eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
131 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لبخند کمرنگی به محبتش زدم و دستش که سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و با لبخند جوابش رو دادم . از هم خداحافظی کردیم و سیما به طرف خونشون رفت و ما هم به سمت خونه ی دنیا اینا حرکت کردیم . جلوی در خونشون نگه داشتم . سرم رو به عقب بر گرداندم و گفتم : برو عزیزم ، مراقب خودت باش یاد خواستگاری فامیلشون از دنیا افتادم و گفتم : حتما روی اون مسئله فکر کن و عجولانه تصمیم نگیر ! دنیا : چشم . توام مراقب خودت باش . فکر و خیال هم نکن ، تو آقا رضا رو بهتر از هرکسی میشناسی؛پس نگران چیزی نباش و منتظر باش تا بیاد . لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم : ممنون که به فکرمی متقابلا لبخند زد و گفت : خب دیگه من برم ، کاری نداری؟ -نه عزیزم ممنونم برو به سلامت دنیا : خداحافظ -خدانگهدارت از ماشین پیاده شد . برام دستی تکون داد و به سمت خونشون رفت . به عقب نگاه کردم . سجاد دراز کشیده بود و دنیا هم براش کمربند بسته و خوابیده بود . به سمت خونه حرکت کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اگر سجاد نبود قطعا خونه نمی رفتم و میرفتم جایی تا بلکه کمی آروم بشم ؛ اما حالا که سجاد باهام بود مجبور بودم برم خونه . به خونه رسیدیم . ماشین رو پارک کردم . سجاد هم مثل رضا خوابش خیلی سنگین بود . نمی تونستم بغلش کنم و با بدبختی بیدارش کردم و باهم رفتیم خونه . ساعت هفت بود . خیلی نگران بودم . دلم میخواست زنگ بزنم به رضا اما فکر نمیکردم الان در موقعیتی باشه که بتونه جواب بده . سعی کردم خودم رو با کار سرگرم کنم . با اینکه سختم بود اما با سجاد رفتیم حموم و اومدیم . اشتها نداشتم و کمی هم غذا به اندازه ی سجاد مونده بود ولی شروع کردم به درست کردن غذا تا سرگرم بشم . سجاد: مامانی شام امادست؟ به سجاد نگاه کردم و گفتم : آره پسرم برو ظرف هارو آماده کن سجاد: چشم . مامان ، بابا نمیاد؟ -نمی دونم پسرم سجاد : چرا بهش زنگ نمیزنی؟ ساعت ده و نیم شب بود و هنوز رضا نیومده بود . دیگه الان باید بهش زنگ میزپیدم . -میشه گوشیم رو برام بیاری پسرم سجاد : چشم و از آشپزخانه بیرون رفت. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زیر گاز رو خاموش کردم و به هال رفتم . سجاد گوشیم رو جلوم گرفت و گفت : بفرمائید -دستت درد نکنه عزیزم گوشی رو از سجاد گرفتم . به اتاق رفتم و شماره ی رضا رو گرفتم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم . هرچی بوق خورد بر نداشت . می خواستم قطع کنم که صدای خسته اش توی گوشی پیچید : سلام عزیزدلم من دیر میام خونه شما شامتون رو بخورید و بخوابید تا خواستم چیزی بگم صدای عمه اش اومد : رضا بیا سارا به هوش اومد رضا : اومدم عمه و بعد من رو مخاطبش قرار داد و گفت : مراقب خودت باش ، من باید برم ، شبت بخیر انگار لب هام به هم چسبیده بود اما به سختی بازشون کردم و فقط تونستم بگم : توام مراقب خودت باش و بعد گوشی رو قطع کردم . بغض عجیبی به گلوم فشار آورد . سعی داشتم پس اش بزنم اما شدنی نبود . سجاد : چی شد مامان؟ نگاهم رو به سجاد دوختم . سجاد : مامانی؟ خوبی؟ به سختی گفتم : آره عزیزم ، بابا دیر میاد تو برو ظرف هارو آماده کن تا من بیام سجاد ناراحت گفت : چشم و از اتاق بیرون رفت . سعی کردم نفس عمیق بکشم و بغضم رو پس بزنم. .... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 با اینکه موفق نشده بودم اما از اتاق بیرون رفتم. مثل همیشه سجاد میز رو آماده کرده بود . قابلمه رو از روی گاز برداشتم و روی میز گذاشتم . روی صندلی نشستم و ظرف سجاد رو برداشتم و براش غذا کشیدم . خودم هیچ اشتهایی نداشتم . در قابلمه رو بستم و سرم رو روی میز گذاشتم . دست سجاد روی شانه ام نشست و گفت : مامانی؟ حالت خوب نیست؟ به سختی سرم رو بلند کردم و گفتم : نه مامان ، خیلی خسته ام پسرک با محبتم گفت : خب پس بیا زودتر غذات رو بخور و برو بخواب ، من همه چیز  رو جمع میکنم لبخند کمرنگی زدم و گفتم : نه مامانی ، من گشنه ام نیست . تو بخور بعد دوتایی باهم جمع میکنیم و میریم میخوابیم ناراحت گفت : آخه اگه تو نخوری منم نمیتونم بخورم توروخدا بیا یکم غذا بخور - قربونت برم گشنم نیست مامان جون ، شما بخور قاشقی رو برداشت و از توی ظرف خودش پر برنجش کرد و به طرفم گرفت و با لحن خواهشانه ای گفت : مامان اینو به خاطر من بخور ، توروخدا ؛ ببین آبجیام گشنه ان ، گناه دارنا خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : از دست تو ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دستم رو به طرف قاشق بردم که نگذاشت و گفت : نه خودم بهت میدم خنده ی کوتاهی کردم و سرم.رو به طرف قاشق بردم و دهانم رو باز کردم و سجاد بیشتر برنج هارو روی میز ریخت و کمی ام توی دهان من خندیدم و گفتم : دستت درد نکنه عزیزم ، دیگه خودت بخور اما مثل رضا با خنده ای مرموز گفت : چشم و بعد یک قاشق از غذاش رو خورد و دوباره قاشق من رو پر از برنج کرد و به طرفم گرفت : ببین زینب خانوم ، بابا بهم گفته وقتی نیستش من مواظب تو و اجیام باشم ؛ بعدم گفته وقتی نیست من مرد خونه ام پس حالا روی حرف مرد خونه حرف نیار و غذات رو بخور با تموم خستگی هام ، خنده ی کوتاهی به این زبون بازیاش کردم و اون قاشق رو خوردم . با همین زبون بازیاش چند قاشق غذا به خوردم داد تا آخر غذاش رو خورد و باهم سفره رو جمع کردیم . بعد از اینکه مسواکش رو زدم ، اومد بوسم کرد و شب بخیر گفت و بعد به اتاقش رفت تا بخوابه . من هم ظرف هارو شستم و مسواک زدم و بعد از گرفتن وضو به اتاق رفتم . سجاده ام رو برداشتم و پهن کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بغض و خستگی ام فقط توی آغوش خدا بود که درمان میشد . قامت بستم و نماز شبم رو خوندم . بعد نماز شب ، سر به سجده گذاشتم و تا تونستم توی آغوش خدا درد و دل کردم . سر از سجده که بلند کردم ، احساس سبکی می کردم . دستی به صورتم کشیدم . نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به تخت تکیه دادم و به یک نقطه خیره شده بودم ؛ که صدای چرخش کلید توی قفل توجهم رو جلب کرد . از جا بلند شدم و بیرون رفتم . رضا بود . متوجه ی من نشد . سمت مبل رفت و روی مبل دراز کشید و گفت : آخ .. سمت پریز برق رفتم و چراغ رو روشن کردم . دستش رو روی پیشانی اش گذاشته بود . برق رو که روشن کردم ، دستش رو از روی سرش برداشت وبا صدای خسته گفت : سلام قشنگم ، قبول باشه لبخند کمرنگی روی صورتم شکل گرفت : سلام عزیزدلم ، قبول حق باشه به طرفش رفتم و کنار مبل نشستم . به طرفم برگشت و گفت: چرا نخوابیدی هنوز؟ -خوابم نبرد دل دل میکردم که بپرسم چی شد؟ اما نتونستم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ذهنم پر از سوال بود اما الان موقعه ی پرسیدنش نبود رضا هم چیزی نگفت . رضا : سجاد خوابه؟ -آره ؛ شام برات گرم کنم؟ رضا: نه ، هیچی نمی خوام ؛ فقط میخوام بخوابم . -پس پاشو لباس هات رو عوض کن و برو توی اتاق بخواب رضا : باور کن اصلا حال هیچ کاری رو ندارم چشم هاش رو روی هم گذاشت و گفت : می شه چراغ رو خاموش کنی؟ -چشم بلند شدم . برق رو خاموش کردم و بعد دوباره  برگشتم و کنار مبل نشستم . دستش رو به ستم دراز کرد و دستم رو گرفت و زیر سرش گذاشت . روی دستم بوسه ای نشاند و آروم گفت : شبت بخیر قشنگم دست دیگه ام رو لای موهاش بردم و گفتم : شب توام بخیر عزیزدلم به صورتش خیره شدم . حتی توی تاریکی هم جذاب بود ؛ جذاب تر از همیشه . بعد از مدت ها فرصت پیدا کرده بودم تا بدون هیچ مانعی ، فقط و فقط نگاهش کنم و دلم نمیخواست به چیز دیگه ای جز خودش فکر کنم . دو هفته تا رفتنش مونده بود . دوهفته ی دیگه هم خیلی زود از راه می رسید و من دیگه رضا رو کنار خودم نداشتم . فکر نبودش کنارم ، حالم رو بد میکرد ... خیلی بد.. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 یاد روز های اول ازدواج و عاشقیمون افتادم . همون طور که به رضا خیره بودم و با دستم موهاش رو نوازش میکردم ؛ خاطراتمون رو از اول تا امروز مرور می کردم ... یک هفته از اون ماجرا می‌گذشت . بعد اون شب که از رضا جویای اتفاقات اون روز شدم ، فقط بهم گفت سارا رفت تیمارستان و هرچی خانواده اش اصرار کردن ، به خاطر پرونده اش اجاره ندادن برگرده . بیشتر از این برام توضیح نداد و گفت همین کافی هست بدونی . لباس نظامیش رو آورده بود خونه و ازم خواسته بود میشه اتیک هاش رو در بیارم وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت : اگه داعش از علائم و نشانه ها متوجه پاسدار بودنشون بشه ، به هیچ چیزشون حتی جنازه هاشون رحم نمیکنن . لباسش رو برداشتم و شروع به در آوردن اتیک ها کردم و با هر نخی که با بشکاف ، شکافتش میدادم اشک از چشم هام سرازیر میشد . دیگه بیشتر از این نمی تونستم خوددار باشم ! توی دلم کلی لعنت به دشمنان اهل بیت و داعش دادم . اون هایی که حتی بویی از انسانیت نبرده بودن ! هیچ وقت اون شبی که رضا درباره ی داعشی ها گفت : داعش زن و بچه‌هایی رو که اسیر کرده بود از هم جدا کرد و چند روز بهشون گرسنگی داد تا اینکه روزی براشون چلو گوشت آوردن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زنان گرسنه مشغول خوردن غذا شدن وقتی سیر شدند برای بچه‌هاشون ابراز دلتنگی می‌کنن داعشیا بهشون میگن گوشتی که خوردین بچه‌هاتون بودن هیچ وقت اون شب رو یادم نمی ره که بعد از شنیدنش حالم بد شد و شب تا صبح نتونستم بخوابم و چقدر رضا خودش رو لعنت کرد که این موضوع رو به من گفت . این موضوع آنقدر دردناک و وحشتناک بود که حتی الان هم از یادآوریش وحشت به جونم می افته . مردان و پسرای ما با چه کسانی میجنگن! از وقتی خیلی چیز ها برام روشن شده ، به این فکر میکنم که خداروشکر که توی ایران ، آنقدر دلیر مرد وجود داره که جونشون رو برای خاک و ناموسشون فدا میکنن تا ایران ، مثل سوریه و کشور های دیگه که توش جنگ و نا امنی هست ؛ نشه ! نفسم رو از سینه بیرون دادم . اتیک هارو در آوردم . از جا بلند شدم و اتیک هارو روی اپن گذاشتم . به اتاق رفتم و لباس رضا رو به چوب لباسی آویزون کردم . رضا خواب بود و آفتاب از پنجره ، دقیقا به چشم هاش می خورد. هی سرش رو اینور و اونور میکرد اما مثل همیشه ، حاضر نبود از خواب نازش بیدار بشه و پرده رو بکشه. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از دیدن این صحنه خنده ام گرفت و با خنده به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم . به آشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم و بعد دوباره رفتم توی اتاق . روی تخت نشستم . باز به صورتش خیره شدم . این روز های آخر که داشت خیلی زود از راه می رسید ، فقط دلم میخواست نگاهش کنم و این نگاه هارو برای اون روز هایی که کنارم نیست ذخیره کنم . نفسم رو از سینه بیرون دادم . فقط یک هفته به رفتنش مونده بود . همینقدر زود همه چیز گذشت .. انگار همین دیروز بود که کنارش نشسته بودم و خطبه عقد میخوندیم حالا باید با دستای خودم براش خطبه شهادتش رو میخوندم؛ دیگه نمی‌توانستم جلوی اشک هام رو بگیرم. همین روزها بود که قرار بود تنها چیزی که احساس کنم جای خالیش تو خونه باشه. رضا آنقدر خوب بود که لایق شهادت بود و حتم داشتم شهید خواهد شد . هر روز که به رفتنش نزدیک میشد ، احساس میکردم کمتر از دیروز میتونم نفس بکشم ، بیشتر از دیروز توی خودم بودم . خیلی برام سخت بود . بااینکه حالم بد بود اما باید خودم رو خوب نشون میدادم تا به قولم عمل کنم . دلم یه گریه ی سیر توی بغلش میخواست ؛ اما حیف .. قول داده بودم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دستم رو لای موهاش بردم . دیگه داشت قبل رفتنش کار هاش رو می‌کرد . گفته بود صداش کنم تا بریم باغ کتاب و چند تا کتاب که اسم هاشون رو نوشتیم بخریم. دیروز هم تعدادی از کتاب های توی کتاب خونه رو برده بود برای کتاب خانه ی محل و پایگاه تا بقیه هم اون کتاب هارو بخونن . دلم نمیخواست صداش کنم اما چاره ای نداشتم . تا الانش هم خیلی دیر شده بود و قطعا وقتی بیدار میشد کلی غر غر میکرد که چرا سر ساعت بیدارش نکردم . نفسم رو از سینه بیرون دادم و اروم صداش زدم : رضا جان؟ عزیزم؟ بیدار شو تکونی به خودش داد اما چشم هاش رو باز نکرد . برعکس دفعه های گذشته که وقتی این کار رو میکرد با صدای بلند می‌گفتم: رضااا ، بلند شو دیگه مثل خرس میخوابیی اما این دفعه دلم میخواست بیدار نشه و من همینطور عرق تماشا اش باشم . دوباره تکونی بهش دادم و صداش زدم که چشم هاش رو باز کرد و آروم با صدای خش دار گفت : جانم ، بیدار شدم و دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت . خنده ام گرفت. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 میخواستم همچنان روی قولم بایستم ، به همین خاطر شروع کردم به زدن همون حرف هایی که دفعه های پیش می‌گفتم : آقا رضا بیدار نشی منم میام کنارت میخوابماا همون طور که چشم هاش بسته بود سرش رو تکون داد  . -پاشو دیگه ، آب میارم خیست میکنماا چشم هاش رو باز کرد و گفت : بیدار شدم خانومی چقدر غر میزنی آخه خندیدم و گفتم : عجبااا ، مثل خرس میخوابه رضا: نوچ نوچ نوچ ، آدم به شوهرش میگه خرس پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : راست گفتم رضا : هعیی خدا پاشد و روی تخت نشست . رضا : سلام علیکم ، صبح شما بخیر -علیکم سلام  ، صبح آفتابی شما هم بخیر. خندید و گفت : آفتاب زده بود تو چشمم بد جور -بله منم دیدم اومدم پرده رو کشیدم ، شما که از خواب نازت بیدار نمیشی . من موندم چه جوری می خوای بری سوریه حتما اونجا باید شلنگ آب رو بگیرن روت تا بیدار بشی بلند تر خندید اما چیزی نگفت . از روی تخت بلند شدم و گفتم : می رم سجاد رو بیدار کنم رضا دوباره خندید و گفت : شما که نمی تونی اون بچه رو بیدار کنی  ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️