eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
789 عکس
118 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مو بیشتر گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه می‌رسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس می‌زدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینه‌ام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفس‌هایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان می‌داد. سید ابراهیم رئیسی فکر می‌کرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم: «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد: «مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم: «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت: «مو بیشتر.» باورم نمی‌شد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.‌ حالا تنها دلخوشی‌ام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم. کمیل گودرزی به قلم: سجاد ترک پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | رسانه بیداری @resanebidari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از هر جای جهان هستید با هم به غزه مهربانی کنید - چرا حماس خودش رفته توی تونل‌ها پناه گرفته و زن و بچه را زیر بمباران رها کرده است؟ توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر، این سؤال را یک اسرائیلی از اهل غزه کرده بود. تمام کامنت‌ها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود. ترجمه‌ی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشم بادامی را نشان می‌داد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید». اینستا، جمله‌ها را دست و پا شکسته ترجمه می‌کند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همین‌ست. ترجمه‌ی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسرائیل خودش از فلسطین پرواز نمی‌کند؟» منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمی‌کنید، بروید؟! کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همین‌جا می‌مانیم». استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند. توی همین‌ پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچه‌ی زیر یک سال را معاینه می‌کرد. عکس اول دختر بچه‌ای بود با چشم‌های آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمب‌‌ها دانه‌‌، دانه‌اش را ذکر حسبی‌الله گفته و سَر انداخته بود. در عکس دوم دکتر جوانِ غزه‌ای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را می‌بوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه قشنگترین بچه‌های جهان را دارد». اما زیر همین عکس‌هایی که سینه‌ی مردم جهان را سوزانده و تمام انسان‌های باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟ وقتی ترجمه‌ی زیر پست را خواندم، با اینکه حدس می‌زدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود: «تمام این بچه‌ها سوختند.در رفح سوختند». سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزی‌ست زیر تمام پست‌های اهالی غزه می‌‌گذارم برداشتم: «إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين». چند تای دیگر پست‌های دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه‌ به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشم‌هایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما می‌خندید خیره‌ام کرد. یاد کامنتی که زیر یکی از پست‌ها خوانده بودم، اُفتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانه‌هایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردم قوی هستید‌. شما مرا در حیرت بردید و چندین علامت دست زدن هم به دنباله‌ی جمله‌اش ردیف کرده بود». نامه‌ی اخیر آقا به دانشجویان آمریکا که توی گوگل به انگلیسی ترجمه کرده بودم را توی کامنت‌ها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق می‌خورد، طرف درست تاریخ ایستاده‌است. palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخش‌های زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جمله‌ی آخرش این بود: «مسلمان‌ها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی می‌کردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم‌ کرد‌». چندین خط علامت گریه‌ای که در یکی از کامنت‌های به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمه‌اش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم برای شما‌». یکی از پاسخ‌های زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود‌ که البته بعد فهمیدم از کره‌ی جنوبی پیام فرستاده شده است: «من اهل کره‌ی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما می‌توانید با فشار آوردن به قضات خود و راه‌پیمایی‌هایتان برای غزه کاری کنید». جهان دست در دست هم داده‌اند، همانطور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم، به غزه مهربانی کنید». این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه. یک «یا اَهل‌َ العالَم اَنا‌ المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد. شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستاده‌اید؟ مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 یک‌شنبه | ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 به روی خودش نیاورد بعد از چند دقیقه صحبت که همه‌اش انتقاد بود و تذکر و چند پیشنهاد، از جایگاه پایین آمدم و سریع رفتم خدمتشان . بعد از سلام، عرض کردم: «ببخشید بی ادبی کردم خدمتتان» نگذاشت حرفم تمام شود. سریع گفت: «نه، بی‌ادبی نبود، خوب بود. احسنت.» گفتم: «این مسائل را مستند عرض کردم و درباره برخی مسائل استان از جمله مطالبات کارگری و مداخله چند بانک و نهاد در وضعیت اسفناک اقتصادی برخی شرکت‌ها و کارخانجات استان و رفتارهای غلط فرهنگی و سیاسی برخی کارگزاران و...» و مجددا چند جمله کوتاه از برخی مسائلی گفتم. باز هم با روی گشاده از تذکر امور تشکر کرد؛ پذیرفت که مسائل استان، خصوصا مشکلاتی که در زیرساخت‌ها و شرکت‌ها و برخی پروژه‌ها و استانداری بود را پیگیر باشد. از من خواست که اسناد را به دستش برسانم. با پیگیری‌های بعدی معلوم شد ایشان دقیقا مسائل استان را مطالعه کرده بود و از خیلی از مشکلات خبر داشت. حتی برای بررسی برخی از آسیب‌ها کسی را فرستاده و بعضی از نقاط را خودش از نزدیک سرکشی کرده و اطلاعش بسیار دقیق است. اما نه به روی خودش آورد که مثلا برخی از این مسائل را می‌داند و نه از پیگیری و اطلاع امور، ناراحتی نشان داد و با شرح صدر و روی باز پذیرای نقدها و پیشنهادات شد. مرتضی عبداللهی شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تسلیت در کوالالامپور حدود دو هفته از شهادت رئیسی عزیز گذشته بود که باید سفری به کوالالامپور می‌رفتیم. خیلی عجیب بود. ۶ هزار کیلومتر از شهرم دور شده بودم، ولی به محض اینکه راننده‌ی تاکسی اینترنتی فهمید ایرانی هستیم، گفت: «به خاطر سانحه‌ی سقوط هلیکوپتر رئیس‌جمهورتون تسلیت می‌گم. خیلی مرد خوبی بود». راننده روی جمله آخرش تأکید کرد. بغض همراه با مخلوطی از حس‌های مختلف نمی‌گذاشت ادامه‌ی حرف‌هایش را برای پسرم ترجمه کنم. حس افتخار به ایرانی بودن و اینکه آدمی کاملاً غریبه که دیگر هرگز نمی‌بینمش، ما را لایق دانسته است به تسلیت گفتن و اینکه اعلام کند از خبر سقوط بسیار ناراحت شده است. حس ایمان به وعده‌ی الهی که عزت دست خداست. «رئیسی عزیز» برای خدا کار کرد و خدا نامش را در کل جهان عزت بخشید. حس غصه برای فرصت‌های از دست رفته، حس دلتنگی برای انسانی این چنین عزیز... ۱۶ خرداد، غروب بارانی کوالالامپور اسلاملو چهارشنبه | ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 داغ مشترک هم‌‌سن دخترم بود، پانزده‌‌، شانزده سال بیشتر نداشت. از میان جمعیت او را کنار پیاده‌رو آورده و کمرش را به کرکره‌‌ی بسته‌ی مغازه تکیه داده بودند. آفتاب ظهر توی سرِ تمام آدم‌های خیابان شلاق می‌زد. مددکارهای جوانِ هلال اَحمر، جلوی روی او زانو زده بودند و نبض بیمار را چک می‌کردند. گره‌ی روسری‌اش را شل کرده و بادش می‌زدند. دوستِ جوانِ دخترک کنارش روی زمین وِلو شده بود و آب به سر و صورت او می‌زد. مرا که کنجکاو دید، شست دستش را بالا گرفت و لبخندی زد: «خانم اُکیِ، چیزیش نیست». بیمار لبخند بی‌جانی زد و نگاهش سمت دوستِ بانمکش چرخید. پسر جوانِ همکارشان ایستاده بود و مردم را متفرق می‌کرد. دست‌هایش را باز کرده بود و نمی‌گذاشت کسی توقف کند تا اکسیژن اطراف بیمار کم نشود. آدم‌های سیاه پوش، از هر جای خیابان و پیاده‌رو می‌جوشیدند. وسط خیابان اصلی منتهی به حرم شاه‌عبدالعظیم ایستاده بودم. تابوت شهید را که از توی ماشین روی دوشِ ملت گذاشتند، جمعیت مثل گردباد تمام خانم‌ها را به کنار‌ه‌ها هُل داد. زنی که کنارم‌ ایستاده بود، چشم‌هایش آنقدر برجسته شده بود که انگار داشت بیرون‌ می‌آمد و «یا ابوالفضل» را بلند فریاد می‌زد. داشتم توی دریای آدم‌ها غرق می‌شدم. برای محافظتِ دخترم از خروش جمعیت دستم را به درختی گیر داده بودم. مرد جوانی، پیراهن مشکی‌پوش رو به خانمِی که وحشت‌زده بود، ایستاد و پشتش را به سیل عزادار کرد. دست‌هایش را باز کرد و تکرار می‌کرد: «خواهرم نترس، نترس من اینجا وایسادم». مردها با چشم‌های قرمز و صورت‌های خیس به کمر مرد فشار می‌آوردند و به دنبال تابوت شهید امیرعبداللهیان می‌رفتند. مرد جوان، نیم سانت هم تکان نخورد. صدای نوحه و گریه‌ی جمعیت، گوش خیابان را کَر کرده بود. در گوشه‌ی بیست، سی سانتی کنار درختی، نوزاد چند روزه‌ای توجهم را جلب کرد. او از آغوش مادرش کمی آویزان شده بود. صورتش هنوز هاله‌ی زردی داشت. خانمی با مانتو و روسری مشکی که تکه مقوایی را جلوی صورتش تکان می‌داد، مادر نوزاد را صدا زد: «خانم، بچت گرمش نشه؟» و بعد شروع کرد به باد زدن نوزاد با همان تکه مقوا. مادر سر بچه را در آغوشش بالا کشید و اشک‌هایش را از روی صورت نوزاد پاک کرد. این صحنه‌ها مگر برای اربعین و پیاده‌روی مشایه نبود؟ اینجا کربلاست یا داغ خدمتگزارانِ خستگی‌ناپذیر دولت سیزدهم ما را داغ کرده بود. «آری! این خون شهید است که می‌جوشد و تو چه دانی خون شهید چیست؟» صدای گرفته‌ی مردی از بلندگوی ماشین حمل تابوت شهید امیرعبدالهیان بلند شد: «پیرزن، پیرمردا نرید داخل حرم. صحن‌ها و حرم پُره پره. لِه می‌شید». پیرزنی روی ویلچر نشسته و عکس رئیس‌جمهورِ شهیدش را جلوی سینه گرفته بود. پیرزن دست برد زیر چادر مشکی و چشم‌هایش را خشک کرد. سرش را سمت پسر جوان که راننده ویلچرش بود، بالا گرفت: «مامان جان، یه کم دیگه ببر جلو. می‌خوام بازم شهید رو ببینم». مهدیه مقدم ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402 پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جمعیت جوان و شیرخشک «جمعیت باید جوان بشود اما شیر خشک هر روز گران‌تر می‌شود.» شاید خیلی از پدر و مادرها به این جمله فکر کرده باشند. در این سال‌ها، خصوصا سال ۱۴۰۲ به دلیل وارد کردن مواد اولیه و شیر خشک کامل نوزاد، قیمت‌ها مدام دست خوش تغییر می‌شد. ما در کشور روزانه به ۶۰ تا ۷۰ میلیون قوطی شیر خشک نیاز داشتیم که هزینه آن بالای ۱۵۰ میلیون دلار در سال می‌شد. با پیگیری‌های آقای رئیس جمهور مشخص شد که ما در صنایع شیر ایران ظرفیت تولید انبوه و صنعتی مواد اولیه شیر خشک را داریم. نتیجه یک سال و نیم تلاش، فراهم کردن زیرساخت‌های خودکفایی در زمینه شیر خشک نوزاد شد و ما امیدواریم بعد از شهادت رئیس جمهور این کار به سرانجام برسد و برکاتش نصیب مردم شود. آرش علاءالدینی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دل نگرانی جوانی در کنج حرم نشسته و از ناراحتی زانو هایش را بغل کرده بود. رفتم سراغش و از شهیدرئیسی پرسیدم. شروع به صحبت کرد: «کلا یه ساله اومدم ایران، وقتی تو مدرسه بودم و کتاب می‌خوندم، گوشی‌ام رو برداشتم و دیدم خیلی‌ها برای حاج‌آقا رئیسی دعا می‌کنند. حتی تو هند هم مردم دعای "امن یجیب" رو تو استوری‌هاشون گذاشته بودن. دلم خیلی گرفت و نگران شدم که چی شده؟ وقتی حاج آقا رئیسی رئیس‌جمهور شد، خیلی خوشحال شدم. اون موقع هند بودم و همه می‌گفتن که ایشون کشور رو رشد می‌ده. حالا اطرافیانم تو هند نگران بودن و از من می‌پرسیدن که این خبر درسته یا نه؟ تو هند یه مرکزی هست که زیارت عاشورا و دعای توسل می‌خونن و بعد از شنیدن خبر، یه روز عزای عمومی اعلام کردن. منطقه کارگیل هم که شیعه‌نشینه، سه روز عزادار شد. آقای رئیسی، همیشه نور چشم رهبر و امید ما بودن. ایشون عاشق امام رضا بودن و جالب این‌که روز ولادت امام رضا رئیس‌جمهور شدن و شب ولادت هم شهید شدن. امیدوارم مردم ایران کسی مثل حاج قاسم و حاج آقا رئیسی رو انتخاب کنن که مجاهد و دلسوز باشه.» رضا هروی شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر قم @hhonar_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هلی‌کوپترِ قصه‌گو این هلی‌کوپتر را چند سال پیش برای پسر بزرگم که دوست داشت خلبان باشد خریدم. چند وقت بعد یک قسمتش خراب شد و رفت توی دکور بوفه. گاهی وسط قصۀ شب بچه‌ها، می‌آوردیمش بیرون و می‌شد یار کمکی من توی قصه. حالا چند روزی‌ست که از بوفه آمده روی فرش و توی دست و پای بچه‌ها و پایه ثابت کلی داستان و بازی. اسمش را گذاشتیم ذوالجناح، مثل اسبی که صاحبش رفیق نیمه راه بود. این روزها داستانِ سواره‌های هلی‌کوپتر، داستان تنها ماندنشان و خانواده‌های منتظرشان را می‌گوییم و صدای تیپ تیپ تیپ پره‌هایش توی خانه می‌پیچد! پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اتفاق خاصی نمی‌افتد شب سانحه‌ی بالگرد با خودم می‌گفتم: حالا که چه؟ یک نفر می‌شود حاج قاسم با آن تشییع میلیونی و یک نفر هم می‌شود آقای رئیسی! فوقش چند هزار نفری بیایند و خلاصه به گمانم اتفاق خاصی هم نمی‌افتد. داستان غربت قامت و بغض صدا و درد نگاه او به همین‌جا هم ختم نمی‌شود. من و خیلی دیگر از آدم‌های این شهر هیچ فکرش را نمی‌کردیم او با ما چنین کند. در نهایت این‌که بخواهیم خوش‌بین باشیم می‌گفتیم بله! آدم خوبی است ممکن است کارها را هم پیش ببرد ولی دریغ و درد! او «شهید» شده است. وقتی به تشییع تهران رسیدیم و در خیابان‌ها نماز را اقامه کردیم، وقتی به جمله‌ی اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا  رسیدیم و با ترکیدن بغض، بقیه‌ی جمعیت هم شروع کردن به گریستن، صدای شرمندگی را می‌شد شنید. صدایی که با اشک‌های مشاور رئیس جمهور یکی شده بود که می‌گفت: غلط کردم! همه‌مان آمده بودیم تا به غلط نگاه کردن‌مان که ندیدیم صدایش همیشه بغض دارد، به غلط دیدن‌مان که ندیدیم چشم‌هایش همیشه در میان دریای طوفانی دلش بادبانی را برافراشته و غلط گفتن‌مان که حتی او را اطراف میدان شهادت هم نمی‌دیدیم. کل حرف‌مان این بود که مگر رئیس جمهور هم می‌تواند کار خوبی بکند؟ و بعد هم با تأکید ادامه می‌دادیم که این‌ها آدم‌های خوبی‌اند اما خب! فکر نمی‌کنم به دردی بخورند. و حالا این میلیون‌ها با گفتن «عزا عزاست امروز» و بر سر زدن آمده بودند، آرام جان و درمان دردهایشان را برسانند به جایی که از آن آمده‌. راستش را بخواهید تازه امام رضا(ع) از یک آدم خیلی خیلی خوب برایم تبدیل شده به کسی که آدم‌ها را این‌چنین پناه می‌دهد. این‌چنین که از شدت شرمندگی مردم اشک بریزد، حال آن‌که ما شرمنده‌ی اوییم. زینب قربانی | دانش‌آموز پایه دوازدهم شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اصلاح یک چرخه اوایل آغاز به کار دولت انبارهای خوراک دام وضعیت خوبی نداشتند و این مسئله روی بالا رفتن قیمت دام و طیور اثر می‌گذاشت. دولت تصمیم داشت خوراک دام را از خارج کشور تامین کند اما مشکل بعدی تامین ارز خوراک دام بود. از راه‌های تامین ارز فروش نفت بود که آن هم به سیصد هزار بشکه رسیده بود و شرایط دشوار شده بود. با رساندن فروش نفت به بیشتر از یک و نیم میلیون بشکه و با راه‌اندازی کارگاه‌ها و کارخانه‌ها و صادرات محصولات، ارز مورد نیاز برای خوراک دام هم تامین شد. آرش علاءالدینی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زائرِ نَصّاب چهارشنبه است. بعد از نماز ظهر و عصر آمده مسجد جامع برای ثبت‌نام در کاروان اتوبوسی برای مراسم تشییع و تدفین شهید آیت الله رئیسی. امّا چند دقیقه دیر رسیده و ظرفیت پُر شده. حالا ایستاده است به امید افزایش ظرفیت. حدود سی سالش است و نصّاب کولر گازی. یکشنبه که خبر را می‌شنود تا ساعت چهار صبح خواب به چشمش نیامده است و پیگیر اخبار بوده. وقتی دوباره حدود ساعت هشت بیدار می‌شود خبر شهادت را اعلام کرده‌اند. «حالم شبیه حالِ جمعه‌صبحِ خبرِ شهادت حاج قاسم بود.» گفت که کارش را هم این ایّام که عزای عمومی اعلام شده، تعطیل کرده است. باز هم صبر می‌کند تا شاید اتوبوسی برای رفتنش جور شود. هادی سیاوش‌کیا چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | مسجد جامع حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هم برای مردم، هم برای کشاورز «مگه می‌شه گرون شدن گندم به نفع مردم باشه؟» ماجرا از این قرار بود که به دلیل قیمت پایین خرید تضمینی گندم و انسجامی که در دولت برای خرید گندم وجود نداشت کشاورز ما رغبت کمتری به تولید گندم نشان می‌داد. برای تشویق کشاورزان به تولید گندم قیمت خرید تضمینی گندم بالا برده شد و نزدیک شد به قیمت جهانی، همین باعث شد قاچاق گندم کاهش پیدا کند. با ایجاد انسجام در خرید گندم از کشاورزان امسال به خودکفایی در گندم رسیدیم. از طرف دیگر برای این که همه‌ی اقشار مردم توانایی تامین نان خود را داشته باشند نانوایی‌ها سازماندهی شد، به قرص نان یارانه تخصیص پیدا کرد و نظارت‌ها انجام شد تا نیاز مردم و کشاورزان، هر دو برطرف شود. آرش علاءالدینی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قهوه از دور صدای قرآن میومد. نزدیک تر که شدم دیدم جلو این مغازه قهوه فروشی شلوغه. توجهم جلب شد. دیدم یه میز گذاشتن و دارن قهوه پخش می‌کنن. تیپ و قیافشون زیاد مورد پسند خیلی ها نبود ولی یک دست بودن لباس های مشکیشون خیلی حرف داشت. اینجا یود که معنای واقعی محبوب دلها رو فهمیدم. محمد شریفیان پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۲۱:۴۴ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مگه اینا از اوضاع اقتصادی گله‌مند نیستن؟! میدان انقلاب، تشییع پیکر شهدا خیلی وقت است که تمام شده، ولی سیل مردم هنوز ادامه دارد. سعی کردم با دخترهایم از بین جمعیت عبور کنیم؛ تا رسیدیم به خیابان جمال‌زاده دخترها خسته بودند، به میان خیابان که رسیدیم در گوشه‌ای نشستند. یکدفعه چیزی محکم به پشتم خورد؛ برگشتم؛ خانم خیلی مسن با ظاهری معمولی؛ با عصایی که نتوانسته بود برای حفظ تعادل کمکش کند به او گفتم: «اگر جایی می‌روید کمکتون کنم؟» با چشمانی ناراحت به من گفت: «رئیسی رفت؟» گفتم : «آره رفت» جوری زد زیر گریه که نمی‌توانست جلوی آن را بگیرد گفت: «از ساعت ۶ صبح تقریبا از اول خیابون جمال‌زاده راه افتادم و حالا رسیدم به میونه خیابون، حالا هم که تشییع تموم شده...» از عمل کمرش گفت که باعث شده نتواند خوب راه برود هرچه می‌گفتم خدا اجرش را بِهتان داده، افاقه نمی‌کرد و اشک‌هایی بود که با هق هق کلامش همراه بود. با ناراحتی دور شد. و من نگاه می‌کردم، پیرزنی که ظاهرش حتی از طبقه متوسط پایین‌تر بود، چطور برای آقای رئیسی گریه می‌کرد، مگر اینها از این اوضاع اقتصادی گله‌مند نیستند؟ سمیرا توکلی‌پارسا چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | راوی شو، باشگاه راویان پیشران @Raavi_sho ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از دولت، خرج مردم ریاست جلسه به دست آقای مخبر بود. موضوع جلسه فروش یکی از املاک دولت در اصفهان و تامین بودجه طرح آبرسانی به استان‌های اصفهان و یزد و شهرهای کویری دیگر بود. بحث بالا گرفته بود؛ عده‌ای موافق بودند، عده‌ای مخالف. آن زمان شهید مالک رحمتی رئیس سازمان خصوصی‌سازی بودند. شهید رحمتی اصرار داشت ملک دولت در اصفهان فنس کشی شده وگوشه‌ای رها شده، هیچ استفاده‌ای هم نمی‌شود از آن کرد. این درحالی است که با فروش آن می‌توان طرح آبرسانی به اصفهان و یزد را کامل کرد. شهید رحمتی گفتند نظر آقای رئیسی هم همین است. آقای مخبر درهمان جلسه با آقای رئیسی تماس گرفتند، گفتند: نظرات مختلف است، مخالفت‌هایی می‌شود، نظر شما چیست؟ آقای رئیسی می‌گویند: حتما این کار را انجام بدهید، باید مشکل آب آشامیدنی و کشاورزی مردم در اصفهان و یزد حل شود. ملک اصفهان به ارزش ۱۳ همت خرج طرح آبرسانی می‌شود. آقای رئیس جمهور به مولدسازی دارایی‌های راکد دولت اهمیت زیادی می‌دادند. هر چند بحث فروش دارایی‌های راکد ممکن است برای مدیر یک بخش وجه خوبی نداشته باشد. می‌گویند آمدند، فلان زمین را دادند و رفتند. اما ایشان مصر بودند باید اموالی که در دولت راکد مانده برای تکمیل طرح‌های عمرانی نیمه تمام و حیاتی کشور هزینه شود. تاکید زیادی هم داشتند که آنچه از فروش این اموال به دست می‌آید باید خرج مردم شود نه هزینه‌های جاری دولت. در سفر دیگری که شهید رحمتی و آقای رئیس جمهور به مشهد داشتند با توجه به اینکه سرانه مدرسه در مشهد پایین بود، یکی از املاک آموزش و پرورش خرج ساخت ۲۵۰۰ مدرسه در مشهد شد. یا املاکی از وزارت بهداشت خرج تکمیل و ساخت بیمارستان‌ها شد‌. با همت هر دو شهید طرح مولدسازی به صورت جدی پیگیری شد. حمیدرضا مقصودی به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جماران هشت، نُه تا بچه‌های ریز و درشت را ردیف می‌کردند و توی آن‌ شلوغی چهارده خرداد، راه می‌افتادند جماران. مامان و خاله‌هایم با اتوبوسی که خانم‌های محله هم‌ در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان می‌بردند. خیلی سنم بود، ده دوازده سال. دخترخاله‌ها هم‌ همین‌طور. یکی، دو سال بالا و پایین. از اتوبوس که پیاده می‌شدیم تا به خانه‌ی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده، برسیم به هِن و هِن می‌افتادیم. خدایی خوب حوصله‌ای داشتند که ما غر‌،غروها را همراه خودشان راه می‌انداختند. وسط آن کوچه، پس کوچه‌های پر شیب، یکی دستشوییش می‌گرفت، یکی تشنه می‌شد. یکی کج می‌رفت، آن یکی را از پشت یقه باید می‌گرفتند و راستش می‌کردند. به خانه‌ی اِمام که می‌رسیدیم اما همه ساکت می‌شدیم و چهار چشمی حیاط را نگاه می‌کردیم. شلوغ بود و هر گوشه‌اش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دوره‌اش کرده بودند. کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانه‌های خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی با یک میز کوچک که جلویش گذاشته بود‌. هر کس نوبتش می‌شد، هر چه می‌خواست می‌گفت و او با قلم و دوات روی برگه‌ی آچهار با حاشیه‌های زیبا می‌نوشت‌. من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یاابالفضل» را گفتم. مرد به قد و قواره‌ام‌ نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای ایییییچِ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت. یک سکویی پُل مانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در می‌رسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجره‌ی سرتاسری اتاق‌ها و داخل را نگاه کردم. یک ملحفه‌ی‌ سفید که جلوی پشتی‌ها روی زمین برای نشستن کشیده بودند. حتی از خانه‌ی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم ساده‌تر بود. پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچه‌ی توی بغل جا آمده بود. - مامان مطمئنی امام اینجا زندگی می‌کرده؟ مامان بچه‌ و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو می‌بینی؟ تازه امام از همین جا می‌رفته توی حسینیه و سخنرانی می‌کرده.» تعجب جای شیطنت‌ها و غر زدن‌های قبلمان را گرفته بود. از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که‌ نمی‌دانستیم قرار است به چه برسیم؟ صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم‌ مثل بادبزن به اطراف می‌چرخید. بچه‌های دیگر هم فقط راه می‌آمدند و از نِق زدن‌های قبل هیچ خبری نبود‌. روبه روی اُتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود. یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اُتاق را نشان می‌داد: «امام روزهای آخر عمرشون‌ توی این اتاق بستری بودن. ایشون‌ گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.» نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده‌ بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا می‌آمدم تا حس خوب آن محل را دوباره بچشم. نماز ظهر را در حسینیه امام می‌خواندیم و آن قدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچه‌ی سفید رویش بالا می‌گرفتیم تا صدایمان کنند و برویم. حالا که این‌ها را نوشتم، فکر می‌کنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورب را ببینم. باید به بچه‌هایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبری‌شان نشان دهم. شاید دوباره با مامان و بچه‌ها مسافر جماران شوم. مهدیه مقدم @httpsbleirhttpsbleirravi1402 سه‌شنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نترس، تا من زنده‌ام... یک روز به آقای رئیسی گفتم: «آقای رئیسی من [بابت آینده هپکو] می‌ترسم، من وحشت دارم.» گفت: «نترس، تا من زنده‌ام، چتر حمایتی من روی هپکو است...» ما همه می‌ترسیم... شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر اراک @hoseiniyehonar_arak ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تعدیل نیرو ممنوع هفت تپه به بخش خصوصی واگذار شده بود ولی اوضاع خوبی نداشت. رئیس جمهور می‌توانست بگوید واگذاری در دوره‌های قبل بوده، به ما ربطی ندارد. اما میان کارگرها رفتند و گفتند: به هر حال باید بررسی شود که واگذاری درست انجام شده یا نه؟ هفت تپه و مغان پس گرفته شدند تا این‌بار واگذاری‌شان درست انجام شود، عجولانه نباشد، فقط به یک سرمایه‌دار سپرده نشود تا آن را بچرخاند و تعطیلش بکند. اگر در دولت واگذاری صورت می‌گرفت از روز بعد کار نظارت شروع می‌شد. آقای رئیسی در بخشنامه‌های دولتی گفته بودند هیچ کارخانه‌ای اجازه ندارد نیرویش را تعدیل کند، خصوصا اگر از شرکت‌های دولتی واگذار شده باشد. اگر مشکل تامین منابع دارید آن را ما حل می‌کنیم. حمیدرضا مقصودی به قلم: فاطمه نصراللهی دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سایه‌ای از سر رفت و تصویری که سایه سر شد گمان نمی‌کردم روزی سایه‌ات از سر ما کم شود اما کم نشد. از ایستگاه مترو انقلاب فوج فوج جمعیت عزادار و قدرشناس به خیل مشایعت کنندگان می‌پیوندند، هر دم صدایی و نوایی و ضجه‌هایی بلند است. گاهی صدای «لبیک یا حسین» و گاهی نوای «حیدر حیدر»، ناگهان صدایی خسته و بغض آلود داد می‌زند: «رئیس جمهور مظلوم شهادتت مبارک». شانه‌های لرزان، گریه‌های بی امان صدای هق‌هق ناله‌های زنانی که گویا داغ پدر دیده‌اند و برای خادم خود با صدای بلند ماتم سر می‌دهند. یکی می گفت واقعا اگر پدرمان را از دست می‌دادیم، می‌توانستیم در محیط عمومی این‌گونه بلند گریه کنیم؟ چقدر گستره داغی که به آن مبتلا شده‌ایم وسیع است، گویا خیابانها و کوچه ها و دانشگاه شده خانه ما، همه در یک غم مشترکند. همه در تکاپوی استقبال و بدرقه شهید جمهور و هیئت همراه هستند، پاکبانان، پاسداران ، خبرنگاران و فیلمبرداران...تا چشم کار می‌کند چشمان شهیدی است که حالا بر فراز دیوارها و دستان مردم آه از نهادشان برآورده است. چشمانی که همه را می‌بیند و گویا او هم از آسمان به استقبال مردم آمده است، آهی که از سینه داغدیده بلند می‌شود و نمی‌داند چگونه این داغ را باور کند. شیوه‌اش را قبول داشتم یا نداشتم، رأی دادم یا رأی ندادم، اما امروز بر همگان ثابت شد که انتخاب صحیح، انتخاب خدا شد. در بین جمعیت نگاه معصوم کودکانی را می دیدم که گویا به آینده زیرساخت‌های تو چشم دوخته بودند، کودکانی که آمدند تا عقیده و باور وطن‌دوستی را از بزرگترها بیاموزند. نگاه کودکی که خشک شده بود به تصویر شهیدان، و کودکی که سر در گریبان نشسته بود، حواسم را پرت می‌کرد. سیل جمعیت را شکافتم تا زودتر به دانشگاه برسم، همه جای خیابان و پیاده‌رو را عابران پر کرده بودند، عده‌ای در حال استراحت و عده‌ای در گوشه‌ای برای خوردن صبحانه نشسته بودند. جلوتر رفتم و به سختی وارد دانشگاه شدم، صدای بلندگوها نزدیک‌تر شد و گویا باورم به وداع بیشتر شد. عکس‌هایی که در آفتاب سایه سر مردم شده بود، گمان نمی‌کردم روزی سایه‌ات از سر ما کم شود. امروز آسمان به شهر تهران نزدیکتر بود، گویا آغوشش را به روی تو گشوده بود و سلام‌هایی که به آسمان می رفت. سلام بر ابراهیم سلام بر شهید مظلوم سلام بر رئیسی سربلند و سلام بر مردم قدرشناس. دانشگاه با آن همه جمعیت مطاف عاشقانی بود که به مشایعت مرد آسمانی و بهشتی و به رسم حق‌شناسی آمده‌ بودند تا نقشه خدا مبنی بر عزت مرد خدا را ستایش کنند و نجوای «اللّهمّ إنّا لا نعلم منهم إلاّ خیرا» را به عرش معلی برسانند. رئیس جمهور شهید تو را گم کرده بودیم، آمدیم تو را پیدا کنیم اما تو ما را به خود آوردی، ما که گم شده بودیم در میان سیل بی معرفتی‌ها.. ما که در تشخیص حق و باطل در تفکیک خادم و خائن مقایسه خوبی و تظاهر، صداقت و کذب گم شده بودیم را آگاه ساختی. خداحافظ ای داغ بر دل نشسته فاطمه معروفی چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | راوی شو، باشگاه راویان پیشران @Raavi_sho ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا