اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-بله عمه ، اینکه الان داعش کشور مارو نگرفته به خاطر این هست که شیرمردان ایرانی ، دشمن رو در بیرون از کشور سرنگون کردن .
الان این هایی که می رن ،به این خاطر هست که داعش رو توی سوریه نابود کنن و نگذارند داعش بعد سوریه بیاد تو کشور ما
بعدم کمک کردن به مردم مظلوم از وظیفه ی دینی ی ماست عمه؛ما الان باید به مردمان سوریه ای کمک کنیم که نجات پیدا کنن
دوست نداشتم قضیه محافظت از حرم حضرت زینب رو پیش عمه پیش بکشم چون میدونستم عمه در حدی عقیده ی دینی اش خراب شده که حتی امامان رو انکار کرده و اون هارو مسخره میکنه !
از بابا شنیده بودم که عمه میگفت اون چیزی شما میرید زیارت میکنید ی مش آهن هست و اصلا شما از کجا میدونید کی اونجا دفن شده و ...
برای اینکه عمه توهین نکنه،چیزی درباره ی دفاع از حرم حضرت زینب نگفتم ولی مامان ، زینب ، نیایش ، ستایش و فاطمه؛ که توی این جمع بودن این موضوع رو میدونستن.
نیایش با سینی چایی به پذیرایی اومد و چایی هارو تعارف کرد .
عمه: چقدر قشنگ با حرف های چرت شون ذهنت رو شست و شو دادن و توام این هارو باور کردی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-عمه این ها چرت و پرت نیست؛واقعیته
عمه پوزخندی زد و به تمسخر گفت : واقعیت؛ نخیرواقعیت این نیست،واقعیت اینکه ازبس شماها دنبال این آخوند ماخوندهارفتیدقشنگ مغزتون شست و شو پیدا کرده
با دست نیایش و ستایش و فاطمه نشون داد و ادامه داد: مثلا اون پارچه سیاهه که اینامیبدن به خودشون
-عمه جان، ما پیرو حرف خدا هستیم،اون طلبه ها یا به قول شما آخوند ها هم حرف خدا رو میزنن که ماهم به صحبتشون گوش میدیم
بعدم خوبه شما هم چادری بودی عمه !
چیشده که حالا اینجوری شدی؟
عمه : اون موقع عقل نداشتم ولی یه اتفاقاتی افتاد که چشمم رو باز کردم و دیدم تا اینجا چقدر تباه زندگی کردم ، بعد دیگه تصمیم گرفتم حداقل آخر عمری تباه زندگی نکنم
چوننیایش کنارم نشسته بود ، صدای زمزمه اش رو شنیدم : الانم عقل نداری
خندم گرفته بود آروم گفتم : هیس !
نیایش همون طور زمزمه وار گفت : هیس چیه مگه دروغ میگم
بدون توجه به صحبت نیایش ، رو به عمه گفتم : عمه اون پارچه سیاهی که میگی رو ما رو سر اون آدم هایی میزاریم که برامون ارزشمند هستن و نمی خوایم یه سری ها با کارها،رفتار ها و .. روی اون آدم ها خط بندازن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
عمه خندید و گفت : نه عزیزم اینو نگو ، جدیدا یه سری ها از این چادر استفاده میکنن که زشتی هاشون رو بپوشونن ؛ پسرای ماهم خرمیشن میرن میگیرنشون بعد که میبینن طرف زشته،دیگه کار از کار گذشته
بعدم دختره با سحر و جادو پسره رو اسیرخودش کرده ، دیگه پسره هم نمیتونه طلاق بگیره و آزاد بشه .
همه فهمیدن عمه چی میگه .
و غیر اون چیزی که گفت ، به این هم اشاره کرد که زینب الان هم که توی جمع نامحرم نیست ولی روسری روی سرش بود،البته درست هم نبسته بودش ولی زینب این کارو به خاطر این میکرد که اگه امیر علی یا امیر حسین خواستن وارد هال بشن ، روسری روی سرش باشه که اون لحظه روسری اش رو ببنده .
خنده ی سارا و نگاه بدش به زینب از چشمم دور نموند و چنان چشم غره ای بهش رفتم که خودش رو جمع کرد و به اون راه زد .
با اینکه تاحالا چند دفعه جلوی عمه ایستاده بودم در مقابل توهین هاش به زینب ، ولی باز هم عمه دست بردار نبود !
ولی من بازهم باید جواب این توهین هاش رو میدادم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
- خداهیچ کدوم از بنده هاش رو زشت نیافریده،ولی اون کسی که خودش ، بدنش رو به نمایش دیگران میزاره؛چون خودش باور نداره که خوشگل هست و می خواد زیبایی هاش رو به نمایش بزاره،اون آدم زشته !
نه اون کسی که چون میدونه زیباهست ، زیبایی هاش رو از چشم هر کسی میپوشانه تا براش مشکلی پیش نیاد !
و البته ، اون زیبایی هاش رو مختص همسرش میدونه نه آدم دیگه ای که بخواد اون هارو براش به نمایش بزاره .
منم به همین خاطر سلیقه ام آدم های هرزه که خودشون رو به نمایش هر احدی میزان نبود !
من کسی رو انتخاب کردم که برای خودش و زیبایی هاش ارزش قائل بود و خودش جلوی چشم هرکسی به نمایش نمی زاشت !!
من اگر صد بار هم برگردم عقب باز هم انتخابم زینبه ! زنی که پاکدام و با عفت هست و حضرت زهرا «س» رو الگوی خودش قرار داده !
کمی مکث کردم و گفتم: عمه جان ، دوست ندارم کسی توی زندگی یه من ، انتخاب من دخالت کنه ! لطفا شما هم این کارو انجام ندید ! پا روی خط قرمز های من نزارید و احترام خودتون رو نگه دارید ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
عشقی بافته ام،
کوک به کوک....
نخ به نخ....
عشقی از جنس پارچه ای به رنگ دریا، با موج هایی که بر تنه اش روح نوازی می کنند.
عشقی تافته ام، به وسعت جان، به رنگ نفس....
عشقی به اسم #حجاب، به رسم بندگی.....
@One_month_left
ٺوهمونخندهٔوسطِگریہهاۍزندگیمۍ:)❤️🩹
#حسین_جانم
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
_
- سه دقیقه در قیامت . . .
@One_month_left
دنبال فاطمه بودن، علی بودن را و دنبال علی بودن، فاطمه بودن را میطلبد همین است که می گویند:
"عشق علوی، حب فاطمی می آورد" ✨🥰
@One_month_left
روۍقبرمبنویسیدبهیڪخطِدرشت؛
دورۍازشارعِبینالحرمیناوراڪُشت...😔💔
#حسین_جانم
@One_month_left
-جاموندنازکربلابـراۍخیلیادردداره!
ولیجاموندنازلشکریوسفزهرا
دغدغهۍچَندنفره!؟💔
#تلنگرانه
@One_month_left
منو میشناسی بابا؟
من همون دختر کوچولویِ لباس صورتیم
همون که موهاش رو خرگوشی میبست و
با کیف سفید صورتیش تو حرم عین متخصصا
راه میرفت تا زاویه قشنگ پیدا کنه😅.
بعدش رو چی؟ یادت میاد؟
یه جایی رویِ حوض رو به روی مناره های
صحن پیامبر مینشستم و با دقت
مناره ها رو تو دفتر نقاشیم طرح میزدم
کارم که تموم میشد با افتخار نقاشیم رو نشون
شما میدادم داد میزدم :
[ شما خیلی خوشگلی امام رضاااااا🤍 ]
حالا که یکم بزرگتر شدم و
جاذبه های حرمتون رو بیشتر درک میکنم
با اینکه خیلی از اون روزا گذشته ولی بلند تر
از قبل بهتون میگم :
[ شما نه تنها خوشگلی بلکه
ته مرامو معرفتی #امام_رضا :)✨]
#تلنگرانه
درزندگیدنبالکسانیحرکتکنیدکه
هرچهبهجنبههایخصوصیترِزندگیشان
نزدیکترمیشوید،تجّلیایمانرابیشترمیبینید..!'
استادشھیددکترسیدمحمّدحسینبھشتی
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام رضا..🥺♥️
❲به ما گفتن شمایید
که گره کربلایی همه رو باز می کنید..
میشهبهماهمیکگوشهنگاهیکنید...؟💔❳
#امام_رضا #کربلا #استوری
@One_month_left
یکی از قانون های مهم زندگی؛ باید از یه چیزایی بگذری تا چیزای بهتری رو بدست بیاری!
#تلنگرانه
@One_month_left
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_پنجاه_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
عمه : خُبه خُبه ؛ زن ِ ...
با صدای یاالله گفتن های مهدی و دوقلو ها ، صحبت عمه قطع شد .
با ورود بابا اینا به احترامشون بلند شدیم .
با اومدن مهدی ، عمه شالش که دور گردنش بود رو روی سرش گذاشت ولی کمی به عقب کشیدش اما سارا همین کار رو هم نکرد .
برای اینجور آدم ها خیلی متأسف بودم !
واقعا این آدم ها فردای قیامت چه جوری میخوان جواب شهدا و خیلی های دیگه رو بدن؟
نفسم رو صدادارازسینه بیرون دادم .
بابا با ما سلام دسته جمعی ای کرد و به سمت عمه رفت و باهاش دست داد و سلام و علیک کرد و بعد کنار مامان نشست .
نیایش و ستایش بلند شدن تا آشپزخانه برن،زینب هم خواست بره کمکشون که نیایش و ستایش مانع اش شدن ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ستایش آروم به زینب گفت : شما بشین پیش شوهرت یه وقت گرگا نبرنش
و نگاهی به عمه و سارا انداخت و رفت.
از حرف نیایش خنده امون گرفته بود.
آروم زیر لب گفتم : از دست این ستایش
زینب با خنده ، آروم گفت : غلط میکنن که ..
خندیدم و گفتم: محلشون نزار بانو ، درشان شما نیست که
زینب : اوو ، بله بله
با خنده بهش نگاه کردم .
نیایش و ستایش وسایل پذیرایی رو آوردن .
بابا رو به عمه گفت: چه عجب یادی از ما کردی !
عمه خندید و گفت : والا شما از ما یادی نکردی ماهم نکردیم
بابا هم خندید و گفت: بله آبجی شما درست میگی ، ببخشید که احترام بزرگ تر به کوچیک تر رو ادا نکردم
حرفی که بابا زد قشنگ کنایه وار بود و میخواست به عمه بگه اشتباه از اون بوده که احترام کوچیکتر به بزرگتر رو ادا نکرده .
البته بابا اهل بحث با عمه نبود ، به همین خاطر ادامه ی حرفش گفت : خب بفرمائید خوش اومدید؛ از خودتون پذیرایی کنید .
عمه تشکری کرد و یک خیار برداشت و شروع به پوست گرفتنش کرد .
زینب آروم گفت : سجاد هنوز خوابه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
تا خواستم لب باز کنم،صدای پای کسی رو شنیدم؛ برگشتم و دیدم سجاد داره از پله ها میاد پایین .
آروم با خنده گفتم: بیا ، حلال زاده اومد
سجاد از پله ها پایین اومد و دستش رو مشت کرد و روی چشم هاش گذاشت و کمی چشم هاش رو مالید .
به این حرکت بامزه اش خندیدم و با خنده صداش کردم: سجاد بابایی،بیا اینجا
دستش رو از روی چشم هاش برداشت و منو نگاه کرد و بعد دوید سمتم .
با خنده گفتم: آروم بیا نخوری زمین گل پسر
اومد توی هال و به همه سلام کرد و بعد پرید توی بغلم و سرش رو توی سینه ام گذاشت وبامزه چشم هاش رو بست .
با لبخند انگشتم رو روی موهاش که روی پیشانی اش چسبیده کشید و گفتم : پسر ِ خواب آلود ی بابا ، عمه ی بابا رو دیدی؟
چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از توی سینه ام بلند کرد و گفت : نه
و نگاهش رو توی حال چرخاند .
عمه : سلام
سجاد خجالت زده سرش رو توی سینه ام قائم کرد ، خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : برو پسرم ، برو به عمه قشنگ سلام کن
آروم از توی بغلم بلند شد و به سمت عمه رفت .
عمه دستش رو به سمت سجاد دراز کرد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سجاد با تردید دست عمه رو گرفت و گفت: سلام عمه
عمه : سلام علیکم خوبی؟ چه عجب بلخره ما شمارو دیدیم
سجاد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و آروم : ممنونم
و بعد خواست به سمتم بیاد که سارا گفت : به من سلام نکردی که ..
سجاد به سمت سارا برگشت و دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت و گفت : سلام
سارا دستش رو به سمتش دراز کرد ولی سجاد نگرفت .
سارا: بامن دست نمیدی؟
سجاد دلش نمیخواست ولی پسره با حیای من ، نمیدونست بهش بگه یا نه .
در آخر دلش رو به دریا زد و گفت : نه
و بعد به طرفم اومد .
از این صحنه هم من و هم زینب خنده امون گرفته بود.
بابا بحث رو عوض کرد و رو به عمه گفت : اتفاقی افتاده اومدی اینجا؟
سجاد رو روی پاهام نشاندم .
ستایش آروم بهش گفت : آفرین عمه خوب کاری کرده بهش دست ندادی
سجاد خندید .
توجهم به صحبت عمه و بابا جلب شد :
شنیدم پسره شاخ شمشادمون داره خودشون بدبخت میکنه اومدم ببینم راسته یانه که دیدم بله !
باباپوزخندی تحویل عمه داد و آروم گفت : بدبخت !!
عمه: آره داره بدبخت میکنه خودشو... ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️