فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ ♡ از پشت کـہ بغلت میکنم
صورتم رو توے آبشار موے تو میبرم؛
عشق❤،
زنـدگی🌱و
آرامش رو احساس میکنم🥰
وقتے دارم قلقلکت میـدم ، قهقهے ط
تمام وجودمو شـیـــــدıllıllı میکنه
و طعم خوشبختی رو میچشم
فرشتهی من🧚♂️
وجودت مستـدام❤
حس من
حس یـہ بچه دبستانیِ کـہ ...
کـہ عاشقِ خانم معلمِ کلاسش شـده ♡
( این پست پر احساس با افتخار تقدیم به شما مخاطبان و همراهان محترم ، شب همگی بخیر و خوشی💫✋ )
پ ن : با هنذفری گوش بدید
حال دلتون خوش💐💝
قلبتون پر نور ، تنتون سلامت💖🌿
◉━━━━━━─────── ↻
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ㅤ⇆
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
سلام و درود🤗
همراهای عزیز شبتون بخیر
ممنون میشم نظراتتون رو ارسال کنید
◄°l||l° نـظـرات °l||l°►
امیدوارم از خوندن رمان لذت ببرید💐🍀
من که لحظات غمگینش اشک ریختم🥺😢
با شادیش خندیدم🥲
با سرماش سردم شد
با گرماش گُر گرفتم
حستون پاییزی🍂روزتون مردادی🌞شبتون بهشت🌱
وجودتون نور🌞
آرزو میکنم چند هفتهی باقی مونده از فصل زیبا و عاشق پاییز رو در کنار یار عاشقانه سپری کنید🙏
اگر رمان و محتوای کانال به دلِ گنجیشکیتون نشسته ، به دوستای دل گنجیشکیتون هم معرفی کنید تا قدم تو دنیایِ احساسی من بگذارن🌱💖
روز و روزگارتون خوش
ارادتمند🤗
یاعلی🙏
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
______________________________
https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ᐠ⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ بـــــــرزخ ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝ᐟ
به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه
💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
📚 #گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
... ادامه :
نزدیکای عصر از خواب بیدار شدم
یه چیزی زدم، لباسایی رو که میخواستم برای دیدار باهاش بپوشم رو دوباره تن کردم ...
زنگ زدم محل کار مرخصی گرفتم ...
به حاج خانم هم گفتم میرم بیرون کار دارم ممکنه دیر بیام ، شامو بخورید منتظر من نمونید ... خداحافظی کردم
ماشین رو برداشتم زدم بیرون
رفتم شهرک یکی از پاتوقای همیشگی ...
نشستم اوپن اسپیسِ رکورد
یه لانگو سفارش دادم با کوکی و یه کاپ آبجوش
لمس همزمان گرما و سرمایِ محیط، دقیقا قسمت کوچیکی از حال شدید درونی من رو در فضای لانژ تداعی میکرد ...
سر و صدای محیط و موسیقی، رفت و آمد آدما، چهرههای غریبه ؛ چقدر دورن از اون کسی که عزیزِ دلمِ❤
فقط داشتم حسِ محیط رو جذب و خاطرات اونجارو رو مرور میکردم ...
حسی آشنا که ...🥀
جفتایی که روبرو و کنار هم نشسته بودن💞
چشماشون که دو به دو داشتن همدیگرو میخوردن😍
بغل میکردن😍🥺
دستاشون تو دستِ هم ...🤝
رویِ میز ...
پشتِ دستِ معشوق، کفِ دستِ عاشق
کفِ دستِ عاشق،تو کفِ دستِ معشوق
کفِ دستِ معشوق، پشتِ دستِ عاشق
نوازش پنبهیِ دستِ معشوقِ دلبرِ ناب
آتیشِ بوسیدنِ عاشق، گلبرگایِ نازِ دلش
چشمایی که غَنج میبُرد دلِ عاشقشو
لبایِ سرخِ معشوق، هلالِ سرخِ خسوفِ
جفتِ کبوترِ چشمایِ قشنگش در اوج
و من🥺
و تنهایی😞
و چشمایی که تو شهر میدوئن😢
هایِ بخاری که از نفسم میزد بیرون
هاااااآاآآآآآاااااا
هااااااا هااآآآآآاا هاااااااا
سفارشام اومدن
دو سه قُلُپ لانگو گرم زدم
فرهاد کوکیا شدم و شهد شیرینش رو بوسه میزدم😍 پشت تلخیِ تاریکیِ شب و قهوهیِ اَبروش🥲🥺
داشتم نگاه میکردم به فنجون
بخارشو میدیدم و یکی یکی خاطراتم رو مرور میکردم ...
حواسم با دقت به پِچ پِچ مرغِ عشقای اونجا بود
گوشام محو صداشون بود ...
خندههااااااااا...🥺
نگاهاااااااشووون...😟
پاهایی که از زیر میز همدیگرو بغل کرده بودن...😔
سلفیایی که میگرفتن ...🤳💔
بوی عطرایی که به مشامم میرسیدن و از کنارم رد میشدن؛ جوزف، دیور هیپنوتیک،گودگرل،کوکو....
همه چیز خوب، عالی و دلانگیز ...
ولی دلنشین نبود چون همنشینم نبود، چون نفسم جای دیگه بندِ نفسهای یکی دیگه بود، شنیدی میگن تعهد به یه قلب تا ابد ...💕💔
. . .
آقا ...
آقاااااا ....
ببخشید🤗
آقا ببخشید
گوشام سنگین بود
حواسم پرررت ...
جلوم داشتم حرکتی میدیدم؛ حرکت یه دست🖐
دو تا صدا داشتن هجوم میاوردن که نقش رویامو به هم بزنن
موج صدا منو به خودم آورد
متوجه صدای یه دختر ...
و یه پسر شدم
که یه لحظه نگاهشون کردم دیدمشون...
وقتی دیدن متوجهشون شدم دختره با حالت خجالت و رودربایستی گفت :
سلاااام ، ببخشید که مزاحمتون شدیم ...
گارسون گفتش همهی جاها پره چه داخل و چه بیرون ، ولی چون اینجا میزش چهار صندلی داره و شما تنها نشستید اگر امکانش هست و کسی غیر شما دیگه اینجا نمیاد اجازه میدید منو و نامزدم اینجا بشینیم؟🤗😊
منم یه نگاه به پسره کردم و فهمیدم غرورش اجازه نداده بود که بیاد درخواست کنه و پیش قدم شه ، عقبتر از دختره بود ، لبخند زدم سلام کردم و با تبسم و خوش آمدگویی تعارف کردم و گفتم :
البته بفرمایید ، نیم خیز بلند شدم دستمو جلو بردم به پسره دست دادم و حال و احوال کردم، گرم گرفتم که معذب نباشن، گفتم : منم اتفاقا میخواستم برم چه خوب که اومدین و اطلاع دادین ...
تشکر کردن و از رفتار و برخوردم خوششون اومد خواستن چیزی سفارش بدن و منو مهمون کنن ولی من تشکر کردم ... ، بهشون گفتم چند وقته نامزدین گفتن شیش ماه، و یک ماه آینده عروسیمونه ... بلند شدم برم سفارشمو حساب کنم که گفتم عشقتون پایدار به پای هم پیر بشید🤗 ... با خوشحالی تشکر کردن، ازشون خداحافظی کردم و رفتم پای صندوق صورت حساب خودم رو بعلاوه حساب اون دختر و پسر رو قبل از سفارش دادنشون که چهار برابر حساب خودم شد رو هم حساب کردم و برگشتنی از جلو میزشون رد شدم گفتم امشب رو مهمون من هستید، شیرینی عروسیتونه شام و کافی ...
حد ذوق مرگی و شرمندگی و خجالت تو چشم و صورتشون بد جور موج میزد ، جفتشون بلند شدن تشکر کردن و با پسره دیده بوسی کردم ، اصرار که شام کنار ما باشید ولی من تشکر و آرزوی خوشبختی کردم ، خداحافظی کردم و اومدم بیرون .....
یکم قدم زدم رفتم سمت ماشین سوار شدم بخاری رو زدم تا ماشین گرم شه
چشم من بود و نور ماشینا ...
حالی نه چندان خوب، شاید بد، هر چی بود، سر حالیِ من فقط کسی بود که الان جاش کنارم خالیه ...😔
آروم حرکت کردم و خیابونای بلند شهرک رو بالا و پایین کردم
نزدیک میدون زدم بغل ، پارک کردم ، پیاده شدم ماشینو قفل کردم
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
هم پایِ پیاده رو شدم ...
هم پایِ زوجها زیر تیر چراغ ...
هم پایِ درختایِ چنار و سرو و صنوبر و بوتههای یاس زرد، که اونا هم مثل من در انتظار یار بهاریشون بودن، خستگی روحمو سپردم به خیابونای عاشق و دلبر ...
حالم خیلی بهتر شده بود نفسم باز، احساس سبکی بهم دست داده بود...
البته همیشه من تو این خیابونا و حال و هوای خوبشون انرژی میگرفتم و حالم خوب میشد ولی ...
یه حس مهربون یه عشق بی نظیر یه نور روشن از آسمون ، سهم من بود که روز و شبم رو تاریکتر از هر سیاهی کرده ، که باید باشه روح رنگ سرخ رخسارم ...
میخواستم بال دربیارم پرواز کنم ...
اما الان شاید ...
دلیل حالِ خوبم، حالِ خوبه اون دو تا مرغ عشق بود شاید دعای خیرشونه؟
شاید نگاه مهربون و رحیم خداست
شاید این دلِ مظلوم و مغمومم سربلند از امتحان الهی دراومده و لایق شادی شده ولی خب این شادی برای من وجود اون دختر ناز و گل هست که نمیدونم کی و کجا پرندهی وجودش میشینه روی بوم دلم ...❤
چشمم به شلوغی خورد و نور پاساژی که چشم رو میزد
رفتم پاساژِ ...... بوتیکارو نگاه کنم ...
اما چیزی که میدیدم فراتر از بوتیکا و مغازهها بود...
خانوادهها و زوجهایی که دست تو دست هم داشتن شونه به شونه قدم میزدن، خرید میکردن و ...😍
غرق رابطهها شدم ...🤩
دستایی که گرمِ رابطه بودن، گرمِ عاشقانهای دلپذیر ...
دستایی که لباسو، رو تنِ معشوقه مرتب میکردن
آینههایی که نظارهگر عاشق و معشوقا کنار هم بودن...
دستایی که رو تن معشوقه سُر میخوردن ...
این همه عاشقانه تویِ پردهیِ چشمام به نمایش در میومدن و دستایِ خالیِ من سرد و خالی از گرماگرمیِ لیلام بودن ...
دیوارِ جنونِ عاشقیم بالا میرفت و پنجرهای که بشه باهاش لیلیمو ببینم هنوز وجود نداشت ...
هنوز دری باز نشده بود که بشه رفت بیرونو با دستِ راست شاخهیِ انگشتایِ راستِ ظریفشو بگیرم بیارم بالا و گلبرگِ دستشو ببوسم 🌹😘، دست به قوسِ کمرش بِندازم، بیارمش تو دنیای رنگین کمونیم ...
آخه این رنگین کمون بدون تابش لیلی دوام نمیاره ...
بیا فرصت عاشقی رو از همدیگه نگیریم
بیا جون و دل و نفسِ همدیگه باشیم❤
بیا از هر چی غیر ما دوتاست دست بکشیم
بیا جمع و خلوت و غم و شادیِ هم باشیم
بیا رقم بزنیم نقشِ بهار رو در همهی فصلها
بیا دستامو بگیر ...
دیگه نمیکشم از این جدایی عزیزم
لیلای شیرینم بگو کجایی عزیزم
تو آسمونِ من فقط ط ماهی عزیزم
گم کردم خودمو تو چشمایه ط عزیزم
فرق داره حسِ ط با بقیه عزیزم، عزیزم عزیزم...
بوتیکای لباس زنونه رو نگاه میکردم و تو خیالم سِیر میکردم مدل به مدل و تن به تن لباسا رو به تن لیلام
اون تونیک سرخ آبی گلدارِ یا اون یکی تونیک شیری رنگ با گلهای صورتی و شلوار صورتی ، عجب آبنباتی شدی ...😍
یا اون تونیک کِش سفید چه به تنت میشینه با آبشارِ مشکیِ مویِ ط و قوسِ دستهیِ فنجون کمرت ؛ یه فنجون شیر عسلی شدی😍😋 ، با گردنبند مروارید و زنجیرِ طلا عجب ستی کردی، دلمو چنجه کبابی کردی با اون قوس و قزحی که به پا کردی ...🥰🥲
چند تا مغازه جلوتر ، دیدم بومِ جلوهیِ تن آسایِ یار رو؛
یه ستِ سفید چیندار میکرو و بلوز دکلته حریرِ آستین توری به چشمم خورد، ط بپوش و بگرد و برقص و بچرخ و بچرخ و بچرخ دور شمع وجودم ، پروانهی بلوری دل نازک من ...🥰❤🥺
نمیخواستم از این حس و حال و هوا در بیام
میخواستم ادامه دار باشه این رویایِ باقلوااااا...🥺😢
هااآآآاااععععععع هاععااآآآآآآآآآآااا هاااعااآآاآآآاااعع ....🥺
. . .
سوار ماشین شدم رفتم خونه
کلید انداختم رفتم تو
سلام علیکم
حاج خانم و حاج آقا رو مبل نشسته بودن و داشتن با هم صحبت میکردن و همشیره هم بود و با گوشیش مشغول بود
حاج آقا : علیکم السلام آقازاده، رسیدن بخیر ...
حاج خانم :
سلام پسرم، خوبی ... شام خوردی؟
همشیره : سلام داداش چخبر ....؟؟😉🙂
من: ممنون یه چیزی خوردم میل ندارم ...😶😐😌
حاجخانم: برو لباساتو دربیار یه چایی بریزم بخوری خستگیت در بِرِه ...
رفتم اتاق لباسامو در بیارم
دست و صورتمو شستم
اومدم تو حال دیدم بَهبَه کنار چای، شامیکباب و متخلفات هم هست...🥲
بوش که آدمو میکشت
ولی خب اشتها نداشتم
چون حال نداشتم ...
ولی رفتم نشستم برای اینکه به دلشون نیاد چایی رو خوردم ، یه لقمه هم غذا خوردم ...
مادر جان و پدر جان و همشیره داشتن با هم حرف میزدن و مشخص بود یه چیزی پشت حرفاشون هست
ولی به روشون هم نمیآوردن ، منم به روی خودم نمیآوردم ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
من: دست شما درد نکنه شبتون بخیر
حاج خانم : چیزی نخوردی که (....)جان
همشیره : داداش بخور، دست پخت مامانه حرف نداره اینقدر خوشمزه شده ...🤤😋😊
گفتم ممنون خوشمزه بود ولی میل ندارم، حاج خانم گفتن اینجوری که نمیشه🤨، دو سه تا لقمه گرفتن دادن به زور خوردم😶 ، بعدش گفتم واقعا سیر شدم ، بااجازتون ...
مسواک زدم رفتم اتاقم
خانواده مشغول صحبتشون شدن ...🤔
نشستم رو تخت و گفتم فردا حتما میرم دوباره ببینم پیداش میکنم یا نه🥺؟ولی دیگه نه ایستگاه اتوبوس، از اول صبح جلوی دانشکدش وایمیستم و منتظرش میمونم تا خودش رو نشون بده.....
دراز کشیدم و دیگه به چیزی فِک نکردم و خوابیدم!
با همون لباسا و تیپ دو روز پیش سوار ماشین شدم رفتم جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کردم پیاده شدم جلوی در دانشکدشون قدم رو میرفتم
دانشجوهای دختر و پسر میومدن دانشگاه
هر از گاهی دستای سردمو هاااااا میکردم تا گرم شن
یه کم که گذشت دیدم یه دختر چادری متین و سر به زیر داره از دور میاد
قدمام شُل شدن از دیدنش
پاهام سنگین شده بودن؛ مثل اینکه دوتا وزنه بهشون وصل شده باشن
دستام عرق کردن
کمی رفتم جلو
جلوتر
و جلوتر ...
تا اینکه چند قدم مونده بود بهش وایسادم
رسید جلوی من و متوجه دیوار بلند قامتم شد😶😐🤨
وایساد ...
سرشو با طمانینه بالا آورد
صورت در صورت
چشم در چشم
چشماش گرد شده بود😳
از تعجب توام با ترس ، سلام کرد
سلام کردم
نمیدونست چی بگه ، صورتش قرمز شده بود
پس من شروع کردم و گفتم :
صبحتون بخیر حالتون خوبه؟
بریده بریده گفت: ممنونم
شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم: اومدم با ط صحبت کنم ...
تعجبش بیشتر شد و چشماش گردتر و گفت:
چه صحبتی؟ شما چه صحبتی با من دارید؟!!🙄
گفتم: میگم بهت ...
وقتی دیدم جلوی راه رو گرفتیم بهش گفتم میشه بیای سوار ماشین بشی اینجا هوا سرده اذیت میشی؟🥺
گفتش: نه همینجا خوبه اگر صحبتی دارید بفرمایید؟🤨
گفتم: میگم بهت، ولی اینجا هوا سرده بیا تو ماشین بشین بخاری داره گرمت میکنه، وقتی اصرار من رو دید با لحن تند گفت: نه آقا اینجا خوبه اگه حرفی ندارید من باید برم، کلاس دارم ... بعدشم شما چرا منو تو صدا میکنید..؟!! با همه اینجورید...!؟😠
من جا خوردم از این برخوردش😐😶😒😰😥
وقتی دیدم متوجه نیست که من از رو دوست داشتن دارم بهش میگم بریم تو ماشین که سرما اذیتش نکنه، مجبور شدم صحبتم رو ادامه بدم و بهش بگم:
ببخشید منظوری نداشتم
پس یکم بیاید گوشه پیاده رو تا مانع رفت و آمد دیگران نشیم ....
با اکراه اومد کنار دیوار و گفت:
بفرمایید اگر حرفی دارید ...😒
بهش گفتم: مَ مَ مَن ...
اومدم حرفمو رُک بزنم نشد
که یکهو حرفمو کادو پیچ کردم و گفتم:
مَرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
مبتلایم کردی به غمِ مِحنت و اندوهِ فِراق
ما بی غمانِ مست، دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جام بادهایم
بر ما بسی کمانِ ملامت کشیدهاند
تا کارِ خود زِ ابرویِ جانان گشادهایم
سگرمههاش رفت تو هم و با لحن محکمی گفت:
میشه منظورتون رو واضحتر بگید..؟!😬😡😠
اول صبح اومدید جلوی دانشگاه من ، روبروم بِرُّ و بِرُّ وایسادید منو نگاه میکنید و شعر میخونید...؟!😡
من با حالتِ شوک و بهت زده که زبونم به زور داشت میچرخید گفتم : منظوره من چیز دیگهای هست ...
بلافاصله با حالت غیض و صدای بلند تو گلو افتاده و صورتِ سرخ شده از عصبانیت گفت : میشه بفرمایید منظور شما چیه آقاااا..؟!😡
آدمهای اطراف توجهشون به ما جلب شد...
دیگه ترس و استرسم به حد اعلا رسیده بود و قلبم به شدت تند میزد ، بین اینکه بمونم و حرف دلمو بگم یا معذرت خواهی کنم و برگردم ... مونده بودم ...
توقع این نوع برخورد رو نداشتم ...
بیمعرفت، من که دارم میگم عاشقتم
روز و شب دلم تنگ توعه ...
قلبم هزار تیکه شده ...🥺😭💔
بگو کجا برم فکرت از سرم بپره؟
کاش بارون بیاد و خاطرت رو بشوره ببره ...
کاش میشد بازم بغلت کنم یه ذره❤🥺😭
من که نمیتونم فراموشت کنم یه شبه😫😭💔 ...
دلمو زدم به دریا ، من که تا اینجاش اومدم و فقط گفتن یک جملهی واضح مونده بود که دیگه به ابهامش پایان بدم و دیگه به دلم مدیون نباشم ، باقیش هر چی میخواد بشه ... تا الانش که اینجور شده ...😣
دیگه فرصتی نمونده بود بین فکر کردن و تصمیم گرفتنم که نفسی گرفتم و چشم تو چشمش قرص و محکم گفتم :
من ازت خوشم اومده ...
میخوام ماهِ دلم باشی ...🌛
میخوام زنم شی ...
میخوام تَنِت چِفتِ تَنم شِه ...💞
دست چپمو بردم جلو ... ،
دست چپمو بردم جلو و انگشتای دست راستشو گرفتم و گفتم :
خیلی دوستت دارم❤ عاشقتم💘
خیلی جا خورده بود و مضطرب بود ...😨😰😳
های کلامم تو هوا هنوز محو نشده بود که دستشو سریع کشید و یه کشیدهی محکم و آبدار بهم زد
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
حجم عصبانیتش خیلی زیاد شد ، جوری که چشماش قرمز و صورتش سرخ و اشک تو چشمش جمع شده بود ،آب دهنشو قورت نداده بود و بزاق دهنش از عصبانیت بیشتر ، در همین حال گفت : بی چشم و روی بیغیرت ، حالم ازت به هم میخوره بیشرف ...🤬😡
اینارو گفتو رفت ...
من دیگه هنگ شده بودم مثل مجسمهای خشکم زده بود
مات و مبهوت ، هر چی بگم از وضعیت اون لحظه کمه ...😳😖🥺🤕😵🥴
دانشجوها داشتن نگاهمون میکردن و بعضیاشون اومدن سمتم ...
حراست دانشگاه اومدن سمتم که یکیشون مچ دستمو گرفت و با لحن تند گفت : آقا شما با اون خانم دانشجو چیکار داشتید؟!...
اومدم بگم و توضیح بدم ... داشتن منو میبردن ... که
(....)جان
(....) جان بیدار شو وقت نماز صبحه
(....)م
با حال شوک چشمامو باز کردم دیدم مادرجانن😍
وقتی دیدن خوابم سنگینه دستشون رو گذاشته بودن رو دستم و داشتن آروم دستمو تکون میدادن ...
هوشیار شدم سلام کردم، حاجخانم سلام دادن و گفتن پاشو نمازتو بخون و نیم خیز بلند شدم و با دستام صورتمو و چشمامو ماساژ دادم ...
گوشه پنجره رو باز کردم هوا بیاد تو اتاق
هنوز جای سیلی لیلا رو صورتم درد میکرد و گوشم زنگ میزد ، گوشهی ذهنم کابوسی که دیده بودم رو مرور میکردم ... بلند شدم رفتم سرویس و وضو گرفتم نمازمو خوندم ، تعقیبات رو انجام دادم ...
خدا رو شکر میکردم که این کابوسا همش یه خواب بود ...
بعدش رفتم حموم دوش گرفتم
صبحونه رو خوردم و دوباره همون لباسارو پوشیدم؛
کاپشن پارچهای کلاسیک طوسی آستر خز مشکی
با پیرهن سفید و شلوار طوسی تیره
و نیم بوت مشکیااا
شیشه عطر اَکلت رو برداشتم
با خانواده خداحافظی کردم سوار ماشین شدم
تو مسیر حرکت سمت دانشگاه بودم و کابوس و خوابی که دیده بودم به هزار شکل ممکن جلوی چشمام میومد و بیشتر منو مضطرب میکرد ...
رادیو رو روشن کردم زدم شبکه فرهنگ و با موزیک و
دکلمه اشعارش کمی اعصابمو آروم کردم
تو سرم اشعار حافظ میومد و قطرات اشکم از گوشهی چشمم جاری میشد ...😢
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست 💞
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع🕯
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
جز نقش تو در نظر نیامد ما را😍
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
هوا خواه توام جانااااا و میدانم که میدانی ...
. . .
رسیدم دانشکدش ماشینو پارک کردم ، یکم تو ماشین موندم ، بعد پیاده شدم اینور و اونور رو سَرَک کشیدم
هنوز خبری ازش نبود
دانشجوهای دختر و پسر و کارمندا و اساتید داشتن میومدن دانشکده
ولی اون نه ...
یادم اومد یه کاری نکردم میگم هوا چرا اینقدر نامانوسِ! رفتم از ماشین ادکلن رو برداشتم سه چهارتا پاف زدم به خودم ، تازه انرژی گرفتم😉🥰😎
یکم قدم زدم و همینجور که داشتم ساختمون دانشکده و خیابون رو ورنداز میکردم نگاهمو یه دویست و شیش سفید جلب کرد...🧐
یکم دقت کردم دیدم یه خانم چادریه
یکم که جلوتر اومد متوجهاش شدم ، بالاخره دیدمش😍🥲
خودش بود ... معلوم نبود تا الان کجا بود؟! چرا با ماشین اومده آخه اونکه با اتوبوس میومد...؟!
اومد و یکم جلوتر از ماشین من پارک کرد
منو انگار ندیده بود ...
شایدم بخاطر تیپ و ظاهرم متوجهام نشده بود!؟...
تو ذهنم میگفتم چه توقعیه داری پسر، بعد از چند وقت دوری میخوای بشناسدت...!؟ آشناتم که نیست بگی بشناستت ....!🤭😅
ماشینو خاموش کرد ...
نفس عمیق کشیدم و به خدا توکل کردم و زیر لب ذکر اسما الله رو میگفتم ؛
یا الله یا رحمن یا رحیم
یا مقلب القلوب
یا مدبر الامور
یه سلام کردم به حضرت حجت یه سلام به آقا امام حسین ...🥺😢💖
پشت به ماشینش بودم تا پیاده بشه
در ماشینشو باز کرد پیاده شد، برگشتم سمتش، چادرشو مرتب میکرد و کیفشو برداشت،
تیپ و لباساش خاصه خودش بود ؛ مانتوی قهوهای روشن با یراقهای گلمن گلی و شلوار مشکی و کفش نیم بوت چرم قهوهایِ روشن زیپی و اون کیف چرم عسلیِ همیشگی ....🥰😍
سلام کردم
متوجه من شد برگشت
با یکم دقت دید بله منم ؛ با ظاهری متفاوتتر از دیدار قبلی ...🤗
صبح بخیر گفتم
با روی گشاده سلام داد و گفت : صبح شما هم بخیر
من : خوب هستید الحمد الله ...
تشکر کرد گفت ممنونم از لطف شما ، شما... ! اینجا...؟
گفتم: یک عرضی داشتم خدمتتون ، اگر یه چند دقیقه به بنده وقت بدید ممنون میشم ....
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
در ماشینو بست و قفل کرد ، گفت: بفرمایید در خدمتم
یه نفس عمیق کشیدم و خیلی رسمی و سنگین با این مقدمه صحبتمو شروع کردم :
چند روزی بود در انتظار ملاقات با شما بودم ، از ایستگاه اتوبوس تا همینجا ولی خب شما رو رویت نکردم و خدا بالاخره امروز توفیق زیارت شما رو به بنده داده تا این موضوع رو که چند وقتیه تو دلم مونده و سینمو سنگین کرده رو خدمتتون مطرح کنم ...
چشماش، یه پایین و بالا شد و کیفش رو این دستو اون دست کرد و با چشمای گرد و سوالی و کمی متعجب که فک کنم با توجه به مقدمه چینیم متوجه منظورم شده باشه ، گفت : میشه چه موضوعی واضحتر بفرمایید ...😌
گفتم : عرض میکنم خدمتتون ...
موضوعی که هست ؛ از احساس و علاقهیِ ...
یکم مکث کردم ...
و اون انگار صداش در اومده باشه با ملایمت گفت : بفرمایید خواهش میکنم ، به تایم کلاسا نزدیک میشیم ...
فک کنم این تایم کلاسا حربهی همیشگیش بود که میگفت دیر میشه تا من حرفمو بزنم یا اون به نتیجهی دلخواهش برسه ... آدمو تو عمل انجام شده میگذاشت....😬😁😒😶
وقتی دیدم اینجوریه با اینکه فشارم بالا و پایین میشد و کمکی که خودش به بیان بهترِ کلامم کرد ، سرمو انداختم پایین تا جایی که میشد نگاهمو دزدیدم و کمی رومو به چپ متمایل کردم هم خودم خجالت نکشم هم اون و صحبتمو ادامه دادمو گفتم :
بنده به شما علاقمند شدم و میخواستم اجازه بدید خانوادهی من با خانوادهی شما برای امر خیر تماس بگیرن ...
تا اینو گفتم یه نفس عمیق کشیدم و هوارو از دهنم دادم بیرون😮 و سکوت کردم😌🥲
وقتی اینو شنید یه لحظه میخ شد رو صورتم و همین که لباش روی هم بود، گوشهی سمت راست لبشو به حالت تبسم عروس هلندی کشیدو گفت : بله ...🤗
با تعجب گفتم : چی بله؟!🧐🤔
با حالت تفکری (تو فکر فرو رفتهای) گفت : باید با خانوادم صحبت کنم بعدا خبر میدم خدمتتون ...😊
منو میگی 🤨 یعنی چی میخوام با خانوادم صحبت کنم مثلا😬؟! پیش خودم گفتم من بمیرمم دیگه ولت نمیکنم...، یا شماره رو میدی یا ازت میگیرم یا ...😅😁😉
دیگه به فکرم ادامه ندادم😅😊😇 و گفتم :
درست میفرمایید ولی اگر شمارهی مادر محترم رو لطف کنید ، حاجخانم تماس میگیرن خدمتشون و صحبتهای اولیه رو انجام میدن ...
بنده هم به شما حق میدم در این شرایط و موقعیت...، انجام آشنایی برای دختر خانمهایی مثل شما و خانوادههای مذهبی کمی نامانوس و نامتعارف باشه و قابل اعتماد نباشه به قول معروف ؛
کیستی که من
اینگونه به اعتماد
نام خود را
با ط میگویم …
کلید قلبم را
در دستانت میگذارم
نان شادیام را با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم
و سر بر شانهی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
نیمی از حیات انسانها به اعتماد است و نیمی دیگر به رحمت ...
حالا اگر شماره مادر محترم رو لطف کنید نهایت لطف و محبتتون رو در حق من کردید ، مطمئن باشید امین اعتمادتون هستم🤗
اینقدر که تو بعضی مواقع من لفظِ قلم صحبت میکنم سعدی اینجوری سخنوری نمیکرد ، سنگینی کلماتم از وزنههایی که رضازاده میزد سنگینتر و کمرشکنتر بود😁😆😅🤣😂😇
خلاصه وقتی دلبرجان دید سعدیِ سخن اینچنین سخنوری و دلبری کردش، شَعَف و شوق رو تویِ چشمای گریزانش میدیدم ، دیگه نه نیاورد و گفت :
باشه اشکالی نداره ....
( خب خودمم میدونستم اشکال نداره ولی داشت منو محک میزد ...😊😉😁 )
....کاغذ یادداشت دارید؟
گفتم : نه متاسفانه ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
دیدم کیفش رو گذاشت روی ماشین و از داخلش کاغذ یادداشت درآورد
و منم دیدم اینجوریه روان نویسمو دادم بهش🙂😉
شماره مادرشو نوشت به فامیلیه خانم ....
برگه رو داد بهم و ازش تشکر کردم ...
( بالاخره برگه و شماره رو با دستخط خودش گرفتم 🥲😍، در ضمن کاغذ داشتم ولی خب تو ماشین بود، آخه کاغذ و دستخط و یادگاری داشتن از یار جزئی از عاشقیست❤🥰😇😊😅😆🙂😊💘 )
بعدش گفت : لطفا به مادر محترمتون بفرمایید با مادرم که تماس گرفتن، بگن از دانشگاه معرفی کردن ....
مشتاقانه گفتم : بله حتما ، بازم ممنونم از شما🙏 روز خوبی رو برای شما آرزو میکنم ، اجازه مرخصی میفرمایید خانمِ... ! ببخشید اسم و فامیل شریفتون؟
(نمیدونستم فامیلیشو خب 😬🥲🤭)
با حالت تبسم و چشمای براق گفت :
.......... هستم
من : 😍🤩🥰🙃😊🙃🙂🤗 تو پوست خودم نمیگنجیدم ...
بعد با مکث گفت : ببخشید فامیلی شریف شما چیه؟
من : ( منم تو فکر خودم شروع کردم به گفتن انشاء ؛ با نام و یاد خدا ، بسم الله الرحمن الرحیم...😅😁😆 ) ادامشو ولی دیگه به زبون آوردم و اسم و فامیلیمو کامل گفتم : .......... 🥰😇😉😊😅🤣😂
چشماش برق میزد انگار اسمم براش مهم بود و نیمی از مسئلش حل شده بود ...😍🤩
به قول معروف خیلی تاثیر گذار بود....🤗😅🤣😂
خداحافظی کردیم ...
وایسادم تا بره داخل دانشکده
شکلاتِ کاراملیِ شکربارِ دلم داشت میرفت و قند که نه، نبات بود تو دلم آب میشد ، نبااااااااات🥰😍
آخه تو چقدر خوبی دخـتــ٨ـ♡ﮩـ۸ـﮩـــر😍❤
قند خونم میوفته وقتی ط میری ، انـســـولیـنـღ
دورت بگرده دلی که عاشقت شده💞
بندِ تسبیح دلم بندِ قد و بالات نفس😍😘
ذکرِ شب و روزم شده اسم آسمونیت جـیــــگــღـر
چشم بد دور از ط ماهی قرمزیِ تُنگِ دلم
برگشتم سوار ماشین شدم
اصلا تو ابراااااا بودم
سبک مثل پَر و پرانرژی مثل هایپ ...🥰😇🤗
رفتم کلاسام ...
و بعدش خونه ...
ادامه دارد ...
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه
♥⊱ღ꧁ ↻فــهـــرســتــــ ꧂ღ⊱♥
❤ قسمت اول
❤ قسمت دوم
❤ قسمت سوم
❤ قسمت چهارم
❤ قسمت پنجم
❤ قسمت ششم
❤ قسمت هفتم
❤ قسمت هشتم
❤ قسمت نهم
❤ قسمت دهم
❤ قسمت یازدهم
❤ قسمت دوازدهم
❤ قسمت سیزدهم
❤ قسمت چهاردهم
❤ قسمت پانزدهم
❤ قسمت شانزدهم
❤ قسمت هفدهم
❤ قسمت هجدهم
❤ قسمت نوزدهم
❤ قسمت بیستم
❤ قسمت بیست و یکم
❤ قسمت بیست و دوم
❤ قسمت بیست و سوم
❤ قسمت بیست و چهارم
❤ قسمت بیست و پنجم
❤ قسمت بیست و ششم
❤ قسمت بیست و هفتم
❤ قسمت بیست و هشتم
❤ قسمت بیست و نهم
💬 پست نکات مهم ↪
ادامه دارد ...🌱
و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤
____________________________♡
ارسال نظرات👈 در سکوت لبخند بزن🙂
ارسال پیام ناشناس👇هر چه دل تنگت میخواهد بگو🥲 https://abzarek.ir/service-p/msg/944322
کپی با ذکر منبع و لینک👇
💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
🔰#گونیا
#پدر_فانتزی_خاورمیانه
#پدر_فانتزیهای_خاورمیانه