eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 ✅آن‌ها کجایند، تو کجایی بی‌خبر؟ ◀️یک شعار دیگری می‌دادند که واقعا مایه تأسف است. خدا شاهد است من این شعار را که شنیدم گریه‌ام گرفت. شعار می‌دادند: «گلوله پاسدار / به جای سینه خصم / در قلب ما نشسته» بیچاره‌ها، بیچاره‌های از خدا و از حقیقت بی‌خبر! شما چه می‌دانید پاسدار چه می‌کند و کجاست؟ یک قدم پایتان را از خانه‌های امن که محل توطئه است و از مرکز شهرها دورتر بگذارید. یک بار هم که شده برای تماشا به جبهه‌های شرف به جبهه‌های حق و باطل بروید تا ببینید پاسدار چه می‌کند. سپاهیان پاسدار، پاسداران انقلاب به حق خدا قسم حماسه‌های صدر اسلام را در ذهن ما تجدید می‌کنند. چهره‌های خاضع برا خدا، پیشانی‌هایی که در آن آثار عبادت است، ناله‌های نیمه‌شب از ترس خدا یا صدای دعا و مناجات در سنگرها و جان ها و دل‌های آماده برای فدا شدن در راه خدا. این است پاسدار. ◀️تو کجا هستی بی‌خبر؟ پاسدارهایی را دیدم که مدت‌هاست دو سال است در جبهه است. جوان پاسداری را در مریوان دیدم که با صد و هشتاد نفر از تهران بلند شده، دو سال قبل رفته جبهه، امروز از آن صد و هشتاد نفر فقط او و دو نفر دیگر زنده‌اند. بقیه شهید شده‌اند. او هم هر لحظه آماده شهادت است، به حق خدا تردید ندارم که بسیاری از این برادران عزیز فداکار چه در صفوف سپاهیان پاسدار انقلاب و چه در صفوف بقیه نیروهای مسلح جمهوری اسلامی از سربازان فداکار صدر اسلام بالاترند. پاسدار انقلاب در جبهه است. این تو هستی که مانند میکروب در داخل جسم و پیکر جمهوری اسلامی ریشه می کنی و ... ◀️بخشی از سخنرانی حجت‌الاسلام خامنه‌ای، امام‌جمعه تهران خطاب به منافقین 11 اردیبهشت 1360 خطبه‌های نمازجمعه تهران ⁦◀️⁩ منبع: تبیین نقش سپاه و بسیج در دفاع مقدس از منظر فرمانده معظم کل قوا، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، ۱۳۵۹-۱۳۹۵ 🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩ https://www.instagram.com/p/CC_pW-3Jsyx/?igshid=155517m563je5
✅ فاطمه ای که زنده زنده در آتش منافقین سوخت⁦ 🔴 روایتی تکان دهنده از جنایت های منافقین به روایت کتاب صباح، خاطرات صباح وطن خواه، یکی از دختران مدافع خرمشهر ◀️⁩ در ماهشهر پشت مسجد یک دکه کوچک بود که زن و شوهر جوانی در آن کتاب و جزوه های آقای قرائتی و شیخ حسین انصاریان را می‌فروختند. این زن و شوهر جوان دختر چهارپنج ساله و شیرین زبانی به اسم فاطمه داشتند. او صورتی گندمگون داشت با موها و چشم و ابروی مشکی و لبهای کوچکش سرخ و قشنگ بود. ⁦◀️⁩ چهره و رفتارش خیلی به دل می نشست. وقتی برای خرید یا دیدن کتابهای دکه می‌رفتیم، کلی با فاطمه حرف میزدیم. او بچه عجیبی بود. با اینکه خیلی کوچک بود و سن و سالی نداشت، خیلی باهوش بود. تعداد زیادی از سوره‌های کوچک قرآن را حفظ کرده بود و برایمان می‌خواند و معنی بعضی از آنها را می‌گفت و درباره اش توضیح میداد. ⁦◀️⁩ از فاطمه خیلی خوشم می آمد. دیگر همه بچه هایی که یکی دو روزی در ماهشهر می‌ماندند به مسجد می‌رفتند و سری به کانتینر نشریات فرهنگی می‌زدند. همه فاطمه را می‌شناختند. ⁦◀️⁩ چند وقت بعد فاطمه در اثر آتش سوزی که منافقین در کانتینر راه انداختند زنده زنده سوخت و شهید شد. از شنیدن این خبر دلم آتش گرفت. یک روز صبح فاطمه در کانتینر خواب بود و پدر و مادرش برای نماز صبح می‌روند مسجد. منافقین به هوای ترور این زوج جوان فعال می آیند و کانتینر را آتش می‌زنند. چون آنجا هم پر از کتاب و کاغذ بوده سریع گر می‌گیرد و طوری می‌شود که شعله‌های آتش در ورودی کانتینر را آب می‌کند. مردمی که آنجا بودند می‌گویند فاطمه چنان جیغ های جگ خراشی موقع آتش گرفتن و سوختن می کشید که صدایش هنوز در گوشمان است. ⁦◀️⁩ هر کاری می کنند، نمی‌توانند وارد شوند و او را نجات دهند. از شنیدن این چیزها با هق هق گریه می‌کردم. صحنه آتش گرفتن کانتینر، گر گرفتن صفحات قرآن ها، بالا و پایین پریدن های آن طفل معصوم که خواب بوده و با حرارت شعله های آتش از خواب پریده، جلوی چشمم مجسم شده بود. خدا می داند چقدر زجر کشیده بود. صدای حرف زدن و شیرین زبانی هایش در گوشم بود. عجب اتفاقی برایش افتاده بود. همانطور که همه چیز این بچه خاص بود، رفتنش هم خاص شد https://www.instagram.com/p/CIIIYFvhGB1/?igshid=45s0j9550mnx
مرز و بوم
✅ دخترانی زیبارو که بازیچه دست منافقین شدند 🔴 روایت مرحوم سیدکریم حجازی از نگاه ابزاری گروه‌های چپ و منافقین به زنان ▶️ یکی از نکات قابل توجه این بود که هم چپی‌ها و هم منافقین (هواداران سازمان مجاهدين) مخصوصاً توده‌ای‌ها (هواداران حزب توده) برای کارهای تبلیغاتی و مثلاً فروش نشریات سازمانی خود، از دختران زیبا استفاده می‌کردند. این‌طور بود که خیلی‌ها را جذب خودشان می‌کردند. خیلی‌ها در اصل برای روزنامه‌خریدن نمی‌رفتند؛ بلکه می‌رفتند تا چند کلامی با این دخترهای زیبا حرف بزنند. اگر هم احیاناً یکی از بچه‌های مذهبی به یکی از این دخترها گیر می‌داد و مثلاً می‌خواست از کار او جلوگیری کند، آن‌ها از خدایشان بود تا کار به جنجال و دعوا و جیغ و فریاد بکشد و این‌طور جلوی مردم مظلوم‌نمایی می‌کردند و همین‌طور هواداران بیشتری جذب آن‌ها می‌شد. ▶️ یادم می‌آید یکی از دوستان ما به اسم مازندرانی که بعدها شهید شد، ایشان معاون آقای کروبی بود. شهید مازندرانی خیلی آدم انقلابی بود و برادرش هم از افسران نیروی هوایی بود. این آقا در شهر تهران می‌رفت روبه‌روی دانشگاه تهران یا در میدان هفت‌تیر که جایگاه اصلی این گروه‌ها بود، بساط این دخترهای نشریه‌فروش را به هم می‌زد. یک روز هم در همین میدان هفت‌تیر چپی‌ها و منافقین با تیغ موکت‌بری به مرحوم مازندرانی حمله کرده و تکه‌تکه‌اش کردند. این گروه‌ها پیشرفت ظاهری‌شان مدیون همین دختران زیبارو بود که روزنامه‌ها را برای فروش به دستشان می‌دادند. آن‌ها مأموریت داشتند که جوان‌های مذهبی را به‌سمت خودشان و بعد به‌طرف سازمان جذب کنند. خلاصه این گروه‌های چپ خیلی اسباب زحمت می‌شدند و مدام کارشکنی و سنگ‌اندازی و ایجاد اختلاف می‌کردند. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://www.instagram.com/p/CkIF-h_oQBn/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
مرز و بوم
✅ مسئولی که خود را نان‌خور مردم می‌دانست 🔴 برشی از کتاب «دیدبان تاریخ»، مستندی روایی از زندگی شهید سیدمحمد اسحاقی از راویان نبرد ◀️ حاج‌آقاجان (پدر شهید سید محمد اسحاقی) قائم‌مقام بنیاد مسکن گیلان است. چند نفری هم از محلهٔ آج‌بیشه که شب‌ها نماز مغرب را در مسجدش می‌خواند، در بنیاد مسکن استخدام کرده. آج‌بیشه از مناطق محروم رشت است. حاج‌آقاجان در همان منطقه دفتر ازدواجش را راه انداخت. بین محلی‌ها مشهور است کسی که خطبه عقدش را حاج اسحاقی بخواند، سرانجام به طلاق ندارد. او آن‌قدری که بین مردم می‌رود و برایشان وقت می‌گذارد، در جلسات مدیران نمی‌نشیند. ◀️ پیرمرد رنجوری که کارش راه افتاده، قربان صدقه حاج‌آقا می‌رود. حاج‌آقا وساطت کرده و کار پسر بیکارش درست شده. حاج‌آقاجان اهل تعارفات بیجا نیست اما نگاه برق‌دار پیرمرد را که می‌بیند، دست بر سینه می‌گذارد و می‌گوید: - نیاز به این همه تشکر نیست، ما نان‌خور شماییم. اگه شما نباشین که پای منبر بشينين، ما چه فایده‌ای داریم؟! اینکه برای حل مشکلتون میاین سراغ من، خودش یه نعمتیه، خدا می‌دونه! حالا شما زبان شکر داری الحمدالله؛ اما بعضیا هم نیش زبان می‌زنن. قبل از انقلاب بوده، الانم هست! رفته بودیم پمپ‌بنزین، پیاده شدم شیلنگ رو بگیرم، مأمور پمپ گفت: «حاج‌آقا شما دیگه چرا؟ یه دونه شیلنگش رو که آوردن در خونه‌تون!» بچه‌هامونم توی مدرسه در امان نیستن. مسخره‌شون میکنن که باباتون پتو رو میندازه روی دوشش، سنگین نیست؟ خدا همهٔ ما رو به راه راست هدایت کنه! ◀️ حاج‌آقا محافظ ندارد. نظرش این است که از مردم دور می‌شود. در کشور، بازار ترور داغ است. بیشتر وقت‌ها حاج‌آقا ظهرها نماز را به جماعت با کارگران کارخانهٔ توشیبا می‌خواند. حق‌بین، رانندهٔ وانت، به دنبالش می‌آید و او را می‌رساند. بعضی‌ها گفته‌اند عیب است و به شئونات قائم‌مقام بنیاد برمی‌خورد که با وانت تردد کند؛ اما می‌گوید که من با همین وانت و راننده‌اش راحت هستم. جلسه بنیاد طول کشیده است. نزدیک اذان است. آقای زحمتکش را صدا می‌کند تا به‌جای او برای اقامهٔ نماز برود. حق‌بین پشت فرمان نشسته. اما امروز به‌جای حاج‌آقا، حجت‌الاسلام زحمتکش کنار دستش است. در خیابان منظریه می‌افتند. تا به سمت هتل بزرگ گیلان می‌پیچد، از سمت چپ خیابان گلوله‌باران می‌شود. منافقان کمین کرده‌اند. وانت مزدا را می‌شناسند. تا کسی بیاید به خودش بجنبد، ۳۵ گلوله به ماشین می‌خورد. زحمتکش و حق‌بين در دم شهید می‌شوند. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://www.instagram.com/p/CklS-7WjARi/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
مرز و بوم
✅ مادرم خم به ابرو نیاورد! 🔴 روایت حمیدرضا جلایی‌پور از شهادت برادرش محمدرضا جلایی‌پور توسط منافقین، به نقل از کتاب «تاریخ‌نگاران و روایان صحنه نبرد» ◀️ پنج مهر سال ۶٠ محمدرضا داشت از ساختمان سپاه تهران بیرون می‌آمد که ترور شد. آن روز منافقین خیابان ولی‌عصر را بسته بودند و هر حزب‌اللهی که گیر می‌آوردند شهید می‌کردند. محمدرضا همراه یکی از بچه‌های سپاه جلوی در ساختمان سپاه محاصره شدند. محمدرضا می‌توانست با موتورسیکلت فرار کند، ولی منافقین نفر دوم را با تیر زده بودند؛ زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود. ◀️ محمدرضا آمده بود بهش کمک کند که منافقین از بالای یکی از ساختمان‌های بلند زدند توی قلبش و شهید شد. موقع شهادت ۲۶ سالش بود. زمانی که محمدرضا شهید شد، من کردستان بودم. اوج جنگ‌های کردستان بود و من تازه حکم فرمانداری مهاباد را گرفته بودم. سه روز بعد از اینکه رفتم مهاباد، محمدرضا شهید شد. حتی نتوانستم برای تشییع جنازه‌اش بیایم تهران. نمی‌توانستم آنجا را رها کنم؛ مسئولیت داشتم. ضدانقلاب هر روز توی شهر بمب می‌گذاشتند. ◀️ شهادت محمدرضا برای خانواده سنگین بود، ولی مادرم خم به ابرو نیاورد. محمدرضا که شهید شد، پنج ماه نکشید که خود مادرم برای زن‌داداشم شوهر پیدا کرد. خدا خیرش بدهد؛ پسر خیلی خوب و مؤمنی است. هنوز هم که هنوز است، برای ما مثل فامیل می‌ماند؛ هر برنامه و مراسمی که داشته باشیم می‌آید و شرکت می‌کند. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://www.instagram.com/p/ClJcK9FOigT/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
✅ نامه‌ای که او را تا مرز جنون کشاند! 🔴 برشی از کتاب «محصلان مدرسهٔ عشق» از دست‌کاری در نامه‌های اسرای ایرانی ◀️ فرزان آذرپناهی از اسرای جنگ تحمیلی روایت می‌کند: در بین ما افرادی بودند که نزدیک به شش سال از خانواده‌شان نامه‌ای دریافت نکرده بودند و این خیلی برای آن‌ها عذاب‌آور بود. سازمان منافقین و استخبارات عراق در این امر خیلی نقش داشتند و این را نوعی تنبیه برای اسرای فعال و حزب‌اللهی تلقی می‌کردند. یک بار نیز در نامه‌ای، همسر یکی از اسرا نوشته بود: «از این بلاتکلیفی خسته و طاقتش تمام شده است و نمی‌تواند تحمل کند. می‌خواهد طلاق بگیرد!» تأثیر این نامه به‌قدری شدید که برادر اسیرمان را تا مرز جنون و دیوانگی کشاند. او دچار بحران روحی بسیار شدیدی شد که تا مدت‌ها با آن درگیر بود. او هم در پاسخ نامه نوشت: «برو به جهنم! هر کجا می‌خواهی برو من هم نمی‌خواهمت!» تقریباً یک سال بعد نامه‌ای رسید که زنش ضمن تعجب، پرسیده بود: «چه می‌گویی؟ یعنی چه برو به جهنم؟ کجا بروم؟ مگر من روز اول با رفتن تو مخالف بودم؟ و... » معلوم شد که نامهٔ قبلی جعلی و کار منافقین بوده است! ◀️ در مورد اسرای نوجوان، نامه‌های جعلی حاوی اخبار جعلی پیرامون مرگ ناگهانی مادر و پدر یا کشته شدن برادر و خواهر بود. برای مثال برای یک اسیر اهل دزفول نامه‌ای فرستاده شده و خبر داده بودند که همه اعضای خانواده‌ات بر اثر اصابت موشک به خانه‌تان کشته شده‌اند و او را از نظر روحی دچار بحران کردند. از آنجایی که خبرچینان منافق به صورت شبکه‌ای در همهٔ شهرها و روستاها فعال بودند و از نزدیک بیشتر خانواده‌های محل سکونت خود را می‌شناختند، در نوشتن نامه جعلی به هم‌قطاران و دوستان خود در سازمان مجاهدین در عراق کمک می‌کردند تا بیشتر موجبات آزار و اذیت اسرای ایرانی را فراهم کنند. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ @nashremarzoboom
✅ مادرم خم به ابرو نیاورد! 🔴 روایت حمیدرضا جلایی‌پور از شهادت برادرش محمدرضا جلایی‌پور توسط منافقین، به نقل از کتاب «تاریخ‌نگاران و روایان صحنه نبرد» ◀️ پنج مهر سال ۶٠ محمدرضا داشت از ساختمان سپاه تهران بیرون می‌آمد که ترور شد. آن روز منافقین خیابان ولی‌عصر را بسته بودند و هر حزب‌اللهی که گیر می‌آوردند شهید می‌کردند. محمدرضا همراه یکی از بچه‌های سپاه جلوی در ساختمان سپاه محاصره شدند. محمدرضا می‌توانست با موتورسیکلت فرار کند، ولی منافقین نفر دوم را با تیر زده بودند؛ زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود. ◀️ محمدرضا آمده بود بهش کمک کند که منافقین از بالای یکی از ساختمان‌های بلند زدند توی قلبش و شهید شد. موقع شهادت ۲۶ سالش بود. زمانی که محمدرضا شهید شد، من کردستان بودم. اوج جنگ‌های کردستان بود و من تازه حکم فرمانداری مهاباد را گرفته بودم. سه روز بعد از اینکه رفتم مهاباد، محمدرضا شهید شد. حتی نتوانستم برای تشییع جنازه‌اش بیایم تهران. نمی‌توانستم آنجا را رها کنم؛ مسئولیت داشتم. ضدانقلاب هر روز توی شهر بمب می‌گذاشتند. ◀️ شهادت محمدرضا برای خانواده سنگین بود، ولی مادرم خم به ابرو نیاورد. محمدرضا که شهید شد، پنج ماه نکشید که خود مادرم برای زن‌داداشم شوهر پیدا کرد. خدا خیرش بدهد؛ پسر خیلی خوب و مؤمنی است. هنوز هم که هنوز است، برای ما مثل فامیل می‌ماند؛ هر برنامه و مراسمی که داشته باشیم می‌آید و شرکت می‌کند. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom