eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅برشی از مصاحبه با خانم فائزه ساسانی‌خواه نویسنده کتاب «سیاوش» 🔴سوژه «سیاوش» از هر جهت بکر بود ... @nashremarzoboom
✅برشی از مصاحبه با خانم فائزه ساسانی‌خواه نویسنده کتاب «سیاوش» 🔴سوژه «سیاوش» از هر جهت بکر بود ◀️سوژه «سیاوش» را خانم سیده اعظم حسینی، نویسنده کتاب دا و مسئول واحد زنان ادبیات پایداری و هنر مقاومت حوزه هنری به من پیشنهاد دادند. آقای سیاوش قدیر خیلی خلاصه یک بخش‌هایی از خاطراتشان را نوشته بودند، من هم خواندم و کار را پسندیدم. این‌گونه بود که کار را شروع کردم. این پروژه پیچیدگی‌های خاص خودش را داشت و نکات جدیدی را در حوزه انقلاب و دفاع مقدس مطرح می‌کرد. بخش قبل از انقلاب اسلامی‌اش خیلی مهم بود، ماجرایی که مرتبط با زندگی پدرشان بود. وقایع مربوط به اسفند ۵۷ و بحث کردستان نیز خیلی مهم بود. چون کردستان معمولا در کتاب‌های خاطره از سال ۵۸ با دکتر چمران و پاوه شروع می‌شود ولی ایشان از سال ۵۷ شروع می‌کنند. یعنی موضوع با اینکه مهم است ولی بکر است. ما از بانوان، نظامی‌ها، سپاهی‌ها، ارتشی‌ها و... در جنگ خاطره داریم ولی از سربازها خیلی کم خاطره داریم. روایت ایشان، روایت یک سرباز است که جنگ را روایت می‌کند و می‌شود به‌عنوان یک بخش مغفول‌مانده جنگ به آن نگاه کرد. ◀️آقای قدیر اوایل خیلی دوست داشت کار سریع‌تر به نتیجه برسد ولی توجیه شدند که کار، کار مهمی است. وقتی توجیه شدند، همکاری خیلی خوبی داشتند که می‌تواند واقعا الگوی باشد برای راوی‌‌ کتاب‌هایی که می‌خواهند، نوشته شوند. برای کتاب «سیاوش»، از افرادی که به آبادان و خرمشهر و بحث کردستان تسلط داشتند، کمک گرفتم. در خوانش متن هم افراد مختلف با رویکردهای مختلف فکری کتاب را خواندند و نظرشان را می‌گفتند. این پروژه اگر به نتیجه رسیده به‌خاطر صبوری بوده است. ما چهارپنج سال تلاش کردیم در رابطه با پدر ایشان، هر منبعی که قابل استناد و دسترسی است را پیدا کنیم. یکی دیگر از مسیرهای موفقیت انجام پروژه، همکاری خود راوی بود و همچنین همسر ایشان که کلی همراهی داشتند. ◀️امیدوارم کتاب «سیاوش» چرخه موفق خودش را در معرفی طی کند. من وظیفه‌ام را انجام دادم، راوی هم انجام داد، ناشر هم هزینه کرده فقط امیدوارم به دست مخاطبان اصلی خودش برسد. این مخاطبان می‌توانند سربازها، نظامی‌ها، علاقه‌مندان به جنگ در خرمشهر و آبادان باشند، خود مردم خرم‌آباد باشند چون راوی اصالتان خرم‌آبادی هست، علاقه‌مندان به کردستان باشند و کلیه افرادی که به مطالعه تاریخ شفاهی جنگ و انقلاب علاقه دارند. سرباز در عین حال که لباس نظامی تنش کرده، از بدنهٔ مردم است. روایتی که ایشان از خودش و سربازهای اطرافش می‌دهد، جذاب است. @nashremarzoboom
✅روزی که سیگار را به خود حرام کردم! 🔴روایت مجید غلاث از روزهای اسارت ... @nashremarzoboom
✅روزی که سیگار را به خود حرام کردم! 🔴روایت مجید غلاث از روزهای اسارت ◀️آن شب با احمد روزبهانی توی اتاق جشن درست و حسابی برای خودمان گرفتیم. هر دومان سیگاری، حسابی کیف کردیم. من زیاد می‌کشیدم از قبل از اسارت تا سال ۶۵، توی جبهه تا روزی چند بسته هم می‌رسید. توی اسارت هم همین‌طور، هر وقت گیرم می‌آمد، دریغ نمی‌کردم. یک روز سیگار را به خودم حرام کردم. برای خودم فتوا دادم. روزی بود که هفت باکس سیگار مارلبورو سوئیسی اصل داشتم؛ یکی از نماینده‌های صلیب برایم آورده بود. بهش دستم نزدم، دادمش به بچه‌ها و ترک کردم تا همین امروز. ◀️آن شب احمد یاد سلول افتاده بود. _یک روز خیلی حوصله‌م سر رفته بود. همه چی یکنواخت شده بود. می‌خواستم یه جوری یه عراقی پیدا کنم و صداش رو دربیارم. توی سلول کبریت ممنوع بود. سیگار بهمون می‌دادن، ولی با ته‌سیگارهای خودشون روشن می‌کردن. سرباز رو از توی راهرو صدا کردم گفتم: «جَیبُ شُخات» یعنی آتش می‌خوام. سرباز بی‌خیال تکیه داده بود به دیوار، اومد جلو و گفت «اُجیب» یعنی بگیر. مثل خودش خونسرد و بی‌خیال سیگارش رو گرفتم، سیگار خودم رو گذاشتم پشت گوشم، با دستم بهش اشاره کردم که دیگه کاری باهات ندارم. مثل اسفند رو آتش از جاش پرید، داد زد: «سیگارم رو بده.» چندتا پک زدم به سیگارش و گفتم: «برو بابا.» رگ‌های گردنش زد بیرون. کلید نداشت بیاد تو. دوید ته راهرو، دادوبیداد راه انداخت. تا برسه، سیگار رو تا تهش کشیدم. ◀️اومدن در رو باز کردن، ریختن تو. یکیشون هیکلی بود، زد به ساق پام و پرتم کرد گوشه‌ی سلول. سیگار رو انداختم زمین. چهار پنج دقیقه‌ی تمام با مشت و لگد سیاهم کرد. شانس آوردم سلول باریک بود و فقط یکیشون اومد تو. گفت: «سیگارت کو؟» گفتم: «اوناهاش، افتاده اونجا.» از سر و صورتم خون می‌ریخت. دلش به حالم سوخت. یه سیگار درآورد، آتیش زد گرفت جلوم گفت: «بگیر بکش.» سرم رو بالا گرفتم، یه پوزخند بهش زدم، گفتم: «حالا دیگه نمی‌خوام، اون‌ موقع می‌خواستم.» آتیش گرفت. سیگار رو پرت کرد یه طرف، دوباره شروع کرد؛ فحش می‌داد و می‌زد. مسئله‌ی سیگار نبود، دلم می‌خواست این‌ها یه دقیقه هم راحت نباشن. یه کاری می‌کردم، همه رو می‌ریختم به هم، صداشون رو در می‌آوردم. حالا یکی اینا رو بشنوه می‌گه این چه‌جور جنگیدنه؟ دیوونگی‌یه. ولی باید اون روز، اونجا توی اون سلول، توی یه شهر غریب توی دست یه مشت آدم گرفتار باشی که زبونشون رو درست نمی‌دونی، دشمنن باهات، اون وقت توجیه داره، قشنگ هم توجیه داره. @nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ... @nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ◀️ما آن‌موقع در طبقهٔ دوم خانۀ مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. صدای انفجارهای وحشتناک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرزند پنجمی آن‌موقع توی شکمم بود. بچه توی شکمم شش ماه‌ونیمش بود که آن بمب را درست روی خانهٔ مادرشوهرم، روی سرمان زدند. پسر دیگرم آقا روح‌الله [حجازی] آن موقع یک سال‌و‌نیمش بود. ضربه و صدا آن‌چنان کرکننده و یکهویی بود که یکدفعه دیدم طاق باز شد و یک نوری هم چشمم را زد و تا آمدم بفهمم چه خبره، همۀ آوار و خاک و آجرها روی سرمان خراب شد. چند دقیقه‌ای گذشت و هنوز صداهای پشت‌سر هم انفجار از دور و نزدیک شنیده می‌شد. سعی کردم دست‌هایم را تکان بدهم و ببینم پسرم آقاروح‌الله کجاست. با اینکه دهانم پر از خاک شده بود، سعی کردم و چند بار صدایش زدم؛ ولی هیچ جوابی نشنیدم. ◀️از ناتوانی و نگرانی داشتم می‌مردم و فکر می‌کردم همین جا بدون اینکه کسی به دادمان برسد تا چند دقیقهٔ دیگر همه‌مان از زور بی‌هوایی و خفگی می‌میریم. سرم گیج می‌رفت و در عالم گیجی حس کردم صداهایی از دور می‌شنوم. مادرشوهرم و برادرشوهرم داشتند من را صدا می‌زدند که: «کجایی؟ یک چیزی بگو!» درست نمی‌دانم صدای ناله‌های من را شنیدند که داشتم بچه کوچکم را صدا می‌زدم یا خودشان متوجه شدند که من زیر آوار گیر افتاده‌ام. بالاخره من را پیدا کردند. بعد برادرشوهرم آقاجواد خواست دست من را بگیرد و از زیر آوار و خاک و خُل‌ها بکشد بیرون. ◀️توی آن حال‌وهوا بهش گفتم: «نه، به من دست نزن! شما نامحرمى، من بهت دست نمی‌دهم.» سیدجواد گفت: «زن‌داداش، دست بردار بابا! حالا که دستت را به من نمی‌دهی، بیا دست من را از روی لباس بگیر تا من تو را بکشم بیرون.» من هم آن زیر داشتم خفه می‌شدم. دست آقاجواد را گرفتم و عجیب بود که به‌طرز معجزه‌واری از زیر آوار آمدیم بیرون؛ یعنی این خاک‌ها و سیمان‌ها و آجرها به‌راحتی کنار می‌رفتند و من آمدم بیرون، بعد که کمی حالم جا آمد داد زدم: «بچه‌ام!... روح‌الله!» همه سراسیمه بودیم، گشتیم و پسرم را پیدا کردیم که آن هم گوشهٔ اتاق زیر آوار مانده بود. آوردیمش بیرون و من دیدم که هیچ صدایی از او در نمی‌آید! رو به آقاجواد گفتم: «نکنه بچه‌ام خفه شده باشه!» او هم که قیافه‌اش نگران نشان می‌داد، گفت: «نه، زن‌داداش ان شاءالله که طوریش نیست!» بعد آقاجواد بچه را به بغل گرفت و من هم با لای چادرم دست آقاجواد را گرفتم و از پله‌ها پایین رفتیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅این‌ها هوادار جمهوری اسلامی هستند 🔴 روایت یکی از نظامیان از روزهای اشغال سنندج توسط گروهک‌های ضدانقلاب در اردیبهشت ۱۳۵۹ ... @nashremarzoboom
✅این‌ها هوادار جمهوری اسلامی هستند 🔴 روایت یکی از نظامیان از روزهای اشغال سنندج توسط گروهک‌های ضدانقلاب در اردیبهشت ۱۳۵۹ ◀️ عده بسیاری از بومیان منطقه را در محوطه باز پادگان، مشغول قدم‌زدن دیدم. آنها تعداد بسیاری از نیروهای مردمی طرف‌دار حکومت بودند که با آشفته‌شدن وضع شهر به پادگان پناه آورده بودند. در میان آن آشفته‌بازار که هر کدام از انسان‌ها به‌طرفی می‌رفتند، نگاهم به چهره مهربان اما پرجنب‌وجوش مردی افتاد که با عجله به‌سوی انبار اسلحه می‌رفت. مردی لاغراندام با ریش بلند خرمایی‌رنگ بود و عینکی کائوچویی که کاملاً به صورتش می‌آمد. محو نگاهش بودم که کسی صدایش کرد: برادر بروجردی پس اسلحه چه شد؟ نگاهی به مردم اطراف انداخت و با صدایی که همه افراد بتوانند بشنوند، گفت: یا الله آنهایی که اسلحه می‌خواهند و می‌توانند بجنگند، بیایند و اسلحه بگیرند و توی شهر بروند، آنهایی هم که نمی‌توانند همین‌جا داخل پادگان بمانند. جمعیت داوطلب حرکت کرد و رفت. فقط یک عده افراد پیر و سالخورده به‌همراه تعدادی مجروح باقی ماندند. ◀️ مات‌ومبهوت از این همه همدلی مردم بودم که دیدم آقای بروجردی در جلو درب انبار خلع سلاح لشکر با شخصی در حال گفت‌وگو است: آخه پدر من مگر تو اصل‌و‌نسب این‌ها را می‌شناسی که همین‌طوری اسلحه به آنها تحویل می‌دهی؟ آقای بروجردی با همان چهره مهربان و آرامش، نگاهی به مرد انداخت و گفت: وقتی که این افراد به پادگان پناه آوردند یعنی آنکه هوادار جمهوری اسلامی هستند، پس حالا هم به‌خاطر انقلاب و هم به‌خاطر خودشان باید در امنیت شهر کمک کنند. با خالی شدن اسلحه‌خانه، آقای بروجردی به‌سوی انبار سلاح‌ها رفت و تمامی اسلحه‌هایی را که از ژاندارمری و شهربانی در لشکر بود، به هواداران انقلاب داد. کار توزیع اسلحه تمام شد. آقای بروجردی برای آخرین بار نگاهی به‌سوی مردم اطرافش کرد و با صدای بلند گفت: هنوز کسی مانده که اسلحه نگرفته باشد؟ جمعیت یک صدا فریاد زدند: نه، همه اسلحه داریم. آقای بروجردی پس از اینکه مطمئن شد همگی اسلحه گرفتند، با قدم‌هایی محکم و استوار به‌سوی در پادگان حرکت کرد: خب یا الله، بیایید به داخل شهر برویم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅خودت را برای عذاب الهی آماده کن! 🔴روایت رمضان‌ الله‌وکیل از خدمات س.پاه بعد از زلزله رودبار ... @nashremarzoboom
✅خودت را برای عذاب الهی آماده کن! 🔴روایت رمضان‌ الله‌وکیل از خدمات س.پاه بعد از زلزله رودبار ◀️در ۳۱ خرداد ۱۳۶۹، زلزله‌ای به بزرگی ۷/۴ ریشتر در شمال کشور رخ داد. آن زمان حجت‌الاسلام حاج‌شیخ عباسعلی روحانی که نمایندهٔ امام در س.پاه بود، به من گفت: «قرعه به نام شما خورده است؛ کار ساخت دو روستا را می‌خواهیم به شما واگذار کنیم.» من هم پیش‌بینی‌های لازم را کردم. آقای روحانی رأس ساعتی که قرار گذاشته بودیم، در ورودی شهر رودبار حاضر شد. آن روز یک هفته بعد از زلزله بود. آقای روحانی بازماندگان دو روستا را جمع کرد و گفت: «این آقایانی که همراه بنده‌اند، برای کمک به شما آمده‌اند و ظرف ۴۵ روز همۀ خانه‌های شما را ساخته، تحویل خواهند داد. خود شما هم باید به آنها کمک کنید.» ◀️بنیاد مسکن یک الگو برای روستاها روی نقشه پیاده و یک مهندس نقشه‌خوان هم به منطقه اعزام کرده بود. این مهندس گفت: «همه خریدها را من خودم انجام می‌دهم و شما پول‌هایی را که همراه آورده‌اید، تحویل من بدهید و بروید به کار خودتان برسید و هر هفته برای سرکشی تشریف بیاورید.» گفتم: «نه! من اجازه ندارم پول دست کسی بدهم!» در دیدار بعدی، آقای روحانی با همه اتمام حجت کرد و گفت: «هر چیزی که نیاز به خرید دارد و باید بابت آن وجهی پرداخت شود، توسط آقای الله‌وکیل خریداری می‌شود. ضمن اینکه مصالحی هم که وارد کارگاه می‌شود باید با نظر آقای الله‌وکیل و صدور حواله از انبار خارج شود. بنابراین آقای الله‌وکیل هم باید خودش را برای عذاب الهی آماده کند، چون این اموال و هزینه‌هایی که در اختیار ایشان است، حق‌الناس و متعلق به مردم است. آقای الله‌وکیل اگر دیناری از این پول‌ها حیف‌ومیل شود، باید پاسخگو باشید. خوراک و دیگر مایحتاج نیروها با س.پاه است و حتی اگر خوراک نیروهایت دیرتر از موعد مقرر شد، حق نداری از این پول‌ها هزینه کنی.» ◀️آقای روحانی در مقابل جمع حاضر از بنده قول گرفت نکاتی را که متذکر شده بود رعایت کنم و من هم گفتم چشم. به‌این‌ترتیب و با این اختیارات، من هم همۀ نیازها را در اسرع وقت تأمین می‌کردم. با وجود همۀ مشکلاتی که وجود داشت، طبق تعهدی که کرده بودم در مدت ۴۵ روز همۀ منازل این دو روستا که یک سالن متوسط، دو اتاق خواب، حمام و آشپزخانه داشت، گچ‌کاری و آماده تحویل شد. سقف این خانه‌ها با آهن و آجر پوشیده و روی آن ایزوگام شد. لوله‌کشی‌ها را هم انجام دادیم و آبگرمکن هم به تعداد لازم نصب کردیم. بعد از اتمام کار، خانه‌ها را تحویلشان دادیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅وقتی برادران س.پاهی و ارتشی به هم ایمان آوردند! 🔴روایت شهید صیاد شیرازی از شناسایی مشترک ارتش و س.پاه ... @nashremarzoboom
✅وقتی برادران س.پاهی و ارتشی به هم ایمان آوردند! 🔴روایت شهید صیاد شیرازی از شناسایی مشترک ارتش و س.پاه ◀️در جلساتی که در ستاد اهواز برگزار می‌‌شد، نکته‌های جالبی پیش می‌آمد. همیشه نگران بودیم که اگر بچه‌های ارتش و س.پاه را تنها بگذاریم ممکن است به سبب اختلاف فرهنگی که دارند، با هم درگیر شوند. این بود که سعی می‌کردیم من و برادر رضایی روی جلسات اشراف داشته باشیم. بحثی پیش آمد که توانایی ما برای عملیات در بستان جواب نمی‌دهد. برادران س.پاه پیشنهاد کردند که با برادران ارتش به شناسایی برویم. بچه‌های س.پاه معتقد بودند که می‌شود حمله کرد و ارتشی‌ها می‌گفتند: «عمق عملیات زیاد است و نمی‌شود.» از این نگران بودیم که اگر این‌ها با هم به شناسایی بروند، به سبب اختلاف سن و اختلاف روحیه ممکن است در راه گرفتاری پیش بیاید. ◀️برادر غلامعلی رشید، مسئول عملیات س.پاه و سرتیپ شهید نیاکی، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز، گفتند: «با هم می‌رویم شناسایی.» با چند نفر دیگر رفتند و بعد از دو سه روز برگشتند. ما نگران بودیم که این‌ها گزارش تلخ از اوضاع بدهند. گفتیم: «جدا جدا گزارش بدهید.» اول سرتیپ شهید نیاکی آمد. ایشان حدود ۵۸ سال داشت. متحیر بود. مدام می‌گفت: «جناب سرهنگ من مطمئنم که ما پیروز می‌شویم.» پرسیدم: «چه دیدی؟» گفت: «این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجاها را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. ما اگر با نیروی کمی که داریم حمله کنیم، دشمن همانجا کارش تمام می‌شود.» خوشحال شدم. خوشحالی به این علت نبود که جایی پیدا شده و می‌توان عملیات را انجام داد؛ بیشتر به این علت بود که خداوند تفضل کرده و حالا که اولین بار است داریم برای خدا می‌جنگیم، نیروهای قدیمی ارتش این‌طور اظهار امیدواری می‌کنند. نکته مهم‌تر، پیوند قلبی با بچه‌های س.پاه در این رفت‌وبرگشت بود. ◀️نوبت به برادر رشید رسید. دیدم ایشان هم متحیر است. اولین جمله‌ای که گفت این بود: «من دیگر به برادران ارتشی ایمان آوردم.» پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «شناسایی سختی بود و فکر می‌کردم این‌ها نمی‌توانند با ما بیایند. سن‌وسالشان بالاست و می‌برند. این‌ها همه جا آمدند. خودمان خسته شده بودیم. برگشتیم. چون خسته بودیم شب یک جایی ماندیم. صبح زود، نماز خواندیم و خوابیدیم. نور و حرارت آفتاب مرا بیدار کرد. چشم‌هایم را به زور باز کردم و دیدم سرهنگ نیاکی دارد ورزش می‌کند. ما حالش را نداشتیم برخیزیم، ولی ایشان ورزش می‌کرد. اصلاً حالتی بود که گفتم ای بابا، ما هنوز این‌ها را نشناختیم.» @nashremarzoboom