eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
370 دنبال‌کننده
171 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
لقمه ی حرام رو چه عرض کنم لقمه ی شبهه ناک هم آدمو از مسیر اصلی دور میکنه به این حکایت دقت کنید👇 همتون آیت الله شیخ فضل الله نوری رو میشناسید همون مرجع تقلیدی که حق گفت و وقتی دید مشروطه شرع مقدس اسلام رو رعایت نمیکنه فریاد زد این مشروطه حرام است😊 آقاشيخ فضل الله پـسري داشت که درجلسات بيش از بقيه اصرار داشت كه پدرش را اعدام كنند.😳 يكي از بزرگان گفته بـود, مـن بـه زندان رفتم و علت را از شيخ فضل اللّه نوري سؤال كردم . ايشان فرمود:خود من هم انتظارش را داشتم كه پسرم چنين از كار درآيد. چـون شـيخ شهيد, اثر تعجب را در چهره آن مرد ديد, اضافه كرد:اين بچه در نجف متولد شد. در آن هـنگام مادرش بيمار بود, لذا شير نداشت .مجبور شديم يك دايه شيرده براي او بگيريم . پس از مـدتي كه آن زن به پسرم شير مي داد, ناگهان متوجه شديم كه وي زن آلوده اي است , علاوه بر آن از دشمنان اميرالمومنين (علیه السلام ) نيز بود.... بالاخره شیخ به جرم فساددرزمین به دارآویخته شد اما كـار ايـن پـسـر به جايي رسيد كه در هنگام اعدام پدرش كف زد... 📚تربيت فرزند در اسلام ص ۸۹ برای همین دین به آداب انعقاد نطفه،خوراک مادر،شیردادن و لقمه خیلی تاکید کرده 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
اثر لقمه ی حرام تا آنجاست که مارا جرات میدهد مقابل حجت خدا بایستیم😭 همه ی ما شاید اهل کوفه را شماتت کنیم اما خود ما براثرلقمه ی حرام بایستیم مقابل امام زمان عجل الله فرجه👇 لشکر کوفه مشغول به هلهله وپایکوبی بودند تاسخنان امام حسین به دیگران نرسد امام(عليه السلام) در برابر سپاه كوفه ايستاد و از آنها خواست كه ساكت شوند، ولى آنان نپذيرفتند!! امام به آنها فرمود: ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ «وَيْلَكُمْ ما عَلَيْكُمْ أَنْ تَنْصِتُوا إِلَىَّ فَتَسْمَعُوا قَْولي، وَ إِنَّما أَدْعُوكُمْ إِلى سَبيلِ الرَّشادِ، فَمَنْ أَطاعَني كانَ مِنَ الْمُرْشَدينَ، وَ مَنْ عَصاني كانَ مِنَ الْمُهْلَكينَ، وَ كُلُّكُمْ عاص لاَِمْري غَيْرُ مُسْتَمِع لِقَوْلي، قَدِ انْخَزَلَتْ عَطِيّاتُكُمْ مِنَ الْحَرامِ وَ مُلِئَتْ بُطُونُكُمْ مِنَ الْحَرامِ، فَطَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِكُمْ، وَيْلُكُمْ أَلا تَنْصِتُونَ، أَلا تَسْمَعُونَ». ☑️ترجمه: 👇 (واى بر شما! چرا ساكت نمى شويد تا سخنان مرا گوش كنيد؟! من شما را به راه راست دعوت مى كنم، هر كس از من پيروى كند به راه راست هدايت مى شود، و هر كس از من نافرمانى كند هلاك خواهد شد. شما از دستور من سرپيچى مى كنيد و به سخنانم گوش فرا نمى دهيد، چرا كه هداياى شما [جوايزى كه براى كشتن من گرفتيد] تنها از راه حرام بوده و شكم هايتان از حرام پر شده است، و خداوند بر دل هاى شما مُهر زده است. واى بر شما! آيا ساكت نمى شويد؟ آيا به سخنانم گوش فرا نمى دهيد؟). 😔😔😔😔😔 📚عاشورا ريشه‏ ها، انگيزه‏ ها، رويدادها، پيامدها» 👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔹🔷🔹🔷🔷 شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه عباسی، علاقه فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آن‌ها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را برعهده بگیری یا آن که همین امروز با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی. شریک گرچه پذیرفتن هریک از این سه کار را دشوار می‌دید؛ ولی با خود فکر کرد و گفت: حالا که ناچارم، سومی بر من آسان تر است. ⚪️⚪️⚪️⚪️⚪️ به دستور خلیفه لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نه خورده و نه دیده بود، با اشتهای کامل خورد. سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید. طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. 👈 روزی با متصدی پرداخت حقوق بر سر دریافت حقوق بگومگو کرد. متصدی به او گفت: تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می‌کنی؟ شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام! ---------- 📚مجموعه آثار شهیدمطهّری (رحمة الله علیه)، ج ۱۸. 👇👇👇👇👇👇 @rahimiseyed
صبح شد و زیبایی صبح رودیدی درسته باچشمای خواب آلود به سرکار یاکارخونه مشغول شدی ولی به این فکر کن که زندگی جریان داره خدارو بی نهایت شکر😊 👆ماسوله‌.یکی از روستاهای فومن.گیلان @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا،خانم اصلا یه سوال چقدر سعی کردی تاحالا مومن باشی؟ نگو مومن هستیم که تا مومن شدن خیلی راه داریم به این سخن زیبا دقت کن👇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امام صادقمون علیه السلام میفرمایندکه: 🔽🔽🔽🔽🔽 فازَ وَاللّه ِ الأبرارُ، أتَدری مَن هُم؟ هُمُ الَّذینَ لا یُؤذونَ الذَّرَّ ؛ 😁متوجه نشدی؟ خب ترجمش رو بخون☑️ به خدا سوگند، نیکوکاران رستگارند. آیا می دانی آنان چه کسانی هستند ؟ آنان، کسانی اند که حتّی مورچه را نمی آزارند. 😐😐😐😐😐😐  (📚بحار الأنوار :ج 2 ص 27 ح 5) مورچه رو هم آزار نمیدن ما که دست ازآزاردادن انسانها برنمیداریم با شرارتمون با ظلممون با حرف وسخنمون ... پس سعی کنیم شیم☺️ 💚باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
موضوع:عاشقانه 👇👇👇👇👇 دختر از دکان بیرون نرفته بود که ابومحمد از جاپرید و گفت:بمان دخترعبدالله! دختر ایستاد وابومحمد به اونزدیک شد وگفت:من درگوش اوصحبت میکردم توچگونه شنیدی؟ _برایتان درس عبرت شد که زین پس صحبت های محرمانه را دردکان نگویید ابومحمد به توبه نگاه کرد و سری تکان دادسپس آهسته گفت:باشد توهم زین پس اینگونه جسورانه صحبت نکن برایت بدتمام نشود توبه از جابرخاست وگفت:این ضعیفه من را نشناخته وگرنه اینگونه رجزخوانی نمیکرد زن برگشت و به توبه نگاهی کرد و گفت:هرکه باشی عاقبت خانه ی قبر جایگاه همه ی ماست توبه غصبناک شده بود ولی نمیتوانست جواب دندان شکنی بدهد از طرفی هم دلهره داشت که آن دختر جاسوس حاکم باشد ابروهایش را درهم کشید و نزدیک شد و با عصبانیت گفت:ببین ضعیفه من را همه ی شهر میشناسند من توبه بن حمیر هستم کسی نتوانسته مقابل حرفم حرفی بزند حالا تو من را با حاکمی مقایسه کردی که ظالم است بگوببینم فی المثل چه بایدبکنم آن کنیزک ها امروز نشد فردا دستگیر مردان هوس ران خواهند بود دختر از پشت نقاب به توبه نگاهی کرد فقط چشمانش دیده میشد و با صلابت گفت: قبلا هم گفتم می خواهی مثل حاکم نباشی مردباش و کنیزک هارا به خانه وزندگی برگردان! دختر دیگر توقف نکرد و از دکان خارج شد توبه خنده ای کرد و گفت:این دیگر از کدام قبرستان به اینجا آمده بود اگرضعیفه نبود اورا کشته بودم. خالد کاسه شربت عسل را به توبه داد توبه فوری کاسه را سرکشید و با پشت دست سبیل هایش را پاک کرد ابومحمد با خنده گفت:این حرف ها خزعبلاتی است که تورا از کار وکاسبی دورمیکند *********** شب در میان نخل های خرما آتشی روشن بود و‌ اوباشی که زیرمجموعه ی توبه بودند دور آتش گرفته و به خنده وصحبت میگذراندند توبه با عجله از خیمه خارج شد و بین دوستانش آمدوگفت: شعر تازه ای گفتم طباخ صدا زد:هلاک شعر هایت هشتیم بخوان رفیق! مسلم که شریک همه کارهای توبه بود به متکایی تکیه داده بود و از میان کاسه یک مشت نخود برداشت وگفت:بخوان اگر زیبا بود یک بلال بیشتر هدیه داری توبه نگاهی به بلال های روی آتش کرد و دیگران خندیدند مسلم نخود دردهانش ریخت و زیرلب خنده ای کرد وقتی متوجه عصبانیت توبه شد خنده اش را جمع کرد توبه به کاغذی که دردست داشت نگاهی کرد وگفت: ابرها میدانند که چندی دیگر توبه یکه تاز میدان میشود حاکم که شکست خورده میماند جواهراتی که تا بلاد های گوناگون به فروش میرسد وکنیزکانی که پس از جنگ ساق پای خستیمان را ماساژدهند. همه فریادزدند و کف زدند عبدالله برادر توبه خنده ای کردو گفت:منکه میدانستم توبه از صبح که فهمیده این کاروان پراست از کنیزک هوش وحواسش از جواهرات بیشترسمت کنیزهای بیچاره است. ابراهیم دستی به شانه ی عبدالله زد وگفت:حقا وانصافا درست گفتی عبدالله مسلم صدازد:هنوز توبه دهان باز نکرده بود من میدانستم میخواهد ازغارت کردن کاروان حاکم شعربخواند آنها بی دلیل بر هرسخن یاوه ای میخندیدند توبه بر روی کرسی نشست ،عبدالله به خالد گفت:خالد دمنوشی برای توبه بریز خالد از روی آتش کتری برداشت و در فنجانی دمنوش ریخت وجلو توبه نهاد عبدالله برخواست و بلال های بریان شده را به سمت دیگران پرت میکرد تا بلال به دست ابراهیم رسید توبه صدازد:ابراهیم اگر این بلال داغ را بتوانی به سرعت بخوری پیش من جایزه داری؟ _چه جایزه ای؟ _جایییززززه؟ یک گوسفند فربه ابراهیم بی معطلی شروع به خوردن بلال کرد و مابین خوردن دهانش را بازمیکرد و نفس میکشید لحظه ای نگذشت که بلال را نیمه تمام روی زمین انداخت وفریادزد:سوختم سوختم همه ی دهانم سوخت مسلم باخنده گفت:دهانت را رهاکن این سوختن گمانم تا فیهاخالدونت سوخته توبه خنده ای کرد و صدا زد:حق با مسلم است تو ابراهیم سر آنکه کم نیاوری تمام بدنت را سوزاندی توبه به عبدالله نگاه کرد وگفت:عبدالله تواگر یک ذغال سرخ شده درکف دست بگیری جایزه داری _چه جایزه ای ارزشش را دارد که تمام دستم را نابودکنم توبه به سمت شهرنگاهی کرد وگفت:همانطور که برای اسماعیل کنیز خریدم تو ذغال دردست بگیر من یکی از کنیزانی که امروز دیدم برایت میخرم مکرم از گوشه ای پرید وصدازد من ذغال دردست میگیرم همه خندیدند توبه صدا زد نمیتوانی بچه!فاتحه ی دستت را میخوانی _من میتوانم ارباب _باشد قول همین قول ابراهیم خنده ای کرد وگفت:مکرم من یک بلال خوردم پشیمان شدم به نظرم به توبه بگو غلط کردم وذغال دردست نگیر یک کنیز ارزش سوختن ندارد مسلم صدازد:نه اتفاقا کنیزش زیبارو باشد ارزش یک عمرسوختن رادارد عبدالله به مکرم نگاه کرد وگفت:من مغزخرنخورده ام مکرم ولی تو برای کنیزحاضری بسوزی بسم الله.
مکرم به خنجر ذغال هارازیروروکرد چشمانش هراسان بود ولی مشتاق به پیروز شدن خالد نگاهی به مکرم کرد وآهسته گفت:مکرم ذغال داغ است میسوزاند ولی اگر برای رسیدن به یارباشد ارزشش رادارد پس مردباش مکرم که تازه میخواست جوانی و بیست سالگی را تجربه کند سری تکان دادوبه اشاره ای با خنجر ذغال بزرگی به بالا پرت کرد همه ازترس به عقب رفتند و مکرم بسیار ماهرانه دستش رازیر ذغال گرفت و فریادی زد توبه دمنوش را سرکشید و به مکرم نگاه میکرد مکرم دستش را مشت کرد و فریاد بیشتری زد چشمانش پرازاشک شده بود ولی ذغال را رهانمیکرد مسلم صدا زد مرحبا مکرم تارسیدن یک لحظه مانده خالد صدا زد:مکرم ذغال را رها کن توبه میپذیرد ابراهیم به توبه نگاه کرد وگفت:قبول است؟ توبه سرش را تکان دادولبخندی زد مکرم دستش را بازکرد و خالد با عجله ذغالی که به دستش چسبیده بودرا برداشت و برزمین انداخت همه برای مکرم کف وسوت زدند توبه صدازد:آفرین مکرم بعدازکبوتربازی هنرنمایی و مردشدن هم بلدی مکرم بین خنده وگریه گفت:کنیزبرایم میخری؟ توبه سرش تکان داد و گفت: آری مسلم گفت:کنیزبرایت میخرد اما یک کنیز سیه چرده که بیست سال ازخودت بزرگترباشد باز صدای خنده فضا را پرکرد توبه باصلابت گفت:نه!برای مردی که حاضر باشد اینگونه پای رسیدن بسوزد بهترین کنیزش را میگیرم طالب طباخ دوید و دایره ای برداشت وشروع به دایره زدن کرد مکرم باشادی لودگی میکرد ناگهان توبه به آتش خیره شد و سکوتی وجودش را گرفت به قلم: @rahimiseyed
تمام اهل سما تمام اهل زمین بـه يُمن مقدم تو زبان گرفته چنین نورُ الهُدی زینب عقیله یا زینب خاک سر کویت عرش خدا زینب سیدتی زینب…   تو مهر و مهتابی گوهر نایابی تو کوهی از عشق حضرت اربابی بـه عالمین زینب نور دو عین زینب حقیقت ِ زهرا جان حسین زینب سیدتی زینب…   روح مناجاتی قبله ي حاجاتی جان بـه فدایت کـه عمه ي ساداتی عنایتی زینب بـه جمع ما زینب تا بشویم اهل کرببلا زینب سیدتی زینب… @rahimiseyed
همراهان گرامی دوستان عزیز ولادت با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها وروز پرستاربرشما مبارک🙂 @rahimiseyed
دوس داری همه چی مطیع تو باشه؟ همه بندگیت کنن؟ 👆👆👆👆👆 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان رمان رو بخونید میخام ادامشو بنویسم ان شاءالله
موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته بود عبدالله وخالد کنار آتشی که از آن فقط ذغال های سرخ باقی مانده بود نشسته بودند عبدالله به آتش خیره بود و با چوب ذغال هارا جابجا میکرد مکرم یک‌مشت هیزم آورد و خاست برروی ذغال ها بگذارد تا آتش زبانه بکشد خالد صدازد هیزم ها را نسوزانی احمق میخواهیم برویم حیف میشود. عبدالله نگاهی کرد به خالد کرد و با خنده گفت: تو میخواهی بخوابی بخواب،این مکرم باآن قولی که توبه به او داده خواب به چشمانش نمی آید مکرم دست بر زانوی خالد نهاد وگفت:توبه کی به شهر میرود؟ خالد با عصبانیت دست مکرم را کنارزد وگفت:هرزمانی برود به تو ربطی ندارد عبدالله دوباره بالبخندی گفت:نگران نباش توبه یادش برود من به یادش می آورم که کنیزکی سفیدچهره باموی بلند و اخلاقی نیکو برایت خریداری کند مکرم بدون هیچ صحبتی روی زمین نشست عبدالله دوباره به آتش خیره شد وگفت:به نظرت برادرم ازچه ناراحت شد و به خیمه اش رفت؟ _برادرت از چیزی ناراحت نشد یعنی از ما ناراحت نشد من میدانم چه چیزی او را محزون کرد _نه اگر میدانستی تاکنون گفته بودی خالد تکه چوبی را شکست و روی ذغال ها انداخت و گفت:من توبه را بزرگ کرده ام معنای تمام نگاه هایش را میدانم _هه تو توبه رابزرگ کرده ای کذاب؟تو‌هنوز ده سال نشده که توبه تورا ازبازاربرده فروشان طائف خریداری کرد تازه گذشته ازاین به گمانم دوسه سال ازتوبه کوچک‌تری! _مهم این است که میدانم توبه چه مشکلی دارد عبدالله به خیمه ی توبه نگاهی کردوگفت:تاجایی که ما میدانیم توبه کمبودی ندارد راهزنی اش را میکند ثروتش را دارد صدها خاطرخواه بین زنها و کنیزکان دارد تازه بین مجالس شعرا هم جایگاه خاص خودش را داشته و پیش همه ی آنهاعزیزاست. خالد از جا برخاست و گفت:میروم ببینم اگر خواب است بیایم برایت بگویم عبدالله سرش تکان داد و خالد اهسته پرده ی خیمه را کنار زد و داخل خیمه ی توبه شد ناگهان صدای توبه برخاست:مگر طویله است که بدون اجازه می آیی مردک؟ خالد بادلهره گفت:آمدم ببینم چرا اخم هایت را در هم کشیدی ورفتی؟ توبه از همان روی تختش فریاد زد:آخرش خفه ات میکنم خالد این را صبح میپرسیدی خالد به کنار توبه آمد ونشست دست توبه را گرفت وگفت:من تورا میشناسم وقتی یک چیزی آزارت میدهد اینگونه میخواهی بازمین‌وزمان دعوا راه بیندازی توبه به خالد نگاه کرد و گفت:میخواهم بخوابم الان وجود تو آزارم میدهد _تو اگر میخواستی بخوابی چرا از قبل نخوابیدی چشم به سقف خیمه‌دوخته ای و‌حرفهای مارا گوش میدهی _آنقدر بیکار نیستم حرف های امثال شما را گوش بدهم خالد از جابرخاست وگفت: باشد بخواب تا خواب ازچشمانت نرفته است. توبه دستی به صورتش کشید وگفت:غرورم شکسته‌شد یک‌دختر امروز اینگونه با من صحبت کرد خالد لبخندی به لب آورد و‌گفت:غرورت شکسته نشد توبه غضبناک نگاهی به خالد کرد وگفت:پس چه؟ _آن لحظه که به سمت دختر حمله ورشدی تا جواب کوبنده بدهی پس چرا جواب ندادی؟ _چون‌اوضعیفه بود و جواب دادن به او نشانه ی مردانگی نبود خالد سرش را تکان داد و گفت:اما من چهره ات را دیدم توبه سکوت کرده بود خالد کنارتوبه نشست وگفت:وقتی به او حمله ور شدی چشمانش رادیدی چشمانش را که دیدی دیگرنتوانستی سخنی بگویی توبه با عصبانیت از جا برخاست تااز خیمه خارج شود با تندی گفت:برخیز خالد برخیز وبه بسترخوابت برو اکنون هذیان میگویی توبه از خیمه خارج شد و خالد با لبخندرفتن توبه را نگاه میکرد. چند روزی گذشت توبه تمام لشکرش را برای حمله‌ به کاروان تجاری حاکم آماده میکرد مسلم و ابراهیم و مکرم درحال نعل کردن اسب های جنگی بودند تا در روز حمله مجهز باشند عبدالله ظرفی پر از انگور تازه و ظرفی شیر در یک سینی نهاده به سمت خیمه ی توبه میبرد تا پرده ی خیمه را کنارزد صدای فریاد توبه آمد:هرکه هستی سرجایت بمان. عبدالله بیرون خیمه ماندتاصدای اصابت خنجر به ستون خیمه به گوشش آمد آن وقت توبه صدا زد :چه میخواهی؟ عبدالله پرده ی خیمه را کنارزد وداخل شد توبه خنجری دردستش میچرخاند و به ستون وسط خیمه نگاه میکرد عبدالله سینی را گذاشت توبه صدا زد :از مقابل هدف کناربرو عبدالله کناری ایستاد توبه خنجر را پرتاب کرد به کنارستون خورد و برزمین افتاد با عصبانیت دندان هایش را برهم کشید عبدالله با تعجب پرسید:عجیب است که تو هدف را نشناختی توبه سرش را تکان‌داد وگفت:دراین چندسال سابقه نداشته من خنجر به هدف نزنم سپس کنارسینی نشست وخوشه ای انگور برداشت عبدالله هم کنارش نشست وگفت:عاشق شده ای؟ توبه خنده ای کرد وگفت:نه تاملی کرد وگفت:یعنی نمیدانم عاشقی چگونه است عبدالله گفت:چگونه ندارد عاشقی عاشقی است برادر
توبه به چشمان عبدالله خیره شد و گفت:عبدالله‌تو‌ مدت ها در عشق صفیه سوختی عبدالله سرش پایین انداخت توبه ادامه داد:آنقدرسوختی که هرکس تورادید فهمید دلباخته ای حالا میتوانی برایم بگویی عاشقی چیست؟ _گاهی تو از چهره ی کسی لذت میبری این را هوسرانی میگویند کاری که همه ی اشراف بازیچه ی صبح وشام خود کرده‌اند زمانی تو دلتنگ یک نفر میشوی این را خاطر خواهی گویند اما زمانی هست دیدن یک نفر ارامش برایت می آورد به این میگویند عشق. توبه سرش را تکان‌داد عبدالله دست بر شانه ی توبه زد وگفت:برایم بگو دلباخته ی که شده ای؟ به قلم: @rahimiseyed
ما سه نوع داریم ✅صبر در مصیبت: ⬅️که معنایش این است که حوادث تلخی برای انسان پیش می‌آید؛ فقدان ها، فراغ ها، مرگ ومیرها، دست تنگی ها، بیماری ها، دردها، رنج‌ها و از این قبیل حوادث تلخ. این حوادث انسان را در هم نشکند، خیال نکند که دنیا به آخر رسیده است . 🟢🟢🟢🟢🟢 «وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرین الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون » (سوره ی مبارکه ی بقره آیات۱۵۵ و ۱۵۶) ✔️ترجمه:⬇️ قطعاً همه ی شما را با چیزی از ترس، گرسنگی و کاهش در مال‌ها و جان‌ها و میوه ها، آزمایش می‌کنیم و بشارت ده به استقامت کنندگان! آن‌ها که هرگاه مصیبتی به ایشان می‌رسد، می‌گویند: ما از آنِ خدائیم و به سوی او بازمی گردیم! ♦️در این آیه خداوند، به کسانی که در برابر مصائب و مکروهات، صبر پیشه کرده اند، بشارت می‌دهد؛ چراکه آنان مالکیت حقیقی را از آن خدا می‌دانند و او را صاحب حق هرگونه تصرفات در عالم به حساب می‌آورند؛ پس به طور قطع چنین کسی از وارد شدن مصائب و مشکلات متأثر نمی گردد. ---------- ✏️منبع:سبک زندگی فاطمی ص۱۵ 🌼باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما را نماییم گاه امتحان به ترس و به جوع و به امثال آن به نقصان نفس و زراعات و مال بگردید خود امتحان طّی سال بود مژده ی فتح با صابران که بردند با صبر بار گران کسانی که چون محنت آید به پیش شکیبایی آرند، هر لحظه بیش بگویید مائیم از کردگار به او باز گردیم فرجام کار ترجمه منظوم امید مجد، ص: ۲۴. @rahimiseyed
یکی از مصیبت‌ها همسر بداخلاق است. ✅✅✅✅✅ اصمعی (وزیر مامون) می‌گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شده و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ◀️ ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیردارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می‌دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد؛ و زن پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می‌کرد و نق می‌زد، ولی زن می‌خندید و تبسم می‌کرد و با او حرف می‌زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. ◀️وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بداخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانی اش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه بااخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می‌خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: ای اصمعی دنیا می‌گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. امروز گذشت. من که در بیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می‌بودم باز می‌گذشت. یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. ای اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم صلی الله علیه واله شنیدم و می‌خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ◀️ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. من در بیابان به بداخلاقی و تندخویی و زشتی شوهرم صبر می‌کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می‌کنم که ایمانم کامل شود. 😊😊😊😊😊 پیامبر اکرم صلی الله علیه واله می‌فرماید: کسی که بر بداخلاقی همسرش صبر کرده و او را تحمل کند، خداوند به او همان اجری را خواهد داد که به ایوب پیامبر داد و زنی که بر بداخلاقی شوهرش صبر کند و او را تحمل نماید، خداوند به او همان ثوابی را خواهد داد که به آسیه عطا فرمود. ✏️منبع:سبک زندگی فاطمی.ص۱۸ 🌼باماهمراه باشید:👇 @rahimiseyed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای مطالعه ی اینجا کلیک کنید: راهنمایی: شماروی قسمت مورد نظر که بزنید درقسمت جستجو دوصفحه به این اسم پیدامیشود ومیتوانیدبا پرش به قسمت مورد نظربرسید بعضی از قسمت ها دوصفحه میباشد که صفحه ی دوم بلافاصله بعداز صفحه ی اول میباشد سپاس از همراهی شما @rahimiseyed
زبان حال حضرت زهرا سلام الله علیها با پدر والا مقامشان رسول خداصلی الله علیه وآله: مانده‌ام‌در راه حیدر ای پدرجانم ببین آنقدر ماندم به راهش تاشدم نقش زمین گفته بودی دین وآئین‌در ولای مرتضاست من همه جان خودم دادم به راه شاه دین آن‌چنان ضربی به در زد نامسلمان،ای پدر کینه‌ هایی داشت ازحیدربه قلبش این چنین من زپا افتادم وقنفذ به مارحمی نکرد تازیانه شد جزای دخت ختم المرسلین کاش میشدتانبیند همسرم افتادنم فاتح خیبر دگر از پا بیفتدبعداز این طاقت ماندن دراین دنیا نمیباشد مرا تا نبینم بیش ازاین مولاشده خانه نشین شعر از خودم @rahimiseyed
روش تربیتی حضرت زهرا (سلام الله علیها): ✅✅✅✅✅ تشویق و ارتباط علمی با فرزندان یکی از چیزهای ضروری برای کمال انسان تحصیل مطالب ارزشمند علمی است. در این زمینه مهم ترین راه برای دریافت دانشها و بینشها چشم و گوش است. در ا ین میان، کودکان، شنونده خوبی هستند که می‌توان استعداد آنها را به بهترین نحوه شکوفا کرد؛ یعنی باید به آنها آموزش بازخواست کردن همراه با محبت بی شائبه واظهار عواطف خالصانه مادری آن دانش‌ها را از کودکان طلب کرد. ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) در پنج سالگی هر روز به مسجد می‌رفت و از کلمات و مواعظ پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله) مطالبی به ذهن مبارک خود می‌سپردند؛ سپس به خانه می‌آمدند و برای مادر بزرگوار خود بیان می‌کردند و چون امیرالمؤمنین، علی (علیه السلام) به خانه تشریف می‌آورد حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) آنها را برای آن جناب بازگو می‌کردند. روزی حضرت علی (علیه السلام) پرسید: ای فاطمه! تو به مسجد حاضر نبودی از کجا این کلمات را فهمیدی؟ فرمود: هر روز فرزندم حسن (علیه السلام) آنچه پدر بزرگوارم بر منبر می‌گوید بدون کم و کاست و به همان ترتیب برایم بیان می‌کند. 👇👇👇👇👇 این کار مادر، افزون بر انس امام حسن با مسجد سبب می‌شد که وی با شوق و اشتیاق، همه مواعظ کلمات پیامبر را به ذهن بسپارد. ---------- 📚سوژه ی سخنرانی فاطمیه ص۲۴۲ @rahimiseyed