eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 محسن: بزار بدونه بلکه راضیت کرد عمل کنی زینب کمی صداش بالا برد: عمل!!!! رضا چی شده؟ محسن: یکی از رگ های قلبش بسته شده و باید.... فریاد زدم: ساک شوو زینب: چیییی -واسه چی بهش گفتی آخه حسین: برو بیرون محسن برو محسن رفت بیرون حسین: آروم باش ، باید می گفت -من عمل نمی کنم ، بی هودس یا میمیرم راحت میشم یا شهید میشم و تمام زینب: یعنی چی آخه -یعنی اینکه شما هیچ صحبتی در این باره با من نمی کنی حسین ما باید بریم مهمونی خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم زینب: رضا از خر شیطون پایین بیا باید عمل کنی -سکوت اختیار کن زینب: ساکت نمیشم باید عمل کنی زدم کنار -عمل کنم که چی؟ حداقل از دست غر غر های تو راحت میشم بسه دیگه به هیچ کسم چیزی نمیگی تو کل مدت مهمونی ناراحت بود تو راه برگشت به خونه بودیم -میشه اینجوری نکنی؟میشه بیشتر اعصابم بهم نریزی؟! می دونی هر دفعه که اینجوری می کنی چه بلایی سرم میاد آره؟ زینب: رضا باید عمل کنی محسن گفت... - به به چشمم روشن بهت پیام داده؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: اومد بگه چی شده -غلط کرد واسه چی جوابش دادی وایسا الان درستش می کنم من شما گوشیت بده زینب: می خوای چیکار کنی؟ -گفتم گوشیت بده زینب: نمیدم زدم کنار -زینب گفتم گوشی به من بده قلبم تیر کشید چشمام محکم رو هم بستم زینب: رضا خوبی؟ -ایشالا دارم میمیرم گوشیو بده بغض کرده بود زینب: بگیر گوشیو گرفتم باز کردم دنبال صفحه شخصی محسن بودم که دیدم یه نفر پیام داده: سلام ، خوبی؟ افتخار آشنایی میدی؟ اسمم امیره نفس نفس می زدم انگار کسی قلبم رو توی مشت گرفته بود و فشار می داد زینب: رضا رضا چی شد سرم رو فرمون گذاشتم خدایا کمرم داره میکشنه دیگه ماشین روشن کردم گوشیو ازم گرفت فهمید چی شده جلو خونه نگه داشتم -پیاده شو پیاده شد سرش خم کرد زینب: تو نمیای؟ -نخیر شما زودتر برو داخل ، خدارو چه دیدی شاید الان پسرا بریزن بیرون غیرتشون قبول نمی کنه که شما اینجا واستادین دیگه زینب: باشه آقا رضا هی تیکه بنداز هی رسمی حرف بزن با من باشه رفت تو خونه به محسن پیام دادم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -چرا به زینب پیام دادی؟ چرا بهش گفتی؟ اینه رسمش؟! خوبه از دل من خبر نداری میدونی قصدم چیه چرا بهش گفتی ، حالا دیگه ولم نمی کنه دستت درد نکنه محسن: من هر کاری کردم به خاطر تو کردم واسه سلامتیت -من نمی خوام سلامت باشم محسن نمی خوام! ولم کنید. ماشین روشن کردم بی هدف تو خیابون ها می چرخیدم اشک هام می ریخت نخواستم جلوشونو بگیرم و در همون هنگام با خدا حرف می زدم اذان گفتن نمی دونستم کجا اومدم مسجدی اونطرف تر بود نگه داشتم نمازمو خوندم از یکی پرسیدم : اینجا کجاست؟ گفت شما قم هستید! نزدیک های حرم حضرت معصومه (س) خدایا تا کجا اومدم من! چشم هام درد گرفته بود پاشدم راه افتادم سمت حرم آخرین بار با زینب اومده بودم رفتم زیارت کردم و همون جا خوابیدم بیدار شدم ساعت دو ظهر بود نماز خوندم زیارت کردم و راه افتادم سمت خونه دلم بی تابش بود دلم براش تنگ شده بود دیشب تنها بود تو خونه ساعت پنج و نیم رسیدم تهران ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
روزی که ملت از روی اعلی حسرت رد شد!😉 🔹 در سالگرد اغتشاشات😏 😎✌️🏻 @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان حاج قاسم سلیمانی درمورد مصی! سردار دل‌ها: "یک دختره ولگردی را، یک زن ولگردی را تلویزیون به تلویزیون می‌چرخانید، امیدتان به اینه؟ اینه همه توان شما؟ اشتباه بزرگی می‌کنید! می‌دانید قدرت ما را در منطقه، می‌دانید توان ما را..." 😎✌️🏻 @One_month_left
چه کسانی نگران آزادی دختران ما هستند؟ @One_month_left
یه عده جماعت ِ وطن فروش این روزا خعلی سوختن ، حق بدید یه جایی خودشون رو خالی کنن دیگه 👀 یعنی قشنگ دست خودشون رو رو می کنن ! چه کسایی از مردم و کشور و آزادی مثلا دارن دم می زنن ؟! همون کسایی که سر ِ باخت ِ قهرمان ِ مردم و کشور شون خوشحالی می کنن و تیکه میندازن ! 😐 • 💢 فقط اینکه خواستم عرض کنم روضه نبود بود ، حدادیان نبود محمود کریمی بود، با همین حیدر حیدر هم امیر حسین زارع ۱۱ بر طلای جهان گرفت 😏😁👌🏼 @One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
آقا نور چشم ماست.... #شهید_آرمان_علی_وردی #شهیدانه #آقا_جانم #انقلاب_اسلامی😎✌️🏻 @One_month_left
ما تو کشورمون همچین بسیجی هایی داریم! به خاطر خون این شهیدانه که امنیت داریم! رفتند تا امنیت از کشور نره ، مردان بی غیرت نباشن ، چادر زنان نیوفته! پس ، من ، تا آخرین قطره خونم با هستم!!!! ما خون ها دادیم که این چادر از سرمون نیوفته!!! @One_month_left
آقا دم هردوتون گرم مشتی هستین. همین که با غیرت جنگیدید تو دل ماها جا دارید. ✍🏻 زارع: مدالمو به امام رضا و آستان قدس رضوی تقدیم میکنم. تمام زندگیمو از امام رضا دارم. 🇮🇷 @One_month_left
بسیجی جماعت نمازش همیشه سروقته ❤️ @One_month_left
امیرحسین زارع در لباس خادمی امام رضا(علیه‌السلام) @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-واقعا‌شبکه‌سه‌احکام‌های‌مهمی‌رو‌داره پخش‌میکنه ، واقعا ازشون کمال‌تشکر رو داریم. ⭕️ اینم‌حکم که‌میخوان ناخن بزارن‌یا دارند و آرایشگری که این کار رو انجام میده -مواظب آخرتمون باشیم به خاطر زیبایی دنیوی آخرتمون رو به باد ندیم! لطفا‌نشر‌بدید حتی اگه با اسم خودتون شده ؛ @One_month_left
رمان سه شنبه ۲۸ شهریور👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اذان گفتن رفتم مسجد نماز خوندم ساعت هفت بود وارد ساختمون شدم و پشت در نشستم دو ساعت پشت در بودم گوشیم روشن کردیم زینب داشت پیام می داد زینب: هی به خودم میگم وابسته نشو وابسته این آدما نشو اینا برات نمی مونن یه روزی ولت می کنن میرن ولی بازم گوش نمیدم به حرف خودم بازم اشتباه کردم دل بستم. قلبم تیر کشید چشم هامو بستم براش نوشتم : تو چی فکر کردی درباره من؟ که اینقدر بی غیرتم؟ دو ساعته پشت در نشستم مراقبت تو نمیام که مزاحمت نباشم ولی این پشت در هستم می تونی از چشمی ببینی ارسال کردم دو ثانیه بعد درو باز کرد زینب: بیا تو واسه چی پشت در بودی همسایه ها ببینن چی میگن رفتم تو -خانومش بیرونش کرده چی می خواد بگن زینب: عجب کجا بودی هیچ خبری ازم نگرفتی نمیگی تنهام اینجا؟ یه روزه اینجا تنهام گذاشتی ، حالم خوب نبود کجا بودی رضا تو چشم هاش نگاه کردم اشک بود از شدت گریه چشم هاش ورم کرده بود از کنارم رد شد و رفت تو اتاق درو بست بغضم قورت دادم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفتم سمت اتاق درو باز کردم داخل رفتم -حال منم خوب نبود نیاز به تنهایی داشتم زینب: ولی نباید منو تنها می زاشتی -من نیاز داشتم به این تنهایی عصبی بودم ، اون پیام های اون پسره لعنت... ادامه ندادم مشتم کوبیدم رو دستم زینب: بسه رضا بسه حالم بده برو بیرون بهش نگاه کردم اشک می ریخت لبخند تلخی زد دستم سمتش گرفتم: بلند شو زینب: رضا برو بیرون -نخیرم نمیرم پاشو زینب: ولم کن نشستم کنارم -بغل نمی خوای؟ بغل من که خیلی تورو می خواد نگاهم کرد دست هام باز کردم ، اومد جلو ، نزدیکش شدم گرفتمش تو بغلم سرش به سینم فشردم صدای هق هقش بلند شد -چیکار کردم باهات ، لعنت بهم لعنت بهم نکن اینجوری با خودت قلبم تیر می کشید -زینب ببین قلبم مریضه اینجوری گریه نکن دیگه فدات بشم من نریز این مروارید هارو آخه رضا این مرواریدارو می خوادا سرش تو سینم فشرد چشم هام بستم -جان منی آروم باش از خودم جداش کردم دست هام دو طرف صورتش گذاشتم و با شصتم اشک هاش پاک کردم ، بعد بوسه ای روی گونش کاشتم دستش گرفتم بردم دم شیر آب -بشور صورتت رو صورتش رو شست زینب: برات همبرگرد درست کردممم -به به ، پس بیار بخورم ببینم خانومم چه کرده ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: باشهه گذاشت تو ظرف با سس آورد نشست زینب: عهه یادم رفت ترشی بیارم -آخه کی همبرگر با ترشی می خوره زینب: من رفت دم یخچال زینب: آهان من نمی خورم -بیا بشین بچه رو تخت خوابیدیم بغلش کردم سفت ، محکم ، به خودم فشارش دارم اون هم محکم بهم چسبیده بود صورتم رو روی صورتش گذاشتم و خوابیدم چند روز گذشت با محسن هم آشتی کردم -زینب میرم مدرسه ، یه دختری هست اسمش یلدا هست کلاس اولیه مثل توعه قشنگ ، حسوود اصلا میبینمش یاد تو می افتم نمی زاره کلاس دومی ها بیان بغلم از در که میرم تو همه میان سمتم وقتی میان بغلم ، بغلم نمیاد ناراحت میشه میگه چرا بغلش کردی اونجام دردسر دارم من بعد خودم بلند خندیدم زینب: عه پس اونجام عین من داری -البته هیچ کس شما نمیشه زینب: بله خودم فهمیدم گند زدم ولی به روی خودم نیاوردم رفتم لباس های فردامو پوشیدم رفتم تو هال موهام با دست مرتب کردم -خوشگل شدم زینب: اوه برای کجا زدی این تیپو؟ -فردا باید برم مدرسه هه بعد این مدیرش گفت کت بپوش ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: اهااااان -آره دیگه زینب: پس منم برم موهام درست کنم برای فردا می خواست حرص دربیاره مثلا -برو عزیزم البته از الان زوده زینب: نه از الان باید برم صافش کنم -آها باشه برو زیر روسریه دیگه زینب: از کجا می دونی زیر روسریه؟ -می خوای بگی اونجا کشف حجاب می کنی مثلا؟ البته بگی هم من باور ندارم چون بهت اعتماد دارم آخر شب برام کلیپ درست کرد و نشونم داد ازش تشکر کردم و بعد خوابیدیم زینب: شام چی درست کنم؟ اومدم جواب بدم که قلبم گرفت به نفس نفس افتادم و سرفه ام گرفت زینب: رضا ، رضا چی شد رضاا و بعد سیاهی کامل چشم باز کردم ، چشم چرخوندم دورم زینب پیشم بود زینب: بهوش اومدی!! دیدم تو بیمارستان هستم از در محسن و حسین اومدن تو و سلام علیک کردن پرستار اومد تو الهه خانوم بود! الهه خانوم: سلام آقای حسین آبادی عاطفی هستم چیزی نیاز نیست؟ -سلام خانوم عاطفی ، خیر تشکر از شما همزمان دکتر اومد تو دکتر: خب آقا رضا ، شما رگ قلبت بسته شده ، نیاز به عمل داری و باید عمل کنی داری به جاهای خطرناک میرسی -دکتر من عمل نمی کنم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
رمان چهارشنبه ۲۹ شهریور👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: تو بیجا میکنی که عمل نمیکنی،میزنمتاااا نگاه تندی بهش کردم -گفتم من عمل نمی کنم دکتر: چرا؟ زینب: میگه شهید میشم نیازی به عمل نیست دکتر: شما باید درمان بشی که بتونی خدمت کنی و شهید بشی صدای داد و بیداد و شعار اومد محسن: ا*غ*ت*ش*ا*ش شدد باز -وسایل لازم نیاوریم محسن: چرا من تو ماشین گذاشتم اومدم سریع سر بزنم و برم که اینجوری شد حسین: بدو بریم -منم میام زینب: رضا نه -چی چیو نه باید برم دکتر : شما حالت -دکتر من حالم خوبه نگرانم نباشید زینب: رضا من نگرانتم سرم از دستم کشیدم -عزیزم نیاز نیست نگران باشی بر می گردم مراقب خودت باش زینب: رضا خواهش می کنم نرو -من حالم خوبه توام اینجا می مونی نمیای بیرون ها و با حسین و محسن خارج شدم -محسن خبر بده بگو نیرو بفرستن ، اسلحه داری؟ محسن: اره تو ماشینم الان میارم شعار میدادن ، روسری آتیش می زدن و.. با گاز اشک آور سعی در متفرق کردنشون کردیم محسن اسلحه هارو آورد اومدم برم جلو که گاز اشک آور تو چشمم خورد محسن اومد پیشم و بردم تو بیمارستان محسن: بشور بشور صورتت رو زینب: چی شده!! محسن: گاز اشک آور خورده تو چشمش زینب: وااای خدا رضا نگفتم نرو ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بدبختیم شروع شد هر شبی که می رفتم اگه یه چیزیم می شد و مخفی می کردم ازش حالا زینب اومده اینجا و با چشم های خودش داره می بینه. چشم هام بهتر شد زینب اومد نشست کنارم زینب: رضا نرو دیگه تورو خدا -عزیزدلم من باید برم برای کمک . اگه نرم می دونی چی میشه؟ البته فقط من نیستم باید همه باشن. توام اینقدر بی تابی نکن چیزی نیست که. محسن بیا بریم محسن: بریم محسن جلو رفت منم پشتش و زینب هم پشتمون برگشتم طرف زینب -بیرون نمیای ها زینب: میام -لا اله الا الله الهه رو دیدم که به طرفم می اومد -الهه خانوم لطف کن بگو چند مامور خانوم برامون بیارن شما هم نیا ، خانوم منم بگیر که نیاد الهه: باشه چشم زینب: چی شددد؟؟؟ الهه گرفتش و من سریعا خارج شدم فقط صدای زینب که می گفت چی شد شما همدیگه از کجا می شناسید و صدای الهه که می گفت بیاید براتون توضیح میدم رو شنیدم و از بیمارستان خارج شدم. چند نفر با اسلحه بودن و تیر اندازی می کردن با دست و لب خونی نقشمونو بین همدیگه گفتیم و غافلگیرانه ، اسلحه اشون رو گرفتیم و دستگیر کردیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بردیمشون. خواستم برگردم که کسی شلیک کرد به دستم برگشتیم طرفش زن بود نیرو های زن رو صدا زدم با هم به طرفشون رفتیم با چند تا از مرد ها توی جایی گیرش انداختیم -اسلحتو بنداز زنه: جلو نیا! وگرنه شلیک می کنم -گفتم اسلحتو بنداز ضامن اسلحه خودمونو کشیدیم برای ترسوندش و موفق هم شدیم ، اسلحشو انداخت من و سجاد جلو رفتیم -خانوم کریمی ، بگردینش خانوم کریمی: چشم این کارو انجام داد چیز خاصی نبود یکی از خانوم های دیگه هم بهش دستبند زدن و اون در تمام مدت بهمون فوش های بد می داد خون زیادی از دستم میرفت و حالم خوب نبود از بیمارستان هم دور شده بودیم ولی چاره نبود خودمو با بدو بدو رسوندم به بیمارستان محسن دیدم محسن: رضا گلوله خوردی؟!! با بی حالی جوابش دادم -آره و کف اونجا نشستم ، سرم به دیوار تکیه دادم محسن پرستار صدا کرد و من بیهوش شدم چشم هامو باز کردم دستمو بسته بودن محسن پیشم بود الهه هم اومد -خانوم عاطفی زینب کجاست؟ الهه: ام چیزه،، ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -نمی خواید بگید که گذاشتید بیاد بیرون الهه: آروم شد نشست رو صندلی باهم داشتیم حرف می زدیم رفتم یه چیزی براش بیارم فرار کرد -یا امام حسین الهه: الان اینجاست -کو؟ الهه: تیر خورده محکم به پیشونیم زدم -خدایااا ، میشه این سرم رو از دستم در بیارین لطفا الهه: وایسید تا.. به محسن نگاه عصبی کردم که الهه متوجه شد و گفت: الان پرستار صدا می کنم پرستار مرد اومد و از دستم درآورد -ببرم پیش زینب الهه: چشم رفتم پیشش رو تخت خوابیده بود الهه رفت اتاق خالی بود پرده کشیده شده بود رفتم جلو دستش گرفتم بیدار شد -زینب چی کار کردی چرا اومدی زینب ببین چی شدی حالا من چی کار کنم اشکی ریختم -زینب زینب زینب من از دست تو چیکار کنممم زینب: اومدم دنبالت تیر خوردم ، خوب شد ، حالا تو می فهمی وقتی من میگم نرو وقتی اینجوری می بینمت چی می کشم -زینببببببببب ، من باید برای امنیت برممم موظفممممم ، کی می خوای بفهمیی آخه چرا اینقدر من لعنتی حرص می دی آخه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست▪️
رمان پنجشنبه ۳۰ شهریور 👇🏻