روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۱۹) کلّهخرابها
📌کلا همینطوریم. در ابتلائات سنگین میزنم به جاده انکار. وقتی #حاج_قاسم شهید شد، تا شب باور نمیکردم #شهید شده باشد و فکر کنم یک قطره اشک هم نریختم.
برای #محمد_جعفری هم همینطور. تا وقتی قرار دادن پیکرش در خاک را ندیدم، باورم نشد.
برای حاجآقای #رییسی هم تا چند روز توی هپروت این صحنه جلوی چشمم بود که پیرمردی روستایی توی خانهاش از او نگهداری میکند.
برای #سیدحسن هم وقتی وارد اتاق شدم و دیدم مجتبی دارد زار میزند، بیخیال و البته عصبانی وسایلم را از اتاق کارم جمع کردم و بهسمت خانهمان رفتم.
📌حالا همین احساس را برای شهادت #سنوار دارم. البته امیدم به همان لطیفهای است که در #لبنان از مترجممان شنیدم.
هادی میگفت بعد از شهادت سید، خاطرهای از #حاج_عماد در فضای عمومی طرفدار #حزبالله منتشر شد که لبخند روی لب بسیاری نشاند:
"یه بار از حاج عماد میپرسن:
-اگه یکی از فرماندهان حزبالله شهید بشه، چه اتفاقی میافته؟!
-هیچچی! یه فرمانده کلهخرابتر جایگزینش میشه
-اگه سیدحسن رو شهید کنن چی؟!
-والا این سید از همه ما آرومتر و عاقلتره."
✅البته این لطیفه هیچچیز از بغض و نفرتم کم نمیکند. صدای آن زن میانسال آواره که روی کرسی مدرسه علویها نشسته بود توی گوشم زنگ میزند که: "تُف به جهان عرب!"
تُف به سران عرب که وقتی دست قطع شده یحیی و سیمی که بهدستش بسته بود تا خونش بند بیاید را دیدند و رگ غیرتشان نجبید. بهقول حضرت زینالعابدین(ع):
وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْیا عَلَى اللهِ أَنَّ رَأْسَ یَحْیَى بْنِ زَکَرِیّا أُهْدِیَ إِلى بَغِیّ مِنْ بَغایا بَنی إِسْرائِیلَ
از نشانههاى بىارزشى #دنيا در نزد خداوند متعال، اين است كه سر يحيى (عليهالسلام) در تشتى از طلا به يك فاحشه پيشكش شد.
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۰) خدایا! حاضر (درباره ایرانیهایی که این روزها خودشان را به لبنان رساندهاند)
📌روزهای اول میخواندم مَجمع. میگفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده میشود ولی دیدم لبنانیها میگویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم.
حاج تقی میگفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی میدهد که قانع میشوم از جمله ماجرای خودمان را: ما حاجآقای عزتزمانی را روز اول در یک مهمانسرای دربوداغان در ورودی ضاحیه دیدیم. معاون سازمان تبلیغات مملکت آمده بود در ارزانترین مهمانسرای #بیروت. میتوانست مثل خیلی افراد دیگر برود هتلهای باکلاس مناطق مسیحینشین ولی نرفته بود و ما همدیگر را در میان اینهمه هتل اینجا پیدا کرده بودیم.
حاج تقی را هم همانروز دیدم. با ظاهری ژولیده و مویی نامرتب نشسته بود روی یکی از میزهای لابی به نان و انگور خوردن. من هم که جانم درمیرود برای این سادهزیستیها. اگر ما همدیگر را آنجا ندیده بودیم دوباره کجا میتوانستیم در آن اوضاع قمردرعقرب بیروت هم را پیدا کنیم؟! حاجتقی ولی میگوید عالم حسابوکتاب دارد و هیچچیز در آن ناگهانی نیست. میگوید اگر یک لحظه خلوص نیتمان را از دست بدهیم این جمع از هم میپاشد. خودشان را میگوید وگرنه اخلاص برای من سیخی چند؟
📌سیدمحمد از شب اول در مجمع به چشمم آمد. داشت به رفیقش میگفت: "توی اینطور جاها نباید صدای فرزندت را بشنوی چون دلت میلرزد."
سرم را از روی لیوان چای بالا بردم و چهرهاش را برانداز کردم. عینک گرد و موهای پرپشت مشکیاش و صدای خشدار مردانهاش میخورد از بچههای #نیروی_قدس باشد.
سیدمحمد ولی شغل آزاد داشت. کنار دست پدرش در کارگاه تولیدی لوازم گاوداری کار میکرد. همهجا هم بوده. از زلزله #کرمانشاه تا سیل #سیستان. از دفاع از حرم تا الان در #لبنان. میگوید: "بچه #شیعه هر اشتباهی در زندگیش کند باید در ایام خاصی حاضریاش را جلوی خدا بزند. جاهایی که خدا نگاه خاص بهش میکند باید حاضر باشد و بگوید خدایا هستم!"
📌سیدابوالقاسم هم مثل ما به جمع اضافه شده. جوان بلندقد خوزستانی که فارسی را هم با لهجه عربی صحبت میکند. سالها در #عراق و سوریه جنگیده، حالا خودش را رسانده بود لبنان برای رزم؛ میبیند بچههای #حزبالله نمیگذارند کسی غیر از خودشان خطمقدم باشد. میرود روضهالشهیدین سر مزار حاج عماد و ختم صلوات میگیرد تا مگر از عالم بالا چارهای شود. همانروز به او میگویند بیاید مُجمّع تا به اوضاع آوارگان رسیدگی کند.
✅یادم رفت بگویم مجمع چهکار میکند. مجمع یک قرارگاه #رصد است. جزء اولین مجموعههایی است که یکدور لبنان را چرخیده و فهمیده هر منطقه چه چیزی نیاز دارد؟
شیخ تقی میگوید در بحرانها ما باید اولین کسی باشیم که بلادیده روی شانههای ما #گریه میکند. برای همین قبل از شهادت سیدحسن خودش را رسانده بود لبنان. یعنی حتی قبل از پیام آقا؛ در روزهای شرمندگی.
الان بعد از حدود یک ماه به یک نقشه عملیاتی رسیدهاند. خودشان هم بهطور مستقیم وارد اجرا نمیشوند. پول را از خیّر میگیرند و میدهند به جوانان حزبالله که مسئول دفاتر آوارگان هستند تا نیازها را تامین کند. خیلیوقتها همان پول را هم نمیگیرند. مستقیم خیّر را وصل میکنند به نیازمند.
✅از اینجور افراد زیادند. شیخ محسن موکبدار انصارالزهرا تا شیخ دیگری که اگر اسم کوچکش را هم بنویسم شاکی میشود و با پول طلاهای زنش بهاینجا آمده و همراه خودش دودست لباس نظامی هم آورده تا بهقول خودش جئنا لنبقی (آمدهایم تا بمانیم) باشد.
یا حاج مهدی ایرانی ساکن لبنان که خانهاش را محل استقرار پنج خانواده #آواره کرده و از اول جنگ تجارت پرسودش را کنار گذاشته برای کمک به نازحین.
حرف برای اینجا زیاد است. خدا توفیق دهد استمرار یابد و کتابش را بنویسم.
فعلا کار بزرگی که در مجمع انجام شده، تجلی دعای شیخ تقی است: "خدایا! کارهای بزرگ را بهدست ما و بهنام دیگران بهسرانجام برسان."
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh
26.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌برخلاف برنامههای دیگری که بدون هیچ مقدمهای یک میکروفون هاچاف میچپانند کنار کمربندت و در فاصله سی چهل ثانیهای وُله راهی استودیویت میکنند و حتی به اتاق گریم هم نمیرسی، شب قبل زنگ زدند و ده بیست دقیقه دربارهٔ روزهای حضورم در #لبنان صحبت کردیم. ازم خواستند تا روایتهایم را برایشان بفرستم و نکاتشان را درباره متنها گفتند.
صبح هم، زمان را طوری هماهنگ کردند تا سهربع قبل از حضور در استودیو، در محل اجرای برنامه باشم و علاوهبر مقدمات لازم، کلی درباره روزهای لبنان با عوامل برنامه از جمله خانم #شریفیمقدم و آقای رونقی گپ زدیم و تجربه یک برنامه دلچسب #تلویزیونی را رقم زدند.
@ravayat_nameh
35.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هیچوقت فَنَش نبودم. جلسات تقویمی کانون را خیلی کم شرکت میکنم. جلسات دهه #محرم هم یکی در میان. همان هم زیاد اصراری ندارم که به منبرش برسم. شد چه بهتر، نشد هم استرسی نمیشوم.
توی منبرها ولی عاشق دلی صحبت کردنش هستم. آنجایی که گریه میکند و حرف میزند. شبهای #اعتکاف وقتی یاد رفقای شهیدش میافتد و بدون توالی و تقدم و تاخر و انسجام خاطراتشان را مرور میکند و با همین صدای نهچندان گرمش به گریه میافتد. فکر کنم جز آقا، معدود سخنرانی باشد که گریه کردنش دلم را میسوزاند.
✅این کلیپ را هم ده بار کمتر و بیشتر دیدهام؛ توی صفحه اینستایم هم استوریاش کردهام ولی دلم نیامد شما نبینید. اینجا به اشتراک میگذارم تا دوباره یاد شهید #سنوار بیفتید و با اشکهای سیدانجوی، پرده چشمانتان موج بردارد.
@ravayat_nameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرنامه لبنان(۲۱)
ارتشی که نبود
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۱) ارتشی که نبود
📌کله تاس و تیشرت سفیدش را از زاویه صندلی عقب تاکسی میدیدم. آقای راننده برایمان میگفت که با همسر ایرانیاش در آلمان آشنا شده و الان با هم در #لبنان زندگی میکنند.
وسط تعریفها یکباره تُن صدایش تغییر کرد. از ما خواست یواشتر صحبت کنیم و با گوشیمان فیلمبرداری نکنیم. مبهوت از تغییر یکباره لحن راننده، دور و برمان را نگاه کردیم. متوجه شدیم در حال عبور از بزرگراهی در وسط #ضاحیه هستیم و راننده میترسد پهبادهایی که بالای سرمان وزوز میکنند، صدای ما را بشنود و همان موقع مورد هدفمان قرار دهد. این ترس تا آخر مسیر در وجود راننده بود. حتی آنموقعی که میخواستیم کرایه را حساب کنیم و مجبور شد چند ثانیه بیشتر در ورودی محل استقرار ما بایستد تا پول خرد را از جیبش بیرون بیاورد، چندبار "لاحول و لاقوه الا بالله" گفت و با صدای لرزان و عصبانیاش تشر میزد که چرا زودتر پول را ندادهایم تا مجبور نباشد اینجا بایستد.
با وجود مقاومت شجاعانه #حزبالله، این وضع روحی بخشی از مردم لبنان در مواجهه با صدای زنگدار پهبادهایی است که ۲۴ساعته بالای سرشان رژه میرود و ارتشی که نهتنها #نیروی_هوایی ندارد که پدافندی برای مقابله با موشکها و حتی پهبادها در اختیارش نیست.
.
✅امروز که خبر حمله اسراییل و مقابله نیروی پدافندی #ارتش_قهرمان ایران در مقابل پیشرفتهترین هواپیماها و موشکهای اسراییلی را شنیدم، یاد احساس #ترس و تحقیر و بیپناهی مردم لبنان در مواجهه با نیروی هوایی ارتش اسراییل، افتادم.
کل لبنان کوچکتر از استان قم ماست. حفاظت از یک میلیون و ششصد و اندی هزار کیلومتر از #سرزمین ما خیلی سختتر از همان اندی هزار کیلومتر لبنان است ولی نتیجه عملکرد پدافندی ما این شده که مردم ما نهتنها در مقابل حمله رژیم احساس ترس نمیکنند که حتی ورزش صبحگاهی صبح روز بعدشان را هم به زمان دیگری حواله نمیدهند.
پ.ن: فیلم الصاقی، صدای پهباد رژیم است در منطقه الحمراء؛ مرکز بیروت
محمدحسین عظیمی
راوی اعزامی راوینا @ravina_ir به لبنان
@ravayat_nameh
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸
آشپز مجتهد!
روایت محسن حسنزاده | لبنان
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸
آشپز مجتهد!
اینجا به شوخی بهش میگویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را میزند به دریا و میآید بیروت. این اولینبارش نیست که خودش را اینطوری میاندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده.
توی جنگ سوریه هم با همه انقلتهایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یکدله میکند و میرود به جنگ داعش.
حالا، اینجا توی بیروت، دنبال درسهایی میگردد که توی کتابها پیدا نمیشود. ساعتِ سه شب بلند میشود؛ چمدانش را میبندد و چند ساعت بعد، پرواز. میگوید تا دمِ رفتن به خانوادهام نگفتم؛ چند ساعت راحتتر اگر میخوابیدند من خوشحالتر بودم.
چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه میخوابیده. شبی که هاشم صفیالدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد میلرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش میافتد به جمع بچههای جهادی.
اینجا چه میکند؟ منهای راهنماییها و راهگشاییها، به قول خودش، بچههای جهادی را "بداری" میکند. بیشتر وقتش در طول روز، به آشپزی میگذرد؛ همه میروند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچههای جهادی بیرون نرفته. به شوخی میگویم خدا کند که همسرتان این چند خط را نخواند؛ هیچوقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمیکند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب اینجا، ماجرا فرق میکند.
وقتی میخواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی میپوشد؛ عمامهاش را میگذارد و خوشتیپ میکند. پایاننامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد میشود. دوستی میگوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانیشدهی ازخودگذشتگی است.
القصه که در جریان باشید، اینجا یک آشپزِ مجتهد داریم!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
📌در اردوگاه آوارگان #طرابلس، شهری که حزبالله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه، از پلهها پایین میآمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزبالهمان خواست چند دقیقهای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.
چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راهپله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:
-چی شده؟! چرا اینقدر ناراحتی؟!
-شوهرش چند روز پیش توی مرز #شهید شده. خودش هم اینجا با دو تا بچه کوچیکه. هیچچی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده اینجا.
📌این صحنه را از روز ورود به #ایران دائما در ذهنم مرور میکنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دستوپنجه نرم میکند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.
وقتی درباره رزمندههای حزبالله حرف میزنیم، با چنین افراد ازجانگذشتهای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی #حزبالله در مرز زمینگیر شدهاند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزبالهی که حمایت ارتش #لبنان را هم ندارد.
✅وقتی میگوییم نیروی حزبالله یعنی کسی که در مرز میجنگد و چند هفته است از خانواده آوارهاش هیچخبری ندارد. همسر، دست بچهها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین بهسمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی میشود.
➕پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانهمان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.
علاوهبر سایت آقا (leader.ir) مجموعههای مردمی مثل موکب کافه شهدا در #سوریه
IR390150002560801150323216
و گروه جهادی بابالجواد(ع) در #لبنان
IR590150000003101020442223
را میشناسم و به آنها کاملا #اعتماد دارم.
@ravayat_nameh
هدایت شده از وحید یامین پور
طارق میتری وزیر فرهنگ سابق لبنان می گوید: «در مارس 2010 با سعد حریری به تهران رفتم.
با آیت الله خامنه ای دیدار داشتیم. من و سعد حریری قبل از جلسه با هم نشستیم. حریری به من گفت که ما باید سلاح های حزب الله را موضوع اصلی قرار دهیم و خلع سلاح حزب الله
من چیزی نگفتم ولی بقیه قبول کردند. وقتی وارد دفتر خامنه ای شدیم، او با سعد بسیار گرم و صمیمانه برخورد کرد. سعد حریری درباره لبنان و موضوع سلاح های حزب صحبت کرد.
آقای خامنهای به او نگاه کردند و گفتند: «گوژپشت نوتردام» را خواندهای؟
معلوم بود که سعد حریری رمان را نخوانده بود. آقای خامنه ای ادامه دادند: این داستان یک زن بسیار زیبا و شاید زیباترین زنان پاریس است و طبیعی است که همه صاحبان قدرت به دنبال او بودند، افراد صاحب نفوذ و ثروت.
خامنه ای سپس پرسید: نام این زن چه بود؟
من پاسخ دادم : اسمرالدا. خامنه ای به من نگاه کرد و با لبخند گفت: آفرین.
خامنهای سپس گفت: همه کسانی که ویژگیهای این زن را در زیبایی و لطافت میدانستند میخواستند از او سوء استفاده کنند. این زن یک خنجر زیبا و تیز برای دفاع از خود در برابر متجاوزان داشت
آقای نخست وزیر! لبنان مانند این زن زیباست. عروس دریای مدیترانه است، همه کشورها آن را می خواهند و اسرائیل تهدیدی برای آن است، اما سلاح حزب الله مانند خنجر اسمرلدا است.
تو کشته میشوی و این منِ قلم در دست
دلم خوش است که این شعر، کار فرهنگیست...
@ravayat_nameh
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله.mp3
33.83M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 در بازداشت حزبالله
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
📌 #لبنان 🎧 #آوای_راوینا 🎵 در بازداشت حزبالله با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوی
📌رفقای کانال #راوینا @ravina_ir زحمت تبدیل روایتهای بنده به کلیپ صوتی را کشیدند. با اینکه این روایت در بازداشت حزبالله را خودم نوشتم و چندبار هم خواندم ولی شنیدن دوبارهاش برایم جذاب و جالب بود.
✅یاد خاطرهای از شهید #دستغیب افتادم که چند روز بعد از #دعای_کمیل، نوار سخنرانیاش را گوش میداد و بعضی جاها با تعجب از اطرافیان میپرسید: "واقعا این حرفها رو من زدم؟" من هم چنین احساسی داشتم.
@ravayat_nameh
جناب اسطوره
خوشم نمیآید #تسبیح دست بگیرم. بهنظرم زیادی مقدس میشوم. امام(ره) هم از خرمقدسها دل پُرخونی داشته و میگفته: "خوندلی که پدر پیرتان از این جماعت خورد از هیچ قشر دیگری نخورده."
چند روزی است ولی که توی ماشین تسبیح دست میگیرم.
از #آدامس جویدن هم بدم میآید. بهنظرم کار لغوی است و مومن هم طبق آیه شریفه از #لغو اعراض دارد "والذین هم عن اللغو معرضون"
چند روزی است ولی دنبال آدامس میگردم آن هم از نوع خارجیاش؛ mentos
قرآنخوانی روزانهام را هم دوباره شروع کردم. منظم هر شب یک صفحه #قرآن میخوانم همراه با ترجمه. حتی شبهایی که خواب چشمهایم را برده، تعبد دارم به قرائت قرآن.
حین رانندگی هم رادیو قرائت را باز میکنم و با صدای قاری، همخوانی میکنم.
اینها را همه از جناب #اسطوره دارم، از حضرت یحیی؛ #سنوار
از او که بعد از شهادت در وسایل شخصیاش، یک تسبیح پیدا کرده بودند، یک بسته آدامس mentos و چند صفحه دعا و قرآن.
پ.ن: امروز اسرائیل هیوم اعلام کرده: نتایج کالبد شکافی یحیی سنوار نشان میدهد که او در ۷۲ساعت پایانی، چیزی نخورده بود.
@ravayat_nameh
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳
برسد به دست ابراهیم حاتمیکیا!
توی چند تا نوشتهی اخیر، بخشی از قصهی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشتهام و ضمن این چند خط میخواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانوادهی یاسین را بگویم.
شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصههای واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانههای جدی کهنسالی در وجودش دیده میشود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثالهاش و استدلالهاش میشود فهمید.
برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دستهای لرزانش میگرفت و فقط میگذاشت بین لبهاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوهها هم جوری حرمتداری میکردند که انگار نه انگار؛ زغالها را الکی زیر و رو میکردند که قلیان قشنگ چاق شود.
بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتابهاش را به من هدیه داد. گفت که نمیدانم میتوانی این آخریها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمیکیا؛ قصهی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هستهی مرکزی حزبالله که تقریبا همهشان شهید شدند.
میگفت ابراهیم حاتمیکیا چند سال قبل آمده خانهاش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلیها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بلکه توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشدهاند، کسی باید آنها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی بهتر از او.
خلاصه که آقای حاتمیکیا! پیام را رساندم؛ رسید؟
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ برسد به دست ابراهیم حاتمیکیا! توی چند تا نوشتهی اخیر، بخشی
همراه بنده در سفر لبنان، آقا محسن حسنزاده بودن. ایشون همچنان اونجا هستن (همین الان یه ماشاءالله براشون بگید) و دارن روزانه #روایت مینویسن.
خودم که هر روز منتظر مطالبشون هستم تا از سوژهیابی و قلم عالیشون حظ ببرم.
مطالبشون در راوینا @ravina_ir و کانال خودشون @targap قرار داده میشه. بخوانید و بخوانانید.
نشان از پدر
چند روایت درباره یک پزشک
کلیمی ضدصهیونیست شیرازی
📌وقتی عکسهای تجمع کلیمیهای #شیراز در محکومیت جنایات #اسراییل در غزه بالا آمد و پسران *میرزا قیام* را در صف اول این تجمع دیدم، یاد پدرشان افتادم. پزشکی #کلیمی که در طول دوران دفاع مقدس، سالی یک ماه را به حضور در جبههها و درمان رزمندهها اختصاص داده بود.
وقتی همکیشانش به او ایراد میگرفتند که جنگ دو کشور مسلمان به یک یهودی چه ارتباطی دارد جواب میداد: "وقتی شیراز موشکباران میشود، موشک از خودش میپرسد که زیر پایش یهودی نشسته یا مسلمان؟ همه ما در معرض خطریم و باید به یکدیگر کمک کنیم."
📌حضورش در جبهه باعث میشد نتواند برخی از احکام شریعت یهودی را اجرا کند. مثلا نمیتوانست دست از کار در روزهای شنبه بردارد یا گوشت حیواناتی که با آیین یهودی ذبح شده را مصرف کند ولی به همه میگفت: "کاری که توی جبهه داریم انجام میدهیم و باعث زنده ماندن رزمندهها میشویم، از تمام کارهای دیگر مهمتر است."
پیش و پس از #انقلاب هم بارها از سوی اسراییل مورد دعوت قرار گرفت و حتی دعوتنامههایی با درج محل کار و مسئولیت در اسراییل به دستش رسید، ولی تا متوجه میشد دعوتنامه از کجاست، آن را دور میانداخت یا توی آتش میریخت. میگفت: "دوست ندارم توی کشوری زندگی کنم که با ظلم بنا شده."
✅حالا در این روزها و بیش از پانزده سال پس از فوت میرزا، در بحبوحه #طوفانالاقصی، پسرهای مرحوم میرزا قیام در صف اول محکومیت اسراییل نشستهاند.
بهراستی که از پدر خود آزادگی و شرافت را به ارث بردهاند.
https://eitaa.com/joinchat/345965497C425195f571
37.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببین وضع ما را
روایت کمتر شنیده شده از عنایت حضرت زهرا(س) به رزمندگان #حزبالله در میانه جنگ ۳۳روزه
فرماندهای که حاجقاسم ماجرای او را نقل میکند، #شهید حاج علی کرکی است که همراه سیدحسن #نصرالله به شهادت رسید
@ravayat_nameh
هدایت شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم
🌱 مبارزان صادق
✍️به قلم طیبه فرید
از وقتی می نشیند پشت میز، نیشش باز است.رد ترکش های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته.چراغِ یکی از چشمهای روشنش خاموش شده. وسط حرف هاش دست چپ باند پیچی اش را بالا می آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می آید که دیگر انگشت ندارد می زند زیر خنده!می گوید« هنوز به بی انگشتی عادت نکردم و هی یادم می رود!»
گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟شما هم از بچه های کشافه المهدی بودی؟»
خنده رندانه ای تحویلم می دهد«نه من هیچوقت کشافه نرفتم.خانواده اممخالف حزب الله بودند.از آن مخالف های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می زدند.خوششان نمی آمد خب.بعد از ماجرای حرب تموز(جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد!نه فقط خانواده من ،حزب بین لبنانی ها محبوب شد.حتی مسیحی ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد.خیلی از زن ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن های مقاومت.جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت،خیلی از جوان ها آرزو داشتند حزب قبولشانکند.خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان های مقاومت عروسی کنند.»
این حرف ها برام آشنا هستند.هفته قبل یکی از راوی های زن لبنانی عین همین ها را گفته بود ...
کی فکرش را می کرد که مقاومت صادقانه جوان های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟لبنانی ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان های سیاسی که خیلی قُمپُز در می کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده!خب همین همه چیز بود!
تا لحظه ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن!توی بیمارستان خبر را شنیده بود.با سر و صورت و دست زخم و زیل!عین بقیه پیجری ها...شانه هاش شروع کرد به لرزیدن.
«من باورم نمی شد سید شهید شده باشد.قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم.حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است.تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت.می دانی!حرف سید القائد برای ما سند است.این را ما از سید یاد گرفتیم»
دوباره شانه هاش می لرزد...
من هم شروع می کنم پا به پاش گریه می کنم.ما با بچه های مقاومت خیلی حرف های مشترک داریم.حس های مشترک.خنده ها و اشک های مشترک.انگارخدا خاک ما و آن ها را از یک جا برداشته.ما عاشق سید بودیم آن ها زمین خورده سید القائد.براش می گویم که ما در قصه سید ،حسِ بچه های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم...
به نشانه تائید سری تکان می دهد و دستمال کاغذی را فشار می دهد روی چشمهاش و می گوید«نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود.بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم های عالم تپید انقلاب اسلامی بود.خیلی از دولت های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران پشتیبان ماست.»
نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اماجمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می زند!
«من بزودی درمانم تمام می شود و بر می گردم جبهه!شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی اش هم باید خیلی بزرگ باشد»...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم 🌱 مبارزان صادق ✍️به قلم طیبه فرید از وقتی می نشیند پشت میز، ن
خانم فرید حدود سه هفته #سوریه بودن و به اردوگاه #آوارگان محله سیده زینب و محل درمان جانبازهای انفجار پیجرها سر زدن و باهاشون #مصاحبه گرفتن.
این متن شاید جزو معدود متنهایی باشه که از این جانبازها منتشر شده باشه و خیلی هم جالب و متاثرکننده هست.
کانالشون @tayebefarid هم پُر است از روایتهای جذاب اینچنینی.
@ravayat_nameh