eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅خدایا خودت بقیه‌اش را می‌دانی! 🔴روایت سعید بلوری از امدادهای غیبی دوران جنگ ◀️شبی مشغول زدن میدان مین بودیم. آخرین مین را که می‌بستم تا از میدان بیرون بیایم، منور زدند. سیمینوف‌چی عراقی من را دید و شروع کرد به شلیک. خودم را پشت تپه‌ای پرت کردم. خواستم بلند شوم و جای دیگر پناه بگیرم؛ ولی سرباز عراقی دست‌بردار نبود و مدام تیراندازی می‌کرد. خاک تپه همین‌طور پایین و پایین‌تر می‌آمد و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. آن عراقی می‌خواست مرا زجرکش کند. گفتم: «خدایا، چه کار کنم؟» همان لحظه یاد آيۀ «وَ جَعَلْنا...» افتادم. با خودم گفتم: «وَ جَعَلْنا می‌خوانم، یا این آیه برای من کار می‌کند یا نه!» شروع کردم «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» اما هرچه فکر کردم بقیهٔ آیه یادم نیامد. عراقی داشت پایین می‌آمد. گفتم: «خدایا، همین دیگر؛ بقیه‌اش را خودت می‌دانی!» این را گفتم و بلند شدم، دویدم و پشت‌سر هم می‌گفتم: «وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ، خدايا بقيه‌اش را خودت می‌دانی!» همان موقع تفنگ عراقی گیر کرد و دیگر نتوانست بزند و من خودم را به کانال رساندم و توی آن پریدم. برادر خاجی آنجا بود و این صحنه را می‌دید؛ پرسید: «چه می‌گفتی! ما هرچه دقت کردیم، متوجه نشدیم.» گفتم: «هیچی، خدا خودش فهمید!» خندیدند. ◀️یکی از بچه‌ها با دیدن ماجرای آن شب، یاد خاطره‌ای افتاد و گفت: «در مهران با گردانی می‌رفتم. فرمانده‌گردان، یکی از مسئول دسته‌ها و من نفر سوم یا چهارم بودم. حدود بیست تا سی قدم جلوتر از گردان می‌رفتیم و می‌خواستیم زودتر به کمین برسیم تا وقتی دستور عملیات را دادند، حمله کنیم. ناگهان دیدیم نزدیک عراقی‌ها هستیم. کُپ کردیم و نشستیم. کمی نگذشت که دیدم یک عراقی دوان‌دوان به‌سمت ما آمد. فکر کردیم می‌خواهد ما را اسیر کند، همان‌طور بی‌حرکت ماندیم. آمد و دست انداخت دور گردن مسئول گردان که نشسته بود و به عربی گفت: "نگاه کن جیش‌الایرانی." آن بندهٔ خدا هم بلند شد و نگاه کرد. ما هم نگاه کردیم؛ دیدم مثل روز، ستون بچه‌ها معلوم است و همه دیده می‌شوند. عراقی گفت: "بلند شو این ایرانی‌ها را بکشیم." وقتی جوابی نشنید، به مسئول گردان نگاه کرد و تازه فهمید ما عراقی نیستیم. می‌خواست داد بزند که فرمانده‌مان سریع دستش را روی شانه‌اش انداخت، دهانش را گرفت و پایین آورد و او را با سرنیزه کشت. بعد سریع اطلاع داد که زودتر عملیات را شروع کنید که اگر کمین‌های دیگر بچه‌ها را دیده باشند، قتل‌عام می‌شویم.» 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ گیرش یک لقمه شهادت است! 🔴 روایت سردار مرتضی صفاری از ساعات پیش از شهادت مجید بقایی و حسن باقری در فکه ... @nashremarzoboom
✅ گیرش یک لقمه شهادت است! 🔴 روایت سردار مرتضی صفاری از ساعات پیش از شهادت مجید بقایی و حسن باقری در فکه ◀️ مجید بقایی همیشه یک قرآن کوچک همراهش بود و در هر فرصتی قرآن می‌خواند. با هم عقب جیپ نشسته بودیم. از شوش تا فکه حدود یک‌ ساعت و نیم راه است. مجید می‌خواست سوره والفجر را حفظ کند. قرآن را دستم داد و گفت: «ببین درست می‌خوانم؟» کنترل می‌کردم که اگر زیر و زبری اشتباه بود و کلمه‌ای جا می‌افتاد به او بگویم. آخرهای سوره فجر به فکه رسیدیم. در آن‌جا به باقری ملحق شدیم و مسیر را به‌ طرف خط ادامه دادیم. ◀️ بقایی به باقری گفت: «نمی‌دانم چرا آیه آخر سوره فجر را نمی‌توانم حفظ کنم. هر چه تکرار می‌کنم، گیر دارد. نمی‌دانم گیرش چیست؟» حسن باقری با خنده گفت: «می‌دانی گیرش جیست؟ گیرش یک ترکش است، گیرش یک لقمه شهادت است. بابا یا ایتها النفس المطمئنه در شأن امام حسین علیه‌السلام است. به این سادگی نیست.» حسن باقری عشق خاصی به امام حسین علیه‌السلام داشت. در عزاداری‌ها وقتی اسم امام حسین علیه‌السلام می‌آمد، صدای گریه‌اش از همه بلندتر بود. @nashremarzoboom
✅حقیقتی که نباید گفته می‌شد! 🔴برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» دربارهٔ شهید محمد رضایی ... @nashremarzoboom
✅حقیقتی که نباید گفته می‌شد! 🔴برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» دربارهٔ شهید محمد رضایی ◀️محمد رضایی یکی از غواصان نوجوان مشهدی در عملیات کربلای۴ بود. او که بعد از سه روز جنگ‌وگریز در جزایر به‌سبب زخمی شدن و ضعف بدنی به اسارت نیروهای عراقی در آمده بود، تا ماه‌ها در اردوگاه تکریت۱۱ زندانی بود و کسی کاری به کار او نداشت تا اینکه متأسفانه یکی از هم‌رزمان وی در جمعی از دوستان اسیر از شجاعت رضایی بدون آنکه صراحتاً از او نامی ببرد، صحبت کرده و از وی به‌عنوان یکی از فرماندهان اطلاعات و عملیات یاد نموده و اضافه کرده بود که تعداد زیادی از افراد دشمن توسط این نوجوان شجاع کشته و زخمی شده‌اند. حقیقت هم همان بود که نباید گفته می‌شد. خبر از طریق جاسوسان به گوش افسران اردوگاه رسیده و با شکنجه راوی، او از محمد رضایی نام برد. ◀️حسین محمد مفرد که مدتی در کنار رضایی بوده، بخشی از این ماجرا را روایت می‌کند: «وقتی بازجویان بعثی به سراغ رضایی رفتند، انتظار داشتند با تعریف‌هایی که شنیده‌اند با فردی بلندقد و قوی‌هیکل مواجه شوند اما وقتی با نوجوانی لاغراندام مواجه شدند، بیشتر خشمگین گشته و روزهای سخت رضایی آغاز شد. هر روز او را شکنجه می‌کردند که برنامه عملیاتی شما چه بود؟ مأموریت اصلی شما چه بود؟ چه کسانی تحت فرمان تو عمل می‌کردند؟» تقريباً انواع شکنجه‌هایی که در اردوگاه‌ها معمول بود، بر روی بدن این نوجوان اعمال شد؛ از اتو کشیدن بر روی سینه و پشت تا آب جوش ریختن بر روی سروصورت از فروکردن لبه‌های شیشه به بدن و کشیدن او بر روی سنگلاخ و خرده‌شیشه‌ها تا سیم برق به نقاط حساس بدنش وصل کردن و.... اما رضایی کسی نبود که به این آسانی تسلیم شود و با گفتن نام دوستانش آنان را به دردسر بیندازد. ◀️حتی در ساعاتی که با بدنی مجروح در گوشه‌ای از اردوگاه می‌افتاد، اجازه نمی‌داد کسی از بچه‌ها به او نزدیک شود شاید دشمن او را به‌عنوان دوستش شکنجه کند! درنهایت وقتی در برابر او کم آوردند، با فروکردن صابون در دهانش وی را به شهادت رساندند و برای آنکه اقدام خود را توجیه کنند، پیکرش را بر روی سیم خاردارهای اردوگاه انداخته و تیرباران کردند و اعلام نمودند که وی قصد فرار داشته و به همین دلیل مورد اصابت تیرنگهبانان قرار گرفته است. وقتی در سال ۱۳۸۱ بعد از ۱۵ سال جنازه وی به ایران بازگشت، نه‌تنها پیکر مطهرش از هم متلاشی نشده بود، بلکه لکه‌های خون تازه بر آن دیده می‌شد و لذا تا روز خاک‌سپاری در سردخانه نگهداری شد. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅واقعا عبدالله بودی! 🔴چند برش‌ از زندگی شهید عبدالله میثمی ... @nashremarzoboom
✅واقعا عبدالله بودی! 🔴چند برش‌ از زندگی شهید عبدالله میثمی ◀️وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش از تولد نوه‌اش خوشحال بود و برای نام‌گذاری او به قرآن پناه برد. تا قرآن را باز کرد، بالای صفحه اولین آیه این بود: "انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا." به پدرش گفت من اسم این پسر را عبدالله می‌گذارم او انسان بزرگی خواهد شد. وقتی در اصفهان تشییع شد و قرار شد من درباره او صحبت کنم به قرآن تفألی زدم که همان آیه آمد: "انی عبدالله..." نگاهی به تابوت کردم و گفتم: عبدالله جان واقعا تو عبدالله بودی. هنياً لك. ◀️روز آخری بود که منزل بود. بعد از نماز صبح مشغول خواندن زیارت حضرت زهرا (س) شد. تعجب کردم و پرسیدم: عبدالله زیارت حضرت زهرا را می‌خوانی؟ -بله -مگر ایام شهادت حضرت زهراست؟ -نه، علاقه دارم به حضرت عرض ادب کنم. موقع رفتن، حسین پسرم گریه کرد. او را بغل کرد و برد بیرون و برایش آب‌نبات خرید و آورد خانه. عبدالله عوض شده بود و چهره‌اش، حال و هوای دیگری داشت. احساسی به من دست داد که این آخرین دیدار من و عبدالله است. با ناراحتی گفتم: آخر تا کی باید این وضع را داشته باشیم؟ -خانم تا حالا صبر کرده‌ای باز هم صبر کن همه چیز درست می‌شود. روزی که در شلمچه ترکش خورد او را به بیمارستان بردند تا روز شهادت حضرت زهرا زنده ماند و همان روز راهی آسمان شد. ◀️بخشی از وصیت‌نامه: ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم و ای خواهران و برادران و ای همه کسانی که با شما در دنیا مأنوس بودم از شما عاجزانه می خواهم که پیوسته برایم طلب مغفرت کنید چرا که با رویی سیاه از دنیا می‌روم. شما نمی‌دانید خدا چقدر لطف کرده گناهان مرا از شما پوشانده. آنچه در دوران زندگیم بیش از همه چیز مرا رنج داد و باعث خون دل خوردن من شد، اخلاص نداشتنم بود و الان نمی‌دانم در مقابل خدای بزرگ چه عملی را همراه خود ببرم؟ دومین مسئله‌ای که مرا در زندگی عقب انداخت که موفق نشوم از فیض‌های بزرگتری بهره‌مندتر گردم، بی‌نظمی و بزصفتی من بود که جسته گریخته کار می‌کردم و به هر کشتزاری دهانی می‌زدم. این است که دستم از حسنات تهی است. و سومین چیزی که گوشت بدنم را آب کرد و در دنیا مرا سوزاند تا قیامت چه بر سرم آورند غیبت بخصوص غیبت علما بود خدا کند که با دعای شما، پروردگار همه کسانی را که بر گردن ما حق دارند از دست ما راضی گرداند.... افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار بریدیم و به مقصد نرسیدیم سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم والسلام ۱۶ اسفند ۱۳۶۰ عبدالله میثمی @nashremarzoboom
✅ حاج‌آقا، عکسی دونفره با شاه داشت! 🔴 روایت قدرت‌الله میرزایی از فعالیت‌های انقلابی حجت‌الاسلام محمدرضا امین در زمان طاغوت ... @nashremarzoboom
✅ حاج‌آقا، عکسی دونفره با شاه داشت! 🔴 روایت قدرت‌الله میرزایی از فعالیت‌های انقلابی حجت‌الاسلام محمدرضا امین در زمان طاغوت ◀️ حاج‌آقا امین، روحانی مسجد محل ما بود. ایشان خیلی تندوتیز بود و گاهی با صراحت به شاه حرف‌های تندی می‌زد، زمانی که تازه حوادث انقلاب شروع شده بود و جمعیت بیشتری به مسجد می‌آمد، یک بار در سخنرانی شاه را «احمق پفیوز» خطاب کرد. جالب اینکه هیچ‌وقت او را نمی‌گرفتند. این موضوع برای ما سؤال شده بود. بعداً متوجه شدیم که ایشان در رشتهٔ حقوق یا الهیات که درس می‌خوانده، شاگرد اول دانشکده شده و شاه به او جایزه داده است. ایشان عکسی دونفره با شاه داشت و گاهی که ساواک سراغش می‌آمد. می‌گفت: «این عکس من با اعلیحضرت است. چرا مرا متهم می‌کنید؟» ایشان در مسجد احمدیه یک دوره کامل نهج‌البلاغه را تفسیر کرده بود. خودش تعریف می‌کرد که صبح‌ها اول وقت که خیلی‌ها خواب بودند، برای تفسیر به مسجد می‌رفتم. می‌گفت: «من این‌قدر مقید بودم که گاهی می‌آمدم و می‌دیدم فقط خادم مسجد نشسته است و دیگر هیچ‌کسی نیست؛ اما تفسیر را می‌گفتم.» ◀️ محمدرضا نامدار یکسری کتاب در اختیار داشت که از نظر رژیم ممنوع بود. چون سابقهٔ دستگیری داشت، نمی‌توانست آن‌ها را در خانه نگه دارد. خانهٔ آن‌ها نوساز بود؛ ولی خانهٔ ما قدیمی بود و کاهدان و طویله داشت و پیچ‌درپیچ بود. گفت: «این کتاب‌ها را چه کار کنم؟» گفتم: «بیاور خانهٔ ما، درستش می‌کنیم.» کف کاهدان چاله‌ای کندیم و کتاب‌ها را گذاشتیم و رویش خاک ریختیم و بعد هم مقداری کاه رویش ریختیم. کسی اصلا به فکرش نمی‌رسید که کف کاهدان ممکن است چنین چیزهایی باشد. بعد از این ماجرا، یک بار حاج‌آقا امین، روحانی محله، به خانهٔ ما آمده و گفته بود: «متوجه شده‌ام دنبال قدرت‌الله هستند که دستگیرش کنند. بگویید خیلی مراقب باشد.» ایشان از کجا فهمیده بود، من اطلاع ندارم. بعد گفته بود: «حسین باریک‌رو، پاسبان محله، پیگیر دستگیری قدرت است.» من مدتی عصر یا شب به خانه می‌رفتم؛ طوری که اگر کسی مرا زیر نظر داشت، می‌دانست که من در خانه هستم. وقتی وارد خانه می‌شدم، از دیوار باغ پشت خانه‌مان خارج می‌شدم و شب را به خانه خواهرم می‌رفتم و در آنجا می‌خوابیدم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅نگذارید به خط برود، مبادا شهید شود! 🔴روایت مصطفی عبدالرضا از شهید سیدیوسف کابلی ... @nashremarzoboom
✅نگذارید به خط برود، مبادا شهید شود! 🔴روایت مصطفی عبدالرضا از شهید سیدیوسف کابلی ◀️سیدیوسف کابلی به‌رغم استعداد بالا و نخبه بودن، بسیار متواضع بود. ظاهرش شبیه کشاورزها یا کارگرها یا آدم‌های کاملاً معمولی بود. با اینکه فرمانده بود، بسیار ساده و بی‌آلایش بود. به‌علت هوش و توانایی بالای او، از طرف قرارگاه گفته بودند نگذاریم به خط برود؛ مبادا شهید شود! می‌خواستیم به جبهه برگردیم. من و اختیار پیری با هم رفتیم به خانهٔ کابلی. یک استکان چای خوردیم. بعد به طرف جنوب حرکت کردیم. نانوایی‌ها در زمان جنگ همیشه شلوغ بودند. دو سه دقیقه از زمان حرکت ما گذشت. به یک میدان رسیدیم. آنجا یک نانوایی خلوت بود. کابلی از پیری خواست بایستد. گفت: «بچه‌ها، اگه اجازه بدید، من چندتا نون بگیرم بذارم خونه.» آن‌موقع نانوایی‌ها بیست عدد نان بیشتر نمی‌دادند. وقتی رفت به ما اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها بیاین.» پیاده شدیم. گفت: «نونوایی بیست‌تا نون بیشتر نمیده. شما هم هر کدوم بیست‌تا بگیرین که بشه شصت‌تا. بذارم خونه. خدا رو چه دیدی؟ شاید ما رفتیم و دیگه برنگشتیم. حداقل اینا چند روز نون توی خونه داشته باشن و اذیت نشن.» نان‌ها را گرفتیم. در راه برگشت به خانه گفت: «حالا خیالم راحته تا چند روز اینا راحتن و نمی‌رن توی صف وایستن.» نان‌ها را گذاشت خانه و حرکت کردیم. ◀️وقتی به منطقه رسیدیم، گفتند اردستانی از شلمچه بی‌سیم زده و گفته کابلی و پیری به خط بروند و عبدالرضا در دز بماند و وقتی نیروها آمدند اتوبوس بگیرد و نیروها را بفرستد به کارون، بعد خودش بیاید. کابلی و پیری راه افتادند و من ماندم. بعد از اینکه هماهنگی‌ها را انجام دادم به خط رفتم. نزدیک غروب بود که رسیدم. همه سرد جواب دادند، با خودم گفتم چی شده؟ سراغ کابلی را گرفتم. خیلی غمگین گفتند به خط رفته است. حسن کربلایی آمد. حسن در حرف زدن رک است. گفت: «مصطفی ناراحت نشیا! کابلی مجروح شده.» گفتم: «کجاست؟ بدو بیا بریم.» _نه... نه، بهداری نیست. الان توی معراج شهداست. شهید شده. یک لحظه ماندم. داشتم سکته می‌کردم. گفتم: «کابلی شهید شده؟ چه‌جوری شهید شد؟» با حالت غم‌انگیزی گفت: «صبح همین که اومد گفت من برم توی خط یه دوری بزنم ببینم چه خبره تا برای قبضه‌ها توجیه باشم. یه خمپاره کنارش خورد و همون‌جا شهید شد.» دنیا برایم تیره‌ و‌ تار شده بود. یادم آمد که وقتی خواستیم بیاییم شصت‌تا نان برای خانواده‌اش گرفت و گفت معلوم نیست برگردم. آن نان‌ها برای مراسم شهادت خودش استفاده شد. @nashremarzoboom
✅ تو شهید بشو نیستی! 🔴روایت سردار علی ناصری از شهید رحمت‌الله برزو ... @nashremarzoboom