eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
322 عکس
119 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«باز هم پرچم...» (روایتی از برادر عزیزم، دکتر محمدصادق صادقی، دبیر جبهه مردمی کردستان) محصولات مدرسه فلسطین و مجمع قرآن رسیده بود و باید سری می‌زدیم به مواکب... نماز صبح را که خواندم تا من پیام‌ها را چک کنم، بچه‌ها هم شال و کلاه کردند و خانوادگی راهی شدیم برای دوره‌گردی مواکب اربعین کردستان، تا شاید تلخی محرومیت زیارت اربعین امسال، کمی کم‌تر شود ▫️▫️▫️ اولین مقصد، سنندج بود و بعد هم سری زدیم به موکب بچه‌های دیواندره که خروجی شهر، خیمه‌ها را برای خدمت به زوار شمال‌غرب برپا کرده بودند تا ثابت کنند خدمت به زائران اباعبدالله شیعه و سنی نمی‌شناسد و حقیقتاً حب الحسین یجمعنا... ▫️▫️▫️ جمع باصفای دیواندره را به مقصد بیجار ترک کردیم... نماز ظهر را که در مسجدالحسین(ع) خواندیم قرآنی‌ها و تربیتی‌های بیجار هم آمده بودند، آن‌جا هم طرح نایب‌الشهید و پویش‌ قرائت سوره فتح و روایت منطقه ما تشریح شد... محصولات فرهنگی هم تقدیم شد و این بار سمت سریش آباد و قروه راهی شدیم ▫️▫️▫️ تا مواکب قروه را هم توجیه و تجهیز کنیم به ادوات تبیین منطقه ما، شب شد و برای این‌که قدری مدیریت زمان کنیم، فرمان را سمت جاده فرعی میان‌بُر چرخاندنیم تا بلکه قدری زودتر برسیم و موکب موچش را هم ببینیم و بعد هم کامیاران... ▫️▫️▫️ در طول مسیر، تاریکی مطلق و سکوت جاده، قدری ناخوشایند بود برای بچه‌ها... تا این‌که تصویر روبه‌رو در دل تاریکی، دلم را آشوب کرد... یکی وسط جاده دراز کشیده بود، موانعی هم جاده را مسدود کرده بود... ▫️▫️▫️ تمام سناریوهای مواجهه با قطاع‌الطریق و... در ذهنم مرور شد تا اینکه دیدم سمت راست هم یک جوان نشسته وسط علفزار و زاغ زاغ به ماشین نگاه می‌کند... در همین افکار بودم که توقف کنم یا دور بزنم که همسرم فریاد زد وای تصادف... تازه به خودم آمدم و فرمان خودرو را سمت علفزار گرفتم، نوربالای ماشین دقیقاً روی جوانی بود که بُهت‌زده با صورتی غرق خون و بی‌صدا، ما را نگاه می‌کرد... مطمئن که شدم تصادف است، ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم... جوان نشسته، خیلی آرام بود و بی‌صدا، احوالش را که پرسیدم، آرام جواب داد خوب است و به آن یکی برسم که مدام فریاد می‌زد... نور تلفن را که روبه‌رویش گرفتم، تمام بدنم کرخت شد... از بالای پیشانیش تا وسط فرق سرش کَنده شده بود و خون بود که از سر و صورتش جاری بود... رفتم سراغ آن یکی... او هم جوان بود و ظاهراً هر دو از سر زمین و زراعت بر می‌گشتند، موتورهای‌شان بی‌چراغ بوده و با هم تصادف بدی کرده بودند... بالینش که رسیدم فقط از درد پا ناله می‌کرد سر و صورتش سالم بود، نور چراغ را رویش گرفتم، پای راستش خیلی منظم نبود، گفتم لابد شکسته، بیش‌تر که دقت کردم دیدم خیلی خون‌ریزی دارد، دست که زدم دلم آشوب شد، تقریباً بخش بیش‌تر پا بریده شده بود و فقط ذره‌ای از گوشت و پوست به‌هم متصل بود... برگشتم سمت ماشین، فلاشر ماشین را زدم تا کسی ندیده از روی‌شان رد نشود... ۱۱۵ را گرفتم و بعد هم ۱۱۰ را... شرح حال را که تعریف کردم، توصیه کرد تا آمبولانس می‌رسد، خون‌ریزی را کنترل کنم ماشین را زیرورو کردم تا بلکه پارچه تمیزی پیدا کنم و پای مصدوم را ببندم، چیزی پیدا نشد‌... حیران بودم که چه کنم، یکی از بچه‌ها گفت که جعبه‌عقب ماشین پرچم داریم! از محصولات اهدایی، فقط یک پرچم فلسطین مانده بود! ماندم... این کار درست بود یا نه... یک لحظه با خودم گفتم این پرچم سال‌هاست با بوی خون آشناست... سال‌هاست که پای مقاومت است... شاید این‌جا هم بخواهد پای کار مقاومت این جوان بیاید تا نیروهای امداد برسند... پرچم را برداشتم و دویدم سمت جوان پرچم را که از زیر کمرش رد کردم، ناله‌اش بلند شد، دور پایش گره زدم، حالا تمام التماسش این بود که گره را شُل کنم... اما باید خون‌ریزی مهار می‌شد و چاره‌ای نبود... تا امداد برسد، سعی صفا و مروه ما شده بود مسافت ده‌متری این دو جوان... شماره بستگان‌شان را گرفتم... تا اقارب‌شان برسند، امداد هم رسید... حالا من بودم و یک بطری آب که دست‌های خونی‌ام را تطهیر کنم یا پرچم مقاومت فلسطین را... 🗓
 ۴شنبه
شب|۱۵مرداد۱
۴۰۴|
▫️@qoqnoos2
«نایب‌الزّیاره» ای نسیم صبح‌دم که از کنار ما عبور می‌کنی زودتر اگر رسیدی و دست و صورتی به گوشۀ ضریح او کشیدی و از شمیم وصل شادمان شدی، لطف کن از تمام شاخه‌ها و برگ‌ها رودها و چشمه‌ها کوه‌ها و تپّه‌ها از تمام گام‌ها، شتاب‌ها، درنگ‌ها با دلی شکسته، یاد کن لطف کن از تمام بازمانده‌ها از تمام غنچه‌های بی‌پناهِ غزّه و عراق و شام از عقیق‌های بی‌یمن از اویس‌های بی‌قرَن از کبوترانِ تشنه و به‌هم‌فشردۀ منا با دلی شکسته، یاد کن ای نسیم صبح‌دم، سفر به‌خیر نایب‌الزّیاره باش! ✍🏻 🏷 ▫️@Shere_Enghelab ▫️@qoqnoos2
«موکب‌دار شدیم، موکب‌داری یاد گرفتیم...» (یادداشت برادر عزیزم سید عرفان زمان، از بچه‌های باصفای اهل‌سنت مریوان) سال ٩٢ بود از طرف اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان با جمعی از بچه‌های مریوان رفتیم شهرک سینمایی دفاع مقدس... یک مجموعه اردوگاهی بە نام «فصل رویش»... ▫️▫️▫️ با رایزنی‌ها و پی‌گیری‌ها تصمیم بر آن شد که از سال بعد این اردو را تابستان‌ها در مریوان هم برگزار کنند، در کنار مزار چهار شهید گم‌نام دفاع مقدس... آن‌جا اوج آشنایی من با انقلاب و نظام و شهداء بود... بچه‌هایی می‌آمدند از روستاهایی که در تمام عمرشان حتی یک‌بار هم از نزدیک آخوند ندیده بودند! اما بعد از ٢٤ساعت، ارتباط بە حدی می‌رسید که با گریه از همان آخوند خداحافظی می‌کردند... من نمی‌دانم آن آخوندها و طلبه‌ها زیادی کارشان درست بود یا تأثیر آن چهار شهید گم‌نام بود! یکی از شهداء ١٧ساله بود، من هم آن‌موقع ١٧ساله بودم، همیشه شب‌ها کنار قبر او می خوابیدم... زیاد نمی‌خواهم عرفانی‌اش کنم! بی‌خیال... ▫️▫️▫️ خلاصه رفت و رفت و رفت تا سال ١٤٠١ که در دولت شهید رئیسی مرز باشماق برای خروج زائران انتخاب شد، موکب‌دار شدیم، موکب‌داری یاد گرفتیم... من که تو عمرم کربلا نرفتەام، اما نمی‌دانم چرا هر شب که در موکب هستم و... احساس می‌کنم بین‌الحرمین هستم و دارم گریه می‌کنم، نمی‌دانم چرا هر لیوان آبی که به دست زائران می‌دهم، ناخواسته می‌گویم «سلام بر لب تشنه حسین» نمی‌دانم چرا هر زائری کە می‌رود، احساس می‌کنم قلب من هم با او می‌رود... من کە کربلا نرفته‌ام، من که هیچ‌وقت حس نکردەام آن حال کربلا را... نمی‌دانم‌هایی کە در ذهن منِ خادم موکب اهل‌سنت در مرز باشماق روزبه‌روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود... ▫️▫️▫️ بعضی مواقع داستان از جایی شروع می‌شود که فکر می‌کنی پایان راه است و داستان من از موکبی آغاز شد که فکر می‌کردم برای من پایان راه هست... اما تازه اول راه عاشقی بود... ✍️ (با اندکی ویرایش) ▫️@qoqnoos2
«دادگاه بزرگ وجدان» غزه در خون خویش ‌غلتان است دادگاه بزرگ وجدان است دل من بود زیر بمباران... سوخت جانم، چه جای کتمان است؟ هر طرف نعش طفلی افتاده دل من مثل کودکستان است آی دنیا نگاه کن! دل من مثل این خانه‌هاست ویران است مثل آن مادرِ پسرمرده زلف لالایی‌اش پریشان است دل من بس‌که خون از او رفته‌است زرد مانند برگ‌ریزان است نیست باریکه‌ای غریب... ببین غزه دیگر برای من جان است پرچمی زنده، باد را لرزاند شک ندارم زمان طوفان است دل من، رنگ انتقام بزرگ رنگ خون‌خواهی شهیدان است دست و پا می‌زنند خون‌خواران عمر این ظلم رو به پایان است هان! حقوق بشر چه شد؟! غزه دادگاه بزرگ وجدان است ✍🏻 🏷 | | ▫️@Shere_Enghelab ▫️@qoqnoos2
«چه شد، آه! دل از قافله جا ماند؟» (سروده برادر عزیزم، هنرمند شاعر هیأتی، آقا یوسف رحیمی) چه سِرّی‌است؟ چه رازی‌است؟ چه ناز و چه نیازی‌است؟ غم هجر عجب قصۀ پرسوزوگدازی‌است ببینید که این دهر عجب شعبده‌بازی‌است که در روز و شبِ هر دل آشفته فرودی و فرازی‌است یکی با من دل‌سوخته از صبر غریبانۀ ایوب سخن گفت یکی پیرهن صبر به تن داشت و از غربت و دل‌تنگی یعقوب به من گفت یکی بر لب او نام اویس آمد و از رایحۀ روشنی از سمت قَرَن گفت یکی محو علامات ظهور و... سخن از غزّه و از شام و یمن گفت یکی از غم آوارگی و داغ وطن گفت ولی هر چه که گفتند فقط تازه شده داغ من و این دل مشتاق من و این دل جامانده‌ام از قافلۀ عشق چه شد، آه! دل از قافله جا ماند؟ از آن سیل خروشان چه شد این قطرۀ دل‌تنگ جدا ماند؟ دلم تشنۀ یک جرعه از آن آب بقا ماند چرا ماند؟ کجا ماند؟ اسیرانه ز پرواز رها ماند در این برزخ تردید چرا ماند؟ چه دل‌گیر شده لحظه‌به‌لحظه همۀ عمر برایم چه شد سعیِ صفایم؟ چه شد هروله‌هایم؟ بلند است به فریاد صدایم که من تشنۀ یک بوسه بر آن خاک بر آن حسرت افلاک بر آن تربتِ پاکِ حرم کرب‌وبلایم یکی با جگر سوخته از آتش هجران به من گفت بیا سر بگذاریم به صحرا و بیابان بگو راه کدام است؟ یکی با دل آشفته و با حسرت بسیار به من گفت دلم تشنۀ دیدار دلم تشنۀ دیدار امام است یکی گفت بیا عاشق مهجور از این فاصلۀ دور فقط مرهم زخم دل مجروح سلام است یکی گفت بیایید که موجیم که آسودگی ما عدم ماست که این حسرت جان‌کاه که این غربت ناگاه برای من و تو فیض مدام است بیایید که این شوق مضاعف قعودی است که ماقبل قیام است یکی گفت خدایا چه کنم چاره؟ که این داغ عظیم است یکی گفت بیا ای دل جامانده خدای من و تو نیز کریم است بیا، بال سفر بال نسیم است بیا، بال و پری هست امید سفری هست که پرواز در این راه اگر چه شده دشوار ولی باز اگر عاشق و دل‌باخته باشی اگر از عطش و داغ دلت از نم اشکت پر پرواز و سفر ساخته باشی شود روزیِ تو لحظۀ دیدار شود رزق تو این‌بار طواف حرم یار طواف حرم سیدالاحرار همان صحن خدایی همان پنجرۀ صبح رهایی :: بیا هم‌سفرِ عشق بیا دل بسپاریم به جاده بیا پای پیاده اگر شعله آهِ دل سوزان خود افروخته باشیم امید است که توفیق، رفیق دل ما باشد و این مرتبه ما هم‌سفر جابر دل‌سوخته باشیم بیا زائر دل‌سوخته باشیم بیا، عشق در این جاده چراغ است «چراغی که فروزندۀ شب‌های فراق است» بیا دل بسپاریم به این راه به این سیر الی‌الله که یک‌روز از این جاده به سرمنزل عشاق رسیدند همان‌ها که دل از خویش بریدند همان‌ها که به جز دوست ندیدند همان‌ها که شنیدند در این راه صدای دل خود را بیا دل بسپاریم به این راه به این زمزمه‌هایی که به ناگاه به گوش دل‌مان می‌رسد از دور بیا گوش کن این زمزمه را زمزم جاری‌است پر از عطر بهاری‌است صدای سخن جابر انصاری اگر نیست صدای سخن کیست؟ که در حال سلام است به سالار شهیدان و به یاران شهیدش ببین دشت لبالب شده از عطر نویدش شده زنده دل هر کسی از گفت و شنیدش: «عطیه! عجب عطر نجیبی عجب رایحۀ روح‌فریبی عجب نفحۀ سیبی... رسیدیم به سرمنزل عشاق رسیدیم به خاک حرم عشق به آن قبلۀ آفاق بیا دل بسپاریم به جاری فرات و بشوییم دل از غربت راه و بشتابیم به پابوسی خورشید نجات و شفیع عرصات و قتیل‌العبرات و بمیریم به پایش بگردیم فدایش که باشیم یکی از شُهدایش که ما نیز در این مقتل عشاق دگر هم‌قدم مسلم و جونیم دگر هم‌نفس حرّ و حبیبیم که ما نیز شهید غم مولای غریبیم شهید حرم کرب‌وبلایی» :: به او هم‌سفرش گفت: «اگر چه که پر از شوق و امیدیم ولی دیر رسیدیم در این معرکه تیغی نکشیدیم در این واقعه داغی نچشیدیم نه رزمی نه نبردی نه بر چهره نشسته‌است غبار غم و دردی مگر می‌شود آخر که ما هم‌دم این قافله باشیم؟» ولی جابر دل‌سوخته ناگاه به او داد جوابی که چنان تشنه‌لبی را برسانند به سرچشمۀ آبی به او گفت: «شنیدم که فرمود: حبیبم، رسول دوسرا حضرت خاتم اگر از عمل خیر گروهی دل تو شده مسرور همان اَجر برای تو هم ای عاشق صادق شده منظور تو دل‌دادۀ هر قوم که باشی شوی روز حساب از پی آن قافله محشور تو هم هم‌دم آن طایفه در روز جزایی» :: عجب حُسن ختامی عجب لطف تمامی عجب فیض مدامی چه زیباسخن و نیک‌کلامی عجب فوز عظیمی! چه مولای کریمی! بیا ای دل بی‌تاب که از کعبۀ احباب رسیده‌است شمیمی که از سوی جنان باز وزیده‌است نسیمی تو ای دل چه نشستی! اگر چون صدف اشک شکستی ولی لحظه‌ای از پا ننشستی که گفته‌است که از قافلۀ عشق جدایی؟ تو این‌جایی و در شور و نوایی تو این‌جایی و در سعیِ صفایی تو از خاک جدایی تو در عرش رهایی کجایی مگر آخر تو کجایی؟ بیا چشم دلت را بگشا خوب نظر کن تو در کرب‌وبلایی تو هم‌راه تمام شُهدایی تو در حال طواف حرم خون خدایی ✍🏻 ▫️@karavanedel ▫️@Yusof_Rahimi ▫️@qoqnoos2
من حال پس از سقوط را می‌فهمم آشفته‌ام این خطوط را می‌فهمم برگشته‌ام از بهشتِ بین‌الحرمین آدم شده‌ام... هبوط را می‌فهمم 📝 ▫️@ShereHeyat ▫️@qoqnoos2
«امید است دیگر...» (یادداشتی برای برادر مجاهد هیأتی‌ام امید توسنگ) است دیگر... نامت که باشد، دست خودت نیست، بخواهی‌نخواهی، غم‌کش دیگرانی و تکیه‌گاهی و یاری و یاوری و... نگرانی و... امید دگرانی... در واقع، دیگر کسی «دیگری» نیست، همه تویی! خودِ خودت! خودت هستی، «منِ» وجودی‌ات بسط یافته و ما شده و «دیگری» را هم جزئی از خود کرده‌ای... ▫️▫️▫️ روحت باید سعه یافته باشد، قد روحت باید بلند شده باشد تا بتوانی غم‌های دیگران را غم خودت بدانی... و روح بارها این افق را زده بود! چه وقتی که غم‌خوار استان‌ها بود و سنگ صبور سی‌وشش رابط استانی و مَحرم راز یک ایران هیأت، چه وقتی که در ستاد مهرواره هوای‌نو، آیین مهرورزی و مهرافروزی هیأتیان را مشق می‌کرد و آن حادثه تلخ برایش رقم خورد و یک پلاتین نیم‌متری مهمان ران پایش شد... چه این روزها که خادمی سیدالاحرار، درد تمام آزادگان عالم را در دلش روشن کرده و برای غزه آرام و قرار نداشت... ▫️▫️▫️ عاشق خانواده و زندگی و همسر و زینب و‌ زهرایش هست، نه این‌که چون غم‌خوار یک جهان گردیده، زن و زندگی‌اش را فراموش کرده باشد... اصلاً مگر می‌شود آن دوقلوهای نازنین و معصوم را فراموش کرد؟ این را بارها و بارها در رفتارش فریاد زده، در سفرهای بسیاری که با هم هم‌قدم شدیم... می‌دانید که مردها کم‌تر می‌گویند و گاه صدای رفتارشان از گفتارشان بلندتر است... ▫️▫️▫️ اربعین امسال، از مدت‌ها پیش با این‌که هنوز آثار تصادف سنگین اسفندماه از بین نرفته بود و لنگ‌لنگان قدم برمی‌داشت، درد بچه‌های غزه، آرام و قرارش را گرفته بود... در تکاپو بود برای نشان‌دادن چهره ضدصهیونیستی اربعین امسال، برای رساندن فریاد مظلومیت مردم مظلوم غزه به جهانیان... برای جمع‌آوری کمک‌های مردم جهان برای فلسطین... در همین مدت هم با همت و جِدّ و جهد او بود که چیزی قریب به ۳۰ میلیارد تومان برای کمک به غزه ارسال گردید... با همین وضع جسمی راهی اربعین شد، نه با پرواز و چارتر و... نه! با ماشین و همراه ... این را گفتم که گمان مبرید... ولش کن... همراه با و ، دو عزیز هنرمندِ غیرت‌مندِ دردمندِ توانمندی که اگر می‌خواستند می‌توانستند هر کجای دیگری با هر تیم رسانه‌ای و تلویزیونی و تلوبیونی و... دیگری با شرایط و امکانات بسیاربسیار بهتر و دست‌مزد و صله بسیاربسیار بیش‌تر، نه برای مجلس عیش و عشرت! نه، برای همین برنامه‌های اربعینی، راحت بیایند و برگردند و تسبیح عمل به تکلیف را هم بر گردن بیافکنند و از ته حلق هم خدا را بر توفیق خدمت به حسینش حمد گویند! در طول ایام اربعین متمرکز بر همین هدف، موکب‌به‌موکب هرکجا که رنگی از مقاومت داشت، حاضر می‌شدند و روایت مقاومت اربعین امسال را ثبت و‌ ضبط می‌کردند که بخشی از نتایج و حاصل این زحمات را در شبکه‌های اجتماعی می‌توانید ببینید... از کانال احرار تا مشعر و اربعین... ▫️▫️▫️ روز اربعین، کربلا، انتهای قصه بود... تیغه آفتاب که عمود می‌شد و از وسط آسمان عبور می‌کرد، قافله باید را از صحن عقیله آغاز می‌کرد و به سمت بیت‌المقدس راهی می‌شد... تا آزادی‌خواهان جهان، از یمن تا افغانستان، از لبنان تا تونس، از ایران تا فلسطین فریاد برائت از مستکبران و ظالمان سر دهند... اتمام این حج بی‌برائت جایز نبود... یک هفته‌ای بود که در این مسیر، از نجف تا کربلا، موکب‌موکب، قدم‌قدم رفته بودند و آمده بودند، اگرچه لنگ‌لنگان... اما هیچ‌وقت عقب نمی‌ماند... این را می‌گوید... اما روز اربعین، کربلا... اوضاع فرق می‌کرد... می‌گفت برید، من هم می‌آیم... اواخر مسیرةالاحرار بود... نمی‌دانم چه شد... صدای شکستنی آمد و دیگر قدم از قدم برنداشت... کمک کردند، سوار یک گاری شد و راهی محل اسکان... و چه شیرین که محل اسکان و سکینه‌مان در کربلا هم مسکن برادران فلسطینی بود... ▫️▫️▫️ زیاده نگویم... آمپول و استراحت و دارو افاقه نکرد، شنبه فردای اربعین، تصویربرداری پزشکی می‌گفت هم پلاتین و هم استخوان هر دو از همان ناحیه قبلی شکسته‌اند! فردای اربعین بود و از نمایندگی بیمه و... هم خبری نبود... اوضاع پا هم هر لحظه بدتر می‌شد، همان کربلا پا را گچ گرفتند و با سواری راهی مرز... از مرز هم با همان ماشین راهی قم... این‌ور و آن‌ور بزن تا پزشک حاذقی پیدا شود... - باید پلاتین را خارج کنیم و پلاتین جدید، جاگذاری کنیم...، بیمارستان دولتی هم عمل ندارم... همه فرایند شش‌ماه پیش باید دوباره از نو تکرار شود! ▫️▫️▫️ اگر این متن را با تأخیر نخوانید، الآن باید بی‌هوش در اتاق جراحی، منتظر دسته‌های دعا و توسل شما باشد که برایش ارسال می‌کنید... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ان‌شاءالله اگر توفیق یار باشد، اربعین‌نوشت‌های امسال را اگرچه با تأخیر، تقدیم خواهم کرد... اما قبل از آن، مرور نوشته‌های این روزهای پارسال، خالی از لطف نیست... اربعین‌نوشت۱۴۰۳(سال گذشته): «موکب حضرت قائم(عج) با حضور سید کاظم روحبخش» اربعین‌نوشت۱؛ ۱از۲ اربعین‌نوشت۱؛ ۲از۲ «عبور از روی دریاچه سد دیاله تا خانه‌ای در مجاورت بهشت» اربعین‌نوشت۲؛ ۱از۳ اربعین‌نوشت۲؛ ۲از۳ اربعین‌نوشت۲؛ ۳از۳ «موکب‌کاروان سیار حسن مرادی» اربعین‌نوشت۳؛ ۱از۳ اربعین‌نوشت۳؛ ۲از۳ اربعین‌نوشت۳؛ ۳از۳ «بودرةالاطفال لاموجود!» اربعین‌نوشت۴ «طبر! سرویس شدیم!» اربعین‌نوشت۵؛ ۱از۲ اربعین‌نوشت۵؛ ۲از۲ «خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» اربعین‌نوشت۶؛ ۱از۴ اربعین‌نوشت۶؛ ۲از۴ اربعین‌نوشت۶؛ ۳از۴ اربعین‌نوشت۶؛ ۴از۴ «کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» اربعین‌نوشت۷؛ ۱از۳ اربعین‌نوشت۷؛ ۲از۳ اربعین‌نوشت۷؛ ۳از۳ «امام‌جمعه‌ای که با تاکسی به نمازجمعه می‌رود!» اربعین‌نوشت ۸؛ ۱از۳ اربعین‌نوشت ۸؛ ۲از۳ اربعین‌نوشت ۸؛ ۳از۳ ✍️ ▫️@qoqnoos2
«اگر زنده بودیم، بعد از اربعین...» (اربعین‌نوشت یک؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۱شنبه|۱۸مرداد۱۴۰۴|۱۵صفر۱۴۴۷| «نوشتن» هم توفیق می‌خواهد! همین‌طوری که نیست... آن‌ها که رخصتش را دارند، قدرش را بدانند... وگرنه مثل من گرفتار می‌شوید و ده روز از اربعین می‌گذرد، تازه شاید اجازه دهند شروع کنی، اگر جواز ادامه‌اش را نگیرند! اگر بدانید این دانه سرنخ کلمات را کی و کجا نشان گذاشته‌ام و حالا دارم رج‌شان می‌کنم! گاه پشت فرمان در مسیر مرز، گاه در موکبی بین راه... گاه در حرم... نجف، کربلا، حتی قم، همین چندشب پیش که کنج حرم کار داشت تمام می‌شد و قرار سر رسید و باز هم ماند برای امروز و این لحظات... که همین حالا هم نمی‌دانم به سرانجام می‌رسد یا نه! خوش به حال آن‌ها که در لحظه نوشتند و منتشر کردند... مثل مرتضی رجائی، مثل کانال دل‌گویه و خیلی‌های دیگر... و بدا به حال من که از قطار روایت جا ماندم... هم‌چنان که از قطار راویان و از صف شاهدان و صفوف شهیدان... ▫️▫️▫️ از عیادت امید برمی‌گردم مشعر، روز شهادت امام رضا(ع) است و دفتر خبری نیست... می‌نشینم و واژه‌های قسمت اول را مرتب می‌کنم و همین مقدمه‌ای را که می‌خوانید اضافه می‌کنم... برمی‌گردیم به یک‌شنبه قبل از اربعین... ▫️▫️▫️ تا اربعین چند روزی بیش‌تر نمانده است... آخر هفته اربعین است و یک‌شنبه هم آمده و هنوز تکلیف من مشخص نیست... بچه‌ها همه عازم شده‌اند، یک‌به‌یک و گروه‌گروه رفته‌اند... ▫️ چه اربعینی است امسال! اگرچه به این تحیر قبل از اتفاقات یا بخوانید ابتلائات عادت کرده‌ام، اما این ماه‌ها و روزها خیلی فرق می‌کند... به قول داده‌ام پسر خوبی باشم و همان بالای درخت، مثل بچه آدم بنشینم و کاری به کار لباس هیچ پادشاهی نداشته باشم و غزل «شرمندگی» هم سر ندهم... هرچند می‌دانم پسر خوش‌قولی نخواهم بود، اما فعلاً سر قولم هستم... ▫️ یک هفته‌ای هست که این تردید در رفتن و ماندن، کش آمده... در همین کشاکش رفتن و نرفتن، سناریوهای مختلفی را هم مرور کرده‌ایم... پیشنهاد جدی‌ام رفتن از مرز است... هم دلم برای و و و سایر بچه‌های باصفای مریوان و باشماق تنگ شده، هم برای دریاچه زریوار و مقر حاج احمد و... هم در این شرایط کشور، رفتن از کردستان و عبور از این مرز و دیدن شرایط اقلیم و موکب کسنزانیه و... را لازم می‌بینم، هم هوای متفاوت این منطقه و خلوتی غیرقابل مقایسه‌اش با سایر مرزها و... وسوسه‌انگیز است... اما چند چالش وجود دارد، طولانی‌بودن مسیر تا نجف، داخل خاک عراق؛ شیوه برگشت تا مرز باشماق در عراق و هزینه‌ای که نسبت به مرزهای معمول کمی بیش‌تر می‌شود... اما هیچ‌کدام از این چالش‌ها به اندازه تصمیم جمعی هم‌راهان اهمیت ندارد. ▫️▫️▫️ هنوز ارز مسافرتی را نگرفته‌ایم، یعنی شرایطش نبود که بگیریم، آخرسر، دقیقه نود که تصمیم بر رفتن قطعی می‌شود، از این‌ور و آن‌ور مبلغش را جور می‌کنیم و برای خرید اقدام می‌کنیم، اما برق‌های شعبه پست‌بانکی که انتخاب کرده‌ایم، رفته! سر ظهر است و درب بانکی که با رفتن برق تعطیل شده، بسته می‌شود! ما هم به امید این‌که ارز را از شعب دیگر تا مرز خواهیم گرفت، راهی می‌شویم... ▫️▫️▫️ دارد دستی به ماشین می‌کشد، می‌پرسد ماشین نیازی به تعویض روغن ندارد؟ دفترچه را نگاه می‌کنم، دقیقاً وقتش هست! اما امیرحسین که کربلاست... چاره‌ای نیست، در راه چشم می‌اندازیم تا اولین تعویض روغنی توقف کنیم... به استقبال می‌آید و راه‌نمایی می‌کند به داخل، می‌گوید شما بودید زنگ زدید؟ نگو یک جک دیگر زنگ زده و او هم منتظرش بوده... می‌گوید واسکازین را کی عوض کرده‌اید؟ یادم نمی‌آید عوض کرده باشم! می‌رود بازدیدی می‌کند و می‌گوید خطرناک است، حساب‌وکتابی می‌کند... و می‌گویم اگر زنده بودیم، بعد از اربعین... ▫️ عوارضی تاکستان را رد می‌کنیم، فاطمه می‌گوید یادش به‌خیر، زمان آقای رئیسی، ایام اربعین عوارضی‌ها را رایگان کرده بودند... ▫️ به خرم‌دشت، می‌رسیم، توقع دارم شهر را با تصاویر شهید پوشانده باشند، اما هرچه بیش‌تر گشتم، کم‌تر اثری یافتم... دنیا است دیگر... باید نه فقط بچه‌های خرم‌دشت، نه همه نوجوانان قزوینی، نه همه نسل‌های امروز و فردای ایران اسلامی، بلکه نسل‌درنسل، همه آنانی که فطرت پاک و روح آزادی‌خواهی دارند، با اسطوره‌ای مثل ، جان بگیرند... اما چه می‌شود کرد که از شاه‌نامه، فعلاً فصل سهراب‌کشی را ورق می‌زنیم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2