eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ راه‌ علیه السلام "راه عاقبت‌ به خیری" صلی‌الله‌‌علیک‌یا‌اباعبداالله♥️ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه ویکم عراق هرچه آتش داشت، ریخت ؛ولی نتوانست جزیره را پس بگیرد.شبانه خاکریز را شکافت و آب افتاد توی جزیره. رفتیم سمت ورودی آب .آقامهدی زودتر از ما رسیده بود. چند نفری داشتند گونی های خاک و الوارهای چوب را می گذاشتند جلوی آب گفتم (( نیروکمه بذارید به بچه ها بگم بیان کمک.)) گفت(( لازم نیست.)) الوار را گذاشت روی دوشش تا کمر رفت توی آب. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین .. @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
بعــد بلندشــد. مــرا هــم بوســید و حلقــه را تــوی دســتم کــرد و بــا مهربانی گفت: «هرچــی خــدا بخــواد همــون می شــه؛ و خــدا تو رو برای حســین خواســته.» من هم عمه را بوسیدم و رفتم سر مشق و درسم. آقــام بــا عقــد مخالــف بــود. می گفــت: «این نشــانی که گوهر آورده بــرای ما، مثل قســم حضرت عباســه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشــه، صبر می کنه و بعد می ره خونۀ حسین.» حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولیددارو کار می کرد. امّا همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود. همچنــان نامــزد مانــده بودیــم که برای اولین بار حرف های شــخصی با من زد. می خواست با من اتمام حجّت کند، گفت: «پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونۀ دایی، خیلی راحت زندگی کردی امّا اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی می کشی.» حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد: «من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار می کنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتّی اعدام بشم.» چون وچرایی نداشــتم. باز ســکوت کردم و حســین ســعی کرد به حرفم بیاورد. جدّی تر گفت: «راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟!» یک کلمه بیشتر نگفتم: «نه.» خودمانی شد و گفت: «بیخودی نیست که دایی بهت می گه سالار.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
تصمیمــم جــدّی بــود در ســیمای نجیــب و نورانــی حســین، آینــده ای بــود کــه ســعادت و خوشــبختی مــن در آن مــوج مــی زد. ذره ای تردیــد نداشــتم و مدّت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوســت داشــتم، آن لحظه تمام نشود. چند ماه بعد عمه و حســین اسباب کشــی کردند و به همدان آمدند. همه فکر می کردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار می کرد که «تا من زند ه م، پروانه رو بفرســت ســر خونه و زندگیش، حســین هم از این در به دری نجات پیدا کنه.» بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغــام داد کــه: «گوهرجــان بیــا دســت عروســت رو بگیر و ببــر امّا خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز.»قضیه برعکس شــده بود. حســین ســنگ تمام گذاشــت. یک ســرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه می کردند، خرید. خانۀ مشت قنبر را هم توی کوچۀ خودمان در چالۀ قامِ دین، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانۀ بخت رفتم. خانــۀ مشــت قنبر ســاده و یک طبقــه بــود. دو تــا اتــاق برای خانوادۀ مشــت قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانۀ کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشــت و نه حمام، ســر حوض با آب ســرد، لباس ها و ظرف ها را می شســتیم. سخت، امّا شیرین بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
(ره) : 📌 شهادت رمز پيروزے است. ملتے كه شهادت را آرزو دارد پيروز است. شما چه در دنيا پيروز بشويد يا به شهادت برسيد ، پيروزمنديد. شهادت عزت ابدے است. 📜فرازی از وصیت‌نامه : راه امام، مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّ‌فقیه است. 🌷هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهرشان ْ @parastohae_ashegh313
🔮حفظ حجاب تربیت اولاد صالح ... 🌹ای خواهران ، بدانید که سنگر شما و جنگ شما با کفار و فاسدان ، حفظ اسلامی است و اینکه اولاد صالح ، انقلابی و در خط ولایت و عاشق شهادت تربیت کنید . @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۵۱ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🌹 🌹 🌹 🌹 ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿اینها امامزاده های ما هستند،اینها صاحبان اعجازند،اینها مخلص ترین انسانها بودند،نجیب ترین،پاکترین زیباترین چهره ها بودند سالروز تشییع 175 @parastohae_ashegh313
برای اولین وعده، برنج با مرغ درســت کردم. یک گاز کوچک داشــتیم که با کپسول، کار می کرد. خانۀ مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم. حســین کــه آمــد، آن قــدر شادوســرحال شــدم که یادم رفت مــرغ روی گاز دارد می سوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم امّا مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی شد. برنج هم شِفته و خمیر شده بود. خجالت کشــیدم. حســین گفــت: «به بــه چــه غذایــی!» و چنــان اشــتهایی بــرای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلاً خوردنی نیست. گفتم: «خجالت می کشم که اولین دست پختم سوخت و خراب شد.» خندید و درحالی که مرغ های ســوخته را به دندان می کشــید گفت: «باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم.» غذا را با میل تمام خورد و گفت: «پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونۀ مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلاً به فکر من نباش ناراحت نمی شم. اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمی شم. فقط فکر مادرت باش.» حرف هــای حســین پــر از انــرژی بــود. ســرحال می شــدم و فکــر می کــردم خوشــبخت ترین عــروس عالمــم. عمــه هــم کــه می دیــد زندگــی ســاده و بــدون امکانات ما این قدر گرم و صمیمی اســت، خوشــحال بود 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
دوران دوری تمامشــده بود. ما در یک زندگی گرم و پرمحبّت، کنار هم بودیم. حســین ســرِ کار می رفت. اگر یک روز می ماند آن را نصف می کرد. نصفش را برای صله رحم به مادرم و خواهرانش می گذاشت و نصف دیگر را به تفریح می رفتیم. گاهی از کنارِ باغ فخرآباد، رد می شدیم و خاطرات کودکی را مرور می کردیم. حسین می گفت: «اینجا بود که شاخ غول بیابونی رو شکستم.» یک روز با موتور آمد و گفت: «دو ســاعت وقت دارم، بریم ســینما.» ســوار موتور شــدم و بــه ســینمای دور میــدان مرکــز شــهر (ســینما تــاج) رفتیــم. فیلــم مربوط به محرومیت های جهان ســوّم بود که در شــکل یک داســتان روایت شــده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس، بادقت مسائل فیلم را برایــم تجزیه وتحلیــل کــرد. متوجه شــدم کــه من فقط صورت فیلم را می دیدم و حسین لایه های عمیق سیاسی و اجتماعی آن را. روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت این ها را بخوان. کتاب های حج و فاطمه فاطمۀ دکتر علی شریعتی بود. خواندم. وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان می دهم تأکید کرد که باید مطالعه کنی و درست را هم بخوانی. کار جدید حســین در همدان در شــرکت شن وماســه بود. مثل تهران ســه شــیفت کار نمی کرد. امّا مشغلۀ دیگری داشت. شب ها، اعلامیه های امام را از رابطین قم و تهران می گرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون می رفت. یک بار دو تا ضبط صوت آورد و یک پتو روی ســرش کشــید. پرســیدم: «این زیر چه خبره؟!» گفت: «باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه.» تا صبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد.🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه و دوم چشم هایش قرمز شده بود از بی خوابی معلوم بود خیلی وقت است نخوابیده . فرستادیمش توی سنگر برای استراحت . هنوز چشم هایش گرم نشده بود که خمپاره خورد روی سنگر گفتیم آقا مهدی هم رفت . تا رسیدیم به در سنگر ، از لای خاک و خل آمد بیرون . خودش را می تکاند و می خندید . گفت(( عراقی هام فهمیده ن خواب به ما نیومده.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━