eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 یک مادر قوی دم‌دمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامه‌تو از خونه برداری و رأی بدی». گفت: نه امسال نمی‌خوام رأی بدم. فکر می‌کردم بالاخره مجابش می‌کنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزب‌اللهی‌ها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بی‌خیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یک‌ساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟» چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با این‌که تعجب، رهایم نمی‌کرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد. من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آن‌ها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیله‌ای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمی‌خوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمی‌خوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون می‌خوام رأی بدم». خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود. ایمان آزادی یک‌شنبه | ۱۰ تیر ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دعوت روایت دیدار/ روایت اول صبح جمعه... انگار صدای زنگ موبایلم فراخوان یک خبر مهم بود. - اَلو... - شما برای دیدار با مقام معظم رهبری دعوت شدید، تمایل دارید به این سفر برین؟! خدایا چی می‌شنوم،دیدار با رهبری؟! - بله با افتخار، - چهارم حرکت داریم، آماده باشید... خبر دیدار به گوش همسایه‌ها رسید. بغض‌ها و آه حسرت همسایه‌ها آدم را از خود بی‌خود می‌کرد. نامه‌ها یکی یکی به دستم رسید، و از همه زیباتر نامه دخترم فاطمه ضحا با اون عشق زلال کودکانه‌اش. و امروز چهارم تیرماه است. دست از پا نمی‌شناسیم، قرارگاه عاشقان ولایت برای حرکت کاروانی، در مصلای بجنورد بود. هرکس وارد مصلی می‌شد چشمانش دنبال آشنا می‌گذشت، دنبال دوست و رفیق همراه. از ذوق و شوق این سفر، افراد حاضر محکم هم‌دیگر را بغل می‌کردند، انگار همه می‌خواهند عشق و اشتیاق این دیدار را با گرمای ارادتشان به هم منتقل کنند. لیست مسافران از تریبون خوانده می‌شد؛ اتوبوس شماره ۱، ۲، ۳... و مسافران اتوبوس شماره ۲۹: خانمِ، آقایِ ... اسم من هم از بلندگو اعلام شد. در خروجی مصلا زائران را در پناه قرآن به خدا سپردند و کاروان حرکت کرد. عباسی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 چشمانم سیراب شدن می‌خواست روایت دیدار/ روایت دوم با تاخیر یک ساعته رسیدم مصلا، جلوی در مصلا، کاروان بزرگی از اتوبوس‌های رنگارنگ به صف شده بودند. می‌دانستم کاروان به این بزرگی با ۳۵ دستگاه اتوبوس راس ساعت ۲ حرکت نمی‌کند. حال دلم خوب نبود، سرم به شدت درد می‌کرد، چشم‌هایم که مثل همیشه در خشکسالی به سر می‌برد بیشتر اذیتم می‌کرد، و بغض گلویم را از اول صبح چسبیده بود و ول کن ماجرا هم نبود؛ انگار منتظر جرقه‌ای بود؛ که بالاخره ساعت ۱۲ آتش زیر خاکستر شعله کشید و اشک‌هایم مثل سیل جاری شد، باورم نمی‌شد که این خودم باشم ولی باید باور می‌کردم که خودِ خودِ خودم هستم... ساعت ۲ از اداره خارج شدم و با هزار فکر و خیال و سنگینی عجیبی در قلبم به سمت خیابان اصلی حرکت کردم، اشک‌هایم اصلا بند نمی‌آمد، مثل چشمه می‌جوشید؛ انگار چندین سال است منتظر چنین روزی بود که مثل سیل جاری شود، آن هم روزی که باید برای دیداری به یادماندنی آماده می‌شدم... دل است دیگر، گاهی وقت‌ها دردش می‌گیرد بی‌مقدمه، مطمئن شدم چشمانم مدت‌هاست سیراب شدن می‌خواست... حکیمه وقاری دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۱۲ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نگاه ویژه روایت دیدار/ روایت سوم از آن قدیم‌ندیم‌ها که بچه بودیم، شبِ مسافرت تا صبح از ذوق خوابمان نمی‌برد؛ بعدها که وارد دنیای آدم بزرگ‌ها شدیم ذوق‌هایمان کور شد و مشغول روزمرگی دنیا شدیم؛ انگار یادمان رفت داشته‌های الان‌مان آرزوی قبلاهایمان است... ولی دیشب من بعد مدت‌ها همان حس و حال را چشیدم! ... مسافرتی که شروعش از مصلی و پایانش...!! وارد مصلی شدم؛ سیلِ جمعیت تعجبم را بیشتر کرد... برنامه‌ها که پیش رفت و نماینده ولی فقیه، حاج آقا نوری شروع به صحبت کرد؛ لابه‌لای صحبتش این جمله به دلم نشست: «یک لطفه، یک نگاه ویژه که شامل حالتون شده، این سهمیه و ظرفیت برای اولین بار شامل حال استانمون شده، قدرشو بدونید و سختی‌های سفرو به جون بخرید». راستش من نمی‌دانم اسمش چیست؟ نگاهِ ویژه؟! توفیق؟! آرزو؟! نمی‌دانم اسمش چیست، ولی هرچه که هست باعث شده اشک، تصویرِ روبرویم را تار کند! ... اتوبوس‌ها مشخص شد و برای بدرقه راهی شدیم، خانمی از زیر قرآن ردمان می‌کرد و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، گویا اشک‌هایش همان کاسه آبی بود که روشنی راهمان می‌ریخت و زیر لب دعا می‌خواند. الهه حلیمی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۴۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹ روایت دیدار/ روایت چهارم چند سالی‌ست که ساعت‌ها بدجور ماندگار شدند، در ذهن منِ خسته، که چرا، تیک‌تاک ساعت کشور من، داستان ابرمردهای سرزمینم را نشانه گرفته. آری سر نیزه زمان، از بامداد جمعه ساعت ۱:۲۰ چرخش را آغاز کرد و ما با اندوه خواندیم و گریستیم، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی... اما دلمان خوش بود و قرص و محکم که سید ابراهیم خادم الرضا، هوایمان را دارد. ولی دوباره این کمان بی‌رحم زمان، چرخید و دوباره کمانش را فرو کرد به قلب خسته ما و دوباره زمزمه کردیم: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه‌ای رفت از سر ما اما می‌خواهم بگویم اینبار ورق برگشت و ساعت ۱۴:۰۰ روز دوشنبه ۴ تیر ماه این آدم خسته، جان گرفت؛ وقتی دید در میان ازدحام هزار نفره در مصلی امام خمینی شهرستان بجنورد، از بلندگو صدا می‌زنند: محبوبه آگاهی، اتوبوس شماره ۲۹. دوباره حال دلم طوفانی شد، اما اینبار به شوق دیدن... حضرت یار! با کوله‌باری از سلام عاشقان، رهسپار حسینیه امام برای دیدار شدیم. ... اتوبوس سفید رنگ شماره ۲۹، در میان کاروان به نظرم خاص می‌رسید، وقتی همه سوار اتوبوس‌ها شدند، رژه و حرکت کاروان ۳۵ اتوبوسی شروع شد. انتهای اتوبوس سهم من شده بود، گوشی را برداشتم گروه‌ها را چک می‌کردم، یادم آمد بچه‌های گروه مهدویت و مسجد امام سجاد (ع) شهرستان اسفراین، قبل سفر به من گفته بودند: صدایشان را برسانم به رهبر عزیزمان. نامه‌شان ار توی کیف دیدم، چقد حس خوبی داشت انگار برای پدرشان نامه نوشتند: متن نامه: «آقا شما واسه عاقبت بخیریمون دعا کنید، والسلام» محبوبه آگاهی دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | مصلای امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کفشهای بریده شده روایت دیدار/ روایت پنجم «نمازخونا جا نمونن!!!» با این صدا از خواب بیدار شدم و راه امام‌زاده رو در پیش گرفتیم... عجب صحنه‌ای ساختند، کفش‌ها! رها، آزاد، پریشان و بهم ریخته! یک وقت‌هایی باید دل از تعلقات دنیا بکنی و روحت را رها کنی تا از زندان دنیا پر بکشد به سمت صاحبش تا پریشانی‌ها و بهم ریختگی‌هایت را روبه‌راه کند. یک وقت‌هایی باید قیچی به دست بگیری و ببری هرچه دلبستگی و وابستگی را... ‌آمدم وابستگی‌هایم را بِبُرم و دل بدهم به نائب امامم... الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زیارت روایت دیدار/ روایت ششم برای نماز مغرب مشرف شدیم به زیارتگاه امام‌زادگان لاسجرد... از شما چه پنهان، اسمشان را تا حالا نشنیده بودم، اما نوای دعوت توی گوشم زمزمه می‌کرد. این حس و حال زیارتگاه‌ها به آدم می‌فهماند که هرکس در هر موقعیتی می‌تواند مورد عنایت قرار بگیرد. عنایتی مثل دیدار نائب امام زمان(عج)، دل تو دلم نبود، متوسل شدم تا قلبم کمی آرام شود، نماز خواندیم و ادامه مسیر... عباسی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۰:۳۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گرمترین غذایِ دنیا روایت دیدار/ روایت هفتم غذای سردی که با گرمای وجودِ تک‌تک افراد، آمیخته شده بود و نورانیت مسیر، تاریکی مکان را از یادهایمان برده بود. گویی همین غذا در همین مکان از بهترین غذا در مجلل‌ترین رستوران‌ها دلچسب‌تر بود. هرکسی گوشه و کناری پیدا کرده بود و مشغول سوخت زدن به بدن بود! انگار وقتی هدفت بزرگ است سختی‌های راه به چشم نمی‌آید و تاب‌آوری‌ات نمایان می‌شود و طعمِ لذت‌بخش سختی‌ها را می‌چشی! الهه حلیمی | از دوشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شیرینیِ روز عید روایت دیدار/ روایت هشتم به تهران رسیدیم و صبحانه نخورده راهی حسینیه امام خمینی(ره) شدیم، اینقدر شوق دیدارِ نائب امام زمان(عج) وجودمان را فرا گرفته بود که خستگیِ راه و گرسنگی را حس نمی‌کردیم، سراسر شور و شوق بودیم. تفتیش‌های پی‌درپی و صف‌های طولانی را طی کردیم. دل آشوبه و استرس جذابی وجودمان را پر کرده بود. تا لحظه‌های آخر، از دیدن آقا یقین نداشتیم. احساس می‌کردیم ممکن است هر لحظه یکجا گیر کنیم و برگردیم، قرار است دیر برسیم و جاها پر شود، قرار است جا بمانیم و ... این قرارهای ذهن، آشوب دل را بیشتر و بیشتر می‌کرد... ... کفش‌ها را که به کفشداری دادیم و تفتیش آخر را هم رد کردیم، نبضمان را در جای‌جای رگ‌هایمان حس می‌کردیم، گویا به جای خون، عشق در رگهایمان جریان داشت که این چنین دوان‌دوان می‌دویدیم. در همان ابتدای مسیر، شربت و کلوچه تعارفمان کردند تا روز عیدی دهانمان را شیرین کنیم. به حسینیه رسیدیم، حسینیه مملو از جمعیت بود و گوشه‌ای جا پیدا کردیم و آرام گرفتیم. همه چشم‌ها به جایگاه بود ولی یک ساعت مانده بود به وعده دیدار، هرکس در خلوت خودش بود، خستگی راه، چشم‌های خسته، تن کوفته، پای ورم کرده، تنگی جا را نمی‌شناخت، انگار به جان خریده بود که فقط چهره یار را ببیند و دل بدهد... الهه حلیمی | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎بلـه | ایتــا
📌 گیت آخر روایت دیدار/ روایت نهم آخرین گیت که رسیدم، پاهایم درد می‌کرد، از بس ورم کرده بود، آخر ۱۲ ساعت در راه بودیم. یک نفر بیشتر نمانده بود که نوبت بازرسیم شود، صدای آخ پیرزنی از پشت سرم، مرا از خلوتم بیرون کشید، با سر که نه، با چشم برگشتم، دیدم پیرزن کوتاه قدِ ۷۰ ساله‌ای این پا و آن پا می‌کند، دلم سوخت، سریع گفتم: «حاج خانم بفرمایید جلو»، یک پیر بشی گفت و رفت جلو. از خستگی راه، دستم را به میله تکیه دادم، دستش را روی دستم گذاشت گفت: «منم برم»؛ دوباره با چشم، پشت سرم را نگاه کردم، پیرزن خمیده‌ای داشت با محبت نگاهم می‌کرد؛ - بله بفرمایید، باهم هستید!؟ - بله، خدا خیرت بده دخترم، به دلم افتاد حتما نفر سومی هست، به عقب برگشتم؛ پیرزن ریز نقش ۸۰ ساله‌ی لاغر اندام که محکم چادر و شناسنامه قرمزش را گرفته بود، پشت سرم ایستاده بود، نگاهمان بهم گره خورد، لبخند زدم، حرفی نزد؛ - شما هم با حاج خانم‌ها هستید؟ - آره ما سه تا با همیم - بفرمایید جلو که از هم جدا نیفتید. - عاقبت بخیر بشی مادر، ما مادرای شهداییم، شهید علی سعیدی... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۶ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مادرِ ایستاده روایت دیدار/ روایت دهم اولین‌بار بود که حسینیه امام را می‌دیدم، آرامش عجیبی در حسینیه حکم‌فرما بود، زیلوهای آبی رنگ‌ و بدون زرق و برق، حس خوبی به آدم می‌داد، پرده سبز رنگ و نوشته زیبای "الیوم اکملت لکم دینکم ..." حسابی دل را می‌برد بهشت، انگار وسط بهشت نشسته باشی، جمعیت شاید ۲ هزار نفری حسینیه، دوشادوش و کیپ هم نشسته بودند، جای سوزن انداختن نبود. تنگی جا، آنقدر به پاهایم فشار می‌آورد که هر ۱۰ دقیقه، پاهایم را جابه‌جا می‌کردم تا خون جریان پیدا کند، خانم جوانی که از ابتدای مراسم، بچه بغل، سر پا ایستاده بود توجه همه را با خود جلب کرده بود. شاید این ایستادنش بیش از یک ساعت طول کشید. صدای اعتراض چند نفری بلند شد که؛ جلوی دید ما را گرفته‌ای بنشین. ولی خب جز ایستادن روی دو پا، جایی برای نشستنش پیدا نمی‌شد. سخت‌تر از آن، دختر ۲ ساله‌اش که روی دستانش از فرط خستگی ولو شده بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود، سنگینی چندبرابر را به او تحمیل می‌کرد. بغض سنگینی صورتش را گرفته ولی دوست نداشت باعث ناراحتی کسی هم بشود. اطرافش را نگاه کرد، گوشه‌ی سمت راست خالی دیوار، نظرش را جلب کرد، خودش را با بچه، به سختی به سمت راست رساند. مطمئن بودم مادر جوان، سختی این سفر را تماماً به جان خریده بود تا یک لحظه نگاهش به صاحب و مولایش گره بخورد... حکیمه وقاری | از پنج‌شنبه، عید غدیر | ۵ تیر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۰ | حسینیه امام ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا