🌸
امروز اتاقم را مرتب میکردم. در، جعبه ی وسایلم، چشمم به عطر سالهای دورم افتاد. روزی که برای اولین بار فارغ از اینکه عطر، جدایی می اورد یا نه، فارغ از اینکه ما همیشه باهمیم یا نه، برایم عطر هدیه گرفته بود.
در شیشه را باز کردم و حوالی بیست و سه سالگی فرود آمدم.
عطر در دستم بود و ذهنم حوالی روزهای دانشگاه و چرخیدن چشم هایم پی اینکه آمده یا نه.
چه حس غریبی در عطرهاست.
گاهی با عطری در زمان سفر میکنی و به آرامش می رسی. گاهی هم تمام جانت با عطری ضربان میشود و فرار می کنی.
به نظرم سازندگان عطرها مدام باید بگردند و از زندگی عطر بسازند.
عطر گلوی نوزاد، عطر دیوار کاهگلی بعد از نیمه شبی باران خورده، عطر اولین باری که کولر را روشن می کنیم، عطر تن خیس باران خورده
عطر........
شما بگویید کدام عطر؟
✍🏻مریم آرایش
@paulowni
May 11
گوشی را که برداشتم صدای گریه اش باعث شد دلم هری بریزد. مردها سخت گریه می کنند.
_چیشده آقا
_خانم مادرم خودکشی کرده
و صدای گریه اش اوج گرفت
نفس عمیقی کشیدم
گفتم: متاسفم.میدونم تو شرایط خوبی نیستید،چطوری خودکشی کردن؟
احساس کردم هنوز گیج تصویریست که دیده است
گفت: دیشب زنگ زدم تلفن رو جواب نداد
گفتم شاید خواب باشه. اما وقتی صبح جواب نداد پاشدم اومدم.
درو که باز کردم دیدم از نرده ی بالا خودشو آویزون کرده.
خانمممممم من حالم خیلی بده
😭
گفتم غیر از اعزام مامور کاری ازم بر میاد؟
با گریه گفت نه ممنونم ازتون.
خط را بستم و یک دل سیر برایش گریه کردم.
#مریم ارایش
#خاطرات پلیس مستعفی
@paulowni
May 11
از روزی که محیا به دنیا آمد به خودمان قول دادیم با هیچ کس مقایسه اش نکنیم و در هر زمینه ای که خواست فعالیت کند با تمام وجود حمایتش کنیم. اما اگر بخواهم صادقانه بگویم بخاطر پر انرژی بودنش ابتدا به سمت ورزش سوقش دادیم، دوست داشتیم ورزش جزئی از زندگیش شود. می دانستیم ورزش سلامت روح و روانش را تامین می کند و ناخوداگاه مرام و مسلکش را تغییر می دهد. سراغ ژیمناستیک رفتیم چون مادر است و ذره ای از تمام ورزشها را در درونش دارد.
حالا دوسال و نیم است مداوم ورزش می کند، اسکیت می رود، تجربه ی شرکت در نینجوتسو دارد و البته عاشق صخره نوردی و سوار کاریست.
همه ی اینها را گفتم تا بگویم دیروز که مسابقه داشت علی رغم اینکه به خودم هزار قول داده بودم که ارام باشم و نتیجه هر چه شد مهم نیست و......
اما خدا می داند که تمام دل و روده ام در دهانم بود و حین مسابقه به بهانه ی فیلم گرفتن گوشه ی سالن ایستادم و وقتی به خودم امدم اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شده بود. وقتی تمام شد دوربین را پایین اوردم و به مهدی نگاه کردم. اوهم رنگش پریده بود و ته دلم خوشحال شدم که تنها نبودم.
وقتی دوم شد صدایم کرد، گوشم را نزدیک دهانش بردم، گفت ببخشید دوم شدم. گفتم مامان تو بهترین خودت شدی تلاش خودت بود و من کاملا راضی ام.
بغلش کردم و تن کوچک عرق کرده اش را در آغوش گرفتم و با تمام وجود بوسیدم
#دستنوشته_های_مریم_آرا
#مادرانه
@paulowni
تابستان باشد و زخم شیر شروع شود
به بهانه ی حلقه ی ششم مبنا
#شروع_کتاب
#حلقه_کتابخـوانی_مبنا
#حلقه_ششم
@paulowni
#محرم
من اهل هیئت های عجیب و غریب و بزرگ نیستم،برایم فلان مداح بزرگ و آقای مداح معروف خیلی اهمیت ندارد. به جز اوایل جوانی که در امامزاده علی اکبر چیذر عزاداری می کردم بقیه ی سالهای عمرم یا در مسجد محل بودم یا روضه ی خانگی که صاحبش را می شناختم.چه کنم دست خودم نیست مداحانی که میکروفون را در حلقشان فرو میبرند و حسینشان را از ته حنجره فریاد می زنند مورد پسندم نیستند.من عاشق روضه های آرامم.عاشق شعرهای پر از معنی.اصلا دلم میخواهد آرام آرام بخوانند و چشمهایم خودشان ببارند.
از دسته های عزاداری هم دسته ای را دوست دارم که همه سینه می زنند نه زنجیر و زنها عقبشان راه نمی افتند.
راستش گرداننده ی هیئت برایم مهم است.در اینکه آقایم حسین بخشنده است و هرکس هرطور دوست دارد به عزایش می رود حرفی نیست.اما جاذبه و دافعه ی درست گرداننده بسیار برایم اهمیت دارد.
اینکه آن فرد یک سال گذشته اش چه بوده یا سابقه اش در محل چگونه است و امثالهم.
لابد می پرسید مگه میشه؟ و یا چقدر حساس.
بله میشود.از دید من فردی که حرمت نان و نمک حسین را دارد دست به هر کاری نمی زند.
من به روضه نمی روم که فقط روضه رفته باشم و برایم مهم نباشد. می روم تا خودم را بیمه کنم.می روم تا راهم را پیدا کنم. من می روم تا حسین راملاقات کنم. به نظر شما حسین کدام مجلس را می پسندد؟
#دستنوشته_های_مریم_آرا
#محرم۱۴۴۵
@paulowni
نوبتی هم باشه نوبت رونمایی از شمارهٔ ۹ محفله🙃
کلمهٔ «خیاط» رو که میشنویم؛ بیشتر وقتها حاصل کارشون؛ یعنی لباسها رو به خاطر میاریم؛ ما اینجا زاویه نگاهمون رو بردیم عقبتر. به جای بررسی چگونگی دوخت لباسهامون؛ خود شخصیت خیاطها رو کندوکاو کردیم.
این شما و این هم محفل «خیاط»☺️
https://mabnaschool.ir/product/mahfel9/
#محفل_خیاط
@mahfelmag
🏴🏴🏴🏴🏴
از ابتدای محرم امسال روضه نرفته بودم.احساسم اینست تلخ شده ام. خودم را مشغول کردم به خواندن کتاب آه و پادکست های تکراری نشدنی یاسین حجازی. برنامه ی مهلا را هم در روبیکا می بینم.نمیدانم درست بود یا غلط ولی احساس می کردم چیزی درونم تغییر کرده.
تا اینکه دیشب همسرم گفت« بریم یک دوری تو شهر بزنیم»
ما تمام دورهامان با موتور است. راهی شدیم از شمال شهر به جنوب شهر، موکب به موکب گشتیم ترک موتور مداحی های جوانیم را زمزمه می کردم.
چندجایی شربت خوردیم . تا اینکه حوالی وحدت اسلامی کنار هیئت ترک ها گفت:«حالا دوس داری کجا بری؟»
دلم می خواست برای محکم شدن عهدم کربلا می بودم.
بلافاصله گفتم:«هیئت عربها»
از دور که موکبشان را دیدم بغض کردم .
عربها عزاداری می کردند و من زیر چادر، کنار جایی که چای آماده میکردند ایستادم. نگاهم بین شعله های اتش چای و چهل چراغ هیئت در گردش بود.
زیر همان چادر گفتم حسین من گاهی بد می شوم تو به خوبیت ببخش، دلم میگیرد تو آرامم کن، قهر میکنم نازم را بخر ، من گاهی زود کم می آورم ، تو میدانی کجا پس هوایم را داشته باش.
اشکهایم روان شده بود و نور چهل چراغ از پشت اشکهایم درخشنده تر .
از صدای محیا به خودم آمدم که گفت _مامان چاییشون حرف نداره شیرینه
حسین کامم را شیرین کرده بود
#دستنوشته_های_مریم_آرا
#محرم۱۴۴۵
@paulowni
🛎«همنویس»
🔸در دوره همنویس، با ابزاری که در دورههای قبل به دست آوردهاید، در گروههای چند نفره، تخصصیتر به نوشتن داستان میپردازید و داستانهای دوستانتان را هم نقد میکنید.
🔸با بازیهای نوشتاری که برایتان تدارک دیده شده، ذهن و قلمتان را ورزیدهتر میکنید.
🔸در طول دوره، هر دو هفته یک بار، با دو موقعیتِ پیشنهادی، یک داستان مینویسید و همه داستانهای شما، توسط خانم عطارزاده یا خانم رباطجزی نقد میشود.
🔸در این دوره جلسات آموزشی آنلاین با استاد جوان، جلسات آموزشی آنلاین با استادیاران دوره و دیدارهای مجازی با میهمانان ویژه، خواهید داشت.
🔸خواندن که بال مهم شما در این مسیر است، فراموش نشده. شما با جمع دوستانتان، حالا دیگر به سراغ کتابهای نظری میروید و با هم درباره کتابها گفتوگو میکنید.
🔸فرصت ثبتنام تا ۷ مرداد است. در صورت تمایل میتوانید از طریق لینک زیر برای ثبتنام اقدام کنید.
https://mabnaschool.ir/product/hamnevis-051402/
🔸برای ارتباط با مسئولین دوره میتوانید به آیدی @z_Attarzade پیام بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰رویداد گفتگو محور «جنگ روایتها»
گفتگوی محمدرضا جوان آراسته با:
🔻محمدرضا شهبازی با موضوع «روایت معمولی»
⏰چهارشنبه ۱۱ مرداد - ساعت ۲۱
🔻محمدامین نخعی با موضوع «روایت انسان»
⏰پنجشنبه ۱۲ مرداد - ساعت ۲۱
🔻منصوره مصطفیزاده با موضوع «روایت و ارتباط بین نسلها»
⏰جمعه ۱۳ مرداد - ساعت ۲۱
🔻حمیدرضا قادری با موضوع «روایت و حقیقت »
⏰شنبه ۱۴ مرداد - ساعت ۲۱
🔻پرستو عسکرنجاد با موضوع «انیمیشن روایتساز»
⏰یکشنبه ۱۵ مرداد - ساعت ۲۱
📺پخش در صفحه اینستاگرام مدرسه مبنا
🆔از طریق این لینک، اینستاگرام مبنا را دنبال کنید.
https://instagram.com/mabna.school?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
#جنگ_روایتها
#روایت_انسان
#برای_مبنا🌺
یک سال و چندماه پیش در میان صفحات مجازی چشمم به صفحه ای افتاد که حتی معنیش هم نمیدانستم. تا آنجایی که می شد پست هایشان را ورق زدم و خواندم و بعد به ادمینش پیام دادم. گفتم من هیچ چیز از نویسندگی نمی دانم از کجا باید شروع کنم. یادم هست آنروز کلی سوال و جواب کردم و او با خوش رفتاری پاسخم را داد. من وارد نویسندگی خلاق شدم. درس به درس خلاق از خوشحالی بغض می کردم و با مریم درونم آشتی را آغاز کردم. برای من که مدتی بود از خیلی چیزها نا امید بودم مبنا دانه ای بود که در دلم کاشته شد و من هرروز رسیدگی اش می کردم تا رشد کند. با استادیارم عهد کردم که کتاب بیشتر بخوانم و از کنار هیچ چیز به سادگی نگذرم. در دوره ی مقدماتی باید شخصیتی خلق می کردیم. برای ما مادرها که یک یا چندبار در درونمان شخصیتی بوجود می آید و شاهد قد کشیدنش هستیم اینبار فرصتی بود که شخصیت هایمان گاهی هم مطلوبمان نباشند. ما با شخصیت هایمان حرف می زدیم، خودمان را جایشان می گذاشتیم گاهی برایشان خوشحال و غمگین می شدیم و گاهی عصبانی. اما هم اینکه جزئی از ما بودند دوستشان داشتیم.
وقتی پا به دوره ی پیشرفته گذاشتم متوجه تغییرات عجیب و غریبی شدم. دیگر روایت ها و داستانها برایم فقط خواندنی نبود آنها را به مثابه تجربه ی زیسته ی نویسنده می دیدم و دنبال تکنیک هایش بودم. همیشه مطمئن بودم که نوشته ای که می خوانم بخشی از زندگی یک نفر است و عاشق داستانها ی گوناگون شدم.
بعد از آن به سمت هم نویس هدایت شدم برای من که همیشه عاشق مسیر و سفرم این دوره برایم دوره ی عاشقانه ها شد. از حالت فردی گذشتم و به سمت گروهی هدایت شدم. سعادت را در جمع یاد گرفتم. با کسانی آشنا شدم از جغرافیاهای مختلف و از تجربه هایشان هرروز خوشحال ترین بودم.
دیگر من نبودم در مبنا ما شده بودیم دیگر دانه ی مبنادر قلبم گیاهی بود با چهاربرگ.
هم نویس از من آدمی ساخت که فهمیدم حالا که عاشق ایرانم حالا که عاشق سفرم باید بتوانم ایرانم را با زیبایی با روایت و داستان معرفی کنم. من دوستانی از شهرهای مختلف را کنارم داشتم روایتگرهایی از تمام استانها از شرق و غرب و شمال و جنوب.
مدام ایده ها در سرم میچرخند و فکرم در حال پرواز به سمت آسمان می رود. ذهنم فقط حول مرزهای ایران میچرخد.کشوری که با تمام وجودم میدانم اینروزها حالش خوب نیست.من دلم میخواهد مبنا درونم شکوفه بزند و به بار نشیند.
مبنا امید را دوباره در من زنده کرده است.
نمیدانم شاید خدا خواست و من هم تا چهل سالگی به آرزوی دیرینه ام رسیدم. شاید فرصت زیادی باقی نمانده.اما تمام تلاشم را در همین فرصت کم می کنم تا بتوانم امید از دست رفته را حتی به یک نفر در کشورم بازگردانم.
مریم آرایش
😊
@paulowni
هدایت شده از گاه گدار
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
من پای روضههای پدرم شبیه کودکی هستم که قصهی هزاربار شنیده را با ولع میشنوم. انگار همه چیز دارد برای بار اول اتفاق میافتد؛ تازه و غیرتکراری ...
من توی لحظهلحظهی روایتی که پدرم از کربلا میسازد؛ غرق میشوم ...
روایتخوانی من در ویژه برنامه فصل باران
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
✍🏻
دنیای نوشتن دنیای غریبیست ، شما شخصیتی خلق می کنید. در او توانایی تاثیرگذاشتن و یا پذیرفتن ایجاد می کنید و طوری که دوست دارید او را می پرورانید .
شما خالق میشوید.
خالق شخصیتی که آفریده اید.
دنیای او را ترسیم می کنید و افراد و وقایع متفاوتی را در مسیرش قرار می دهید.
گاهی به او پروبال پرواز میدهید و قهرمانش می سازید،گاهی هم سقوط برایش رقم می خوردـ
اما به هر حال به مقصدش می رسانید.
ما پروردگار شخصیتهایمان هستیم و هرچه باشند دوستشان داریم و دلمان برایشان می سوزد.
دو روز است به شخصیت داستانم فکر می کنم و تمام وقتم را با او می گذرانم. امروز دلم به حالش سوخت و راستش بغض کردم.
با خودم گفتم وقتی من این همه دلتنگ و نگران و عاشق شخصیتم هستم، پس خدای من چقدر نگران من است.
دستم را بوسیدم و به سمت آسمانش فوت کردم.
#دستنوشته_های_مریم_آرا
@paulowni
شهریور که میشود هول و تکان میگیرم. سررسید را مدام چک می کنم تا ببینم شش ماههی اول سال را طبق برنامه پیش رفته ام یا نه.
راستش همیشه شش ماهه ی دوم برایم پربارتر بوده. تا مدتها دلیلش را نمی دانستم.
بعد از آشنایی با چند پیج اجنبی که ساختار بدن انسان مخصوصا زن ها را توضیح میداد، متوجه این موضوع شدم که دلیل پرانرژی بودنم در شش ماههی دوم، کاملا به بدنم ربط دارد. اما به هر حال ذره ای از تلاشم کم نکردم و سعی کردم شش ماه اول سال را هم مفید کنم.
امسال خداروشکر موفق بودم. بهتر تصمیم گرفتم، فکر کردم، کتاب خواندم و حتی بهتر نوشتم اما هنوز هم از خودم راضی نیستم.
اگر عمری باقی باشد دلم میخواهد نیمه ی دوم را به قول هم نویس ترازم رونالدینیو بازی کنم و گل بزنم.
#اندراحوالاتتابستانه
#دستنوشته_های_مریم_آرا
شهریور ۰۲
@paulowni
4_5994789930121825888.mp3
11.29M
خوش به حال ما که می توانیم دلتنگی را به کلمه تبدیل کنیم
@paulowni
من جاماندهام.
چندسالیست همدم روزهای ناراحتی ام قسمتیازکاشیحرم قمربنیهاشم است وآخرین تصویر زیارت حسین ع برایم آن نور قرمز رنگ داخل صحن .
همانکهحتی گفتن از آن تپشقلبم را به شماره میاندازد.
اصلا در جوانی همه چیز طور دیگریست. یادم هست وقتی به سمت حرم میرفتیم، جوانترهامدام به مداح کاروان میگفتند تا نوحه بخواند، اوهمسریتکانمیدادوگاهی با لبخند میگفت:«به موقع».
ما وارد حرم شدیمویک سلام به ارباب جای تمام مداحی های عالم رابرایمان گرفت.
مدتهاست با اشک چشم مسافرانش را بدرقه می کنم.
حالا چشم دوخته ام به صفحه ی تلویزیون و کانالرا میچرخانم، شاید نشانه ای از زائرانش بگیرم و با کسانی که دست راستشان را بهنشانهی بیعت بالا آوردهاند و بر حسین سلام می کنند،راهیحرم شوم.
دلم میخواهد شبی از شبهای زیارتیاش باز خواب ببینم که فرشته ای دستم را گرفته و مرا به بین الحرمین می رساند و دور این دو برادر طوافم میدهد و وقتی روی زمین میگذاردم، با چشمان اشک آلود در حالی که ذکر کربلا را روی لب دارم از خواب بیدار شوم.
مریم آرایش
#خط_روایت
#روایت_اربعین
#روایت_جاماندگان
@paulowni
https://eitaa.com/paulowni
عاشق شگفتانه های این مدلیم
ازینها که یکباره و بدون دلیل حالت را خوب می کنند. دیشب دراز کشیده بودم که آزاده جانم پیام داد:«آدرس خونتون رو میدی؟»
دلم نمی خواست زحمت بیفتند.
گفت سفارش یک نفر است تا برایت چیزی بفرستم.
صبر کردم، صبح سر کلاس بودم، دوباره پیام فرستاد. تا به خانه رسیدم.
اسنپ هم آمد و محیا تحویل گرفت. بلند داد زد «بستنیه» و غش غش خندید.
خندیدم «دوستام سفارش دادن»
کیسه اش را باز کرد و گفت:«واسه من دوتاست. مامان دوستات خیلی باحالن»
در نگاه اول بستنی بود امالابلای تمام ذرات بستنی، صداقت و عشق و شیرینی لبخندهای این مدتمان بود.
من اینگونه محبت را که از فضای مجازی شکل بگیرد فقط در مبنا دیده ام.جمعی عجیب صمیمی که در هرحالتی فکرشان خوشحال کردن دیگران است.
امیدوارم این لبخندها و دوستیمان ثعلب وار کش بیاید و هیچ وقت تمام نشود.
#دستنوشته_های_مریم_آرا
#مهر
#برای آزاده، زهرا، مارال و برادر حسام
#@zaatar
#@kavann
#@harfikhteh
https://eitaa.com/paulowni