eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅وقتی برادران س.پاهی و ارتشی به هم ایمان آوردند! 🔴روایت شهید صیاد شیرازی از شناسایی مشترک ارتش و س.پاه ... @nashremarzoboom
✅وقتی برادران س.پاهی و ارتشی به هم ایمان آوردند! 🔴روایت شهید صیاد شیرازی از شناسایی مشترک ارتش و س.پاه ◀️در جلساتی که در ستاد اهواز برگزار می‌‌شد، نکته‌های جالبی پیش می‌آمد. همیشه نگران بودیم که اگر بچه‌های ارتش و س.پاه را تنها بگذاریم ممکن است به سبب اختلاف فرهنگی که دارند، با هم درگیر شوند. این بود که سعی می‌کردیم من و برادر رضایی روی جلسات اشراف داشته باشیم. بحثی پیش آمد که توانایی ما برای عملیات در بستان جواب نمی‌دهد. برادران س.پاه پیشنهاد کردند که با برادران ارتش به شناسایی برویم. بچه‌های س.پاه معتقد بودند که می‌شود حمله کرد و ارتشی‌ها می‌گفتند: «عمق عملیات زیاد است و نمی‌شود.» از این نگران بودیم که اگر این‌ها با هم به شناسایی بروند، به سبب اختلاف سن و اختلاف روحیه ممکن است در راه گرفتاری پیش بیاید. ◀️برادر غلامعلی رشید، مسئول عملیات س.پاه و سرتیپ شهید نیاکی، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز، گفتند: «با هم می‌رویم شناسایی.» با چند نفر دیگر رفتند و بعد از دو سه روز برگشتند. ما نگران بودیم که این‌ها گزارش تلخ از اوضاع بدهند. گفتیم: «جدا جدا گزارش بدهید.» اول سرتیپ شهید نیاکی آمد. ایشان حدود ۵۸ سال داشت. متحیر بود. مدام می‌گفت: «جناب سرهنگ من مطمئنم که ما پیروز می‌شویم.» پرسیدم: «چه دیدی؟» گفت: «این برادرها ما را یک جاهایی بردند که اصلاً آنجاها را ندیده بودیم. درست در قلب و پشت دشمن است. ما اگر با نیروی کمی که داریم حمله کنیم، دشمن همانجا کارش تمام می‌شود.» خوشحال شدم. خوشحالی به این علت نبود که جایی پیدا شده و می‌توان عملیات را انجام داد؛ بیشتر به این علت بود که خداوند تفضل کرده و حالا که اولین بار است داریم برای خدا می‌جنگیم، نیروهای قدیمی ارتش این‌طور اظهار امیدواری می‌کنند. نکته مهم‌تر، پیوند قلبی با بچه‌های س.پاه در این رفت‌وبرگشت بود. ◀️نوبت به برادر رشید رسید. دیدم ایشان هم متحیر است. اولین جمله‌ای که گفت این بود: «من دیگر به برادران ارتشی ایمان آوردم.» پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «شناسایی سختی بود و فکر می‌کردم این‌ها نمی‌توانند با ما بیایند. سن‌وسالشان بالاست و می‌برند. این‌ها همه جا آمدند. خودمان خسته شده بودیم. برگشتیم. چون خسته بودیم شب یک جایی ماندیم. صبح زود، نماز خواندیم و خوابیدیم. نور و حرارت آفتاب مرا بیدار کرد. چشم‌هایم را به زور باز کردم و دیدم سرهنگ نیاکی دارد ورزش می‌کند. ما حالش را نداشتیم برخیزیم، ولی ایشان ورزش می‌کرد. اصلاً حالتی بود که گفتم ای بابا، ما هنوز این‌ها را نشناختیم.» @nashremarzoboom
✅ نامه‌ای که او را تا مرز جنون کشاند! 🔴 برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» از دست‌کاری در نامه‌های اسرای ایرانی ... @nashremarzoboom
✅ نامه‌ای که او را تا مرز جنون کشاند! 🔴 برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» از دست‌کاری در نامه‌های اسرای ایرانی ◀️ فرزان آذرپناهی از اسرای جنگ تحمیلی روایت می‌کند: در بین ما افرادی بودند که نزدیک به شش سال از خانواده‌شان نامه‌ای دریافت نکرده بودند و این خیلی برای آن‌ها عذاب‌آور بود. سازمان منافقین و استخبارات عراق در این امر خیلی نقش داشتند و این را نوعی تنبیه برای اسرای فعال و حزب‌اللهی تلقی می‌کردند. یک بار نیز در نامه‌ای، همسر یکی از اسرا نوشته بود: «از این بلاتکلیفی خسته و طاقتش تمام شده است و نمی‌تواند تحمل کند. می‌خواهد طلاق بگیرد!» تأثیر این نامه به‌قدری شدید که برادر اسیرمان را تا مرز جنون و دیوانگی کشاند. او دچار بحران روحی بسیار شدیدی شد که تا مدت‌ها با آن درگیر بود. او هم در پاسخ نامه نوشت: «برو به جهنم! هر کجا می‌خواهی برو من هم نمی‌خواهمت!» تقریباً یک سال بعد نامه‌ای رسید که زنش ضمن تعجب، پرسیده بود: «چه می‌گویی؟ یعنی چه برو به جهنم؟ کجا بروم؟ مگر من روز اول با رفتن تو مخالف بودم؟ و... » معلوم شد که نامهٔ قبلی جعلی و کار منافقین بوده است! ◀️ در مورد اسرای نوجوان، نامه‌های جعلی حاوی اخبار جعلی پیرامون مرگ ناگهانی مادر و پدر یا کشته شدن برادر و خواهر بود. برای مثال برای یک اسیر اهل دزفول نامه‌ای فرستاده شده و خبر داده بودند که همه اعضای خانواده‌ات بر اثر اصابت موشک به خانه‌تان کشته شده‌اند و او را از نظر روحی دچار بحران کردند. از آنجایی که خبرچینان منافق به صورت شبکه‌ای در همهٔ شهرها و روستاها فعال بودند و از نزدیک بیشتر خانواده‌های محل سکونت خود را می‌شناختند، در نوشتن نامه جعلی به هم‌قطاران و دوستان خود در سازمان مجاهدین در عراق کمک می‌کردند تا بیشتر موجبات آزار و اذیت اسرای ایرانی را فراهم کنند. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ وقتی نزدیک بود صدام کشته شود! 🔴 برشی از کتاب «نفوذی» درباره بازدید صدام از مناطق جنگی ... @nashremarzoboom
✅ وقتی نزدیک بود صدام کشته شود! 🔴 برشی از کتاب «نفوذی» درباره بازدید صدام از مناطق جنگی ◀️ سید سعید موسوی: یک بار شهید عبدالمحمد سالمی را دیدم که خیلی افسوس می‌خورد. وقتی علت را پرسیدم، گفت: «چندی پیش برای شناسایی به اطراف پادگان حمید رفته بودم. یک موشک‌انداز آرپی‌جی با یک گلوله همراه داشتم. تو همین حین با سه اتومبیل دشمن مواجه شدم. چندده متری فاصله بین ما بود و مرا ندیدند. شرایط دو اتومبیل طوری بود که گویی بلیزر بینشان را اسکورت می‌کردند. گلوله را درون آرپی‌جی گذاشتم و تصمیم گرفتم اتومبیل بلیزر را بزنم، اما بعد فکر کردم در شرایطی که کمبود مهمات داریم، چه لزومی دارد بخواهم آن را منهدم کنم؛ لذا شلیک نکردم و به مقر برگشتم. همان شب به اهواز رفتم و تلویزیون عراق را تماشا کردم که بازدید صدام از مناطق جنگی را نشان می‌داد. ناگهان دوربین، بلیزری رو که حامل صدام بود نشان داد که داشت وارد پادگان حمید می‌شد. درجا خشکم زد. اتومبیل همان بود و زمان و مکانش هم همان؛ تازه فهمیدم چه اشتباهی با منهدم‌نکردن آن اتومبیل کردم و بسیار متأسف شدم. تقدیر این‌طور رقم خورد که صدام از چنگم بگریزد.» ◀️ تلویزیون عراق که به‌راحتی در شهرهای نوار مرزی و حتی خود اهواز قابل‌مشاهده بود، گزارش مشروحی از حضور شخص صدام در پادگان حمید پخش کرد که همان اسکورت و ماشین‌هایی بود که عبدالمحمد و یارانش در شب شناسایی دیده بودند. به‌این‌ترتیب، آه بلند و جانکاهی از دل رزمنده‌ها و جان عبدالمحمد بلند شد. حتی بعضی از رزمنده‌ها از شدت ناراحتی بنای گریه گذاشتند که «ای داد بیداد، چه طعمهٔ خوبی از دستمان رفت!» اما عبدالمحمد شروع کرد به دل‌داری‌دادن و گفت: «برای چی گریه می‌کنین؟ خداوند در قرآن وعده داده که به این‌ها طول عمر می‌دهیم تا بیشتر عذابشان کنیم! ناراحت و نگران نباشین این آیهٔ قرآن داره با ما صحبت می‌کنه، اگر به صلاح اسلام بود، خداوند کمکمون می‌کرد که شلیک کنیم.» 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ این است قدرت امام 🔴 روایت سیدیحیی صفوی از اشتیاق مردم به پشتیبانی از جبهه‌ها ... @nashremarzoboom
✅ این است قدرت امام 🔴 روایت سیدیحیی صفوی از اشتیاق مردم به پشتیبانی از جبهه‌ها ◀️ من خانواده‌ای را در اهواز می‌شناختم که پدر و مادر و چهار فرزند این خانواده جبهه آمده بودند. بعضی از این بچه‌ها برای استراحت و استحمام با پدر به پشت جبهه می‌رفتند. در آن زمان مادر آن‌ها در اهواز در بخش خدمات بیمارستان کار می‌کرد و پتوها و ملحفه‌های خون‌آلود بیمارستان را می‌شست. وقتی پدر و بعضی بچه‌هایش می‌آمدند به مادر سر بزنند، مادر غذا را که جلو آن‌ها می‌گذاشت، می‌رفت پوتین‌های آنها را می‌شست و واکس می‌زد و اشک می‌ریخت. می‌گفت من آمده‌ام به حضرت زینب (س) بگویم من نمی‌توانم بجنگم، ولی پوتین‌های لشکریان امام حسین (ع) را واکس می‌زنم. این است قدرت امام که یک ملت را از زن و مرد و پیرمرد و پیرزن و نوجوان عازم جبهه‌ها می‌کند و همین مردم نیز میلیاردها تومان کمک به جبهه‌ها می‌فرستند. ◀️ خدا آیت‌الله احسان‌بخش امام جمعه رشت را رحمت کند. آمد توی جبهه و گفت چرا گیلان ما نباید تیپ داشته باشد؟ چرا مازندران تیپ کربلا را دارد؟ ما هم باید یک تیپ داشته باشیم. گفتیم آقا تیپ هزینه دارد، خرج دارد. گفت من می‌دهم؛ نیروی انسانی آن را هم می‌فرستم؛ برنج و روغنش را می‌دهم و واقعاً هم این کار را کرد. هر دفعه برای هر عملیات کاروان می‌فرستاد. شاید یک مرتبه بیش از ۵۰۰ کامیون برنج، چای و الوار از گیلان برای تیپ قدس و سایر یگان‌ها آورد. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ ایده ساخت حسینه حاج‌همت از کجا آمد؟! 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از تلاش حاج‌همت برای تأمین رفاه نیروها ... @nashremarzoboom
✅ ایده ساخت حسینه حاج‌همت از کجا آمد؟! 🔴 برشی از کتاب «در مکتب نبوی» از تلاش حاج‌همت برای تأمین رفاه نیروها ◀️ حاج‌همت از فرماندهانی بود که بنا به گفتهٔ اطرافیان و سایر فرماندهان، فقط به جنگ و پیش‌برد اهداف نظامی نمی‌اندیشید، بلکه تربیت، تأمین امکانات و لوازم رفاهی نیروها نیز برایش مهم بود. در جلسات با فرماندهان عالی رتبه و در کنار پذیرش مأموریت‌های سنگین، برای تأمین امکانات رفاهی و تجهیزات نیروهایش هم تلاش و پافشاری می‌کرد. اگر موقعیتی پیش می‌آمد که امکانات به بچه‌ها نمی‌رسید، سعی می‌کرد خودش نیز همانند نیروها باشد. یادم هست در غرب کشور عملیاتی در پیش داشتیم. در هوای سرد کوهستان قرار بود برای بچه‌ها اورکت بیاورند. قبل از عملیات، حاج‌همت برای نیروها سخنرانی کرد بعد از سخنرانی، عده‌ای از نیروها پیش حاجی آمدند و گفتند: «اینجا هوا سرد است، پس اورکت‌هایی که قرار بود بدهند چی شد؟» حاج‌همت گفت: «ان‌شاءالله همین روزها می‌آورند. یک مقدار دیگر تحمل کنید، می‌رسد.» سپس به مسئول تدارکات تأکید کرد که نسبت به تأمین اورکت‌ها به‌سرعت اقدام کند. بعد از مدتی در جلسه‌ای یکی از برادران اورکتی برای حاج‌همت آورد. حاج‌همت گفت: «انگار اورکت‌ها را آورده‌اند.» آن شخص گفت: «نه. این از همان اورکت‌ها است که از قبل در انبار داشتیم؛ تعدادشان کم است.» حاج‌همت گفت: «پس من نمی‌خواهم؛ باشد تا بعد.» گفتم: «خب، حالا که این هست، فعلا بپوشید تا برای بچه‌ها هم بیاورند.» اما حاجی گفت: «نه. تا زمانی که برای همهٔ گردان‌ها اورکت نیاورده‌اند، من هم نمی‌پوشم.» ◀️ پدر شهید همت نقل می‌کند: «مدتی بود ابراهیم را ندیده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. برای دیدنش به اندیمشک رفتم. صبح روز بعد همراه ابراهیم به دوکوهه رفتیم. هنوز آفتاب نزده بود تعدادی از بسیجی‌ها که از شهرستان‌ها اعزام شده بودند، تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاک‌ها نماز می‌خواندند. حاجی با دیدن وضعیت آن‌ها ناراحت شد. به آقای عبادیان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنید که بچه‌ها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟» آقای عبادیان گفت: «راستش بودجه نداریم.» حاجی گفت: «همین الآن می‌روم امکانات و بودجه برایتان فراهم می‌کنم تا شما حسینیه‌ای درست کنید» @nashremarzoboom
✅این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ 🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱ ... @nashremarzoboom
✅این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ 🔴روایت حمید فرزاد از شب اول عملیات والفجر۱ ◀️با دیدن مدیر مدرسه‌‌مان گفتم: آقای سلیمانی! شما کجا اینجا کجا؟ چرا نگفتید می‌خواهید به جبهه بیایید؟ خندید و گفت: ما اینیم دیگر! و ادامه داد: بعد از سه نفر پشت سر من معلم ریاضی‌تان است؛ آقای صنایع. گفتم نه بابا!؟ به عقب رفتم تا به معلم ریاضی رسیدم و گفتم: فرزادم. مدرسۀ الهی! گفت: چطوری فرزاد؟ می‌خواهی عراقی‌ها را با ماش بزنی؟ هر دو خندیدیم. همان شب آقای سلیمانی، مدیر مدرسه‌مان شهید شد. فردا صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. در حال جنگ و گریز بودم که چشمم به معلم ریاضی‌مان افتاد. تقریباً از همه جایش خون جاری بود. مظلومانه مرا نگریست. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. امدادگر را صدا کردم و به سویش دویدم. با کمک او دل و روده‌اش را جمع کردیم و درون شکمش قرار دادیم. امدادگر گفت: اگر زود به عقب منتقلش کنی، زنده می‌ماند. ◀️تمام اذیت‌هایی که سر کلاس کرده بودم، جلوی چشمم رژه رفتند و برای خلاصی از عذاب وجدان با خودم گفتم: هر طور که شده باید به عقب ببرمش. معلم ریاضی را روی نردبانی خواباندیم و به راه افتادیم. در راه چشمم به درختی افتاد. دیدم علی نوری و محسن ابوفاضلی آنجا زیر درخت هستند. آن‌ها تعدادی مجروح را به کمک اسرای عراقی به عقب آورده بودند. معلم ریاضی را خواباندم زیر سایه. شاید یک جرعه آب ته قمقمه ام بود. آن را نزدیک لب‌های ترک خورده‌اش کردم. نوشید و باز آب خواست. نداشتم همه‌جا را دنبال آب گشتم، نبود. گریه‌ام گرفته بود. یک ارتشی مجروح پرسید: این کیه که این‌قدر هوایش را داری؟ گفتم: معلم ریاضی‌ام در مدرسه بود. گفت: اگر می‌توانی پس برو هرطور شده آب جور کن. بوسه‌ای حواله پیشانی‌ آقای صنایع کردم. گفتم: آقا اجازه! من میرم آب بیارم! به زور لبخندی از سر سپاس زد و چشمانش روی هم رفت. ◀️به یک سنگر خالی کمین دشمن رسیدم. دو گالن آب دست نخورده در آن یافتم. گالن‌ها را برداشتم و به راه افتادم. تا رسیدم، همان ارتشی گفت: داداش دیر رسیدی معلم ریاضی‌تان شهید شد. دویدم بالای سر معلم ریاضی. دیدم بله! به شهادت رسیده. فاتحه‌ای خواندم و چند قطره اشک ریختم. ما ده نفر می‌شدیم و دقیقا پنج مجروح داشتیم. یعنی اگر می‌خواستم پیکر معلم ریاضی را عقب بیاورم، باید یک مجروح را آنجا جا می‌گذاشتیم. این بود که پیکر شهید صنایع را درون یک پتو پیچیدم. صورتش را با یک چفیه بستم. قرآنی درون جیبش قرار دادم و با مجروحین و اسرا به راه افتادیم. پیکر معلم ریاضی و مدیر مدرسه‌مان در منطقه ماند. @nashremarzoboom