eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
- آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟ - نه!! این سوال و البته با جوابِ (اره)، چیزی بود که شب اول اعتکاف، زیاد در گوشه و کنار مسجد پرسه میزد. طبیعی به نظر می‌آید که برای این سه روز لازم بود دانش آموزان احکام اساسی را بدانند. همان ابتداء هم یک سری اموری را گوشزد می‌کردیم. اما از دیشب مسئول مسجد چیزی می‌گوید که مربی ها، کادر و انتظامات هم خبر ندارند، چه برسد به دانش آموزان. می‌گویند فردا مهمان ویژه دارید. باید مسجد را تمیز کنید، رخت خواب ها را یک گوشه بگذراید، جارو بکشید و ... هر چه که بود حسابی فکر و ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی چه می‌توانست برای عده ای معتکف که در یکی از مسجد های شهر قم که نه، بلکه پردیسان در انتظار باشد؟ گویا وقتش رسیده بود... بعد از نماز همه نشسته بودند و طبق وعده مسجد مرتب شده بود. ناگهان موسیقی متنِ آمده امِ استاد کریمخانی پخش شد. مو بر بدن ها سیخ شد. سکوت بر همه جا حکم‌فرما شده بود. آخ که چقدر دلم لک زده بود برای اعتکاف در مشهدش... اما گویا خودش به مجلس دور‌افتاده‌ی ما آمده بود... از کنار بچه ها سه خادم با کتیبه ای سبز به مقابل جمعیت آمدند. حتی صدای گریه هم از کسی بلند نمی‌شد، انگار نفس همه در پشت بغض گلوها بند آمده بود. هیچ چیز را نمیدیدم به جز پرچم سبزی که دستشان بود. شاید چشم بقیه هم مثل من با قطراتی مزاحم تار شده بود. شاید دستان آنها هم توان پاک کردن اشک هایشان را نداشت... آری اینجا مسجدی حاشیه ای است که قطعا به خاطر دل های پاک بچه ها، لیاقت چنین اتفاقی را داشت. چرا این را می‌گویم؟ چون اگر دل پاک آنها نبود، نباید شب هم میزبان پرچم سبز دیگر و پرچمی مشکی ای می‌شدیم. برای خودم که باور نکردنی بود. میزبانی از امام حسین (ع) و دختر سه ساله اش رقیه (س)... وقتی سر روی پرچم می‌گذاشتم ناخود‌آگاه و بی حواس بوی عجیبی مَشامم را پر کرد. آن را همه‌ی بچه ها حس کرده بودند... آنگاه بود که یکی پرسید: - آقا، بوی عطر اعتکاف رو باطل میکنه؟ - نه!! 🖋 🚶🏻‍♂
امروز که از دنیای گرم و نرم زیر پتو دل کنده و همچون هر روز برای رفتن به کلاس آماده میشدم، ناگهان صحنه ای جذاب روبه رویم سبز شد، اینقدر زیبا بود که لرزش بدنم از سرمای سخت زمستان را از یاد بردم، شاید اگر عقربه ی ساعت هم مثل چشمان من از کار می ایستاد، من روز های روز فقط نظاره گر زخمی شدن زمین با گلوله های سفید یخی میماندم. مثَل من همچون نطفه ای ست که به تازگی از رحم مادر خویش به دنیا آمده و از کثرت تعجب میخواهد فقط به اطرف خود بنگرد و بگردد و درس بگیرد...
بالاخره رسیدیم به اولین وعده گاه، دو کوهه... از همون اول همانطور که انتظارش را داشتم، باران زمین را خیس کرده بود و هوا را مطبوع؛ دوباره مثل هر بار بوی دل انگیز خاک مشامم رو نوازش میداد. اما اینبار دست خالی نیامده بود. به معیت خود، عطر بوی شهیدی را آورده بود تا من را آرام کند.ولی من با این چیز ها آرام نمیشدم؛ بالاخره بغضم ترکید و اشک هایم ، جاری شدن روی صوتم را به ماندن در چشم ترجیح دادند. هر چقدر که میگذشت، حالم بهتر میشد؛ لحظه ای همه ی مشکلات و سختی هایی که کشیدم را فراموش کردم و خود را به جای آن بسیجی گذاشتم که حدود ۴۰ سال پیش از همین جا میخواست به جبهه برود. حالش اینقدر زیبا بود که اگر لحظه ای ولش میکردم پرواز میکرد و میرفت. انگار تعلق به این جهان نداشت، مثل یک مسافر بود.... چقدر دوست داشتم جای او میبودم، با خودم اندیشیدم. چرا ما همیشه ؛فقط دوست داریم ؟ چرا تلاش را ضمیمه حبمان نمیکنیم؟ چرا حب ِجای او بودن را فقط در دل نگه میداریم و اشک میریزیم؟ آیا هنوز وقت شروع نرسیده؟!
💠کوچه‌ی تنگ ای وای دارد می‌آید بطری را چه کنم؟ خوب است در پشت سرم پنهان کنم و بعدهم عرض ادب داشته باشم. نههههه،ای نادان! بطری را در پشت سرت پنهان کنی بوی دهانت را چه خواهی کرد؟؟ عرض کوچه بسیار کم است بوی شراب را خواهند فهمید. پس چه کنم؟؟؟! اصلا... اصلا رو بر می‌گردانم خودم را با دیوار مشغول می‌کنم انگار که حضورشان را نفهمیده باشم احسنت؛خودش است. همین کار را می‌کنم! خودمانیم،دیوار های مدینه هم عجب دیواری هستند:) صدای قدم هایشان می‌آید الان است که از من عبور کند چه؟ صدای قدم ها قطع شد. یعنی امام ایستادند؟ دست مبارکشان را بر روی شانه‌ام گذاشتند برگشتم. امام کاظم فرمودند: در هیچ حالی از ما رو بر نگردانید
«چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین» از صمیم جان خود بی انتها گفتم حسین من که هستم ،من غلام کوی اربابم شدم از زمانی که به او در کربلا گفتم حسین اعیاد شعبانیه بر شما مبارک 🌹
خسته به دیوار تکیه داده بود. بقچه اش را باز کرد و غذایش را بیرون آورد. آهی بلند کشید. غذا، به زور می توانست قوت او را برای کار سنگین عصر در باغ تامین کند. نگاهش را به اطراف چرخاند .سگی که کمی آن طرف تر دراز کشیده بود. گرسنگی سگ را می توانست از زوزه ی بی حالش بفهمد. دلش نیامد جلوی او لقمه بر دهان بگذارد. حسی در درونش نگذاشت او سیر شود و سگ گرسنه بماند. تکّه ای از نانش را کند ، برخاست و جلوی او گذاشت. صدایی ضعیف از سگ بلند شد؛ صدایی از جنس تشکر. رویش را که برگرداند، مردی لبخند بر لب را دید. ترکیب رنگ سبز و سفید لباس هایش، زیبایی خاصی را به چهره زیباتر او می افزود. مرد از او علت سهیم کردن غذایش را پرسید. انگار او همان بود. همان که می خواست درد دلش را به او بگوید تا سینه اش سبک شود. تا اشک هایش را بر شانه او بریزد. فقط فهمید که کلمات از سینه اش می جوشیدند و بر زبانش جاری می شدند. از همه چیز گفت: از کار سنگینش در باغ، از ارباب یهودی اش، از اینکه دلش می خواست آزاد باشد از آروزی زندگی که در آن برای خودش باشد، از... وقتی گفت می خواسته غمناک بودن خود را، با شاد کردن سگ تسکین دهد، فهمید سینه اش سبک شده است. سرش را بالا آورد. برق رضایتی در چشمان او می جوشید. مرد نشانی خانه ارباب را از او گرفت و رفت. دل توی دلش نبود. مدام با خودش کلنجار می رفت. حتی تصور آزادی هم برایش ممکن نبود.... ساعتی بعد سایه مرد از دور پیدا شد. ارباب هم همراهش بود. ارباب رو کرد به او وبی مقدمه گفت: این آقا تو را آزاد کرد! و با دست به مرد اشاره کرد. چشمان غلام گرد شد. هاج و واج نگاهش را بین آن دو می چرخاند. ارباب که می توانست حس شادی توام با گیجی را در نگاه غلام بخواند، ادامه داد: او آزادی تو را به ۲۰۰ دینار از من خواست و پولش را هم نقد پرداخت کرد. من هم تو را به او و باغ را به تو بخشیدم و پول را نیز به او بازگرداندم. غلام به خوبی صدای تپش قلبش را که سعی می کرد از سینه اش بیرون می زند را می شنید: این آقا تو را آزاد کرد و حالا باغ هم از آن توست! تو هم آزادی ، هم بنده کرم این مرد! غلام روی پایش بند نبود. نزدیک بود تعادلش بهم بخورد. سرش را بالا گرفت و صفیر الحمد لله اش تا آسمان هفتم را فرا گرفت. نگاهی به سگ که حالا سرحال، گوشه باغ قدم می زد. و بعد از آن آنقدر ، آنقدر از ارباب و مرد تشکر کرد که توان شمارشش را نداشت. بعد ها شنید که ارباب یهودی و همسرش نیز به لطف این اتفاق و آن آقا که حالا می دانست کریم ترین فرد مدینه، حسین ابن علی است، مسلمان شده اند! @rasadkhaneh
چه تیرآهن مودبی! به احترام ماه خودش را کنار کشیده...! کاش همه عمود ها همینقدر مودب بودند.... ... روز میلاد هم روضه یادمان می آید...🥲
▫️این چهره ی اکبر است ماشاالله ◽این شبه پیمبر است ماشاالله ▫️این زاده ی حیدر است ماشاالله ◽لاحول ولا قوه الا بالله
دلتنگی ماه مثل همیشه، امشب هم بعد از ساعت مطالعه ای که داشتم، رفتم تا با مسواک، سفیدی را به دندان هایم، هدیه کنم... در مسیر پر پیچ و خم کتابخانه تا حجره، با سرعت غیر مجاز در حال حرکت بودم که ناگهان گوشه ی چشمم، صحنه ای زیبا را نشانم داد... همان چیزی که حالم را خوب میکرد... ماهِ کامل شب چهارده.... چند دقیقه ای فقط مجذوب جمال ماه شده بودم و فارغ از کره ی سرد و دلگیرمان، ترجیح دادم کمی مهر نگاهم را خرج آن کنم... نمیدانم چه شد... سراغ صندلی آبی رنگ، قدیمی و خاطره انگیز ایوان طبقه یک رفتم،آن را برداشتم و در مقابل ماه نشستم... منتظر نماند که با او حال و احوال کنم، از همان اول ناراحتی هایش را برایم گفت، از وضعیت تکراری دود شهر ها که دید چشمانش را ، ضعیف کرده تا موج دوم کرونا که مجبورش کرده بود، ماسک ی از ابر بخرد و استفاده کند... او از درد هایش میگفت و من هم اشک هایم را برایش به عنوان هدیه میفرستادم.... در آن لحظات، چشم هایم غیر ماه را نمیدید، یا بهتر بگویم؛ غیر ماه اصلا برایم دیدنی نبود... همه چیز آن ماهی بود که هر ماه یک شب به دیدارم می آمد و من را عاشق خود کرده بود...
🔶سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم “مشتی خاک” 🔸که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه 🔸یا “سنگی” در دامان یک کوه 🔸یا قدری “سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس 🔸شاید “خاکی” از گلدان‌ 🔸یا حتی “غباری” بر پنجره
▪️گره◽ ﺍﺯ ﮔﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻠﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ، ﮔِﺮِهی ﺑﻪ ﻧﺎﻓﻢ ﺯﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ! ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ… ﺷﺎﯾﺪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩﻫﺎﺳﺖ! ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ… ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻩ ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ… ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ… ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ…
⚪بکار!... اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی… تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … اثر زیبا باقی می ماند، حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد...
◼️ آقا سلام من به شما از میان گور از عالمی سیاه و پلید و خس و نمور از بین مردمی همه در بند خویشتن مشغول جمع نعمت دنیا شبیه مور درگیر زندگی و فقط چشم بر هوس بر درک جای خالی صاحب زمانه‌ کور بی تاب رنج و سختی دنیا به سادگی اما برای درد فراق شما صبور ای کاش وصف حالت من اینچنین نبود من بی‌قرار بودم و در جستجوی نور اما چرا دروغ بگویم برایتان غرقم شبیه مردم دنیا در آب شور گم گشته‌ایم در پس هر پیچ زندگی در فکر آب و نان و ز یاد شما به دور باید بپرسی از من بیچاره اینچنین: از چه نشسته‌ای به تماشای این سطور؟! قوموا فتنفعوا اگر از جا نخاستید قد أخّر الظهور إلی موقع النشور عمّار حسرتت نکند درد ما دوا همت اگر کنی برسد جمعهٔ ظهور
حاضر تر از آنی که نفسم را ببینی غایب تر از آنم که رویت را ببینم من عاشق دیدار روی ماهت هستم اما چه سان در اشتباهاتم اسیرم در این زمان درمان هر درد فراقی یک آن اگر وارد شوی، قائم بمیرم ای کاش می شد گوشهٔ چشمی کنی تو چشمان حیدر! من حقیر بن حقیرم منجی بیا و ناجی کل جهان شو ای یوسف زهرا ، تویی شاه و امیرم گفتم بیا اما بترسم گر بیایی همچون حسین بن علی ، گویی غربیم
_جاده‌ی زندگی(: "-مسیری ناهموار، که‌ نمیدانم خدا این جاده را خلق کرده‌است یا حاصلِ ندانم کاریِ خود بوده-"🥀 _اگر خدا برایم برگزیده، پس شکی ندارم برایِ صعودم بوده، و نه سقوط♡🍃✨ < زیرا که میدانم خود او بود که گفت:《إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ》 و این معنای همان آیه است که به زیبایی بیان کرده:《لَیسِ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعَی》❤️ اما اگر حاصلِ ندانم‌کاریِ خود این جاده است، پس شناخت‌هایم پوشیده از گرد و غبار جهالت شده(: _زیرا که: "-♡اعمالِ من نشأتی دارد از افکارِ من افکار من هم جاری از عرفانِ من-"♡ پس، نوعِ نگاهم را باید عوض کنم، به این زندگی، به مشکلاتم، به اطرافیانم(: تا با قدم‌هایم، این‌بار مسیرِ زندگی‌ام را درست بسازم(:♡🙂 _کمرخم نخواهم کرد که من، خدا را بزرگتر از هر مشکلی میدانم♡ 🌱🌓 _و این خدایِ بزرگ، بندگانش را هم بزرگ خلق کرده است، قاعده این است در شأنِ بزرگان نیست خلق کوچک کردن"-♡💫🍀 ✍🏻
◽عادت کردیم به پستهای اینطوری دوشنبه ها امام حسنی، چهارشنبه ها امام رضایی، شب جمعه (هوایت نکنم میمیرم...) صبح جمعه هم (کجایی آقا )و عصر جمعه (این جمعه هم گذشت و نیامدی) ته دلمونم خوشحالیم که ایام هفته مون رنگ و بوی اهلبیتی داره... اما نفهمیدیم که عادت کردیم. و همین عادتهای ما مانع ظهوره همین که فقط جمعه ها منتظریم که نیستیم ولی میگیم هستیم... همین که نمیتونیم باخودمون روراست باشیم و توی چشم خودمون نگاه کنیم و بلند توی گوش خودمون بگیم تو منتظر نیستی...توفقط ازاین حسهای قشنگ خوشت میاد...تو دنیاتو دوست داری و دلت نمیخواد چیزی ازش کم بشه.هرچقدر هم بهش اضافه بشه خوشحال میشی.. توآدم آوردن امام زمانت نیستی ◽یه بار به خودمون بگیم و به خودمون فرصت دفاع از خودش رو بدیم. شاید حرفی برای گفتن داشته باشه. اما نه...ماعادت نداریم با خودمون تند حرف بزنیم. ما عادت نداریم از خودمون حساب بکشیم و خودمونو محاکمه ومحاسبه کنیم. خودمون عادت داره همیشه براش حال خوب بخوایم.حتی اگه حال دنیا خوب نباشه... ◽ما عادت کردیم به دنیای بدون امام... حتی اگر تاریک وسرد باشه. چشمهای ما به تاریکی عادت کرده. ◽کاش عادت کنیم به ترک عادتهایی که باعث شدن به نبودن اماممون عادت کنیم... ◽اون موقع میتونیم بگیم شایداین جمعه بیاید،شاید...
🔸زمین خیس است از باران دوباره گدا گردیده امشب خان دوباره دلا برخیز و کیلت را بیاور رسیده نیمهٔ شعبان دوباره 🔸دل اهل زمان غرق ز نور است همه عالم پر از جشن و سرور است لب پیر و جوان خندان شد حتی همان کس که‌ز در این خانه دور است 🔸شنبدم نغمهٔ مرغ سحر را دلم میخواست بینم آن قمر را حجاب از دیدگان خود دریدم زدودم دیدِ دنیایی نگر را 🔸و دیدم ماه را بر دوش خورشید چو از حجره برون آمد درخشید و صد حور و ملک از یمن آن دو چنان پروانه ای دورش بچرخید
می خوانم آن قدر که شود شهریه حلال... یاد تو ام چرا که بود توریه، حلال... بر ما که هست گردش در فیضیه حلال 🔸اسمی ز حضرتت به میان است ؟ بیخیال! برنامه ها شلوغ ، و جایی نمانده است هر سو دویده ایم، و پایی نمانده است عطری ز نرگسی به هوایی نمانده است ما را که بر فراق و جدایی نشانده است؟ 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! در بحر کثرت و جَوَلان دست و پا زدیم بر منبر و مناره سخن از خدا زدیم اما به وقت ضیق، ز سهم شما زدیم از علم و غیر علم به فکر درآمدیم 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال تکرار ترک کار مداوم بد عادتیست دانستن و نشستن دائم بد عادتیست نسیان اسم حضرت قائم بد عادتیست بانی نمره ی بد این کارنامه کیست؟ 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! خودکار و کار خود به کناری نهاده ایم سستیم و بار خود به کناری نهاده ایم گویا شکار خود به کناری نهاده ایم دور از صراط گشته، به دنبال جاده ایم 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! ساعت بدست کرده،  تلف کرده ایم وقت صَرفِ یقین به اصل هدف کرده ایم، وقت! خرج خرید دُرّ نجف کرده ایم وقت اما هزینه بهر علی زمانه سخت! 🔸اسمی ز حضرتت به میان است؟ بیخیال! آنقدر بد شدیم، که شهریه شد حرام خمس و زکات و مبلغ خیریه شد حرام سرباز، در گرفتن امریه شد حرام دور کلافگی چو کلافیست ناتمام 🔸اسمی ز حضرتت به میان نیست! والسلام
🔹بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند 🔹سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند 🔹تو بیایی همه ساعتها ، ثانیه ها از همین روز همین لحظه همین دم عیدند
◽کم کم هلالِ ماهِ خدا می رسد ز راه ◼️اوقاتِ نابِ اهلِ بکاء می رسد ز راه ◽مهمان کند خدا همگان را به سفره اش ◼️وقتی که ماهِ جود و سخا میرسد ز راه
در جنبش نجس زن زنگی آزادی کاملا مشهود بود که؛قشر قیام کننده افراد مرفه بی درد بودند که مهم‌ترین هدف و انگیزه آنها آزادی بی بند و بار بود ! آزادی که حتی در غالب کشور های غرب هم پیدا نشدنی است. این وطن فروشان خائن علیه محدودیت های جنسی قیام کردند نه گرانی و تورم اینها همان افرادی بودند که با وثیقه های میلیاردی، آزاد میشدند همان هایی بودند که تصاویر خارج کردن پول های سنگین و کلان خود را به اشتراک گذاشتند! همان هایی که برای چند کا فالوور و لایک و کامنت بیشتر، وطنشان را به حراج گذاشته بودند همان افرادی که با آیفون ۱۳ هایشان بی حجابی خود را در مقابل آینه، به نمایش گذاشتند. همان جنبشی که آتشش بعد برچیده شدن گشت ارشاد خوابید... در حالی که قیمت ارز و سکه و طلا روز به روز بیشتر میشد... چطور آشوب و سر صداهایشان در پیک نا آرامی های اقتصادی بلند نشد؟ اینها اساسا دردشان چیز دیگر است.
امروز بعد از یک هفته خانه نشینی و گرم کردن بستر خود ، با قصد زیارت حرم مطهر دل به دریای گرمای‌ ظهر قم زدم و از جزیره ی افکارم پریدم تا به شبه جزیره ی آرزو هایم برسم. اولش بنظرم راه کوتاه آمد، پس تصمیم گرفتم پیاده به زیارت بروم، اما هوای گرم و تنهایی، از همان ابتدا همچون نوازنده ها، ساز یأس و نا امیدی مینواخت. اما مغناطیس حضرت معصومه س آنقدر قوی هست که این موانع را خنثی کند. در ادامه ی مسیر، خلوتی خیابان ها و بسته بودن مغازه ها، تنها چیزی بود که سر تا پای شهر را فرا گرفته بود.‌ انگار در شهر مردگان قدم میگذاری! کمی نزدیک حرم که شدم، تراکم جمعیت بیشتر شد.‌ مسافر ها از شهر های مختلف و با رسم و رسومات گوناگون مهمان قم شده بودند. اینقدر زیاد بودند که انگار اینجا شهر آنها بود و ما قمی ها مسافر بودیم. وقتی گیت بازرسی حرم را رد کردم و چشمم به گنبد طلایی و زیبای حرم افتاد، حالم دگرگون شد. انگار بچه گمشده ای بودم که مادرش را پیدا کرده. در همین حین ناگهان قطره ای، اشک دلتنگی بر گونه هایم روان شد. لحظه ای فکر کردم در باب القبله مقابل حرم ارباب ایستادم. هر لحظه که میگذشت حالم بهتر و بهتر میشد. در همین حین به نشانه ی ادب، دست بر سینه گذاشتم و در دلم فریاد زدم: السلام علیک یا فاطمة المعصومة
"آن پودر لعنتی!" "تکّه (پارت) اوّل" همه چیز از آن پودر لعنتی شروع شد! همه اش تقصیر خودم است! چشمم کور، دندم نرم آن پودر را از قفسه بر نمی داشتم! با خودم گفتم: طلبه های امام زمانند(عجل الله تعالی فرجه) دیگه! راضین انشاالله! و پودر از قفسه آهنی برداشتم و بی اعتنا به ظرف و رنگ خاصش ریختمش توی ماشین لباس شویی! صبح فردا درحالی که سر کلاس منتظر آمدن استاد بودم( من زود آمده بودم وگرنه استاد غالبا به موقع می آیند) لای کتاب را باز کردم و روزم را با یک غافلگیری آغاز کردم: وای! تحقیق استاد! و همزمان مغزم مورد هدف افکار هولناک قرار گرفت : حالا چی کار کنم؟! یعنی همه نوشتن فقط من ننوشتم؟! و ....( خیالتان راحت! طلاب تمامی تحقیقات محوله استاد را تماما و کمالا و بعصا فراتر به سر انجام می رسانند، فقط من اینجوری هستم که یادم می ره!) یکی دو بار به پیشانی ام زدم و آخ آخ آخ های کشداری گفتم. افکار ناجور هم که بدون دخالت من سرشان را می انداختند پایین و می آمدند تو. لحظه ای سرم را بالا آوردم: ‌"م" با تعجب به من  نگاه می کرد! گفتم: چیه چی شده؟! و او با اشاره ابرو و چشم به پیراهنم اشاره کرد. سرم را به زور و درحالی که به گردنم فشار می آمد به سمت پیراهنم گرداندم. باورم نمی شد! خطوط راه راه نارنجی رنگی مثل چراغ چشمک زن سر چهار راه، روی پیراهن سفیدم پیدا شده بود! گفتم : یا حضرت عباس! اینا چی... و در همان لحظه استاد وارد شدند. از آنجا که فقط من و "م" داخل کلاس بودیم( البته طلاب همواره ۵ دقیقه قبل از استاد سر کلاس حاضرند) و هر دو بهت زده، هیچ صلواتی فرستاده نشد! من به سرعت عبای کرم رنگم را تا جایی که می سد تا زیر چونه ام بالا کشیدم و از استاد که کتابش را روی میز می گذاشت جواز خروج گرفتم و درحالی که زیر لب خدا را بخاطر چهار فصل بودن عبایم شکر می کردم ، از کلاس خارج شدم و به سرعت به سمت حجره رفتم...
" آن پودر لعنتی!" "تکّه دوّم" به سختی دمپایی ام را از بین انبوه کفش ها و دمپایی های جفت نشده پیدا کردم و به سمت حجره رفتم. ذهنم کاملا دوشنبه بازار شده بود، شلوغِ شلوغ . ذهنم مالامال بود از منفیّات و افکار رنگ رنگی که در ذهنم تاب سواری می کردند و اوج می گرفتند. همه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید. دستگیره را فشار دادم و وارد حجره شدم. فضای حجره تاریک بود.( از آنجایی که قبلا هم اشاره کرده بودم هیچ یک از طلاب در زمان کلاس در حجره نمی خوابد، پس حجره خالی از سکنه بود) کلید برق را زدم و به سمت چوب لباسی رفتم اما وسط راه متوقف شدم. نبودند! هیچ کدام از لباس هایم نبودند! یاحسین کشداری گفتم و خیز برداشتم و با بهت به چوب لباسی و ساک در هم ریخته ام که معلوم بود با عجله باز شده نگاه می کردم :خدایا! یعنی این حرکت شنیع کار کی می تونه باشه؟! جرقه ای در ذهنم زد. به سرعت از حجره خارج شدم. سرم را پائین آوردم و پیرهنم را نگاهکی انداختم. گویا هرچه طپش قلبم بیشتر می شد، راه راه های عجیب با رنگ های مختلف بیشتر و متفاوت تر ظاهر می شدند. به حمام رسیدم. صدای آواز از از یکی از حمام ها بلند بود.( قطعا کارش ضروری بوده که مجبور شده در زمان کلاس به حمام برود) به سمت قفسه آهنی که همه نوع شوینده و شامپو در آن بود رفتم. و نبود! و پودر لعنتی هم سر جایش نبود!(معمولا شخصیت ها در اینجور مواقع یک پروفسور دارند که باقی مانده پودر را به او می دهند و با کمک او به سر نخ می رسند، ولی متاسفانه من پروفسور نداشتم و نه حتی ذره ای پودر باقی مانده بود.) دوباره و مدقّانه قفسه را نگریستم. تکه ای کاغذ پایین قفسه افتاده بود. آن را برداشتم. یک لحظه آن بنده خدا اوج گرفت : کوچه های شهر... پر ولگرده... کوچه های شهر... کاغذ را بالا آوردم: تا نیاریش همین لباسته! دوشنبه ساعت ۱۰ چهارراه بیمارستان ....
بالاخره شروع شد‌... شروعی که از همان ابتدا، با سختی های سفر با قطار، بوی تلخی به خود گرفته بود. اما هر بار که خود را مقابل ضریح امام رضا ع ، تصور میکردی؛ سختی ها جای خود را با شیرینی ها عوض میکردند. انگار تصور زیارت هم ، مرهمی بود بر زخم های حاصل از دلتنگی... دلتنگی که حتی برای خادم حرم هم در تنها ساعتی که بیرون از حرم بود، پیش می آمد. انگار اشتیاق به حرم امام رئوف را در گل همه ی ما، سرشته اند. ساعتی که از آغاز حرکت قطار گذشته بود. حس بسیار متفاوتی، مهمان دلم شد. خودم را فرزندی می دیدم که بعد از یک سال جدایی و تنهایی، به دیدار پدر میرود. آری... فرزندی که میخواهد اینبار دیگر، عهد شکنی نکند.... فرزندی که آمده تا در سیل گناهان غرق نشود. فرزندی که آمده تا از غروب دلش، آفتاب طلوع بسازد... فرزندی که...