eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
10.4هزار دنبال‌کننده
298 عکس
901 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi گــــــزارش کــــانال حـــــــرام شـــــــرعی 🔥🔥🔥🔥🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم خداوندا تو می دانی در کارهایم فقط تو را در نظر گرفتم و از تو ترسیدم و از این پس نیز غیر از این نخواهد بود. هزاران بار افتادم، هزاران بار بلندم کردی مولای مَوْلايَ، أَنْتَ الْمُتَكَبِّرُ وَ أَنَا الْخَاشِعُ، وَ هَلْ يَرْحَمُ الْخَاشِعَ إِلا الْمُتَكَبِّرُ؟ مَوْلايَ يَا مَوْلايَ، ارْحَمْنِي بِرَحْمَتِكَ وَ ارْضَ عَنِّي بِجُودِكَ وَ كَرَمِكَ وَ فَضْلِكَ ؛ يَا ذَا الْجُودِ وَ الْإِحْسَانِ، وَ الطَّوْلِ وَ الامْتِنَانِ، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا بار دیگر آغاز می کنیم 💫 به امید تو نه به امید خلق تو💫 یــــــا رب نـــــظر تــــــــو بـر نـــــگــردد🌟 زینب زارعی(دختر باران)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 به نام خدا دختری از جنس ابر و باران ،دل نازک پر از عشق و معرفت 🌹 دختر باران🌹 وقتی به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر زود گذشت. خوشی‌هایی که خیلی زود تمام شدند و ناخوشی‌هایی که با کمک خدا از سر گذروندم. فقط خدا منو ببخشه که برای آرامش خودم چه کارها که نکردم. با صدای گریه و جیغ نازنین زهرا و داد علی به خودم اومدم که می‌گفت: «موهام رو ول کن تا موهات رو ول کنم.» کتاب رو گذاشتم زمین و به سمت اتاق بچه‌ها رفتم. با خنده گفتم: «علی جان، مامان موهای آبجی رو نکش!» و وقتی وارد اتاق شدم، صدای داد علی بلند شد: — «ماماااااااااان! آجی مدادم رو شکوند!» نازنین زهرا سریع به پاهای من چسبید و با گریه گفت: — «ماماااااان! داداش سر سارا رو کند!» کلافه به هر دو نگاه کردم و گفتم: — «با من تا یک ساعت صحبت نمی‌کنید!» و با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم و به سمت پذیرایی رفتم. به ساعت نگاه کردم؛ باز هم محمدجواد دیر کرده بود و مثل همیشه نگرانی‌هام شروع شد. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره محمدجواد رو گرفتم. مثل همیشه با اولین بوق آزاد، چون می‌دونست چقدر نگرانم، سریع گوشی رو برداشت. محمدجواد: «سلام خانم خانم‌ها، چطوری عزیزم؟» — «عزیزم کجایی؟! نگران شدم.» محمدجواد: «دارم میام خانم، یک ربع دیگه خونه‌ام.» — «منتظرتم نازنینم، مراقب خودت باش.» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 شانزده سال پیش شانزده سال پیش * وای مریم، خسته شدم! خب، یک مانتو خریدن این همه راه رفتن نمی‌خواد. همون مشکی خوب بود. _مامان، بگذار همه‌جا رو بگردیم، عجله نکن. اون رو نشون کردم؛ اگر از اون قشنگ‌تر نبود، برمی‌گردیم. مامان کلافه، محکم‌تر رویش رو گرفت و گفت: _هر سال عید همین بساط رو باهات دارم. بچه، کارهام مونده. _مامان، بگذار بی‌عجله خرید کنم. فقط مانتوم مونده. مامان با شوخی سرش رو به سمت حرم امامزاده صالح کرد و گفت: _آقا، دورت بگردم! یک بدبختی پیدا بشه بیاد من رو از دست این نجات بده. تا برگشت طرف من گفت: *وای خاک به سرم! مریم دختر عمو!!!! حالا من هی نگاه می‌کردم و با چشم دنبال دختر عمویی که مامان می‌گفت می‌گشتم. با تعجب یکی از فامیلامون که نسبت دوری با ما داشت رو شناختم و به رسم همیشه تا دیدم پسری همراهش هست، سرم رو پایین انداختم و با مامان به طرفشون رفتیم. به قول مامان، دختر عمو هم با لبخند به سمتمون اومد و به رسم عادت که فقط به خانم‌ها سلام می‌کردم، به دختر عمو سلام کردم. باز منتظر موندم تا این پسری که همراه دختر عمو بود به من سلام کنه. چه صدای گیرایی داشت! به مامانم سلام کرد و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. با کمی مکث به من سلام کرد. کمی چادرم رو جلو کشیدم و آروم جواب سلام دادم و باز به دنیای خودم رفتم. تو دلم گفتم: واه واه! چه کفش‌های سیاه براقی! چه شلوار سفیدی هم پوشیده! خاک برسرت مریم، اگه الان تو شلوارت سفید بود، پاچه شلوارت الان کثیف بود. وجدان: «هووووووو چته؟ بسه بابا! از کی تا حالا تو از یک پسر تعریف می‌کنی؟» _ وجدان جان، از کفش و پاچه شلوارش تعریف کردم، نه از خودش. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
🌹دختر باران 🌹 با صدای خداحافظی دختر عمو و پسرش، به خودم اومدم. مامان با خنده گفت: «مریم، خاک تو سرت! با این اخلاقا هیچ‌کی نمی‌گیره‌ت! آخرش می‌مونی ور دل خودم. نه یک دونه خرج زیاد نداره، خمره می‌گیرم ترشی می‌اندازمت!» من که اصلاً نفهمیدم مامان چی گفت، چون همش یکی توی قلبم می‌گفت: «این شوهر تو هست!» به مامان با حالت گیج نگاه کردم و گفتم: «مامان، دختر عموت یک روز میاد خواستگاری من واسه پسرش.» مامان نگاهی به من انداخت و گفت: «آره، بشین تا بیاد! پسرش فوق‌لیسانس داره، میاد تو رو بگیره؟ اعتماد به نفست رو، سالی پنج تا تجدیدی نیاری، اصلاً اون سال به تو مزه نمی‌کنه. ببین، سیزده سالت بود اومد خواستگاری که بابات فکر کرد تو چه دُرِّ نایابی هستی! اصلاً راهشون نداد وگرنه الان باید با شوهرت مانتو می‌خریدی نه من بدبخت. جا این حرفا گم شو، مانتوت رو بخر! من دارم از پا می‌افتم.» مامان فکر کرد شوخی می‌کنم، ولی تا موقع برگشتن به خونه همش یکی توی سرم می‌گفت: «این شوهرته!» تا خونه فکرم درگیر بود و اصلاً نفهمیدم چی شد و چطور رسیدیم خونه. وقتی رسیدیم، تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 مانتو رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. واااای، خدایا! این چرا اینقدر بلنده؟ بابا صادق با ذوق گفت: به به! دختر بابا چه مانتوی قشنگ و بلندی! ولی من با دیدن خودم توی آینه اشک توی چشمام حلقه زد. من با شلوار دمپا، اونم آبی چرک، این مانتوی بلند رو پوشیدم؟ دارم شبیه دلقک‌ها می‌شم! ولی به من می‌گن مریم صالحی نه برگ چغندر! از هر انگشتم یه هنر می‌باره. یه نگاه خبیث به بابا صادق انداختم ولی متوجه نشد. * خانم، بیا ببین مریم مثل فرشته‌ها شده. _بابا جان، کدوم فرشته سیاه بلند می‌پوشه؟ مامان لیلا از توی آشپزخونه گفت: فرشته عذاب جهنم! خودش و بابا صادق شروع کردن به خندیدن. ولی من هنوز داشتم فکر می‌کردم که نقشه خودم رو چطور عملی کنم، چون احتیاج به یه خونه خالی بود تا بشه اجراش کرد. هرگونه کپی برداری حرام است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 با صدای مامان که گفت: مریم بیا سفره بندازیم، از افکار خبیثم بیرون اومدم. کمک کردم و سفره رو انداختیم و تخم‌ مرغ‌های آبپز توی بشقاب خودنمایی می‌کرد. بابا بنده خدا شروع کرد به غذا خوردن، اما من فقط به تخم‌مرغ آبپز نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم چطور با اون همه بو از گلوم پایین بره. مامان با آرنج ضربه ای به پهلوم زد _ «بخور دیگه، جمع کنیم. می‌خوام بخوابم، اینقدر راه رفتم خسته شدم.» _«بو می‌ده، سیرم.» مامان گوشه‌ی لبش رو بالا داد و گفت: «طبس خودم می‌خورم.» بابا هم به حرف مامان خندید. با تأسف سری تکون دادم که ناگهان پوست رون پام سوخت! چشم‌هام از تعجب گرد شد. مامان از پام نیشگون گرفته بود؟ چرا؟ همون موقع مامان جواب نگاه پر از سؤالم رو داد. * «تقصیر توئه، دیگه مانتوش رو تو خریدی، تخم‌مرغش رو من باید بخورم.» بابا با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و من گفتم: «من برم نمازم رو بخونم.» *«برو بخون، با این نماز خوندنت از اذان یک ساعت گذشته.» _«به جاش سر خدا خلوت وقت بیشتر واسه من می‌گذاره.» _ «آره، فردا کارنامت رو هم می‌دن، می‌خوام قاب بگیرم بزنم به دیوار.» بابا با محبت گفت: «لیلا، اینقدر بچه رو اذیت نکن. خدا رو شکر تنش سلامت هست. حالا تجدیدی بیاره اشکال نداره.» 😐 این کار هر روزشون بود که به من و نمره‌هام می‌خندیدند، ولی نمی‌دونم چرا وقتی درس می‌خوندم هیچی متوجه نمی‌شدم. یک حالت گنگی و منگی بهم دست می‌داد. نمازم رو خوندم و خوابیدم، ولی مگه فکر اون مانتوی بلند ولم می‌کرد؟ آخر نفهمیدم بابا و مامان چرا اصرار دارن که من مانتوی بلند بپوشم. آخه مثل رختخواب می‌شم! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 صبح با صدای مامان که می‌گفت: «مریم، بلند شو نمازت رو بخون!» از خواب بیدار شدم. نماز رو خوندم، ولی دیگه خوابم نمی‌برد. یه فکری به ذهنم رسید؛ بلند شدم، مانتو رو برداشتم و با یک قیچی شروع کردم به کوتاهش کردن. اینقدر خوشحال شدم، ولی خوشحالی‌ام زیاد طول نکشید چون مانتو رو خیلی کوتاه کرده بودم و حالا شده بود یک سانت بالاتر از زانو. پوفی کشیدم و به خودم گفتم: فدای سرم! هر چی کوتاه‌تر، قشنگ‌تر! من که چادر سرم چه ایرادی داره؟ باز مانتو رو سر جاش گذاشتم و دراز کشیدم. دعا می‌کردم که خونه خالی بشه تا بتونم راحت پایین مانتو رو بدوزم. خدا هم انگار کنار قلبم نشسته بود که عمه صبح زنگ زد و گفت بابا و مامان برن خونشون که کار واجب دارن. * «مریم، در رو روی کسی باز نمی‌کنی‌ها! ببین هر کسی اومد بگو مامانم در رو قفل کرده رفته.» _«مامان، بچه نیستم که بخواد اینطوری باشه!» _ «اصلا حاضر شو تو هم بیا دیگه!» _«مامان، من کجا بیام؟ کار دارم!» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 مامان در حالی که می‌رفت گفت: _«نیام ببینم خونه رو نابود کردی‌ها! مریم، پدرت رو در میارم!» بابا صادق در حالی‌که صداش پر از اعتراض بود گفت: _ «به باباش چی کار داری؟ بیا بریم زن!» در خونه بسته و قفل شد و من یه نفس راحت کشیدم. مانتو رو از کمد دیواری برداشتم و چرخ خیاطی مامان رو آماده کردم. چرخ خیاطی قدیمی که برای جهیزیه مامان بود، سیاه با نقش‌های طلایی و کفی چوبی و یه دسته برای چرخوندن و دوختن. کار مانتو تموم شد و حدسم درست بود؛ خیلی کوتاه شده بود! ولی من پشیمون نبودم چون به نظر من هر چی کوتاه‌تر، قشنگ‌تر. یاد کارنامه میان‌ترم افتادم و صورتم داغ شد. نمی‌دونم چرا کارنامه‌ها رو قبل از عید میدن! خب بذار بعد از عید که عید آدم کوفتش نشه! خواستم از خودم هنر نشون بدم تا بابا کیف کنه و مامان خوشحال بشه. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 پس ظرفی برداشتم برنج خیس کردم تا باقالی پلو درست کنم. اولین باقالی پلوم بود و دلم می خواست بهترین باشه.قابلمه رو تا نیمه آب کردم و باقالی ها رو داخل آب ریختم تا پخته بشه به تقلید از مامان وقتی باقالی ها پخته شد برنج رو داخل قابلمه ریختم و در کنارش مرغ رو هم آماده کردم،برنج و باقالی رو آبکشی کردم؛ شوید‌ها رو با اون مخلوط کردم اما بوی این شوید‌ها یک طوری بود برنج رو دم کردم و منتظر موندم تا بابا و مامان بیان. بوی غذا کل خونه رو گرفته بود ولی نمی دونم چرا بوش با بوی شوید باقالی های مامان فرق می کرد؟ مامان و بابا اومدن و سلام کردم بابا نگاهی به قابلمه های روی گاز کرد و گفت: آفرین دخترم ،خانم دخترم غذا درست کرده آروم در گوش بابا گفتم: بابایی ولی نمی دونم چرا برنجش یه بویی می‌ده؟! بابا نگاه پر مهری به من کرد. *عزیز بابا مهم اینه که تو تلاش کردی غذا درست کنی و این خیلی خوبه. بابا معلم بود و همیشه سعی می کرد با من طبق قوانین آموزش و پرورش رفتار کنه اما مامان نه به قول خودش شیوه ی تربیتی مامان های قدیمی بهترین بودند. مامان چادرش رو در آورد و با حرص برگه ی کوچکی روی اپن گذاشت و با بغض و عصبانیت گفت: بفرمایید ارسطوی عالم کارنامه اتون. بابا ناراحت نگاهی به مامان کرد *لیلا جان بچه رو ول کن مهم تلاشی هست که کرده بیا ببین غذاش چه بویی توی آشپزخونه راه انداخته؟ مامان با حرص داخل آشپزخونه اومد *آره حداقل درس نمی خونه کار یاد بگیره شوهرش بدم. بابا با ناراحتی لا اله الا اللهی گفت و کنار سفره نشست؛ خورشت رو کشیدم و داخل سفره گذاشتم. بابا تکه ای از گوشت مرغ رو خورد و گفت: آفرین بابا خورشتت عالی شده مامان با تعجب از اتاق اومد،کنار سفره نشست و تکه ای از مرغ رو خورد و گفت: نه بابا یه گ.. ولی با نگاه بابا سکوت کرد و ادامه نداد. با اعتماد به نفس باقالی پلو رو هم کشیدم عطر عجیبی کل خونه رو برداشت . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید
🌹دختر باران🌹 مامان که خیلی وقت بود بوی چیزی رو حس نمی کرد قاشقی از پلو برداشت و داخل دهانش گذاشت؛ صورتش جمع شد و تمام محتویات دهنش روی لباسم توف کرد از تعجب چشم هام گرد شده بود با جیغی که کشید دیگه چشم هام از حدقه داشت بیرون میزد *خاک تو سرت نکنن فرق نعنا و شوید رو نمی‌دونی؟با چه بدبختی این ها رو خشک کردم ور‌پریده! اونجا بود که تازه فهمیدم چرا این بو اینقدر آشنا بود. بابا صادق با خنده گفت: حالا چی شده؟ نون بیار مرغ ها رو با نون بخوریم . رو به من کرد و گفت: دستت درد نکنه بابا خورشتت خیلی خوشمزه شده. مثل همیشه بابا صادق نجاتم داد. بعد از خوردن نهار و شستن ظرف‌ها به طرف اپن رفتم تا به کارنامه ترم اولم یک نگاهی بندازم. مامان با حرص بهم نگاه کرد. *فقط به من بگو منطق رو کمتر از سه نمی‌تونستی بیاری؟ خیلی دلم برای مامان و بابا می سوخت ولی اون ها نمی‌دونستند چی به سر روح من اومده که اگر می‌فهمیدند دق می‌کردند. لينك كانال زاپاس دختر باران https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال حرام است برای حلالیت خواستن به ادمین ها پیام ندید