eitaa logo
پرتو اشراق
780 دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
14.2هزار ویدیو
58 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 {فضائل و مناقب} 🌹 خدای عالم به حضرت خدیجه (س) ⚜ عظمت (سلام الله علیها) نزد خدای متعال و کروبیان به قدری والا بود که در همان سال های نخست بعثت که حادثه « » پیش آمد، خدیجه (سلام الله علیها) مخاطب سلام الهی قرار گرفت. 💚 از زبان (صلی الله علیه و آله ) روایت است که: 🌌 در شب معراج، هنگام بازگشت از آن سفر آسمانی، به گفتم: ❓آیا حاجت و کاری نداری؟ ⚜ گفت: چرا؛ حاجتم این است که از سوی خدا و از طرف من به خدیجه سلام برسانی. 💚 وقتی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) سلام خدا و جبرئیل را برای خدیجه سلام الله علیها نقل کرد، وی گفت: 🔅«خداوند، خود سلام است، سلام از اوست و سلام به او باز می گردد و بر جبرئیل هم سلام باد». 🌹 خدیجه (سلام الله علیها)، ٢۵ سال با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) زیست و در دل و جان آن حضرت جای داشت و هیچ زنی چون او محبوب و مورد احترام پیامبر (صلی الله علیه و آله) نبود. 🕋 امروز در دل شهر مکه، در قبرستان ابوطالب که به «مقبره معلّا» هم معروف است، قبر این بانوی بزرگوار قرار دارد و شیفتگان آن بانو و علاقه مندان حضرت ابوطالب، کنار این قبرستان می ایستند و از آن دو مومن راستین یاد می کنند. یادشان گرامی باد. 📚 منبع: دائرة المعارف صحابه پیامبر اعظم (صلی الله علیه واله)، پژوهشکده باقرالعلوم (علیه السلام). 📗 بانوان نمونه، پژوهشکده باقرالعلوم (علیه السلام). 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
4_6017049302507979680.mp3
5.98M
🎧 | 💚 🗓 ٢۶ آبان ۱۳۹٧ تهران 🎙استاد 📥حجم ۶ مگابایت 🌐 @partoweshraq
4_6014740173470828140.mp3
4.22M
🎧 | دلنشین 🎼 بوی بهار و عطر اقاقی... 🎤 🌙 آغاز امامت حضرت ولیعصر 🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 🌸 به‌ مناسبت سالروز ازدواج مبارک (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با (علیها‌السلام) ⚜ پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): 🔅خدِيجَةُ وَ أَيْنَ مِثْلُ خَدِيجَةَ صَدَّقَتْنِي حِينَ كَذَّبَنِي النَّاسُ وَ آزَرَتْنِي عَلَى دِينِ اللَّهِ وَ أَعَانَتْنِي عَلَيْهِ بِمَالِهَا. 🔅خدیجه (علیهاالسلام) و کجاست مثل خديجه؛ او تصديق كرد مرا در وقتى كه مردمان، مرا تكذيب می‌كردند. پشتیبانی کرد مرا بر اظهار دين مبين، و یاری کرد مرا بر دین خدا به اموالش. 📚 کشف‌الغمّه، ج ١، ص ٣۶٠. 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 🚹 مردان نمی‌توانند در یک زمان هم حرف بزنند، هم احساس کنند و هم فکر کنند. 🚺 ولی زنان هر سه فعالیت را می توانند همزمان با هم داشته باشند! 👌از این رو، اگر زنی را به صحبت کردن وادار کنید، علاوه بر حرف زدن، احساس صمیمیت می‌کند و همزمان فکر می‌کند. 💭 مغز زن برای کارهای متفاوت در آن واحد شکل می گیرد و می‌تواند چند کار متفاوت انجام دهد. 🌐 @partoweshraq
😳 شهرداری اصلاح طلب اصفهان ظاهرا علاوه بر کارهای سیاسی، چماق به دست هم هست! 🔺در این مطلب متوجه یک اقدام کاملا سیاسی، غیرقانونی و زشت شهرداری اصلاح طلب اصفهان خواهید شد! 🌐 @partoweshraq
🔺رشد عجیب یک نورچشمی!! 😐 جوان گمنام با سرعت نور، پله‌های ترقی را با کمک دوست عزیزش (تاجگردون) در حال طی کردن است! ⁉ این جوان به پشتوانه کدام سابقه یا تجربه یا تخصص یا عملکرد چنین مسئولیت های مهمی را یکی پس از دیگری درو می‌کند؟ 🌐 @partoweshraq
🔺بعد از متهم کردن کشور به پولشویی گسترده، جناب ظریف در نامه‌ای خواستار بررسی مجدد الحاق به توافق پاریس شده‌اند تا مبادا پرونده ایران در شورای امنیت به جریان بیافتد؛ هر چند که هراس افکنی‌های جدید جناب ظریف، بیشتر برای انحراف افکار عمومی از شکست طرح اعتماد نادرست ایشان به اروپا در جهت حفظ برجام است اما بنظر می‌رسد خیلی هم بی‌میل نیستند که از سوی مجلس استیضاح شوند و بدون پاسخگویی، قهرمانانه کنار بروند!! 🌐 @partoweshraq
😐🔺بالاترین تورم ماهانه در دهه اخیر!!! 🌐 @partoweshraq
🛫 دوره گردی آمریکایی‌ها برای تحریم ایران 🌍 تیم ویژه‌ی آمریکایی‌ها با میلیون‌ها دلار هزینه، دوره افتاده‌اند بین کشورها، تا با تهدید و تطمیع، دولت‌ها را با تحریم‌های خود علیه ایران همراه کنند. 😐 آمریکایی ها دیگر چطور بگویند که دشمن این مردم اند! 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و بیست و ششم 🕌 حالا رمز زمزمه‌های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه‌اش و هر آنچه من از زبانش می‌شنیدم و در نگاهش می‌دیدم و حتی از حرارت نفس‌هایش احساس می‌کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. 💓 هر چند دل من سنگین‌تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی‌آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی‌دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. 🏻حالا می‌فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت‌هایم بی‌پروا ضجه می‌زدم، روز خوشی‌ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می‌سوخت. 🏴🏴🏴 همه جا در فضا، میان پرچم‌ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیه‌السلام) می‌تپید و دل تنگم را با خودش می‌بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می‌سوزد و به شدت می‌لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: ❓الهه! چرا اینجوری راه میری؟ 🏻🏻 و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. 👥👤خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: - هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس... و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. 👳🏻 آسید احمد عقب‌تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب‌سادات بالای سرم ایستاده بودند. 👌🏻هر چه به مجید می‌گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی‌کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش‌هایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه‌اش کرد: ⁉ پس چرا میگی چیزی نشده؟!!! 🏻 مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می‌کرد که زیر لب پاسخ دادم: 🏻فکر نمی‌کردم اینجوری شده باشه... و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب‌سادات نشنوند، توبیخم کرد: 🏻با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟ و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می‌گشت که مامان خدیجه اشاره کرد: 🚑 اون پایین ماشین هلال احمر وایساده... و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. 👁 زینب‌سادات با دلسوزی به پایم نگاه می‌کرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: ☝🏻آخه مادرجون! چرا حرفی نمی‌زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده! 💓 از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه‌ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. 👥👥 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می‌کردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده‌ام، دلم را آتش می‌زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. 🏻ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می‌زد و پیشانی‌اش خیس عرق بود. 🚰 چند قدم آنطرف‌تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب‌ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. 👳🏻 آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطراف‌مان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: ❓حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟ 💭 و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستی‌اش ملحفه‌ای درآورد و با کمک زینب‌سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. 🎒مجید کوله پشتی‌اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم‌های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی‌اش دست به کار شد. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصد و بیست و هفتم 👌🏻از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می‌کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. 🚰 مجید جوراب‌هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم‌هایم را زیر آب می‌شست. 🏻از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینب‌سادات، با من اینهمه مهربانی می‌کرد، خجالت می‌کشیدم، ولی به روشنی احساس می‌کردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیه‌السلام) اینچنین عاشقانه به قدم‌هایم دست می‌کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. 👣 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می‌خورد، بیشتر می‌سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید: - این پاها روز قیامت شفاعتت رو می‌کنه! 👁 از نگاه مجید می‌خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می‌کشید که چیزی به زبان نمی‌آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم‌هایم می‌شست. 🏻با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم‌های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: 🏻مجید! من می‌خوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم! 🏻آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیه‌السلام) را در نگاهم می‌دید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین‌زبانی دلداری‌ام داد: ✋🏻ان‌شاءالله که می‌تونی عزیزم! 👁 ولی خیالش پیش زخم‌هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب‌هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. 🏻 حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب‌سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. 🏻 مجید بی‌آنکه چیزی بگوید، کفش‌هایم را در کیسه‌ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: - الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه! 🎒 سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش‌های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. 🏻 فقط خیره نگاهش می‌کردم و مطمئن بودم کفش‌هایش را نمی‌پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن‌تر بود که این کفش‌ها را پای من می‌کند که به آرامی خندید و گفت: ❓مگه نمی‌خوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش! 🏻 سپس خم شد و بی‌توجه به اصرارهای صادقانه‌ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف‌های من نبود که خودش کفش‌هایش را به پایم کرد و پرسید: ❓راحته؟ ☝🏻و من قاطعانه پاسخ دادم: - نه! اصلاً راحت نیس! من کفش‌های خودم رو می‌خوام! 🏻 از لحن کودکانه‌ام خنده‌اش گرفت و با مهربانی دستور داد: ❓یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمی‌زنه؟ 👌🏻و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی می‌کردم و سوزش زخم‌هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی‌آمد و باز می‌خواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله‌اش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. 👳🏻 آسید احمد کنار خانواده‌اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: ❓دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلی‌ها هستن که این مسیر رو کلاً پا‌ برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن! 👳🏻 سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود! 👣 و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 ⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜ 🍳 حامد چند باری فرمانده اش حاج احمد را دعوت کرده بود به صرف املت. بساط پخت و پزش هم همیشه‌ی خدا جور بود. 🍳 کنار قبضه و زیر آتش و دود و بوی باروت املت‌هائی درست می‌کرد که هم‌ سنگرها انگشت‌هایشان را هم با آن بخورند. آوازه‌ی املت‌های حامد همه جا پیچیده بود و بالاخره یک روز صبح، سردار مهمان سفره‌ی صبحانه‌شان شد و همان یک املت کار خودش را کرد!! 💥از آن شب به بعد، وقتی که حجم آتش کم می‌شد و سر و صدا می‌خوابید، حاج احمد کیسه خواب به دوش، می‌آمد سنگر حامد که پیش آن‌ها بخوابد. 👌آن‌قدر صمیمی که وقتی فهمید حامد ٢۴ سالش هست و هنوز مجرد است، توپید بهش که «اگر می‌خواهی یک بار دیگر رنگ سوریه را ببینی و از یگان محل خدمتت بخواهم که تو را باز هم بفرستند اینجا، این بار که برگشتی ایران، زن می‌گیری و سری بعد که آمدی باید حلقه‌ی نامزدی توی دستت داشته باشی!! 📗 بریده ای از کتاب «شبیه ِخودش»، خاطراتی از ، نوشته حسین شرفخانلو. 🌐 @partoweshraq
🌹 (سلام الله علیها) در فهم حقایق سرآمد بودند، این بانوی جلیل القدر از تمام دارایی خود در راه خدا و اسلام گذشت. 🕋 خدیجه(س)، اولین بانویی است که اسلام آورده است. در همان زمان که پیامبر از آزار و اذیت مشرکان رنج می برد، خدیجه(س) تنها کسی بود که از بار اندوه و غم های او می کاست و یاور همیشگی پیامبر نام گرفت. تبسم خدیجه(س)، دردهای محمد(ص) را سبک می کرد و به او آرامش می داد. وقتی حضرت خدیجه(س) به عنوان اولین زن مسلمان به پیامبر ایمان آورد، پیامبر برای ادامه دعوت رسالتش، راسخ تر شد. او آینده ای درخشان و باشکوه برای سیر رسالت همسرش ترسیم کرد. 🌹در دورانی که ، به انواع هرزگی های آن زمان آلوده بودند، خدیجه(س) حتی پیش از ازدواج با پیامبر هم به نام « » ملقب بود؛ یعنی کسی که از هرگونه آلودگی و هرزگی به دور است. ⚜ ابن عباس می گوید: 💚 « خدا، بر روی زمین چهار خط کشید و پرسید: آیا می دانید این چیست؟ گفتند: خدا و رسولش آگاه ترند؛ ما نمی دانیم. 💚 پیامبر خدا فرمود: بهترین زنان اهل بهشت، چهار نفرند: 🌹«خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر محمد، مریم دختر عمران و آسیه دختر مزاحم». 🌐 @partoweshraq
⚠ حماقت؛ مرضی علاج ناپذیر! ⚜ (علیه السلام) می‌فرماید: 🔅من بیماران را معالجه کردم و آنان را شفا دادم کور مادرزاد و مرض پیسی را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده کردم ولی آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه کنم!! 👥 پرسیدند: یا ! احمق کیست؟ ⚜ فرمود: شخصی خودپسند و خودخواه است که هر فضیلت و امتیازی را از آن خود می‌داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت می‌دهد و برای دیگران هیچ گونه احترامی قائل نمی شود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست. 📚 بحارالأنوار. 📚 الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، ج ۷۲، ص ۳۲۰. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌸 🌹 کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد ⛈ در شوره زار دلها باران نخواهد آمد ⛈ رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن 🌹 آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد ⚜ تعجیل در فرج پنج صلوات: 🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم 🌐 @partoweshraq
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 📗 معنای نام «خدیجه» 💐 ماجرای شنیدنی خواستگاری حضرت خدیجه و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
4_5832166151714505362.mp3
2.14M
🕥 💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 📗 معنای نام «خدیجه» 💐 ماجرای شنیدنی خواستگاری حضرت خدیجه و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜ امام على (عليه السلام): 🔅فرصت ها چون ابرها مى گذرد. 🔅«الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ». 📗حکمت ٢١ نهج البلاغه 🌐 @partoweshraq #حدیث
🌹 👦🏻 به کوچه ای وارد می شدم که پیرمردی از آن خارج شد. ⛔ پیرمرد گفت: نرو، بن بست است! 👦🏻 گوش نکردم و رفتم، بن بست بود!! 👣 برگشتم... 👴🏻 به سر کوچه که رسیدم، پیر شده بودم... 🏆 آدم موفق کسی نیست که همه چیز را تجربه کند، کسی است که از تجربه دیگران استفاده می کند. 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔗 آمار سازمان ملل: ❌٨۵ درصد کلمبیا، ۵٧ درصد فرانسه و...‌ زنازاده هستند... 🎙دکتر 🌐 @partoweshraq
👩 زنی به مشاور خانواده گفت: 👌من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو می‌خورند. 💞 سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی... ⁉ امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است!! 🌊 پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛ چه کسی را نجات خواهی داد؟ 👨و او بی‌درنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را؛ چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمت‌های زیادی برایم کشیده! 🙎 از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟ 🏊 مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! 👌همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب. 💪 به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید. 🌐 @partoweshraq
☀ از همین جا که نشستم حرمت معلوم است ☀ پرچم سرخ پر از پیچ و خمت معلوم است ☀ گنبد زرد تو تابید، هوا روشن شد ☀ همه جا منظره‌ صبحدمت معلوم است 💚 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبَاعَبدِالله 🌹سلام صبحتون حسینی 🌐 @partoweshraq #شعر