوشهایم سوت میکشید. خراشیدگی هایی روی بدنم نشسته بود. آمپر بدنم از شدت حرارت بالا رفته بود. با هر جانکندنی از جا بلند شدم؛ یکی از دوستانم آنطرف افتاده بود. گیج و منگ چشم میچرخاند. قیامتی شده بود. هرکسی به طرفی میدوید و گریه میکرد. بچه ها از شدت ترس میلرزیدند
به خاطر جنازهها و مجروحان، جوی خون راه افتاده بود. دیگر بوی اسپند و گلاب نمیآمد، بوی خون و خاک بود که به عمق جان نشسته بود. خودم را به دل ازدحام رساندم. قلبم داشت از سینه کنده میشد، دهانم مانند کویری خشک شده بود.
سردرگم دنبال دوستانم میگشتم. با احتیاط قدم برمیداشتم مبادا پایم به جنازهای یا تکهتکهی بدنها بخورد، به هر جنازهای میرسیدم با ترس صورتش را کنکاش میکردم. داشتم در دل حضرت زهرا را صدا میزدم که نگاهم گره خورد به دو آشنا... دو آشنایی که تا چند لحظه ی پیش هم قدم بودیم...
دو آشنایی که حالا روی زمین بی جان با بدنی غرق خون خوابیدهاند، انگار که سالهاست خوابیده اند...
#کربلای_کرمان
✍️ #مریم_عرفانی_راد
مصاحبه از: محمد حیدری
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
نَفَس؛ نام دخترک یک سال و چندماههای است که مادری زندانی دارد. از بدِ حادثه باید کودکیاش را به همراه مادر، در زندان بگذراند. مادر است دیگر؛ قدرت جدا کردن دخترکش را از خود ندارد. او را با خود به زندان آورده. حتما دخترک در نبود مادر بیتابی میکند. حتما مادرش قبل از غذا خوردن، اولْ نفس را سیر میکند، از مرتب بودن لباس و خشکبودن پوشکش که مطمئن میشود، میرود سراغ گرسنگی خودش.
دلم پیش مادریست که شاید تصمیم نداشته دخترش را در آن شلوغی با خود ببرد. اما وقتی قصد خروج از خانه را کرده، دخترکش کاپشن صورتیاش را برداشته و گریهکنان دنبال سرش راه افتاد تا او را هم با خود ببرد. اما حالا مادرش باید دربهدر، به دنبال او بیمارستانها را زیر و رو کند تا شاید حتی نشانی از او پیدا شود. حتما امروز موقع غذا، به یاد دخترک کاپشن صورتی، لقمه از گلویش پایین نرفته است. می دانید به چه فکر میکنم؟ کاش مادرش تا شب سوم محرم دوام نیاورد. و الا چطور میخواهد روضهی رقیه و گوشوارههایش را تاب بیاورد. اصلا از ۱۳ دی ماه، مادرش گوشواره در گوشش نگه داشته یا سنگینیاش گلویش را تا مرز خفه شدن میفشارد...
#کربلای_کرمان
✍️ #هانیه_پارسائیان
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
کمتر از سه هفته از یک تشییع غریبانه گذشته است. مردی جوان، نصف شبی از جمادیالثانی در گوشهای از کرهی زمین زیر تابوت همسر جوانش را گرفت. چند نفر از دوستانش هم بودند. با بچههایش. همه زیر ده سال.
کمتر از سه هفته از این تشییع غریبانه گذشته است و امروز تابوت فائزه رحیمی، دختری به سن و سال زن جوان آن مرد، چنان روی دست جمعیتی که دو روز پیش فائزهای نمیشناختند حرکت میکند انگار تخته چوبیست روی امواج دریا. حتی اگر به دنبالش هم نگردی باز پوستر مراسمهای مختلفی که برای فائزه گرفتهاند به چشمت میخورند.
ببخشید فائزه جان. من از وقتی سنم بزرگتر از همسر آن مرد شد، شرم دارم در روضههایش حاضر شوم. ببخشید که از تو بزرگترم. به سن و سال البته. الآن تو بزرگ آسمانهایی خانم معلم بیست ساله.
#کربلای_کرمان
✍️ #محدثه_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
فردا که صبح بشود همهی بچه مدرسهایهای کرمان حدود هفت بیدار میشوند، روپوشهایشان را میپوشند، دو لقمه میگذارند گوشه دهانشان، شال و کلاه میکنند، کیفشان را میاندازند روی دوششان و میروند مدرسه. حدود هشت دیگر همه سرکلاسشان هستند. فردا صبح اما ۲۲ صندلی خالی میماند؛ برای همیشه. ۲۲ کلاس عزادار میشود. موقع حضور و غیاب معلم اسم هرکدام را که ببرد احتمالا دخترها میزنند زیر گریه و پسرها بغضشان را میریزند در مشتشان و محکم به جایی میکوبند. شغل رویایی آیندهشان میشود منتقم. همین. ۲۲ معلم مثل قبل دیگر دست و دلشان به درس دادن نمیرود و دانشآموزانشان دیگر مثل قبل نمیتوانند درس بخوانند.
شاید سالها بعد در کتاب تاریخ بچهها یا نوههایشان چند ورق از این روزها و این مدرسهها نوشته شود. شاید بنویسند آنها هنوز احیاء هستند و عند ربهم یرزقون.
#کربلای_کرمان
✍️ #زینب_جلالی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
من بیدقتم. به لباسهای اطرافیانم خیلی توجه نمیکنم. مثلا یادم نیست امروز صبح که از خانه مادربزرگم برمیگشتیم چه ترکیب لباسی تن برادرم بود. بیتوجهیام از حد رد شده حتی رنگش هم یادم نیست.
فکری از عصر مغزم را میخورد. بین بازماندگان، اگر کسی شبیه من بوده باشد چه بر سرش آمده؟!
وقتی لیست مجهولالهویهها را گذاشتهاند جلوی رویش.
وقتی توضیحات لباسهای بر تن شهدا را میخوانده.
با هر لباس و هر رنگ چشمانش را بسته، دانه دانه لباسهایی که بر تن عزیزش دیدهاست را تصور کرده و آخرش یک نفس راحت کشیده که «نه همچین لباسی نداشت!»
اگر ته لیست برسد و نشانی پیدا نکند چه؟!
باید برود بالای سر تکتک مجهولالهویههای همسن و همجنسِ پارهی تنش؟!
باید چند تن سوخته و پاره ببیند تا پیدایش کند؟!
باید چند بار نفسش در سینه حبس شود و با صدایی از ته چاه بگویید: «نه این نیست»
آدمی که عزیزش را بین مجروحین پیدا نکرده قبل از دیدن هر پیکر باید در دلش چه دعایی کند؟!
خدا کند او باشد یا نباشد؟
#کربلای_کرمان
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
دست راست
گفتنش آسان بود. به عمل که میرسید خیلیها جا میزدند. ولی آنها یک تنه ایستادند، جلوی داعش.
همان وقتی که سردار گفت: «تا سه ماه دیگر اثری از داعش روی زمین نخواهد بود.»
فاطمیون دست راستش، داشتند توی دل داعش میجنگیدند.
افغانستانیها حسابی یاد و نام احمد شاه مسعود را توی سوریه زنده کردند.
حالا وسط کربلای کرمان ۱۲ افغانستانی درخشیدند. انگار اینجا هم دست راست حاج قاسم شدند.
#کربلای_کرمان
✍️#کوثر_شریفنسب
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
لبخند وسط دریای خون!
کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خواندهاید؟ به نظرتان شادیِ عمیق امام حسین علیهالسلام در آخرین لحظات زندگیش در گودی قتلگاه برای چه بود؟!
من فکر میکنم چیرگی بر دشمن اینجاها خیلی نمود میکند، در حالی که ما از کنار آن سر سری میگذریم...
نمونهی آن را در امروزِ غزه میبینیم! وقتی در اوج بارش بلا و مصیبت، نشستهاند و لبخند میزنند اما دشمنانشان که به ظاهر قدرتی مافوقِ آنها دارند، پوزه در هم کشیدهاند! این وقتها نشان میدهد چه کسی پیروز است و چه کسی رو به زوال!
جنگ را مردم غزه بُردهاند، با لبخندشان وسط دریایی از خون...
جنگ را ما پیروز شدهایم، وقتی بعد از انفجار تروریستی #کرمان، شلوغتر از قبل به صحنه برگشتیم و نشان دادیم نمیتوانند این روحیهی عجیب را از ما بگیرند...
#کربلای_کرمان
✍️ #احمد_کریمی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین دیدارها همیشه متفاوتاند حتی اگر اتفاق خاصی نیفتد.
خودم را اینطور میدیدم: کولهای مرتب و منظم، پر شده از چفیه و روسری ارتشی. برنامهریزی یکهفتهای و بعد انتظارکشیدن تا روز موعود.
فکر میکردم قبل از آمدن به همه رفقایم خبر میدهم و التماس دعاهایشان را میپیچم لای بار و بندیلم تا بیاورم بدهم دستتان.
فکر میکردم باید توی راه یک صلواتشمار بیندازم دور انگشتم، ذکر بگویم تا برسم بالاسرتان تا توی فضای فوق معنویاش وصله ناجور نباشم!
خلاصه آرزویش بود ولی وصالش، نه.
میخواهم بگویم توی این چهار سال هیچکس ما را نطلبید.
حتما یادتان هست چندین بار حرفهای دخترانهام را جمع کردم بیاورم پیشتان، اما نشد.
ولی وقتی طلبیده شدیم هیچخبری از حرفهایی که زدم نبود.
چهارشنبه، آخرشب تصمیم گرفتیم و فردایش آمدیم. توی راه استرس مواجهشدن با چیزی را داشتیم که مبهم بود.
اولین مقصد هم بعد از رسیدن، بیمارستان بود و مجروحینش.
توی راه هم صلواتشمارِ دور انگشتم، التماسش فقط این بود که بتوانیم برای این حادثه خوب قلم بزنیم.
بعد از یک شبانهروز که مهمان شهرتان بودم تازه درهای بسته، باز شدند و آمدم توی گلزار.
آنقدر گیج بودم که حتی بعد از بالاآمدن از پلهها، بعد از دیدن آن عکس کاشیکاریشدهتان، هنوز هم نمیدانستم دارم به سمت شما میآیم!
پ ن: من حتی میخواستم متنی که از اولین دیدارم مینویسم خیلی کولاک باشد!
ما مبهوتیم و دلخوش به اینکه مگر جز به واسطه شما دعوت شدیم؟!
#ادامه_دارد
#اولین_دیدار
#گلزار_شهدا_کرمان
✍️ #مهدیه_مهدی_پور
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
تکیه دادهام به دیواری. توی شلوغی نیستم. صداهای دوروبر را کاملا واضح میشنوم. روبهرویام کاشیهای روی زمین به صورت سرتاسری کنده شده. و خاک زیر کاشیها، کاملا معلوم است که آب خورده. نم دارد. چند قطعه سنگ سفید صاف از جنس مرمر را به فاصلههای منظم نشاندهاند توی خاک. انگار باغبانی که خیلی مقرراتی و منظم خواسته باشد اواخر اسفند نهالهای جدیدش را به خاک بسپارد. نهالهایی که هر کدامشان شناسنامه دارند.
رفت و آمد آدمها زیاد است. اما توقف نه. فقط گاهی دوسهنفری میآیند، انگشت به دندان میگیرند، چشم خیره میکنند به اسامی حکشده روی سنگها. سری تکان میدهند و بعد به یک سنگ خاص اشاره میکنند. درگوشی حرف میزنند. شانههاشان میلرزد و سر بهزیر و آرام از گوشهی تصویر چشمهایم خارج میشوند. مابقی آدمها احساس غالبشان اضطراب است. پریشانیاست. بیقراریاست. از دستهایی که آرام روی پاهاشان میکوبند میفهمم. از حسرتی که بیصدا توی چشمان موج میزند. از سری که به نشانهی افسوس چپ و راست میچرخانند. صدای قدمها قاطی شده توی صدای مویههایی آرام و غریبانهی گوشهکنار فضا.
شدهام شبیه کسی که روبهرویش یکنفر را به رگبار بستهاند. توانایی گریه ندارم. میخواهم داد بزنم. آنقدر بلند که صدایم مثل یک سیلی بخورد روی مغزم و مرا به خود بیاورد. بفهماندم کجا نشستهام. بترکد بغضم. خالی شوم.
#قسمت_اول
#کربلای_کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان
✍️ #مریم_شکیبا
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir