راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
شورِخاک
طبق معمول هر سال و بهانههای فراوانِ زمینی، نشستهام توی خانه و استوریهای فرازمینی اربعین دوستانم را لایک میکنم.
نه با افسوس، بلکه با شور و شوق، نفس کشیدن دوستانم در اتمسفر اباعبدالله را میپسندم...
اصلا هم تصمیم ندارم دربارهی حس تلخ جاماندن از این قافله حرف بزنم که در آن صورت طوماری میشود آن سرش ناپیدا...
امسال هم دوست همدانیام، منصوره خیلی اصرار کرد همراهش بروم. ولی اصرارهای خواهرانهاش حریف همت کج و کولهی من نشد. آخر خودش تنهای تنها، کوله بر دوش قدم در مشایه گذاشت. حالا که نشد بروم به جایش از همه چیز برایم عکس میفرستد، از خوابیدن در ازدحام و زیر دست و پای زائرهای صحن حضرت زهرای حرم امیرالمومنین(ع). از همشهری من که در صف کباب با او دوست شد، از پیرزن پارهی استخوان اهوازی که تنها رفته بود و من دست راستش را بر سر همّتم کوبیدم. از دخترک خاله ریزهی عراقی که کنار مادرش به منصوره پاستا تعارف میکرد.
از موکب کویتیها که شبیه مُتلهای مجهز انزلی بود.
از صبحانهی موکب آملیها، که شیربرنج کاله داده بودند و پاستوریزه بودنش کلی به منصوره کیف داده بود. از پماد تاول پا.
و این عکس که بدون توضیح بود. به این عکس خیلی دقیق میشوم. شور و شوق از تمام پیکسلهایش دارد میزند بیرون.
قاعدتاً آقایان میزبان در این عکس، بعد از چند شستشو باید آب لگنها را گوشهای خالی کنند.
آب که در زمین فرو برود، خاک کف آن لگنها زیر آفتاب خشک میشود؛
باد که وزید تمام ذرات خاک در کوی، برزن، صحرا و بیابان پخش میشود.
خاکِ کفِ پای زائر حسین ع بیابانهای بی دست و پا و فاقد حرکت را به شور زیارت میاندازد... اصلا شور آفرینی یکی از مهمترین خاصیتهای
اباعبدالله است.
من با شورِ توی عکسهایی که از اربعین میبینم از خودم و بهانههایم خجالت میکشم.
"چه باک اگر نرسیدیم ما به کوی رسیدن
هزار گام روان هست و آرزوی رسیدن"
حمیده عاشورنیا
یکشنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | #گیلان #انزلی
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #شهید_رجایی
ماجرای قهر شهید رجایی از سر یک سفره
وقتی رئیسجمهور با اتوبوس شرکت واحد به محل سخنرانی میرود
کتاب «آقای کاف میم» خاطرات شفاهی «حسن کمالیان»، مستندساز، عکاس دفاع مقدس و از اعضای واحد تبلیغات سپاه مشهد در دهه ۶۰ از سوی انتشارات راهیار منتشر شدهاست.
حسن کمالیان
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
حسینیه هنر
@hhonar_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #پاکستان
اکرم پلو
از غذاهای مَن در آوردی هیچ وقت خوشم نمیآید. به قول برنامهنویسها کُدی که کار میکند را نباید دست زد. چه معنی دارد با غذا شوخی کرد. به خصوص با غذای تپلها. این نخواستن من هم ریشه در کودکی دارد. بر میگردد به غذایی که مامان از کلاس قرآن هفتگیشان که با زنهای محل دور هم مینشستند و کمی قرآن میخوانند و بقیهاش را به حل مشکلات جهان اسلام میپردازند یاد گرفته بود و میخواست روی منِ بیچاره از همه جا بیخبر امتحانش کند. خودش هم کلی ذوق داشت. یک لایه سیب زمینی چیده بود کف قابلمه بعد یک لایه گوشت چرخ کرده بعد یک لایه گوجه حلقه حلقه شده باز یک لایه سیب زمینی یک لایه گوشت چرخ کرده و یک لایه گوجه. قیافه غذا به عزاداری میماند که عزیزی از دست داده و خودش را اینقدر زده که از حال رفته. همانقدر مصیبت زده همانقدر بیچاره و از حال رفته و همانقدر قابل ترحم. من برای خوشحالی مامان شروع کردم به خوردن و پشت هر لقمه دو لیوان آب میدادم پایین. اما به مامان گفتم قبل از خواندن قرآن فحش بگذارید وسط که کسی اینجا حرف از دستور غذا نزند. همان شد که مامان قید غذاهای من درآوردی را برای همیشه زد. خانم حسینی وسط حیاط زائر سرای امام رضا ایستاده بود و چند خانم دور و برش را گرفته بودند من که جلو آمدم کسی او را به من معرفی کرد. "خانم حسینی هستند اکرم خانم معروف" این چند روز اینقدر از اکرم خانم و ابهت و جسارت و مدیریتش شنیده بودم که با خودم فکر میکردم که حالا اکرم خانم زنی است که سرش به طاق آسمان میخورد چهار شانه است و اخمش زَهرِه میترکاند. هیچ کدام از اینها نبود. با شنیدن اسمش با ذوق جلوتر رفتم خندهاش را که تحویل گرفتم جسارتم بیشتر شد گفتم "افتخار میدید یه عکس با هم بگیریم" هر کار کرد فرار کند نشد سریع ایستادم کنارش. با فاصله، که مطمئن شود عکسش را حتما منتشر میکنم. به او گفتم: "کی بیاییم پلویتان را بخوریم". خندید گفت "ایشالا". یعنی دیگه بسه میخوام برم. اکرم خانم به پلویش معروف است. غذایی که هرساله کلی چشم انتظار دارد و ادویه مخصوصش هم از آن طرف مرز میآید. اتفاقا مندرآوردی هم هست. وقتی خبر میدهند که تا چند ساعت دیگر چند هزار زائر پاکستانی گشنه و تشنه میرسند. اکرم خانم و بچههای موکبشان میمانند چه کنند. نه اجاق کافی داشتند نه دیگ کافی نه وقت کافی. برنج را با سیب زمینی و گوشت و مخلفات پلویش کته کرده و درش را گذاشته و گفته "برنجم شله هم بشه بهتر از اینه که چیزی نباشه دست زائر بدم". حالا تو فکر کن همان غذای مندرآوردیِ هولهولی با احتمال شفته زیاد آنچنان خوشمزه از آب در آمده که تبدیل شده به مک دونالد یا اکبر جوجه خودمان. هر ساله همه چشم انتظارند اکرم خانم دست به کار شود و غذای مندرآوردیش را بار بگذارد همان پلویی را که حالا همه صدایش میکنند "اکرم پلو".
انگار خدا مَلکی را مامور میکند در قابلمه را بردارد و مختلفات و برنجی را که درهم و برهم داخل دیگ ریخته شده را نظم بدهد که بهجا بپزد. نمک و ادویهاش را بچشد و کم و کاستش را اضافه کند و دست بکشد روی آب برنج تا بموقع جمع شود و برنج بهم دست ندهد و شفته نشود. حالا اکرم خانم کلی خدم و حشم دارد و برو و بیا و برای خودش حکومتی تشکیل داده. بخاطر همان غذای مندرآوردیِ هولهولیاش برای زائران پاکستانی؛ بخاطر اکرم پلویش. با خودم میگویم اگر مامان همان غذای مندرآوردیش را به جای احسان برای حسین (ع) میپخت شاید خدا همان ملک آشپزش که یحمتل مرغ و مسمای بهشتیان و زقوم جهنمیان را میپزد بالا سر غذای خانه ما هم میفرستاد و حالا ما هم "شوکت پلو" داشتیم. فرق میکند آدم کارش را برای کی انجام دهد مادر من.
خلص و تمت
روایت #سیستان_و_بلوچستان
احسان قائدی
@alef_ghaf
پنجشنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
برچسب نخورترین اجتماع دنیا
بخش اول
"اربعین که فقط بخور بخوره. ملت واسه خوراکیای مجانیش میرن کربلا..."
این جمله را از بعضیها قبل سفر شنیده بودم. اما وقتی داشتیم در گرمای پنجاه درجه در یک کیلومتری بین الحرمین دست و پا میزدیم، و از شدت گرما حتی نمیتوانستیم یک وعده غذایی اصلیمان را بخوریم، یادآوری این جمله قابلیت سوختنی در من ایجاد کرد، که مشابهش را در عمرم کمتر تجربه کرده بودم. با خودم گفتم شاید آنقدر از زیبایی و شیرینیهای این سفر و مسیر گفتهایم، که عدهای جدی جدی فکر کردهاند مردم هتلوارانه میروند که چند روز بخورند و بخوابند و خوش بگذرانند.
این میان دمای بدنم خودش کم بالا بود، این سوالِ اعصاب خرد کن که؛ "چرا عدهای دوست دارند تمام حرکتهای خوب دنیا را برچسبدار کنند" هم یک آن مزید بر علت شد، تا من هم مثل آن دجاج که در موکب روبرویی روی سیخ. کشیده بودندش و داشت زیر آتش بریان میشد، شروع کنم به سرخ شدن. کم آوردم. عرق از مغزم سر میچکید روی کمرم. هرقدر به سر و صورتم آب میپاشیدم هم فایده نداشت، بدتر دم میکردم.
جایی میان کثیفیهای جدول و قوطیهای له و لَوَردهی مایِ بارِد، نشستم روی جدول. دست کردم در کیفم و ویفر شیریای که چند موکب قبل برداشته بودم برای وقت مبادایی که ضعف میکنیم، بیرون کشیدم. آب شده بود. آنقدر که پلاستیکش را نمیشد از خودش جدا کرد. نشد بخورم.
بوی زباله میآمد. سرم را بلند کردم تمام خیابان پر از زباله بود. آنقدر که به سختی جای خالیای پیدا میکردی تا وقتی پایت را میگذاری زمین روی گل و کثیفی آسفالت و آشغالها لیز نخوری، خدا خیردادهها: "آخر چرا اعتقادی به جمع کردن آشغال ندارید"...
مردی عرب داشت از روبرویم میگذشت. دشداشهی شیری رنگش را تا بالای زانو جمع کرده بود و پاهای سیاه پرمویش را انداخته بود بیرون. لجم گرفت. ما داشتیم در آن باران آتش، گرمای روسری و عبا و جوراب را تحمل میکردیم آنوقت عدهای حاضر نیستند، بلندی یک دشداشهی سبک و خنک را تحمل کنند. همان را هم باید بکشند بالا و حال ما را به هم بزنند.
هنوز ذهنم از این حرص و جوشها خلاص نشده بود که پیرمرد عرب دیگری را دیدم که یک پایش قطع شده بود و از ساق کرده بودش در عصایش. و نه تنها با پای دیگرش که برهنه بود داشت روی آسفالت داغ قدم برمیداشت، که پلاستیکی دستش گرفته بود و آشغالها را مشت مشت جمع میکرد... بادی که به غبغب انداخته بودم سرِ تحمل حجاب در آن هوا، همانجا خالی شد...
کف پاهایم زوق زوق میکرد و از زور درد سِر شده بود اما هرطور بود بلند شدم و با همراهانم مسیر را ادامه دادم.
نزدیک حرم که رسیدیم دیگر خبری از موکبها نبود. همه چیز فروشی بود، حتی مایهای بارد و یا گرم، تازه آن هم اگر گیرت میآمد. چون از یک جایی به بعد دیگر مغازه هم نبود. فقط جمعیت بود و جمعیت. که دیوانهوار تلاش میکردند سمت حرم بروند، انگار همهیشان چیز مهمی گم کرده بودند و آشفته آمده بودند پیاش.
ادامه دارد...
روایت #کربلا
فاطمه مهرابی
ble.ir/f_mehrabii
دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
برچسبنخورترین اجتماع دنیا
بخش دوم
نه خوراکی مجانیای بود، نه جای خوابی گیر میآمد. نه ماشینی بود که بشود جایی رفت برای استراحت. و نه حتی بهراحتی جایی گیر میآوردی که مثل خیلیها که دراز کشیده بودند روی سنگهای کف خیابان، خودت را پخشِ زمین کنی.
گیر کرده بودیم انگار. نه راه پس داشتیم، نه توان داشتیم راهِ پیش را برویم. یک آن یادم افتاد که آمدهایم گیر کنیم اصلا. توقف کنیم چند ساعتی؛ در این دنیای عجیبی که دارد میدود و هیچ چیز دستمان نمیدهد که به آن چنگ بزنیم. آمده بودیم آواره بشویم. تمام که بشویم، باطریمان که تا ته خالی بشود، دردهایمان که خوب بیرون بزند یاد او میافتیم که درد شیرین است و درمان. انگار حالا دیگر ما میمانیم و معشوقی که برایش رنج کشیدهایم و حالا وقت ناز کردن است، آن هم پیش کسی که خوب ناز کشیدن را بلد است...
وسط همین فکرها و نگاهها و نجواهای درونی، گنبد را دیدم... و یک آن تمام غلط کردمهایی که از شدت خستگی و سختی سفر به خودم گفته بودم را پس گرفتم.
تمام آن "سال دیگر نمیآیم"هایم را. تمام آن "راست میگویند؛ اربعین جای زن نیست"ها را.
حتی دیگر همان حرف بعضیها که میگفتند: "مردم بخاطر خوراکیهای مجانیاش میروند" هم ناراحتم نمیکرد. حتما آنها هم اگر اینجا بودند، چیز دیگری میگفتند، چیز دیگری میدیدند. مگر میشد پسری را که دستش را بلند کرده سمت گنبد و دارد فریاد میزند و به زبان عربی با عباس علیه السلام درد و دل میکند ندید. مگر میشود زن به ظاهر متمول ایرانی را که گوشهای نشسته و کفشش را درآورده و دارد روی تاولهای پایش پماد میزند ندید؟
مگر میشود فکر نکرد به اینکه با هزینهی سفر فقیرترینِ این زائرها در سادهترین شکل ممکن، میشد دست کم یکی دو وعده از بهترین غذا را در بهترین رستورانها خورد...
ایستادم رو بروی گنبد. دستم را گذاشتم روی سینهام و سلام دادم درست میانِ سرشارترین جمعیتی که جهان به خود دیده. که به مناسبت عشق گرد هم آمدهاند.
درست میانِ برچسبنخورترین اجتماعِ دنیا
روایت #کربلا
فاطمه مهرابی
ble.ir/f_mehrabii
دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت سیزدهم: اوراقیهای جنگ!
صحبتهایم با النور تازه تمام شده بود که فرد دیگری در حسینیه توجهم را جلب کرد. مردی میانسال با یک پای قطع شده از ران که روی زمین دراز کشیده بود و در حال استراحت بود. انگار برای این سفر به تجهیزات زیادی نیاز داشت. یک بالشت مخصوص برای نشستن روی صندلی ماشین که آن موقع زیر سرش بود، دو عصا در کنار دست و یک ویلچر بالای سر. از عمامه روی ویلچر فهمیدم روحانی است. سلام کردم و با اشاره به پای قطع شدهاش پرسیدم: یادگاری جنگ است؟ با لبخندی تایید کرد و آن را یادبودی از عملیات والفجر ۴ بیان کرد. وقتی که تیری به سینهاش فرو رفته و از کنار قلبش گذشته و از پشتش بیرون آمده، بعد خمپارهای در نزدیکی او فرود آمده و ترکشهای خمپاره او را روی دو مین کنار دستش پرت کرده است! وقتی به هوش میآید هم دیگر نه پایی داشته و نه شلواری!
پرسیدم: با این وضع فقط میتوانید از توالت فرنگی استفاده کنید. پیدا کردنش سخت نیست؟ آن هم در کشور عراق؟! گفت: نه فقط اینجا که هرکجا که میروم یکی از سختترین مشکلاتم همین است. این هم یکی از مشکلات ما اوراقی های جنگ است!
آذری زبان و ساکن قم بود و دومین اربعینی بود که مشرف میشد. مسیر پیادهروی را با ویلچر میرفت و داخل موکبها و حسینیهها را با دو عصای زیر بغل.
گفتم: با این همه مشقت همان یک بار زیارت اربعین کافی نبود؟ و همین یک سوال چشمههای معرفتش را به رویم گشود. گفت تمام زیبایی این سفر به مشقات آن است. وقتی به ارباب فکر میکنیم دیگر راحتی معنا ندارد. ما آمدهایم تا از امام حسین معرفت کسب کنیم که این هم بدون مشقت نمیشود. ما از محراب خون "فزت و رب الکعبه" شروع کردهایم و به سمت محراب خون "الهی رضا بقضائک" میرویم. تمام عشق عالم بین همین دو محراب خون و آمیخته با مشقات است.
فهمیدم آدم صاحب نفسی است. سراپا گوش و دل شدم تا بیشتر بشنوم و بفهمم. از خاطرات جبههاش برایم گفت. از بزرگترین حسرتش که ای کاش آن روزها سلاحش را عوض میکرد و به جای تیربار، دوربین به دست میگرفت. چرا که خبرنگاران طاغوتی آن زمان یا به جبهه نمیآمدند و یا به عمد تجهیزات خود را خراب میکردند تا سریعتر به تهران برگردند!
حرفهایش یکی از یکی شیرینتر و البته غیر قابل باورتر بود، اما یکی از خاطراتش تا چند روز کابوس شبهایم شد:
گفت چند سال قبل در یکی از همایشهای بچههای تخریب یک نفر پیش من آمد و حکایت خودش را تعریف کرد. میگفت وقتی در یکی از عملیاتها آرام و بی سر و صدا از اروند رد میشدیم تا خط را بشکنیم، من و برادرم کنار هم غواصی میکردیم و جلو میرفتیم. در همان موقع دشمن که از حضور ما اطلاع نداشت طبق عادت و بدون هدف، رگباری کور روی آب گرفت تا اگر کسی هست زخمی شود و با ناله و فریادش عراقیها متوجه حضور دشمن شوند. آن رگبار سینه برادرم را سوراخ سوراخ کرد. اگر برادرم داد میزد دشمن به حضور ما پی میبرد و کل عملیات لو میرفت. لابلای هقهق گریههایش گفت من چند بار سر برادرم را زیر آب بردم تا صدایی از او در نیاید و جان دیگران به خطر نیفتد. و در همان لحظات برادرم روی دستان خودم شهید شد! و من با این سوال تنها ماندم که: حالا جواب مادرم را چه بدهم؟!
ادامه دارد...
روایت مسیر #کربلا
احمدرضا روحانیسروستانی
eitaa.com/aras_sarv1990
جمعه | ۹ شهریور ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
شاید؛ حوالیِ گیلانغرب
نگاهم میکرد؛ زیر چشمی. انگار تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. پیرزن عربِ صاحبخانه را میگویم. که روی تخت روبرویی نشسته بود و مدام بهمان لبخند میزد. از وقتی از جلوی در آمد استقبالمان تا حالا که راهنماییمان کرده بود و در اتاق خانهاش نشسته بودیم و کولههایمان را زمین گذاشته بودیم، چشم ازمان برنداشته بود.
بلند شد و سجادهای در جهت قبله برایمان پهن کرد. و پرسید: "صلاه؟" گفتیم: "بله". میخواستیم نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم و بلند شویم و ادامهی مسیر را برویم. خانهیشان در راه سد هندیه بود. جادهای برای پیادهروی تا کربلا که اغلب، تنها عربها از آن میرفتند و کمتر غیر عراقی در آن میدیدی. اما چون خلوتتر بود و موکبهای فراوانی داشت ما آن مسیر را برای پیادهروی انتخاب کرده بودیم. پیرزن همینطور خیره ماند به ما تا نمازمان تمام شد. بعد انگار که میخواست چیزی بگوید اما رویش نمیشد، هی من و من کرد. در آخر گفت: "آنی ایرانیون کثیر دوست...". ما خندیدیم و گفتیم: "ما هم شماها رو خیلی دوست داریم"، عربی نصفه نیمهای هم قاطیش کردم و گفتم: "انتم کریم". همراهانم پِقی زدند زیر خنده. پیرزن هم با آنها خندید و ادامه داد و هرطور بود با زبانی که نیمیش عربی بود و نیمی فارسی برایمان تعریف کرد که شوهرش در جنگ ایران و عراق مفقود شده.
مدام هم با خجالت تکرار میکرد: "صدام اجبار"... و از ته دلش صدام را نفرین میکرد... پرسیدم کجا مفقود شد؟ گفت: "تقریبا میگفتند: گیلانغرب"...
بعد بلند شد و کمد را باز کرد و از توی یک قاب عینک عکس سه در چهار شوهرش را نشانمان داد.
حقیقت این بود که او داشت عکس یکی از دشمنان رزمندههایمان را نشانمان میداد... و ما با دلسوزی و حسرت میگفتیم: "آخی! خدارحمتش کنه"...
یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقیهای ترسناک فیلمها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد... اصلا به آخرش که نگاه کنی، هم ما به عنوان ایرانی شوهر او راکشته بودیم و هم همسر او به عنوان عراقی هموطنان ما را. من در این فکرها غرق شده بودم آنقدر که دیگر به عکس بچههایش که داشت نشانمان میداد و میگفت که تنهایی بزرگشان کرده و به سختی مدرسه فرستادتشان توجهی نمیکردم...
شاید اگر زبان هم را بیشتر میفهمیدیم حتما از او میپرسیدم که دقیقا چرا شوهرش رفت به جنگ با ایران؟ و یا مثلا اگر صدام مجبورشان میکردند عزیزان خودشان را بکشند، هم میکشتند؟
اما خیلی نمیتوانستم با او هم کلام شوم... پس بیخیال شدم. تشکر کردیم و کولههامان را برداشتیم که برویم...
چند جوراب زنانه آورد و بهمان هدیه داد. و باز صدام را نفرین کرد. دقت کردم؛ هیچ جای حرفهایش درباره ی همسرش، نگفت که او شهید شده.
دوباره یادم افتاد که فرق ما با آنها همین بود. ما برای دفاع رفته بودیم...
ما همانهایی بودیم که وقتی جنگ تمام شد و اینهمه شهید دادیم، نه یک متر به خاکمان اضافه کردیم و نه یک متر از آن را به دشمن بخشیدیم...
روایت مسیر #کربلا
فاطمه مهرابی
ble.ir/f_mehrabii
پنجشنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | #البرز #کرج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا