eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ یک سوم از بچه های گردان اسلحه نداشتند! ⁦◀️⁩ اسماعیل قهرمانی، فرمانده گردان انصار الرسول از کمبود امکانات لجستیکی و تجهیزات رزمی در گردان‌های تیپ ۲۷ ، خصوصا گردان تحت فرماندهی خودش اینگونه یاد می‌کند: ⁦◀️⁩ از نظر تدارکات و تجهیزات انفرادی در سطح خیلی پایینی قرار داشتیم. حتی تا روز شروع عملیات، یک سوم از برادرهای گردان ما نه اسلحه داشتند، نه خشاب داشتند و نه هیچ چیز دیگر. تعدادی از برادرها هم که آرپیچی زن بودند امکانات حمل گلوله‌های آرپیچی برایشان فراهم نبود، یا کم بود. کوله های برزنتی مخصوص حمل گلوله آرپیچی هم یا نبود و یا کم بود ⁦◀️⁩ حدود یک سوم نیروهای ما سرنیزه نداشتند، فانسقه نداشتند. کلا یک سوم از نیروهای ما از حیث تجهیزات انفرادی تکمیل نبودند. ما باید طبق امکاناتمان عمل می‌کردیم. برادرها را توجیه کرده بودیم که با چنگ و دندان خواهیم جنگید. حالا که تجهیزات نداریم موقع عمل رسیده، باید بجنگیم ولو این که هیچی هم نباشد. برادرها هم به این قانع بودند و می دانستند وقتی شعار دادند و خواستند بجنگند باید پای آن بایستند و باید شعار را به عمل درآورند ⁦◀️⁩ بالاخره این نقایص ناشی از کمبودهای موجود در مملکت است. اگر بخواهیم یک بررسی تحلیلی انجام بدهیم می‌بینیم که نداریم، آن مقدار کمی را هم که داریم از خارج می خریم، می‌آوریم. چه این که بعضی از این قبیل تجهیزات باز نشده هستند و مصرف نشدند. اگر هم ما را توجیه نکنند ما باید خودمان متوجه وضع مملکت باشیم ⁦◀️⁩ اگر دارند که باید بدهند تا عملیات انجام شود و اگر نمی‌دهند نیست که نمی دهند. اگر باشد به ما امکانات می‌دهند. 🔴 برشی از نوار مصاحبه حسین داورزنی راوی دفتر سیاسی سپاه با شهید اسماعیل قهرمانی، دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱، سنگر مقر تاکتیکی تیپ ۲۷ به نقل از کتاب بهار ۸۲ ۸۲ بیت المقدس ۲۷_محمدرسول_الله @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDd4swYpmwv/?igshid=qykoos0tyscl
💣🌷💣🌷💣🌷💣 ✅ به مناسبت فاجعه ی بیروت، روایتی از فاجعه ی بم 🔴 روایت محسن رضایی از شهید احمد کاظمی در زلزله بم ⁦◀️⁩ زلزله بم منجر به کشته شدن قریب ۴۰ هزار نفر و زخمی شدن افراد بسیاری و بی خانمان شدن بیش از ۱۰۰ هزار نفر شد ⁦◀️⁩ در همان ساعات اولیه تمامی سیستم اداری و خدمات رسانی فرمانداری بم و استانداری کرمان از کار افتاد. دولتی ها با یک تأخیر ۲۴ ساعته از خود عکس العمل نشان دادند ولی احمد کاظمی همان روز خودش را به سرعت به فرودگاه رساند ⁦◀️⁩ تمام امکانات هوایی از هواپیما گرفته تا هلیکوپتر نیروی هوایی سپاه را به منطقه برد و در آنجا مستقر شد و به سرعت به تخلیه مجروحان پرداخت. بیش از ۱۰ هزار نفر مجروح را به بیمارستان‌های تهران، کرمان، اصفهان و سایر شهرستانها رساند و جان هزاران نفر را نجات داد ⁦◀️⁩ روز دوم زلزله بم که خودم را به ایشان رساندم در کنار باند در ماشین لندکروزی که بی سیم ها روی آن کار گذاشته شده بود، مرتبط با خلبانان و کادر پرواز از یک طرف و امدادرسانان در باند از سوی دیگر صحبت می‌کرد. چهره ی خسته او حکایت از بی‌خوابی داشت ⁦◀️⁩ شب در یکی از چادرهای کنار باند چند ساعتی خوابیدم. قبل از نماز صبح که بیدار شدم نگاهی به باند کردم و دیدم هنوز احمد در حال کار کردن است. او قهرمان گمنام بم بود @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDhDPx8JSm6/?igshid=hynfqinm6qf0
⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩ . ⁦◀️⁩ حالا فقط دروازه طلاییه قفل نبود. انگار همه درهای عالم بسته بود. احمد همیشه از آن روز به عنوان یکی از سخت‌ترین روزهای جنگ یاد می‌کرد. می‌گفت: جزیره آخر دنیا بود. نیرو نمی‌رسید، مهمات نمی‌رسید، یه دنیا آتش تانک و توپ و خمپاره رو یه تیکه زمین هور، همه جا رو به آتش کشیده بود ⁦◀️⁩ جهنم واقعی با دست بسته بود. اینها مثل مور و ملخ پیاده و سوار پیش می آمدند. نه راه برگشتی بود نه جای پای محکمی برای ماندن. گلوله توپ نزدیکی حمید منفجر شد. خاک و کلوخ روی سر و کله مون ریخت. کانال بین گرد و خاک دود و انفجار گم بود. چشم، چشم رو نمی‌دید. بوی باروت خفه کننده بود. چشم که باز کردم حمید غرق خون افتاده بود⁦ گوشه کانال ⁦◀️⁩ یه ترکش به سر و گردنش خورده بود. انگار ساعت ها آرام خوابیده بود. صدایی توی گوشم پیچید: احمد جزیره رو نگه دار! ⁦◀️⁩ احمد تا چند دقیقه حواسش به انگشت قطع شده دستش نبود. انگار دردی حس نمی کرد. مهدی خاکریز پشت دژ را آماده کرده بود. می خواست نیروها را پشت خاکریز جدید مستقر کند احمد بیشتر بچه ها را فرستاد عقب. بی سیمچی با چفیه دست احمد را می‌بست. اشک می ریخت و می‌گفت بیا بریم. همه رفتن عقب. پای رفتن نداشت. جنازه حمید و خیلی از بچه های دیگر کنار پل مانده بود ⁦◀️⁩ سرستون پیاده های عراق در حال رسیدن به پل بود. فاصله بچه ها با اولین عراقی از صد متر هم کمتر شده بود. مثل دانه های تگرگ، تیر کلاش و تیربار می بارید. خونریزی انگشت احمد بند نمی آمد. ضعف کرده بود. از سنگری نمک پیدا کرد و انگشت دستش را توی آب نمک گذاشت ⁦◀️⁩ سوزش زخم امانش را برید. با چند نفر باقیمانده در کنار پل، سینه‌خیز به طرف خاکریز پشت دژ حرکت کردند. تا چشم به مهدی افتاد سرش را زیر انداخت. درگوشی به یکی از بچه‌های اطلاعات لشکر عاشورا گفت جنازه حمید رو بیارید عقب. مهدی بدون اینکه حرکت کند گفت: نه لازم نیست. بگذار بمونه. - چی رو بگذاریم بمونه؟ - میدونم حمید شهید شده احمد کمی سکوت کرد. - اگه الان نیاریمش شاید هیچ وقت دیگه نتونیم. - هر وقت جنازه همه رو آوردیم، حمید رو هم میاریم ⁦◀️⁩ روز هفدهم عملیات خیبر بود عراقی‌ها دست بردار نبودند هر روز پاتک می‌کردند. احمد حتی برای پانسمان دستش به عقب برنگشت. او با بچه‌‌های لشکر نجف و عاشورا با چنگ و دندان جزیره را نگه داشت پ.ن: روایتی از شهید احمد کاظمی در عملیات خیبر @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDoV1-6ptyC/?igshid=1i234k60rxg6s
🌷🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ دوستان ما صندلی دزد از آب درآمدند! 🔴 بریده ای از خاطرات ناهید یوسفیان، همسر شهید علی امینی از روز پیروزی انقلاب و دلیل رویگردانی از گروه های چپ ⁦◀️⁩ در ماجرای هجوم مردم به پادگان حشمتیه و خلع سلاح آنها من و اعضای دیگر گروهمان هم شرکت کردیم. من، علی، خسرو و فریبرز در کنار مردم کوکتل مولوتف می ساختیم و در سنگری کنار خیابان آنها را به طرف پادگان پرت می کردیم ⁦◀️⁩ پادگان که سقوط کرد، برخی گروه های چپ و مردم شروع به غارت اشیا و اثاث آن کردند. صحنه ی مضحک و در عین حال تاثرآوری پیش آمد. هرکسی را که میدیدی چیزی به غنیمت گرفته بود و در حال فرار. یکی صندلی، یکی گونی برنج، آن یکی میز و پشت سر آن صندلی. من از دیدن این صحنه ها خیلی ناراحت شدم. گروهی که مدعی آزادی خلق و عدالت اجتماعی همگانی بودند، در عمل به دزدی میز و صندلی و برنج و روغن پادگان روی آورده بودند ⁦◀️⁩ همانجا و در همان لحظه دریافتم که میان شعار و تئوری و عمل تا چه اندازه فاصله است. اعضای گروه ما هم مقداری اسلحه دزدیدند و در جای امنی برای روز مبادا پنهان کردند. وقتی عمل بچه ها را با مطالب کتاب های چه گوارا، کاسترو، هوشی مینه و ... مقایسه می کردم، می دیدم چقدر فاصله وجود دارد. آن ها چریک و قهرمان بودند و واقعا برای رهایی خلقشان از سلطه ی امپریالیسم مبارزه می کردند اما دوستان ما صندلی دزد از آب درآمدند @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CDtisoPJt6W/?igshid=1p1npk5do2l2t
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 . ✅ اینجاست! توی قلب من جا داره 🔴 برشی از خاطرات آزاده ی ایرانی، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان ⁦◀️⁩ به اتاق فرماندهی رسیدیم. اتاق مجلل و بزرگی بود. دور تا دور اتاق وسایل شکنجه، مثل اتوی برقی، وسیله کشیدن ناخن، کابل و ... بود ⁦◀️⁩ با صدای کشیده گفتم سلااااام علیککککم. فرمانده جواب سلامم را داد و گفت: خوبی؟ رسیدن بخیر! گفتم اهلا و سهلا. او هم به عربی جواب داد و گفت بیا جلو. دو سرباز را از اتاق بیرون کرد و در اتاق تنها شدیم. سرهنگی بود حدودا ۵۵ ساله. کلاه سر نداشت و موهایش سفید بود. چهره‌ای پهن و دماغ گوشتی داشت ⁦◀️⁩ یک نخ سیگار روشن کرد و به عربی پرسید: - می‌دونی بهترین چیز در زندگی صداقته؟ - بله! - پس هر سوالی می‌کنم راستش رو جواب بده. - بله حتما! راستشو میگم. ⁦◀️⁩ - میگن تو خیلی سواد داری. درسته؟ - سه ساله اسیر هستم. الان بیست سال دارم. ۱۷ سالگی اسیر شدم. توی این سن چقدر می‌توانم درس خوانده باشم؟ - خودت بگو چقدر خوانده ای؟ - هیچ! - یعنی چی؟ - من روستایی ام. توی روستا الاغ، اسب، گاو و گوسفند داشتم. به کشاورزی مشغول بودم اونجا چوپون بودم. چند دقیقه ای از زندگی روستایی ام صحبت کردم. گفت: چقدر لذت داشت! سرهنگ عراقی می خواست مرا اغوا کند و من هم با تخیلم او را به روستا بردم. ⁦◀️⁩ حرفم را قطع کرد و گفت خمینی الان کجاست؟ وسایل شکنجه را نشان داد و ادامه داد: تو که میدونی الان کجایی؟ این وسایل را می‌شناسی؟ گفتم: کاملاً ! سعی کردم به خودم مسلط باشم و وحشت زده به وسایل نگاه نکنم ⁦◀️⁩ دوباره پرسید نگفتی خمینی کجاست؟ به سینه ام نگاه کردم و با دست قلبم را نشان دادم. - اینجاست! توی قلب من جا داره - نه! خمینی داره خوش میگذرونه و تو رو به این روز انداخته. - نه! قرار شد صادقانه صحبت کنیم. ما خمینی رو دوست داریم. من یه کشاورزم. از سر زمین بلند شدم آمده ام جبهه. شما آدم محترمی هستی. من صادقانه به شما می‌گم. ممکنه من رو تهدید هم بکنید و مجبور بشم بگم خمینی رو دوست ندارم اما این یک دروغه. من خمینی رو دوست دارم. همه اینهایی که توی این اردوگاه شما اسیرن، همشون خمینی رو دوست دارن. خمینی توی قلبشونه ⁦◀️⁩ گفت: میدونی اینجا کسی نمی تونه تو رو نجات بده؟ درست جواب ندی آخر کارت مرگه! - من از شما یه سوال دارم. آدم راست بگه و بمیره بهتره یا اینکه دروغ بگه و زنده بمونه. - راست بگه! - من برای این که زنده بمونم به تو دروغ بگم؟ سرش را بلند کرد و گفت میتونی بری! https://www.instagram.com/p/CDyKw7VJ4xv/?igshid=yxb8s475cmci
🌷🕊️🌷🕊️🌷 ✅بالاترین منصب گردان حضرت ابالفضل(ع) 🔴 روایت شهید سرافراز میرزا محمد سلگی از تلاش یک فرمانده گروهان برای سقایی ⁦◀️⁩ بعد از مدتی گروهان عباس مالمیر را عقب آوردیم و گروهان محمد حسین محجوب را جلوتر فرستادیم. محجوب، اسمی که بسیار برازنده صاحبش بود. بی هیاهو و دور از چشم، خودش را مثل پدر وقف نیروهایش کرده بود. پایش یک جا بند نمی شد. به هر بهانه‌ای مقر فرمانده گروهان را که عقب تر از کمین بود رها میکرد و میرفت کنار نیروهایش در کمین ⁦◀️⁩ در یک روز گرم تابستان، او را دیدم که به مقر گردان می‌آمد و دور از چشم من چیزی را به حاج رضا زرگری معاون گردان می گفت و می رفت و بعد از چند دقیقه دوباره می آمد و این صحنه تا چند بار تکرار شد. آخرین بار که رفت خندان و سرخوش بود. از حاج رضا زرگری پرسیدم آقای محجوب چه می‌خواست؟ ⁦◀️⁩ حاج رضا گفت محجوب را که می‌شناسید چقدر دلسوز بچه‌هاست. اصرار داشت که برای نیروهای گروهانش که در کمین نشسته‌اند یخ ببرد و من به دلیل خطر آتش در مسیر موافق نبودم. ولی بالاخره قانعم کرد و یخ را برد جلو ⁦◀️⁩ این ماجرا از زبان رضا زرگری شنیدنی ست: ساعت ۱۱ صبح بود در گرمای تابستان جزیره، داخل سنگر فرماندهی گردان کنار حاج میرزا عرق می ریختیم که محجوب سرزده وارد سنگر شد و بی مقدمه گفت بچه‌ها در کمین از گرما دارند هلاک می‌شوند. یخ ندارند. ⁦◀️⁩ گفتم نداشته باشند. الان که زیر دید نمی‌شود جلو رفت. یخ بردن خودکشی است.حسین محجوب به واقع محجوب بود. سرش را پایین انداخت و رفت اما بعد پنج دقیقه دوباره آمد و با التماس گفت آخر نمی‌شود که ما اینجا آب یخ داشته باشیم و آنها آن جلو از تشنگی.... ⁦◀️⁩ گفتم برادر محجوب اگر سلامتی خودت و سلامتی بچه هایت درکمین را خواهید باید از این کار صرف نظر کنید. چند ساعت آنها صبر کنند تا هوا تاریک شود ⁦◀️⁩ محجوب ظاهرا قانع شد رفت اما چند دقیقه بعد بازگشت و باز همان درخواست از او و همان پاسخ ها از من. این رفت و برگشت او چند بار تکرار شد. بالاخره از اصرار او شرمنده شدم وقتی که گفت در گردان ابوالفضل سمت سقایی و نوکری بالاترین منصب است. نمی توانم اینجا بمانم و بچه‌ها آنجا از تشنگی بمیرند. ⁦◀️⁩ خدا شاهد است این حرف او صحنه سقایی حضرت ابوالفضل را در نهر علقمه و تشنگی اطفال را در خیمه ها برای من تداعی کرد و آنچنان روی من اثر گذاشت که گفتم برو @nashremarzoboom https://www.instagram.com/p/CD3a1J5JSIl/?igshid=9adek6v14531
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ✅این موجود دو پا، آدمیزاد، طرفه معجونی است 🔴بخشی از یادداشت روزانه حجت‌الاسلام غلامحسین جمی: امام‌جمعه آبادان در دوران جنگ ◀️۲۵ مهر ۱۳۵۹ صبح زود و بعد از کسب خبر به وسیله تلفن، به ستاد عملیات مستقر در ژاندارمری رفتم و جویای جریان جنگ و وضع خرمشهر در شب گذشته شدم. معلوم شد با از خودگذشتگی دسته‌جمعی برادران سپاه و تکاوران و افراد ژاندارمری و نظامیان عزیز و همچنین جوانان غیور و جان برکف آبادان، نیروی دشمن به عقب رانده شده است، اما جمعی از عزیزان رزمنده ما هم شب گذشته جان عزیز خود را از دست داده‌اند و به مقام شهادت نائل شده‌اند که دو افسر دانشکده افسری و یک سرگرد فرمانده تانک، همچنین عده‌ای از جوانان عزیز داوطلب که سرکوبی و عقب راندن دشمن به قیمت خون آنها تمام شده است، از این جمله‌اند. ◀️از هنگ ژاندارمری به اداره رادیو رفتم. در آنجا ۵ نفر از اسیران عراقی را که در درگیری‌های خرمشهر اسیر شده بودند، برای مصاحبه آورده بودند‌. معلوم شد که در درگیری خرمشهر جمعی از نیروهای دشمن از بین رفته و تعدادی هم اسیر شده‌اند که این ۵ نفر از آن جمله بودند. ◀️ناظر مصاحبه با یکی از آنها بودم. سخنان‌ آن‌ها حکایت از این می‌کرد که وعده‌های زیاد مادی و پیروزی سریع به آنها داده‌اند و به طمع کسب غنیمت، آنها را به معرکه کشیده‌اند؛ امان از طمع و حب مال که با وعده دروغین هم آدم را به دام فلاکت و خسارت می‌اندازد. وقتی از این اسیر سوال شد چرا به جنگ با برادران مسلمان آمدی، گفت: ما را به جبر و زور آورده‌اند و از خود اختیار نداشتیم و اندک تمرد، به قیمت جان ما تمام می‌شد. ◀️او همچنین اظهار می‌داشت که چنان فشار و خفقان بر عراق حاکم است که ما جرات نداریم حتی در منازل خودمان صحبتی به میان آوریم. از وقوع این جنگ به شرکت در این نبرد خیلی اظهار پشیمانی می کرد. ◀️البته او الان که اسیر شده در چنگال نیروها است چنین می‌گوید. نمی‌دانم اگر همین اسیر به اسارت نمی افتاد، این‌گونه سخن می‌گفت؟! چرا اگر مقداری از طلاها و جواهرات قیمتی مردم خرمشهر به دستش می‌افتاده، باز هم اینچنین پشیمان بود؟! خلاصه این موجود دو پا، یعنی آدمیزاد طرفه معجونی است که «یشکّل باشکال و اطوار مختلفة و متضادة» 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://www.instagram.com/p/CD9pEWPJKOE/?igshid=1pe06m9lj56xd
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ آن سه نفر را با آمبولانس آوردند بالا 🔴 برشی از خاطرات هویک کشیشیان از خبر شهادت دوست و همسنگرش ⁦◀️⁩ بچه های شلوغ و پرسروصدا هر کدام به طرفی می دویدند. دست و پا گم کرده جلوی رفت و آمد دوستان به داخل سنگر مخابرات، بلاتکلیف ایستاده بودم. فقط یک جمله داخل سنگر تکرار می‌شد: سرپیچ سوم درگیر شدن ⁦◀️⁩ نوبت من نبود پای دستگاه مخابرات بنشینم. به محل درگیری هم نمی توانستم بروم. مجبور بودم بیرون سنگر ناظر رفت و آمدها باشم و خبرها را از بلندگوی بیسیم بشنوم. سریعتر نیرو بفرستید ⁦◀️⁩ کمتر از ساعتی، صدای تیراندازی قطع شد و بیسیم آرامش پیدا کرد. صدای آمبولانس بلند شد منتظر ماندم ببینم موقع برگشت چند نفر زخمی و احتمال شهید می آورد. اولین بار بود در طول دوران حضورم در منطقه غرب شاهد درگیری با نیروهای ضد انقلاب بودم. ⁦◀️⁩ بیرون سنگر چشم به راه دوخته و منتظر بودم. بی قراری اجازه نمی‌داد لحظه‌ای در نقطه ای بایستم. خش خش دستگاه بی‌سیم که بلند شد به طرف سنگر دویدم. صدا واضح به گوش می رسید. سرباز علی رضا قیصری حسن‌آبادی، سرباز علی کیانی و سرباز ورژ باغومیان. ⁦◀️⁩ با شنیدن نام ورژ تکان سختی خوردم. باورم نمیشد برایش اتفاقی افتاده باشد. با این حال به امید زخمی بودنش، سراغ بیسیم‌چی رفتم: برای ورژ مشکلی به وجود آمده؟ ⁦◀️⁩ کسانی که قبل از من داخل سنگر بودند ساکت ماندند و لحظه ای بعد سرها را پایین انداختند. شاید دستگاه بی‌سیم هم حال مرا فهمید و از خش خش افتاد. نتوانستم نگاه ها و فضای سنگین سکوت را تحمل کنم. دوباره سوال را تکرار کردم. پرسیدم برای ورژ چه اتفاقی افتاده؟ یکی از بچه‌ها سرش را بالا آورد و جواب داد زخمی شده. ⁦◀️⁩ دو ساعت طول کشید تا آتش سلاح ها کم شد و توانستیم آمبولانس را به محل حادثه بفرستیم. در تمام این مدت لحظه‌ای از کنار دستگاه مخابرات دور نشدم تا سرانجام آنچه را که نباید اتفاق می‌افتاد از بیسیم شنیدم. آن سه نفر را با آمبولانس آوردن بالا. ⁦◀️⁩ سه نفر از بچه‌ها در عقب آمبولانس را باز کردند. کف خودرو از خون پوشیده شده بود. هر سه شهید کنار هم قرار داشتند. بچه ها توی سرشان می زدند و گریه می‌کردند. ⁦◀️⁩ روز بعد فرمانده گردان از من خواست وسایل ورژ را تحویل گرفته و به خانواده اش در اصفهان تحویل دهم. من و ورژ هر دو ارمنی بودیم و صمیمی ترین دوستان همدیگر. این ماموریت به معنای آن بود که باید خبر شهادت او را به خانواده‌اش برسانم که کار سختی بود. هر بهانه ی آوردم کسی قانع نشد. حتی خواستم تا چند روزی مهلت بدهند اما برگ مرخصی و وسایل ورژ را دستم دادند و خواستند ماموریتی را که ابلاغ شده است اجرا کنم. سخت‌ترین مأموریت عمرم ؟ https://www.instagram.com/p/CD_YmccpmfU/?igshid=5nkhfslxdogd
✅ نسخه های جبهه ای حاجی فیروز! 🔴 روایت باقر سیلواری، بسیجی آزاده از عملیات بیت المقدس ⁦◀️⁩ یک روز داشتم از شناسایی خط برمی‌گشتم. گلوله توپ عراقی‌ها خورد کنارم و من را ولو کرد کف جاده ای که روی آن روغن سوخته ریخته بود. تمام هیکلم روغنی و سیاه شد. با همان لباس های روغنی و سر و صورت سیاه شده آمدم مقر تیپ. تا رسیدم حاج احمد متوسلیان بی اعتنا به آن سر و وضع من پرسید: از خط چه خبر؟ گفتم: مشکلی نبود. طبق معمول بچه ها آنجا با دشمن در حال تبادل آتش هستند. ⁦◀️⁩ بعد حاج محمود شهبازی از داخل سوله بیرون آمد و گفت: دو تا خبرنگار آمدند اینجا و شما باید آنها را به خط مقدم ببرید. دیدم این خبرنگارها لباس فرم پوشیدند و نیم چکمه به پا دارند. به خودشان عطر هم زده اند و خیلی هم تر و تمیزاند. هرکدام یک دوربین دستشان بود من هم سر تا پا آلوده به روغن سوخته و گل و لای بودم. ⁦◀️⁩ محمود شهبازی معمولا توی خط تا مجالی پیدا می‌کرد با آب تانکرها و صابون سرش را می‌شست. ایشان وقتی من را با آن وضعیت دید گفت: این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کردی؟ گفتم موقع آمدن به عقب با موتور روی روغن سوخته ها زمین خوردم. گفت: خیلی خب. حالا بیا دوتایی خبرنگارها را ببریم خط. یکی را تو سوار کن یکی را هم من سوار می کنم. ⁦◀️⁩ وقتی سوار شدیم که حرکت کنیم من بوی روغن سوخته و خاک می دادم و خبرنگار ترک‌نشین بنده بوی عطرش از سه فرسخی شنیده می‌شد. ⁦◀️⁩ نزدیکی‌های غروب آفتاب، من، حاج محمود و این دو نفر با موتور به سمت خط حرکت کردیم. موتور آقای شهبازی و خبرنگار ترک نشین او جلو می رفت و ما پشت سرش حرکت می‌کردیم. تا اینکه رسیدیم به نقطه ای که توپخانه دشمن آنجا را به شدت میزد. ⁦◀️⁩ یکدفعه صدای گروم گروم آمد. اولین گلوله به زمین خورد. بعد دومی که آمد دیدم سر و صورتم پر از خاک شده و حاج محمود شهبازی و ترک نشین او روی زمین دارند بین روغن سوخته ها غلت میزنند. ⁦◀️⁩ در یک چشم به هم زدن آن دو نفر تبدیل شدند به نسخه ی جبهه‌ای حاجی فیروز ولی حاج محمود اصلا به روی خودش نیاورد و با همان وضعیت گفت باقر گازش را بگیر برویم که اینجا جای ماندن نیست ۸۲ https://www.instagram.com/p/CECPC6FJK1n/?igshid=hqdtzx2uchqx
. ✅ما هم در ثوابت شریک! 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴برشی از خاطرات «حمید حسام», نویسنده دفاع مقدس در کتاب «سهم من از چشمان او»: ◀️برای ترم بهاره ۱۳۶۳ برگشتم تهران و رفتم سر کلاس های دانشکده ادبیات، با همان دستی که وبال گردن بود و مرا در جمع بچه‌ها انگشت‌نما می‌کرد. نوشتن با دست چپ واقعا برایم سخت و دشوار بود. حالا قدر نعمتی را که از من سلب شده بود بهتر می‌دانستم، اما خدا آنجا هم ز رحمت در دیگری برایم گشود. آنجا با دانشجویی آشنا شدم که همنشینی او تاثیر زیادی در پیشرفت ادبی و اخلاقی من داشت. ◀️آن روز کنارم نشسته بود و تقلای کم حاصلم را برای نوشتن با دست چپ می‌دید. به طرف من خم شد و آرام گفت «دستت چی شده؟» گفتم «شکسته.» گفت «کجا شکسته؟» من ابا داشتم که اصل ماجرا را بگویم اما او که انسان باهوش و اهل دلی بود ادامه داد «جبهه بودی؟» گفتم «آره, بالاخره توی جنگ نان و حلوا پخش نمی‌کنند.» لبخندی زد و گفت «خوب حالا که اینطور شد دفتر و خودکارت را بده تا کمکت کنم.» گفتم «شما چرا؟ من خودم مینویسم.» خندید و گفت «نمی خواهی ما را شریک ثوابت کنی؟» ◀️از آن روز به بعد با اورکت کره‌ای و کیف چرمی بدون دسته اش می آمد و کنارم می‌نشست و جزوه های مرا می نوشت. اهل جنوب بود و به شدت خونگرم. موهای بلند و مشکی داشت و صدای گرم و تاثیرگذار. شعر هم می‌گفت. خوب به یاد دارم که یک بار دکتر حمید زرین‌کوب، استاد ادبیات معاصر، از او خواست که یکی از شعرهایش را بخواند. وقتی شعر تمام شد زرین‌کوب گفت «بی‌اغراق بگویم، این شعر پهلو می‌زند به شعر شعرای مطرح معاصر.» ◀️او ورودی ۱۳۶۲ بود و من ورودی ۱۳۵۸، اما بعضی واحدها را مشترک برداشته بودیم. دوست من دامپزشکی خوانده بود. بعد دامپزشکی را رها کرده و آمده بود سراغ جامعه شناسی. بالاخره ادبیات فارسی را انتخاب کرده بود. ◀️انسان پرمایه و توانایی بود و نیازی به یادداشت‌برداری از سخنان اساتید نداشت. با این حال زحمت نوشتن جزوات من به گردن او افتاده بود. عظمت بعضی معانی وقتی مکشوف می‌شود که تو حلاوت و شیرینی آن را با تمام وجود احساس کنی و من بلندای معنی تواضع را آنجا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافتم. از انسانی که کمی بعد قیصر شعرای معاصر لقب گرفت. حتی برای یک لحظه یاد و خاطره اش را فراموش نخواهم کرد. «قیصر امین‌پور» را می‌گویم. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://www.instagram.com/p/CEFAUOcJXk2/?igshid=ok8fjjzvlov9
✅ دو نفر اگر من را ببخشند شهید می شوم 🔴 برشی از مصاحبه ی مهندس حاج علی مهاجری، رئیس ستاد بازسازی عتبات استان کرمان و از فرماندهان قدیمی سپاه در کرمان و فرمانده قدیمی حاج قاسم، به نقل از فصلنامه نشان ارادت، نشریه ی داخلی ستاد بازسازی عتبات ⁦◀️⁩ گاهی وقتها ایشان که می‌آمدند کربلا، یک‌سر می‌آمدند و ما خدمتشان بودیم. آن موقع هم با ابومهدی بودند و آقای پورجعفری هم همراهشان بود. خلاصه خیلی حالت خاص و ارادتمندانه‌ای به موضوع داشتند. بحث‌های داخلی بود و صحبت‌هایی با هم داشتیم. دو ماه قبل از عرفه بود. یک روز ایشان را بالای گنبد برده بودم. دیدم خیلی خلاصه حالت خاصی پیدا کرد. حول و حوش عرفه بود که دوباره آمدند. خیلی حال عجیبی پیدا کردند. یعنی کاملا معلوم بود مثل آن ملائکی که در دور ضریح بودند ایشان هم در آن حالت بود. من پشت سر ایشان ایستاده بودم. برگشت به من خیلی جدی گفت «فلانی دو نفر اگر من را ببخشند من شهید می‌شوم. یکی این پورجعفری یکی هم خانمم.» گفتم «حالا حتما پورجعفری می‌بخشد ولی خانمت...» من کاش می‌توانستم خانمش را روزی ببینم و بگویم هیچ موقع ایشان را نبخشد ⁦◀️⁩ یک شب را هم در کربلا پیش ما بود. از سر کوچه‌ای که الان هتل ماست فهمیده بودند که به قول خودشان حاج قاسم آمده. غلغله ی آدم بود. همین مغازه‌هایی که سلام می کنیم جواب ما را نمی‌دهند، همه ریخته بودند دور ماشین ایشان. با یک یک اینها حال و احوال می‌کرد. دست می‌داد، روبوسی می‌کرد‌. ما رسیدیم سر کوچه ای که آشیخ مهدی نگهبانی دارد. دو سه نفر ایستاده بودند و رو کردند به حاجی گفتند «ما وضعمان خوب نیست، می‌خواهیم برویم به مشهد.» بلافاصله رو کرد به آقای پلارک و گفت «کار اینها را با من هماهنگ کن، بفرستیدشان بروند مشهد.». ⁦◀️⁩ مردم دور ماشین را حلقه کرده بودند و محافظانی هم بودند. ابومهدی هم که بود، نگران بودند. یک عراقی آمد، به بچه کوچکش گفت «بیا برو دست حاج قاسم را ببوس.» اما اینها اجازه نمی‌دادند. من رفتم پهلوی ماشین و گفتم «حاج آقا این بچه.» از ماشین پیاده شد، همین حالتی که در بغل می گیرند، پدرش را بوسید و خلاصه آن سفر رفت. سفر بعدی آمد، باز با ابومهدی آمد. او را از جلوی باب‌السلام آوردیم، گفتیم ببریم‌بالا کسی متوجه نشود. تک‌تک خادمان می آمدند با اصرار که ایشان را ببینند و روبوسی کنند. کارگرانی که کار می‌کردند، تعطیل کردند. عراقی‌ها همه‌شان می‌آمدند و می‌ایستادند و با ایشان عکس می‌انداختند. https://www.instagram.com/p/CEMgRdJJUkF/?igshid=lj7q6rok75kf
🌷🌷🌷 . ✅ روایت عطش! 🔴 روایتی از تشنگی سردار شهید، میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع) ◀️⁩ یک بار در راه برگشت از خط دشمن به قدری تشنه شدم که یارای حرکت نداشتم. آب قمقمه ی چند نفری که با هم بودیم تمام شده بود. به جایی رسیدیم که آبی تلخ و گوگردی و بدبو داشت. از آن خوردم و تشنه تر شدم. کمی مانده به خط خودمان دیگر پا انداختم. بقیه هم خسته بودند اما نه به اندازه ی من. قدم از قدم بر نداشتم. اصلا پاهایم به زمین میخ شده بود. از شدت تشنگی گلویم میسوخت. ⁦◀️⁩ التماس کردم که شما بروید من خودم می‌آیم. راه را بلدم. فقط کمی استراحت کنم. بلدچی های اطلاعات بعد از مجروحیت تاجیک و اسارت مستجیری فکر می‌کردند که اگر آنجا رهایم کنند سرنوشتی مشابه مستجیری یا تاجیک خواهم داشت. ⁦◀️⁩ کمین خوردن گروه آنها مانع از ادامه کار شناسایی تیپ نشد. حتی فرمانده تیپ هم با مسئولین اطلاعات و طرح عملیات به شناسایی می رفتند. این کار حاج حسین همدانی به همه روحیه می‌داد. حتی من که هنوز از زخم زانو رنج می‌بردم برای اطمینان از آلوده نبودن مسیر و حرکت گردان در شب عملیات به گشت می‌رفتم ⁦◀️⁩ اسلحه و تجهیزاتم را گرفتند اما توان راه رفتن نداشتم‌. کار به جایی رسید که زیر بغلم را گرفتند و وقتی به خط خود رسیدیم زیر سرم رفتم تا کمی سرحال شدم https://www.instagram.com/p/CEPHB1IJHLy/?igshid=1u1fyiplvkd0w