رمان #لیلای_توبه_قسمت_نوزدهم
موضوع:عاشقانه
همه سرگرم شنیدن شعر منهال شاعراهوازی بودند که با تنین خاصی درباره ی شکست در بازی عشق شعر میخواند کنیزکی با لباس بلندی که به تن داشت آرام آرام از بین مردان شاعر رد شد و به اتاق کناری رفت درب اتاق که باز کرد توبه با طاهرنباش صحبت میکرد طاهر درفکربود و بعد از تاملی گفت:مطمئنی میخواهی چنین کاری کنی؟
توبه در مشتش پر از زیتون بود زیتون ها را در ظرف ریخت وگفت:اح طاهر تو که بی عقل نبوده ای سه بار پرسیدی هرسه بارش به تو گفتم آری تصمیمم را گرفته ام
کنیزک کمی به توبه نزدیک شد وگفت:ببخشید پسرحمیر جناب ابوسعیدشما را میخوانند
_نمیدانی چه کاری دارند؟
_رسم نیست کنیز و غلام از ارباب چون و چرا کنند جناب توبه من فقط مامورم بگویم با شما کاری دارند
_بسیارخوب تو برو من می آیم
توبه به طاهر که محو جمال کنیزک بود نگاه کرد دستی به بازوی طاهر زد طاهر با خنده گفت:عجب کنیززیبای روی باادبی توبه
_ادبش نظرت را جلب کرده یا چهره اش؟
صدای خنده ی طاهر بلندشد و گفت:مرحبا توبه مشخص است آدم شناسی
_برخیز گردن شکسته به جمع شاعران برویم
توبه وارد جمع شاعران شد چند نفری برایش بلندشدند ولی اکثرا بادیدن توبه سر درگوش هم کرده و پچ پچ کنان حرف میزدند
توبه به کنار ابوسعیدرفت ابوسعید با اخم گفت:کجایی تو مرد تازه از راه رسیده ای فرستادم بروی طعامی میل کنی رفتی که بیایی
_سرگرم حرف زدن شدم جناب ابوسعید
_صحبت کوتاه کن توبه طومار شعرت را دربیاور که نوبت تو شده
توبه به جمع شاعران نگاه کرد وباصدای بلندگفت:
هر کس را دیدم با تو مقایسه اش کردم
بعد پشیمان شدم
چون تو بی مثالی
هرجا از تو سخن نگفتم پشیمان شدم چون تو تمام سخن منی
هرجا بدون تو رفتم پشیمانشدم چون تو دنیای منی
تو آن بی نظیری که بودن با تو همان بهشتی است که خدا وعده اش را داده
نبودن تو همان جهنمی است که خدا از عذابش گفته
من توبه ام که امروز بهشت را طالبم و از جهنم گریزان
من پسرحمیرم که معترفم به دل دادگی به چشمانت و مجنون شدن برایت
ای کاش تو نیز همچون من باشی
همه ی شاعران برای توبه کف زدند ابوسعید با خنده گفت:عجب تمثیلی به کاربردی توبه نمردیم ودیدیم تو هم از جهنم ترسیدی
همه خندیدند ابوسعید به کنیزک اشاره ای کرد و بعد آهسته به توبه گفت:دعایت مستجاب شد توبه دلبرهم تو را میخواهد
چشمان توبه گردشد ابوسعید با دست به معنای سکوت به توبه اشاره کرد و به شاعران گفت:حضارمحترم بنشینید تا چاکران سفره ی طعامی پهن کنند
سپس به توبه گفت:بیابرویم
توبه دنبال ابوسعید به راه افتاد تا به حیاط خانه رفتند باران زیبایی میبارید توبه متعجب به ابوسعیدنگاه میکرد ابوسعید گفت:چرا از من چشم برنمیداری مرد؟به ایوان روبرو نگاه کن
توبه به ایواننگاه کرد قطرات ریز باران کمی سوی دیدش را کم کرده بود زنی قدبلند زیرایوان ایستاده بود توبه متوجه شد آن زن لیلاست با تعجب به ابوسعیدنگاه کرد
_شناختی توبه؟
_آری شناختم ولی او اینجا چه میکندیعنی شما از کجا خبردارید؟
_دیگر دلباختگی توبه به لیلای اخیلیه برکسی پنهان نیست یادت نرود که او یک شاعره است او نیز از مهمانان جمع زنهای شاعر بود و آنچه میخواندی گوش میکرد.
توبه دوباره به لیلا نگاه کرد
_برو پسر حمیر کمی با دلبر خلوت کن فقط زود بیا تا شاعران سراغت را نگرفته اند
توبه مسرور و شاد شانه ی ابوسعید را فشردوگفت:خدا فرزندانتان را خوشبخت کند ابوسعید
سپس به سمت لیلا رفت تا به ایوان برسد تمام لباس بلند قهوه ای رنگ توبه ازبارش باران خیس شده بود
به ایوان که رسید اول دستی به صورت کشید وگفت:لیلای من اینجا چه میکنی؟
_به به توبه بابزرگترها مینشینی یادت رفت از موصل که برگشتی به لیلاسری بزنی
لیلا نگاهش راازتوبه گرفت
_ناراحتی؟
_ناراحت نباشم؟اگر از دعوت شدگان امشب نبودم که شاید تا ده روز دیگر هم نمیگفتی برگشتی
_نه لیلا به خدا که من تا به شهر رسیدم غلام ابوسعید در پی من بود من هم به اینجا آمدم
توبه سکوت کرد وبازگفت:گذشته ازاین شب بود من هم مراعاتت کردم که شب باعث دردسرنشوم
لیلا بدون اینکه نگاه توبه کند گوشه ی چادرش را به سمت توبه برد و گفت:صورت ومحاسنت راخشک کن توبه
توبه پرچادرلیلا را گرفت وبه صورت کشید همانطور که صورتش را پاک میکردبوی مطلوب چادرلیلا را استشمام کردوگفت:بوی زندگی میدهد لباست لیلا
لبخند بر لب لیلا نشست وگفت:چگونه برایم گردنبند فرستادی توبه؟
_به دستت رسید؟
_آری بسیار زیبابود
_خالد رافرستادم تا به اعظم بدهد اعظم به تو برساند
لیلا چادرش راباز کرد لباس مشکی بلندی به تن داشت عامدا گردنبندراروی چارقدش بسته بود تا توبه ببیند توبه از دیدن گردنبند ذوق بسیاری کرد
لیلا آهسته گفت:دیگر این هدیه ی تورا از خودم جدا نمیکنم
_این ها که هدیه نیست لیلای من توبه جانش را فدایت میکند
_به درستی جانت را برای لیلا میدهی؟
_آری میخواهی بمیرم؟
صدای خنده ی لیلابلندشد وگفت:نه توبه خدانیاورد که لیلا شاهدنبودن توبه باشد
درب خانه ی ابوسعید شاعر بازشد غلام ابوسعیدبیرون آمد و نگاهی کرد ودوباره به داخل بازگشت
لیلا گفت:بهتر است به داخل خانه برویم تا زنها ومردان شاعر متوجه نبودن مانشده اند
لیلا وتوبه از زیر ایوان درآمدند بارش باران صورت هردورا خیس کرد توبه شال کمرش را بازکرد و روی سر لیلا گرفت لیلا گوشه ی شال را بالاگرفت وگفت:توبه توهم سرت را زیر این شال بگیر
آن شب لیلا و توبه شانه به شانه ی هم با فاصله ی اندکی قدم میزدند لیلا به توبه نگاهی کرد وگفت:میخواهم به خاطر خدایی که من را به تو نزدیک کرد یک کاری کنم؟
_چه کاری کنی لیلا؟بگو هرکاری توبگویی توبه برایت مهیاکند
_این خالد سوادخواندن و نوشتن بلداست یا بیشترسواددارد؟
_خالد بن مهجور اصالتا عجم است که در جنگ اسیرشده قبل ازآن کاتب دربار یکی از حکما بوده
_همین خالد غلام تو؟به قیافه اش نمیخورد
_آری او پدرش از درباریان بوده و خودش نیزاعتبارخاصی داشته او همیشه بهترین پیشنهادها را داده است
_بسیارخوب یک بار هم تو به او پیشنهادی بده
_چه پیشنهادی؟
_ازدواج با شخصی که ارزشش را داشته باشد
توبه با تعجب به لیلا نگاه کرد لیلا زیر لب گفت:اعظم
توبه تاملی کرد ناگهان درب خانه ی ابوسعیدبازشد طاهرنباش بیرون آمد وتا آن دو را در کنارهم دید گفت:به به جناب توبه میبینم دیرکردید نگو که اینجا سرگرمید
لیلا سریع نقابش راانداخت و به سمت سالن زنان شاعررفت توبه بدون تکلم آمد وارد اتاق شود طاهر جلوش را گرفت وگفت:برای همین خانه در شهر میخاستی؟
بازتوبه سکوت کرد اینبار طاهر جمله ای گفت که توبه ایستاد و به فکر فرورفت
طاهر بازوی توبه راگرفت وگفت:لااقل شیخ ابوالحسن راخبرمیکردی خطبه ای بخواند توبه،
اینگونه بانامحرم بودن برای توبه که راهزن است عجیب نیست ولی برای دخترعبدالله عجیب است.
توبه سکوت کرد و سخنی برای گفتن نداشت طاهر گفت:حالا بیا برویم بعدا صحبت میکنیم
توبه و طاهر واردخانهشدند.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیستم
موضوع:عاشقانه
اعظم سینی به دست داشت و وارد اتاقی شد لیلا به متکایی تکیه داده بود و با ناراحتی پایش را تکان میداد اعظم مقابل لیلا نشست و یک فنجان دمنوش جلو او گذاشت و گفت:بیا فدایت شوم این گل گاوزبان را بخور کمی آرام شوی بعد باهم فکر میکنیم
لیلا باعصبانیت گفت:چه فکری میکنیم مثلا؟تو هم برای خودت حرف هایی میزنی
_فکر میکنیم که کجارفته
لیلا به درب خانه خیره شد وگفت:مگر میشود توبه بی خبر بگذاردوبه جایی برود وبه من نگوید سپس زیر لب شعری را برای توبه خواند:
(کجایی ای مردی که همیشه موقع ظهر احوالم میگرفتی
کجا رفتی ای پهلوان شهره ی شهر
کجایی که دیگر لیلایت رانیست
نه طاقت دوری و نه طاقت زندگی بی تو)
اعظم دست بر زانوی لیلا نهاد وگفت:نگران نباش دختر توبه آدمی نیست که به توخبری ندهد حتماکاری برایش پیش آمده
چشمان لیلا پر از اشک شد وگفت:دقیقا آنچه من را مضطرب کرده همین است نکند برایش اتفاقی افتاده
لیلا از جا برخاست و از پنجره حوضچه ی خالی از آب را نگاه کرد و گفت:توبه همیشه هرروز ظهر کنار مسجد قرار داشتیم خودت که میدانی اگر توبه مسافرت هم بود نامه ای برایم میداد حالا چند روز است نه نامه ای نه خبری
چندقدمی از خانه بیرون رفت و زیر لب شعرخواند وگفت:
بادصبا صدایم میشنوی؟
میتوانی کاری کنی؟
اگر ای نسیم بر توبه ام گذشتی
فقط به جای من نگاهش کن
فقط به جای من صدایش کن
ببین آیا اوسراغم را میگیرد یا نه؟
اگر سراغم گرفت بگو من بی تاب توام
اگر سراغم نگرفت به او بگو توبه منم لیلا.
لیلا متوجه دست اعظم روی شانه اش شد به اعظم نگاهی کردوگفت:نمیشود به بازاربروی ببینی آیا مردم خبر تازه ای ندارند
_چرا تصدقت گردم می روم مطمئن باش خبری نیست به تو اطمینان میدهم اگر خبری بود تاکنون نقل همه ی مجالس بود
لیلا آهسته گفت:مثلا چه خبری؟
_تو دیوانه شده ای لیلا میگویم خبری نیست باز میگویی مثلا چه خبری؟
ناگهان صدای مردی از بیرون آمد:زن خانه دار بیا برای خانه ات نمک مایع خریداری کن بدو که دیر شد رفتم آی مرد طباخ بیا که رفتم
لبخندی به لب اعظم آمدلیلا با ناراحتی گفت:من دلم مثل سیر وسرکه میجوشد اعظم تو میخندی؟
_به صدا گوش کن لیلا
لیلا به صدا دقت کرد اعظم آهسته گفت:خالد است
_خالد؟
_آری خالد این یک راز است که هرگاه توبه بیاید خالد بااین صدا با من میفهماند من نیز پی تو می آیم
لیلا خنده ای کرد وگفت:لعنت خدا برشیطان پلید آخر اگر کسی نمک مایع خواست چه؟
_نه نمک مایع در همه خانه هاهست حالا برو میبینی واقعی خالد نمک میفروشد
_اعظم جان الان یعنی توبه آمده؟
_آری دختر
لیلا سر از پا نشناخت و دوید چادرش برسر کشید واز خانه ی اعظم بیرون رفت اعظم هم به دنبال اورفت اما وقتی رسید دید لیلا مات ومبهوت به خالد نگاه میکند خالد کنار میدان صلیب ایستاده بود اعظم جلو رفت وگفت:پس توبه کجاست خالد؟
خالد باناراحتی گفت:توبه پای آمدن نداشت اعظم
لیلا جلو آمد وگفت:خالد برای سخن گفتن سکه میخواهی بگوچه شده تا جان به لب نشده ام
_ما هم نمیدانیم لیلا توبه چندروزی است عجیب استخوان دردبود و تب میکرد شدت تب کردن اون آنقدر بود که بیهوش میشد الان هم دائمادرخواب است
لیلا صورتش را برگرداند وگفت:ای وای برمن چه بر سر توبه ام آمده
اعظم پرسید:خالداکنون توبه کجاست؟
_درمخفی گاه
لیلا به سمت خانه دوید و گفت:اعظم من میرومبا مادرم بگویم و اسبم را بیاورم
_میخواهیچهکنی؟
لیلا بدون آنکه جواب بدهد وارد خانه شد اعظم هم با عجله واردخانه اش شد اسب زین کردهای بیرون آورد
لیلا نقاب به چهره زده افساراسبی دردست گرفته بیرون آمد و به خالدگفت:برویم
اعظم گفت:کجادختر؟
_میروم توبه را ببینم اگر کسی خبرسلامتی اش را میگفت بازهم دلم آرام نمیشد چه برسد به الان که خالد اینگونه مضطرب است باید اورا ببینم
_بسیار خوب من هم می آیم
_برایت دردسر نشود اعظم
اعظم براسب نشست و با پارچه ای مشکی صورتش را بست وگفت:دیگر حرف از این هاگذشته عجله کن لیلا
خالدنیز با گوشه ی دستارچهره اش رابست وگفت:به شرطی با من بیایید که تا مخفی گاه کلمه ای با من تکلمنکنید و هرزمان متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند اول راه باشد یا آخر راه مسیرتان را عوض کنید.
لیلا سرش را تکان داد وخالد از میدان صلیب فاصله گرفت و از گوشه ی کوچه ای افساراسبش را باز کرد وبر اسب نشست.
به این دو اشاره کرد آنها نیز در پی خالد راه افتادند خالد میرفت و با فاصله ی قابل توجهی لیلا واعظم پشت سر او می آمدند
خالد از شهر دور شد و به تاخت میرفت و هرازگاهی پشت سرش را نگاه میکرد تا به مخفی گاه رسید تمام اصحاب توبه گوشه ای نشسته بودند مسلم به ابراهیم اشاره کرد وگفت:این دو زن کیستند با خالد می آیند؟
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها با توبه کار دارند
ابراهیم به جایش نشست وبا ناراحتی رو به مسلم گفت:تاجایی که میدانم تنها مرد این گروه که هیچ زنی محرمش نیست توبه است
خالد پرده ی خیمه را کنارداد و واردخیمه شد توبه بی حال وبی رمق روی تختی خوابیده بود لباس زرد رنگی به تن داشت چند قدم آنطرف تر طباخ از داخل یک دیگچه شلغم های داغ را در ظرف میگذاشت سرش را بالا آورد و به خالد نگاه کرد خالد به پشت سر نگاه کرد وگفت:بیا داخل خیمه
لیلا و اعظم واردخیمه شدند لیلا باسرعت به کنار تخت توبه رفت و نشست خالد از جلو خیمه توبه را صدا زد اما توبه بیدارنشست خالد سرفه ای کردودوباره صدا زد:ارباب نمیخواهی برخیزی؟
توبه کمی چشمانش را بازکرد وسخنی نگفت.
_ارباب تصدقت شوم برخیز هرچه بیشتر خودت را بیندازی بدتر میشوی برخیز امروز را به شکاربرویم
توبه طبق معمول دستش بین ریش هایش برد و چشمانش بازنکرد
_ارباب اصلا برخیز به شهربرویم
توبه به پهلوی راست چرخید وزیرلب گفت:خدا کمرت را بشکند خالد چرا نمیگذاری بخوابم میبینی که نای بلندشدن ندارم
_ارباب برخیز شهر به اینجا آمده
لیلا دستمال گلوله شده ای دردست داشت آهستهدستمال را برپیشانی توبه کشید وقطرات عرق پیشانی تورا پاک کرد توبه کمی چشمانش را بازکرد و مقابل صورتش لیلا رادید آن چه توان درخود داشت جمع کرد و نشست متعجبانه به لیلا و اعظم نگاه کرد
لیلا که طاقت دیدن توبه به این حال نحیف و رنگ پریده نداشت با بغض گفت:لیلا پیش مرگ تو شود توبه این چه حالیست که داری؟
توبه دستی به صورتش کشید و گفت:تو اینجا چه میکنی لیلا؟
_آمده ام تورا ببینم
لبخندی به لب توبه نشست وگفت:بهترشده ام نگران نباش
اعظم آهسته گفت:باید طبیب خبر کنیم توبه
طباخ همانطور که به اعظم نگاه میکرد ،گفت:ما هیچ گاه طبیب خبرنمیکنیم مکان ما را طبیب بداند وقتی به دربار برود خبرش را به دربارمیگوید.
لیلا کاسه ی دمنوش را از جلو طباخ برداشت و به لبان توبه نزدیک کرد
_بخور تصدقت شوم بخور تابهترشوی
توبه به لیلا نگاه کرد و ازکاسه ی دمنوش کمی نوشید
_تا آخر کاسه بنوش توبه
_نه نمیتوانم میلی به خوردن نیست
_هوای این خیمه برای تو خوب نیست باید تابهبودی ات به شهربروی و درخانه ای گرم به سرکنی
_هوا که خوب است لیلا من احساس گرما میکنم
لیلا از جا برخاست و متکای توبه را مرتب کرد و گفت:بهمتکا تکیه بده توبه اینگونه اذیت میشوی
خالد آهسته به اعظم گفت:این مرد دراینچند روز نای حرف زدن با مارانداشت حالا انگار بادیدن لیلا اکسیرشفا بخش به اوخوراندهاند
توبه سر برمتکا نهاد وگفت:خالد تو میتوانی خانوادهای را بهمکانی دور از دسترس ببری؟
خالد متعجبانهنگاه کرد توبه چندین سرفه پشت سرهم کرد وگفت:میخواهم زن وبچه ای را ببری و در جایی مخفی کنی مثلا زادگاه پدرت،خودت هم همانجابمانی
_ارباب آری آنچه بخواهی انجام میدهم ولی لزومی ندارد من جایی بمانم این خانواده را میبرموبرمیگردم
توبه چندنفسعمیق کشید وگفت:بایدبمانی و سرپرست آنهاشوی.سکوتی حکم فرماشد
توبه به خالدنگاه کردوگفت:می خواهم سرپرست اعظم باشی
چشمان اعظم گردشد خود خالد هم با تعجب به توبه نگاه کرد
لیلا آهسته درگوش توبه گفت:اینگونه خواستگاری میکنند؟با دستور و اجبار؟نباید نظر اعظم را بدانی؟
_من خواستگاری نمیدانم لیلاخودمم معشوقم را با دستور میگیرم
_معشوقت هم حتما جوابت خواهدشد
توبه بالبخندگفت:فعلا که معشوق با پای خود آمده است
_باشد می روم تا تو بیایی
عبدالله وارد خیمه شد وگفت:هرچه دنبال حکیم گشتم.بادیدن لیلا صحبتش را قطع کرد و به لیلا و اعظم نگاه کردبعد توبه رانگاهی کرد وگفت:نه الحمدلله بهتری برادر انگارلیلا دم مسیحایی دارد.
توبه خنده ی زیبایی کرد وگفت:بروبه جای این حرف ها برای اینها طعامی بیاور .
به قلم: #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها ب
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_یکم
موضوع:عاشقانه
ابومحمد از بیرون دکان وارد شد مردی هم به دنبال او بود ابومحمد به آن مردگفت:آن پارچه ی کتان زرد رنگ هم هست این رنگ مشکی هم برای لباس رزمی که شما میخواهید مناسب است
توبه از گوشه ی دکان با خنده گفت:لباس رزم میخواهی مرد یا لباس بزم؟
مرد نگاهی به توبه کرد وگفت:بزم به شما شاعران بیشتر شبیه است جناب توبه لباس رزم میخواهم برای فرزندم که همین تازگی ها جز شرطه های نگهبانی شب شده
توبه اخم هایش را در هم کشید و گفت:پس اگر پسرت از درباریان شده بزم و رزم و همه از آنِ شما خواهد بود مبارک است مرد.
مرد سری تکان داد و به ابومحمدگفت:بسیارخوب از همین رنگ مشکی به اندازه ی یک دشداشه برش بزنید
ابومحمد شروع به برش دادن پارچه کرد مردکیسه ی سرخ رنگی از بین شال کمر درآورد و چندسکه شمرد و به ابومحمد داد ابومحمد سکه را گرفت وگفت:مبارکتان باشد با فرزندتان به داخل همین کوچه بروید ادریس خیاط برای حاکم هم خیاطی میکند واقعا دوخت اوزیباست
مرد شانه ی ابومحمد را فشرد و از دکان خارج شد
ابومحمد پارچه ها را جمع میکرد توبه صدازد:های حرف میزدم خودت را باپارچه ها سرگرم نکن
_حرف هایت به دردخودت میخورد هیچ دردی دوا نمیکند
توبه سکوت کردوگفت:مرغت یک پا دارد هرچه میگویم بیا برویم و خانه ای پیداکنیم بهانه می آوری عیبی ندارد من هم با دیگری می روم
ابومحمد به سمت توبه برگشت وگفت:چرا خودت را به تجاهل و نادانی میزنی توبه؟خانه بگیری که چه بشود؟
_معلوم است خانه بگیرم و با لیلا زندگی شروع کنم
_آخر مرد لیلا مگر پدر ومادر ندارد؟لیلا مگر برادر ندارد؟مگر نباید به خواستگاری بروی؟
توبه دستی به محاسنش کشید وگفت:اینکه کاری ندارد به خواستگاری می رویم
_آن وقت پدر لیلا هم حاضر میشودازبین اینهمه خواستگاری که همه صاحب منصب بوده اند دختر نازپرورده اش را به یک راهزن فراری بدهد
توبه سکوت عجیبی کرده بود
ابومحمد روبروی توبه روی کرسی نشست وگفت:توبه یادت رفته که عبدالله پدرلیلا از درباریان است و بله چشم گویان حاکم فرزندانش هم همه از مشاورینند و آن وقت تو چگونه ای؟
ابومحمد به چشم های غضب آلود توبه نگاه کرد وگفت:همه ی شهر میدانند که اگر حاکم بخواهد مخالفینش را سرکوب کند اول از همه توبه را اعدام میکند.لبخندی به لب ابومحمد آمد وگفت:عصبانی نشو دوست من،اگر میخواهی به خواستگاری بروی من خودم مانند برادر بزرگترت می روم با عبدالله صحبت میکنم
توبه لبخند تلخی برلب آورد وگفت:وقتش برسد خبرت میکنم
گوشه ی دستار به صورت بست و گفت:من زحمت کم میکنم صلاة ظهر نزدیک است و من قراری دارم
توبه از دکان خارج شد و ابومحمد باخنده سری تکان داد توبه به سرعت قدم هایش افزود تا صدای اذان بلندنشده به میدان صلیب رسیده باشد به میدان که رسید باعجله سرش را دور داد تا لیلا را پیدا کنداما خبری از لیلا نبود توبه جلو ایوانی نشست و به مرتب کردن لباس هایش پرداخت ناگهان یک تیر به جلو پایش افتاد توبه به اطراف نگاه کرد کسی را ندید تیر را برداشت یک کاغذ کوچک به تیر متصل بود همانطور که با چشمانش اطراف را نگاه میکرد کاغذ را باز کردبدون مقدمه نوشته بود دیگر اینجا نیا برو ساعتی بعد تو را در مسجد بازار خواهم دید
توبه نامه را در بین شال کمر پنهان کرد و با نگرانی به راه افتاد کوچه وبازار را میگشت تا ساعتی گذشت سپس جلو مسجد رسید با تعجب لیلا را داخل مسجد دید چشمان توبه گرد شد وآهسته گفت:لیلاچه اتفاقی افتاده؟
لبخند بر لب لیلا آمد و از جابرخاست واز مسجد خارج شد وگفت:به به جناب توبه تو را چه شده که رنگ به چهره نداری؟
توبه باتعجب به لیلا چشم دوخت وگفت:این نامه چه بود برایم نوشتی؟
لیلا نقاب بر چهره اش کشید وبه سمت باغ انتهای کوچه به راه افتاد توبه هم دنبال او می رفت که لیلا آهسته گفت:دیگر تمام اهل خانه از آنچه بین من وتو بود خبردارشدند
توبه به جای خودش ماند وبانگرانی گفت:همه فهمیدند وتو به اینجا آمدی؟
صدای خنده ی لیلا بلندشد وگفت:چه شد توبه ترسیدی؟
توبه سکوت کرد لیلا ادامه داد:نگران نباش اتفاقی نیفتاده فقط آنجا چون مکان رفت وآمد برادرانم بود گفتم ضرری به تونرسانند
توبه آهی کشید لیلا به جای خودش ماند وگفت:چه شد جان من؟ چه چیزی توبه را اینگونه پریشان کرده؟
_امروز ابومحمد سخنی گفت که هرچه فکر میکنم بی راه نگفته
_چه گفت؟
_گفت باید به خواستگاری لیلا بروی اما پدر لیلا از اطرافیان حاکم است چطور میشود دخترش را به وصلت کسی بدهد که با حاکم درآویزاست؟
_نگران این صحبت هایی توبه؟
_آری لیلا من همیشه در جنگ بودم وهیچ گاه نترسیدم اما امروز که ابومحمداین حرف ها راگفته دلهره آزارم میدهد
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
ابراهیم از جابرخاست و با یک سوت زدن خالد را مخاطب قرارداد خالد برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:اینها ب
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انتخاب کند من هستم من هم انتخاب خودم را کرده ام پدرم هم حرف تنها دخترش را روی زمین نمی اندازد
لبخندبه لب توبه نشست لیلا آهسته گفت:توبه با حاکم مخالف است عجیب نیست من هم مخالف حاکمم خطبه که خوانده شد آن وقت فکری برای حاکم هم میکنیم
انگارلیلا بااین صحبت ها روح تازه ای در کالبد جان توبه دمید
لیلا نقاب بست وگفت:ازاین به بعد قرارمان کنار درب همین باغ متروکه خواهد بود
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انت
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_دوم
موضوع:عاشقانه
عبدالله واردخیمه ی توبه شد و از گوشه ی خیمه پارچه ای نخی برداشت و دست وصورتش راخشک کرد و گفت:نمیخواهی اینهایی که امروز ازکاروان تجاری غارت کردیم تقسیم کنی بعد به شهر برویم؟
توبه انگار رشته ی افکارش پاره شد به عبدالله خیره شد وبعداز چندلحظه گفت:نه الان که هنوز سرشب است به شهر برویم بهتراست
عبدالله پارچه را روی تخت نهادوگفت:پس برخیز برویم
لبخندی به لب توبه آمد وگفت:عبدالله بااین لباس ها میخواهی بیایی؟
_آری من همیشه باهمین لباس ها می آیم کسی به من نگاه نمیکند که، توبا لیلا کارداری
_اتفاقا این بار با تو کار دارند
چشم های عبدالله پربود از سوال هایی که جوابش فقط پیش توبه بود
_کسی با من کاری ندارد توبه در این عالم فقط صفیه چشمم را گرفته بود او هم خواهان آن مرد بی انصاف شد و یحتمل تاکنون مدتها ازعقدش گذشته است
_توخواهان صفیه ای و از حالش بی خبری؟
_خبرتازه ای داری برادر؟
توبه از خیمه خارج شد و پابررکاب اسبش نهاد وگفت:عجله کن عبدالله
عبدالله هنوز در حیرت بود ولی میدانست توبه بی دلیل اصرار بر عجله ندارد او نیز سوار اسب شد و به راه افتادند به شهر که رسیدند توبه بی معطلی به سمت محله ی اشراف نشین رفت کوچه ها را میپیمود تا مقابل درب کوچک چوبی رسید توبه از مرکب پیاده شد و رو به عبدالله گفت:این خانه ی مراد تومی باشد
عبدالله سری تکان داد وگفت:این خانه ی قبلی صفیه است بارها به درب این خانه آمدم و منتظرماندم اما از صفیه خبری نبود گویا ازاینجا رفته
_نه کم عقل خانه ی قبلی صفیه نه صفیه هیچ گاه ازاین خانه خارج نشده
عبدالله با عجله از اسب پیاده شد وگفت:یعنی صفیه ازدواج نکرده؟
توبه سرش را تکان داد عبدالله به درب خانه نگاه کرد وگفت: پس آن مردی که میخاست همسرش شود چه؟
_توگمان کن به زور شمشیر او را ترساندم
عبدالله به کنار اسب توبه آمد ودست برزانوی توبه نهادوگفت:جان عبدالله بگو چه شده؟
توبه دست بر بینی اش نهادوگفت:آرام تر عبدالله کاری نشده آن مرد را تهدید کردم که اگر میخواهی زنده بمانی دست از صفیه بردار و درعوض از ما کنیز تقاضا کن
_پس آن مرد رفت وگورش را گم کرد.عبدالله با اندوه گفت:اما من قبلا بختم را امتحان کرده ام صفیه قبلا گفته بود من را نمیخواهد
_نه عبدالله اکنون متوجه شده که تو دل بسته ی او هستی
توبه از اسب پیاده شد وگفت:برو برادر درب خانه را بزن
عبدالله با تعلل قدم برداشت توبه دست برشانه ی عبدالله گذاشت وگفت:باعجله برو مرد
عبدالله با اضطراب دست بر درب خانه گذاشت و چندضربه زد
سپس به توبه نگاه کرد وگفت:بازنمیکند بیا برگردیم
صدای خنده ی توبه بلندشد وگفت:چرابرگردیم؟
_چون عمری امید به وصال داشتم حالا نمیخواهم ناامیدشوم
_ناامیدی درکارنیست دوباره دربزن
عبدالله دست بر در گذاشت ولی در نزد
فقط آهسته گفت:صدای پایی می آید
درب خانه بازشد خود صفیه بود عبدالله با لکنت زبان گفت:س سس سلام
صفیه سخنی نگفت وفقط کناررفت تا عبدالله واردخانه شود
عبدالله با عجله به سمت توبه برگشت وگفت:چه کنم توبه؟
_بروداخل شما دوتا زوج خوبی خواهید شد
توبه بازوی عبدالله راگرفت وگفت:عبدالله، صفیه بعد از فوت همسرش درب خانه اش به روی هیچ مردی باز نشده اکنون که درب رابه روی تو بازکرد یعنی تو را مردی شایسته ی زندگی میداند پس بااو مهربان باش.
عبدالله توبه را درآغوش کشید و وارد خانه ی صفیه شد صفیه از خانه خارج شد و نگاهی به توبه کرد توبه لبخندی به لب آورد صفیه سری برای توبه تکان داد و واردخانه شد ودرب خانه را بست
توبه به سمت بازار به راه افتاد صدای رعدوبرق نگاه توبه را به آسمان دوخت زیرلب میگفت:من میرسم...من به آنچه در دل دارم میرسم! نرسیدنی در کار نیست توبه
اسماعیل رسید عبدالله رسید خالد هم رسیده فرض میکنم آنچه در دل داشتی همان شد توبه
بارش شدید باران تمام سروصورتش را خیس کرده بود افساراسبش را دردست داشت و قدم زنان میرفت تا شایددرمیدان صلیب دیداری تازه کند و بعد به مخفی گاه برود ناگهان صدایی از پشت سر بلندشد:
آی توبه پیدایت کردیم بایست
توبه به پشت سر نگاه کرد چهار سرباز حکومتی با شمشیر های برهنه ایستاده بودند توبه به جلو اسب راه افتاد و باعجله حرکت کرد تا پشت دیواری قرارگرفت به اسبش سوار شد باسرعت میتاخت از پشت دیواری دوسرباز بیرون آمدند توبه شمشیر از غلاف بیرونآورد وگفت:کنار بروید و الا میزنم
یکی از سربازان کناررفت ودیگری با لجاجت ماند توبه درحالت تاخت ضربه ای به شمشیر او زد و شمشیر از دست سرباز افتاد توبه کوچه ها را پشت سر میگذاشت تاجایی احساس کرد کسی نیست از اسب پیاده شد دستی به صورت اسب کشید وگفت:با هم بودنمان درد سر میشود از هم جدا میشویم رکاب اسب را محکم کرد اسب به راه افتاد توبه هم خودش را به بازار سر پوشیده رساند با اضطراب اطراف را نگاه میکرد تا اینکه چشمش به دوسه سرباز خروجی بازار افتاد که دنبال او میگشتند راهش
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
لیلا با چوب مروارید نشانی که داشت آهسته به شانه ی توبه زد وگفت:آهای مرد پیروز جنگ ها،کسی که باید انت
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبهبلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد وبین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه!
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_سوم
موضوع: عاشقانه
اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست
توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم
اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود
توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکردوگفت:کجاست این گوربه گورشده؟
_غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته وگفته چندروزی نخواهد بود
اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شدهوگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدوخون به پامیکرد
_زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم
_تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم
_نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم
_فی المثل چه میکنی؟
توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد!
اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه
_اشتباهنکناو را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد
اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟
_عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم
اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید
توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود
_وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت
_آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود.
توبه با خنده به اعظم نگاهکرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد
اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم
دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟
توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟
_همه ی آنها کسی رادارندمثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم
اعظم کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده
_همان بود که تو زیر لب گفتی
_مگرشنیدی؟
_یادت نرود من توبه ام راهزنمشهور شهر
_گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند
توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند
اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟
_نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم
اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد.
#####
توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد
به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاهکردبعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچهجلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمهمیکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید
_خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟
_من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود
_دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟
توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من
لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلامکنم
_از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت
_اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم
توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟
_توبه برای تو روزی صدبار میمیرد لیلا
_باز از مردن گفتی؟
توبه دستش را روی صورت گرفت وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم
لیلا ساکت شدهبود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من
لیلا ساکت بود
_زندگی توبه؟
_لیلاجان
_دلیل زنده بودن توبه
__لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم
لیلا باسرعت برگشتوگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟
_نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی
لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود
توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟
_شعر صله میخواهد
_جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟
_جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای
_توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است
توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت:
مردی را میشناسم که پیروز میدان است
در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز
او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند
لیلا چشم انتظار میماند
تا بیاید لیلا درحسرت میماند
توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود
لیلا با تعجب نگاه کرد
توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار پدرت بیاید
لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست
نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همینموقع
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشتوگفت:چه
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_چهارم
موضوع:عاشقانه
مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟
خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟
مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود
_به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل
توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند
خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟
_درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است.
مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟
_آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری
خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟
توبه به خالد نگاهکرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم
صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟
خالد به پایینتپه اشارهکرد چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپهدوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید
شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کارواننگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟
_آنمردی که خورجین زیر سرش بود نیست
توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟
خالد نگاه عمیقی به توبه کردوگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرمکنتا دور واطراف را بگردم
خالد به سمت پشت تپهدوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهانبود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید
_چرا میگریختی مردک؟
مرد ساکت شدهبود
خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین
مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی
مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست
خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات
با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟
_ما طلافروشیم
_پرسیدم ازکجاست؟
_بگویم در امانم؟
خالد سرش را تکان داد
_من نیز چونشما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعدهکردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد
خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟
_نه آنهم دراینتاریکی
_پس با من بیا
خالد وآنمرد بهسمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت
توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟
_آنمردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد
_چه لزومی داشت؟
_ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همینهرچه دورتربرود بهتراست
توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟
خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی
توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد
همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم
_بله توبهبهترین هایش مال تو
توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر
_خودم سهمی ندارم؟
_خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم
خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود
#####
توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟
لیلا به دستان مشت شده ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آنمن است ولی اینکه چیست را نمیدانم
_اگر میگفتی چیست زیرک بودی
_الان زیرک نیستم توبه؟
توبه خندیدوگفت:خودت چه فکرمیکنی؟
_هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر
صدای خندهی توبه بلندشد وگفت:من که ذکاوتی نمیبینم
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_چهارم موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟
_ناراحتشدی؟
_نه فدایت شوم من همه جانم رابرایتمیدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود
_یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است
لیلا با چوب دستی اش محکمروی دست چپ توبهزدتوبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستمرا که نداری
لیلا به دست خالیتوبهنگاهکردوگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است
توبهسرشرا تکانداد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمانلیلا گرفت
لیلا آهستهگفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهیمیفروشم و خرجدامادی ام را در میآوردم
لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آنخیرهشد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من
توبه بهپشتدستش نگاهکردوگفت:تو دیوانهای لیلا دستم را کبود کردی
_شوخیکردمتوبهواقعی دستت کبود شد؟
توبهجوابی نداد
_توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟
توبهکنار لیلا نشست وگفت:اینحرف ها چیست لیلا منتوبه ام کسی که زخم هابرداشتهتا مرد جنگ شدهیککبودی که دیدهنمیشود
_آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همهی زخم ها بیشتر است
توبه خندید وگفت:مهربانشده ای لیلای من تو که قصدت زخمزدن نبود،بود؟
_نه خدانکندبه توبه بخواهم زخم بزنم
_بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو
لیلا با تعجب به توبه نگاهکردوگفت:چه در چشمانمپنهانکردهام؟
_نمیدانم فقط این را میدانمسخنی داری ودنبال بهانه برای گفتنش هستی
لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست
لیلا بااین جملهانگار پیکر توبه را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد
توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟
لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید
توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟
_نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند
توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_پنجم
موضوع: عاشقانه
روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشستهبود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت وخودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد
زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی
زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود
_توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم
توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید
_تورا که ندیدند جان من؟
_نه نگران نباش
توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت
_به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا
لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم
چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد
_آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم
لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟
_نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری
لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟
_هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم
_کی خریداری خواهی کرد؟
_بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت
_غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد
توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم
لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟
_نه من از کجا بدانم
_چون ازدست توبه است
صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من
لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد
لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند.
_اگر تورا اینجا ببینند چه؟
_بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم
لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز.
چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبهنگاهکرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخابوالحسن باشد
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_پنجم موضوع: عاشقانه روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهار
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لیلا هم سری تکان داد و خارج شد قدم های زیبایش شده بود آرامش چشمان توبه از کوچه که به سمت بازار پیچید توبه اطراف را نگاه کرد و درب خانه را بست به سر کوچه رسید و به راست وچپ نگاه کرد دو سه زن صورت پوشیده جلو دکانی ایستاده بودند و منتظر بودند عطار بیاید ودکانش را باز کند توبه بی توجه به آنها گوشه ی دستار را به صورت بست و به سمت مخفی گاه راه افتاد.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لی
با سلام وتبریک سال جدید
سالی سرشار از زیبایی وشادی بادعای وجود نازنین امام زمان عجل الله فرجه برای همه ی شما آرزومندم
👆این صفحه اولین صفحه ی رمانی بود که در سال ۱۴۰۳ نوشتم
سال ۱۴۰۳
یک به اضافه ی چهار میشود پنج پنج به اضافه ی سه میشود هشت
#یا_امام_رضا
بیان امسال رو بگیم سال امام رضا علیه السلام
به قول شاعرمشهور باباطاهر:
از آن روزی که مارا آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشتوچارت
زما بگذر شتردیدی ندیدی
😭😍
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_ششم
موضوع:عاشقانه
توبه آهن سرخ شده را از بین آتش درآورد خالد نگاهی به آهن سرخ شده کرد مکرم روی زمین نشسته بود با دلهره صدازد: ارباب تورا به خدا نزنی بدنمان را بسوزانی
خالد به مکرم نگاه کرد و سخنی نگفت
توبه آهن سرخ شده را نگاه میکرد و آن را پایین آورد و روی تکه سنگی نهاد مکرم ضربه ی محکم سنگی برروی آهن زد مکرم سنگ را برداشت خالد چکش بزرگی را برروی آهن سرخ شده کوبید آهن سرخ شده کج شد، توبه با لبخند به آهن نگاه کرد و آن را به گوشه ای انداخت ابراهیم که کنارآتش نشسته بود با خنده گفت:کار تو نیست توبه
_چرا ابراهیم؟چرا کارمن نباشد؟پس آهنگر ها چگونه آهنگری میکنند؟
خالد چکش را روی زمین نهاد و آمد تا بنشید نگاهی به آهن کرد وگفت:آهنگری که به همین سادگی ها نیست کوره میخواهد استادمیخواهد
مکرم از جا برخاست و آهن سرخ شده را از زمین برداشت و بین دیگ بزرگ پر از آب فرو داد صدای سردشدن آهن سرخ شده همه نگاه ها رابه سمت مکرم جلب کرده بود توبه همانطور که به آهن چشم دوخته بود درفکر فرو رفت پس از چندلحظه گفت:پس که اینطور!مسلم هم فرزندش به دنیا آمد
ابراهیم نگاهش را به سوی توبه چرخاندوگفت:ها آری آمد وخیلی خوشحال بود میگفت به توبه سلامم برسان و بگو تا مدتها نخواهم آمد
توبه خنده ای کردوگفت:من به او گفته بودم هرزمان فرزندش به دنیاآمددیگر نیاید
طباخ از روی آتش یک سیخ پر از جگر برداشت و به توبه نزدیک کرد توبه سیخ را گرفت و یک تکه جگر از سیخ جدا کرد، همزمان دستش را تکان میداد و با فوت کردن میخاست داغی جگر را ازبین ببرد
ابراهیم هم یک سیخ برداشت و شروع به فوت کردن کرد با تعجب از توبه پرسید: چرا به مسلم گفتی نیاید؟
توبه جگر را در دهان گذاشت و از شدت داغی دهانش را بازکرد و نفسش را بیرون داد وگفت:تمام لذت غذاخوردنم را داغی این جگر ازبین برد
طباخ سیخ جگر را گرفت وگفت:کمی صبرکن تا سردشود بعد بخور
توبه با گرسنگی به دست طباخ نگاه کرد وگفت:آخر حوصله ی صبرکردن ندارم من وقتی به چیزی علاقه دارم دوست دارم زود برسم
طباخ به مکرم نگاه کرد وگفت:هروقت بازی کردنت با آهن تمام شد چند سیب زمینی بیاور زیر آتش کنیم میدانی که توبه همیشه بعداز غذاهایش سیب زمینی میخورد
توبه ابروبالاانداخت وبا خوشحالی گفت:به به آری راست گفتی،چقدر بااین گرسنگی میچسبد بگو یک چای هم بگذارد
خالد به چشمان پر از شادی توبه نگاه کردولبخندی به لب آورد
ابراهیم که کماکان به توبه نگاهمیکرد دستی به شانه ی توبه زد وبا جدیت گفت:های خودت را با چای وسیب زمینی سرگرم نکن چرا گفتی مسلم نیاید؟
توبه خنده اش را جمع کرد وگفت:یادم نمی آید به کسی بخواهم برای آنچه انجام میدهم پاسخ بدهم ولی چون تو خیلی کنجکاو شده ای آقای ابراهیم برایت میگویم که حاکم چندین بار قصد نابود کردن ما را کرده دیر یا زود به ما خواهدرسید پس نباید تا مدتها با هم باشیمونباید راهزنی کنیم
_تاکی باید جداباشیم؟
توبه به خالد نگاه کرد وگفت:توبرایش بگو.
خالد سیخ جگررا از جلو دهانش دور کرد وگفت:تا زمانی که حاکم انالله شود
_آمد و هنوز حاکم قصد مردن نداشت وانالله نشد
توبه که مشغول خوردن جگر شده بود از ته دل خنده ای کرد وگفت:آن وقت اورا مجبور به مردن میکنیم
ابراهیم انگار قانع نشده بود توبه نگاهی به ابراهیم کرد وگفت:برادرمن طعامت را بخور هنوز که کاری نشده تو به خانه ات برگرد دست همسرت زبیده و بچه هایت را بگیر در روستایی ساکن شو همانجا درآمدی داشته باش تا خبرتان کنم و دور هم جمع شویم
مکرم که روی زمین نشسته بود گفت:باید ابراهیم برود یا همه باید بگریزیم؟
توبه با دست به مکرم اشاره کرد وگفت:تو چرا جلو نمی آیی و غذا نمیخوری؟
طباخ خندید وگفت:بیا مکرم بیا توبه هیچ گاه اینقدر مهربان نبوده پس از فرصت استفاده کن و یک دل سیر غذا بخور
صدای خنده ی همه ی آنها بلندشد
توبه با خنده با دور وبرش نگاه کرد وگفت:اگر تازیانه ام میبود تورا میزدم تا دیگر با توبه شوخی نکنی
طباخ با تعجب خندید توبه به مکرم نگاه کردوگفت:همه باید بگریزیم اما خیلی از شهرفاصله نگیریم جایی باشیم و هرروز عصر جمعه در جلو خانه ی ابوفتاح همدیگررا ملاقات کنیم
توبه کمی درفکر فرورفت وگفت:اسماعیل که کنیزش باردار است مسلم هم که رفت مکرم و عبدالله هم همینطور ابراهیم هم میرود طباخ هم کاری نکرده جانش درخطر نیست خالد هم امروز وفرداست که با اعظم فراریش دهم
خالد با خجالت سربه زیر انداخت
ابراهیم گفت:خودت چه؟ پس کی با لیلا ازدواج می کنی؟
_خالد ازدواج کندبعداز ظهرش من شیخ ابوالحسن را برای خطبه خوانی دعوت میکنم
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لی
کمی تامل کرد وگفت:خانه ای را دیده ام که میخواهم خریداری کنم همه چیز عالی پیش می رود
صدای پارس کردن و دویدن سگ های مخفی گاه شنیده شد همه ی نگاه ها به تاریکی دور دست افتاد توبه گفت:صدای سگ ها قطع شد گمان کنم آشنایی به سمت ما می آید
مکرم از جابرخاست و چندقدمی به سمت تاریکی رفت و سپس صدازد:ارباب عبدالله است
توبه آهسته گفت:گفتم آشناست.ودوباره مشغول خوردن شد
عبدالله نزدیک شد طباخ صدا زد:خوش آمدی پسرحمیر بیا ..بیا بنشین که حتما گرسنه ای
عبدالله فقط سری تکان داد و با بی حوصلگی روی تنه ی درختی که برای کرسی آماده شده بود نشست توبه یک سیخ جگر ازروی زمین برداشت وبه سمت عبدالله گرفت وگفت:نیمه ی شب اینجا چه می کنی برادر؟
عبدالله نگاهی به سیخ جگر کردو گفت:نمیخواهم توبه
توبه سیخ را تکان داد و گفت:بخور تعارف هم نکن
عبدالله با بی میلی سیخ را گرفت
ابراهیم با خنده گفت:غلط نکنم دراین موقع شب با صفیه دعواکرده ای
_ها راست گفتی ابراهیم من هم تا اورا دیدم همین فکررا کردم
عبدالله هیچ سخنی نگفت توبه خنده روی لبش خشک شد و با جدیت گفت:چه شده عبدالله؟
عبدالله سیخ جگررا روی زمین نهاد و گفت:بیا داخل خیمه باتوکاری دارم
خالد به بهانه ی آوردن چای از جا برخاست و کمی دور شد و از پشت سر به عبدالله اشاره کرد تاعبدالله سکوتکند اما عبدالله مصمم به گفتن بود
توبه ابروهایش را درهم کشید وآهسته گفت:چه خبرشده؟
خالد ازپشت سر آمد و کاسه ی سفالی که در آن شربت عسل بود به دست توبه داد توبه دوباره به عبدالله نگاهی کرد وگفت:پرسیدم چه خبرشده؟ما نامحرمی نداریم سخنی داری بگو
عبدالله به خالد نگاه کرد و بعد با ناراحتی اطرافیان را زیرچشمی نگاهی کردوپرسید:تو در شهرخانه ای خریده ای؟
توبه سرش را تکان داد وگفت:نخریده ام ولی نزدیک است خریداری کنم
_این خانه در انتهای بازارمصری هاست؟
توبه که خیالش راحت شده بود عبدالله خبرمهمی ندارد شانه بالاانداخت وگفت:خبر مهمت همین بود برادر؟آری خانه ای که میخواهم بخرم انتهای بازار مصری هاست.
سپس توبه جرعه ای از شربت عسل نوشید.
عبدالله به چشمان توبه خیره شد وگفت:توبه،تو با لیلا درآن خانه قراری داشتی؟
توبه که انتظار نداشت آن دیدار مخفی را عبدالله بداند کاسه را از لب هایش دور کرد و با عجله پرسید:آری لیلا را بردم تا آن خانه ببیند ولی ...
سرش پایین انداخت و بعداز چندلحظه گفت:اما آن روز کسی در بازار نبود تو چگونه ما را تعقیب کرده ای؟
_هه من تعقیب کرده ام؟برخیز توبه برخیز باید کاری کنیم
عبدالله از جا برخاست و چندقدمی دورشد
توبه مات ومبهوت مانده بود ابراهیم صدا زد چه شده عبدالله چرا شکسته بسته صحبت میکنی؟
عبدالله برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:خبری در شهر پیچیده که لیلا و توبه با هم خلوتی داشته اند
ابراهیم به توبه نگاه کردوسربه زیرانداخت
عبدالله ادامه داد از دوروز پیش همه ی شهر میگویند که لیلای اخیلیه و توبه دریک جاو زیر یک سقف ساعتها باهم خلوت کردهبودند
توبه آهستهگفت:اما لیلا فقط به اندازه چشم به هم زدنی واردآن خانه شد آن هم دائما از من دور بود
_پدرت خوب مادرت خوب برادر، مردم فقط شنیدهاند تو با لیلا بوده ای وآنچه میگویند از رابطه ی تو و لیلاست.
توبه دیگر حرف های عبدالله را نمی شنید حواسش به شربت عسل نبود که برزمین ریخته میشد
لحظاتی به تاریکی خیره شده بود و سپس از جا برخاست و به سمت خیمه اش به راه افتاد به سختی قدم برزمین میگذاشت
خالد نگاهی به عبدالله کرد وگفت:نمیتوانستی زبان به کام بگیری؟من هم این خبر را شنیده بودم اما بعداز مدتها بود دیدم برادرت شاد وسرحال نشسته و طعام میل میکند چیزی نگفتم.
عبداللههمانطور که رفتن توبه را نگاه میکرد گفت:چاره ای نبود خالد باید توبه میدانست که مخالفینش دست به تخریب او زدهاند
_من بدترازاین راشنیدم،شنیدم که کسی میگفت هدف توبه از نزدیک شدن به لیلا همین خوشگذرانی هابوده واصلا توبه لیلا را دوست نداشته.
توبه وارد خیمه شد وبلافاصله صدای شکسته شدن ظرفی شنیده شد
خالد خواست از جا برخیزد که عبدالله جلو خالد را گرفت
خالد آهستهگفت:به گمانم جام بلورین که هدیه ی لیلا بود را شکست.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_ششم موضوع:عاشقانه توبه آهن سرخ شده را از بین آتش درآورد خالد نگاهی به
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هفتم
موضوع:عاشقانه
کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل توبه گذاشت میان سینی خربزه ی برش داده شده بود توبه بدوننگاه کردن به خربزه فقط طرف مقابل را نگاه میکرد کنیز برش دیگر خربزه را مقابل اعظم که گوشه ی اتاق نشسته بود نهاد اعظم لبخندی به روی کنیز زد لیلا کنار اعظم نشسته بود و سخنینمیگفت
کنیزک سینی را جلو یک زن پا به سن گذاشته برد زن بااشاره ی دست به کنیزک فهماند که برای او پذیرایی نگذارد
کنیزک از اتاق خارج شد زن از چهره اش عصبانیت دیده میشد ولی سعی میکرد خودش را صبور نشان دهد با تاملی گفت:ببین جناب توبه این حرف هایی است که شما میگویی دیگران چه حرفی میگویند؟
توبه ابروهایش درهم کشیده بود با جدیت گفت:شما دراین مدت با دخترتان لیلا دراین باره صحبت کرده اید؟
_لازم به صحبت کردن نیست من میشناسم لیلا گفته بود به دیدن شما می آید و اکنون هم از شایعه به او گفتم او نیز همین سخنان شما را گفت
توبه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند دستش را کمی روی زانویش فشار دادوگفت:پس الان مشکل کارچیست؟من نیز خطایی نکردم لیلا هم حرف من را میزند.
اعظم بادست به توبه اشاره کرد توبه ساکت شد اعظم نگاهی به مادرلیلا کرد وگفت:ببین راحله من وتو سابقه ی رفاقت چندین وچندساله داریم اینکه برای این دو شایعه ساخته اند واضح است ولی اینکه تو سرسختی برایم قابل حل نیست
مادر لیلا کمی سکوت کردوگفت:نمیخاستم بگویم حالا که اصرار اعظم هست میگویم پدر لیلا همیشه هرکاری میخواهد انجام دهد ازدربار میپرسد قبلا درباره ی این وصلت با وزیران درمیان گذاشته بود آنها رای اورا زده بودند حالا بااین اتفاق بهترین بهانه است
لیلا چشمانش گرد شد و با عصبانیت گفت:مادر!زندگی من است و پدر از وزرا میپرسد؟
_چه کنم دخترم پدرت را میشناسی
لحظاتی به سکوت گذشت ناگهان مادر لیلا نگاه توبهکرد وگفت:پیشنهادمیکنم برای آنکه اوضاع آرام شود مدتی شما دونفر هیچ همدیگر را نبینید نه نامه ای و نه پیغامی بگذارید پدر لیلا دلش ارام شود این صحبتی بود که خودش داشته خود او گفته تا مدتها اینها با یکدیگر صحبتی نکنند تا مردم بیش ازاین اسم این دونفر را نگویند وقتی بایکدیگر دیدهنشوند بهتراست
اعظم سخن مادر لیلا را قطع کرد وگفت:تاکی؟ تا چه زمانی اینها از یکدیگر دور باشند؟
_نمیدانماعظم فقط میدانم خیلی طول نمیکشد یک ماه چهل روز دوری بهتراست از نرسیدن
اعظم با لبخند سرش را تکان داد توبه که دلش آرام نبود به لیلا چشم دوخته و با صدای آرام گفت:تونمیخواهی با من سخنی بگویی لیلا؟
لیلا نگاهش را از توبه گرفت و به گلیم پهن شده روی زمینچشم دوخت
_لیلا؟نمیخواهی حرفی بزنی دلم آرام شود؟
اعظم و مادر لیلا به این دو نگاه میکردند
توبه با خجالت گفت:بخواهی جوابم ندهی من خواهم مرد
لیلا اخم هایش را درهم کشید چون هیچ گاه دوست نداشت توبه از مرگ صحبت کند
توبه که این اخلاق لیلا را میدانست گفت:باشد حرفی نیست قول میدهم به همین زودی از نبودنت...
لیلا سخن توبه را قطع کرد وگفت:بس کن توبه!من به تو گفته بودم به خانه ات نیایم و تو سماجت کردی حالا که اینچنین شده تا وقتی این سخن ورد زبانها باشد باتو سخنی ندارم تا درس عبرتی برایت شود
اعظم سرش را برای توبه تکان داد توبه از جا برخاست و گفت:بزودی به این خانهخواهم آمد اما با شیخ ابوالحسن و برای همیشه به لیلا خواهم رسید
هنوز لیلا ومادرش در تعجب حرف توبه بودند که توبه از بین شال کمرش انگشتر کوچکی درآورد و جلو لیلا نهاد بدون آنکه سخنی بگوید از خانه خارج شد اعظم نیز دنبال توبه بیرون رفت
به میدان صلیب که رسیدند مکرم و خالد باچهره ی پوشیده از دورمراقب توبه بودند عبدالله کمی نزدیک تر ایستاده بود و خنجری دردست داشت
توبه غوطه ور درافکار بود
اعظم به جای خودش ایستاد توبه که دید اعظمنمی آید برگشت و به سمت اعظم نزدیک شد اعظم گفت:لیلا سخنی برایت داشت
چشمان توبه بازشد و گفت:چه سخنی؟
_لیلا گفت بااین اتفاقات رخ داده شک ندارم کسی از دشمنانت قصد دارد تورا دربین مردم تخریب کند
_خوب دیگر چه گفت؟
_گفت اگر میخواهی به وصال برسیم افرادت را مهیا کن از تمام شهر پرس وجو کنندکدام شخصی چنین نقشه ای کشیده
توبه بااین پیغام لیلا به وجد آمد وگفت:
بسیار خوب به لیلا بگو شک نکن که من آن شخص را پیدا خواهم کرد هرکس مانع راه ماشود نابودش میکنم.
اعظم دیگر سخنی نگفت و نقاب به صورتش بستتوبه هم به سمت افرادش رفت عبدالله پرسید:شیری یا روباه؟
_عده ای هستند میخواهندشیرنباشم اما لیلا میخواهد من شیرباشم وشیر بمانم.
سپس آنها بر اسب ها نشستهواز آنجا دور شدند.
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هفتم موضوع:عاشقانه کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هشتم
موضوع:عاشقانه
خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهستهگفت:ارباب!
توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبهچشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟
_ارباب خالد آمده؟
_خوب بیاید بگوبیاید ببینم کدام قبرستانبوده
_هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیکمیشود
توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟
توبه بلافاصله لنگان لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بانچشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفیگاه دارد توبه سخنینگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود
توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟
_ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حملهورشدند
توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟
_نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم
توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم
توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونهنمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی
توبه بدونتوجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت
خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حملهورشدند همان هایی بودندکه مخفیانه سنگ به پای توبه زدند
_حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟
_نمیخواستم کسی من را تعقیب کند
ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم
خالد به خیمه ی توبهنگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود
_بگو چه خبری؟
خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتادوگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم.
خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهستهگوشه ای ایستاد
_چه سخنی داری که اینگونه نگاهمیکنی؟
_ارباب همیشه قویبوده وهستی و همیشه میتوانی از پسمشکلات برآیی درست است؟
توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو
_عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد
توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم
_زودبگو
_اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده
_اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته
_شرمنده ارباب بعداز آنماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت اینخواستگار که آمدههمه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده
چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟
خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی!
_جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده
_پسر حاکم؟محال است لیلا موافق اینوصلت باشد
توبهکمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟
_اعظممیگفت لیلا موافق است
توبه به سمت خنجرشکه در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد
خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبهافتاد همه به سمت خیمهدویدند توبهبا خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید
تا اسب زینشود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمهدستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو
توبه دستارراگرفتوبرسر بست
ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم
_نهمیخواهمتنهابرومببینمچه کسی در پی من است
ابراهیم به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن
_گشتمشمشیرش پیدانشد
ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه آورد مکرم اسب زین شده را میآورد که توبه جلو دویدوافسار اسب را گرفت وسوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را بهشکم اسب زد اسب حرکت کردولحظاتیبعد فقط گردوغباری از رفتن توبه باقی ماندهبود.
صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاهکرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دورکردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
رمان #لیلای_توبه_قسمت_بیست_و_هشتم موضوع:عاشقانه خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طب
توبه انگار نه مرد را دیده و نه صدایش را شنیده بود
سرش را خم کردو همانطور سوار براسب وارد کوچه ی انگور شد جلو خانه ی پدر لیلا ایستاد و از اسب پیاده شد دستش را به درکوبید اما منصرف شد از آنکه واردخانه شود افسار اسب را کشید و با سرعت از کوچه ی انگور خارج شد در آخرین لحظات صدای غلام خانه شنیده میشد که میگفت:چه کسی در میزد؟آهای دیوانه شده اید دق الباب میکنید و میگریزید؟
توبه از میدان صلیب گذشت ودر خانه ی حسن بن مسعود ایستاد کمی اطراف را نگاه کرد پیرزنی از آنجا عبور میکرد توبه جلوش را گرفت وگفت:ضعیفه دودرهم به تو میدهم درب این خانه رابزن هرکه بیرون آمدبگو بااعظم کاردارم
پیرزن باعصبانیتنگاه کرد وگفت: برو پسر من حوصله ی دردسر ندارم
پیرزن به راهش ادامه دادزن جوانی جلو آمد وگفت:چه میخواهی مرد بگو من برایت مهیاسازم
توبه گفت:دودرهم میدهم فقط درب این خانه را بزن و بگو اعظم بیاید هنگامی که اعظم آمد بگو توبه باتو کاردارد
زن کمی به چهره ی توبه خیره شد
توبه سرش را تکان داد وگفت:هان؟ماتت برده؟
_دوست داشتم توبه بن حمیر راببینم شعرهای شما آواز کنیزک های خوش صدای شب های عیش ونوش اشراف شده جناب توبه
توبه لبخند تلخی زد وگفت:فی الحال خودم مانندکلماتی شده ام که شاعر آنها را به هر بیت ووزنی که بخواهد میکشاند
زن با تعجب گفت:چه شده جناب توبه؟
توبه باعصبانیت گفت:درب این خانه را میزنی یا به دیگری رو بزنم؟
زن به سمت درب دوید وگفت:نه الساعه به دستور شما گوش فرامیدهم
لحظاتی گذشت کودکی درب خانه را باز کرد زن به او گفت:تو درایندخانه اعظم میشناسی؟
_اعظم مادرم هست با مادرم چه کاری داری؟
زن لبخندی به کودک زد وگفت:برو بگو مادرت بیاید
کودک به داخل خانه رفت لحظه ای بعد اعظم بیرون آمد توبه همان نزدیک ایستاده بود زن به توبه اشاره کردوگفت:این آقا باشما کاری دارد
اعظم تا توبه را دید کمی چادرش را محکم گرفت و به سمت توبه راه افتاد
زن جلو تر از اعظم به توبه رسید توبه دودرهم به او داد زن یک درهم را دردست خود توبه گذاشت وگفت:همین یک درهم راهم یادگاری میستانم
و با یک لبخند از آنجا دورشد
اعظم تا رسید به زن اشاره کردوگفت:این زن که بود توبه؟ گمان میکردم محرم اسرارت من هستم
_او یک ناشناس بود که فقط میخاست درب خانه ات رابزند
_عجب
توبه باز باعصبانیت گفت:بس کن اعظم میخواهم باتوسخن بگویم
اعظم به اطراف نگاه کرد وگفت:اینجا وسط میدان صلیب آن هم بین این جمعیت؟
_چه کنم فقط میخواهم سخن بگویم
_بسیارخوب برو همان کوچه ی کنار مسجد آنجا کسی رفت وآمد نمیکند اینجا کافیست کسی به حاکم بگوید من را دیده است دیگر زندگی برایم سخت میشود
توبه به سمت مسجد راه افتاد اعظم دنبالش می آمد تا به کوچه رسیدند توبه بلافاصله گفت:چه شده اعظم؟چرا یک خبر از لیلا نمیگویی؟ لال شده ای؟
اعظم با ترس گفت:مگر خالد به تو سخنی نگفت؟
_گفت آنچه باید میگفت گفت مگر قرارنبود ما کمی دورباشیم تا پدرلیلاراضی شود؟
_من هنوز لیلا را ندیده ام توبه بگذار او را ببینم سعی میکنم بااو صحبت کنم بالاخره او را منصرف خواهم کرد
توبه انگشتش را زیر دندان فشار داد وگفت:منصرف دیگر چه صیغه ایست اعظم؟لیلایی که من میشناسم به شدت از حاکموفرزندحاکم بی زار است حالا تو میگویی منصرف؟
چشمان اعظم پرازاشک شد توبه متوجه پریشان بودن اعظم گردیده ولی فقط نگاهش کرد اعظم با صدای لرزان گفت:نمیدانم برادرم نمیدانم از طرفی دلم میگوید بمان و سماجت کن شاید لیلا بااین تمایل به پسر حاکم میخواهد تورا حساس کند تا دیگر دوری را کناربگذاری و بازبه خواستگاری بروی
توبه وسط حرف اعظم پرید وگفت:آخر منکه صدهابارهم در پی او می روم
اعظم دستش را بالاآورد و گفت:بگذار صحبتم تمام شود بعد تو بگو
توبه ساکت شد ومنتظر ادامه ی سخن اعظم ماند اعظم ادامه داد:ازطرفی هم میگویم شاید واقعا لیلا میخواهد پسر حاکم را بپذیرد
_چرا چنین فکر میکنی؟
اعظم سرش را تکان دادوگفت:بگویم قول میدهی عصبانی نشوی؟
غضب درچشمان توبه دیده میشد دندان هایش رابه هم کشید وگفت:چه میخواهی بگویی؟
_بعدازآن شایعه دیگر همه ی شهر بدِشمادونفرگفتند،مطمئن باش باوجود جمال وکمالی که لیلا دارد دیگر هیچ مرداصل ونسب داری در پی لیلا نخواهدآمد و باآن مخالفت های شدید پدر وبرادرانش و بهتربگویم الان تمام قبیله اش مخالف توشده اند لیلا حتی فکر وصلت باتوراهم باید کناربگذارد ،دراین موقعیت حاکم زاده به خواستگاری اش آمده خودت راجای اوبگذار اگر جواب مثبت ندهد دیوانگی کرده.
توبه چند قدم به سمت مسجدبرداشت سپس برگشت و به اعظم نگاه کردوگفت:نه نمیگذارم... نه نمیشود کسی به لیلا برسد تا من زنده ام نمیشود
توبه دوان دوان باپایی که درداذیتش میکرد از آن کوچه گذشت
به قلم #سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نیست
@rahimiseyed