📌 #فلسطین
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم...
کمتر از خانوادم در شمال غزه صحبت میکنم.
اما جا دارد مجددا و مجددا به آن افراد مجاهد، معتقد، و صبور افتخار کنم.
فاصله آنچنانی با مرگ ندارند، اما در سخنشان جز صبر و عشق به خدا نمیبینم.
هر روز از خدا طلب میکنم در کنارشان باشم، چون در این جنگ دلها پاک و طاهر شدهاند. کاش دلم مانند دلهایشان پاک شود. کاش بتوانم از این دنیا متنفر شوم. کاش بتوانم از این دنیا با بهترین مرگ بروم.
مهدی صالح | از #غزه
eitaa.com/SalehGaza
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #قم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #لبنان
رهبران زنده
رفته بودیم به مدرسهای در حاشیه بیروت که آوارگان جنگ به آنجا پناه بردند. یکی
از جوانها خیلی جدی معتقد بود که سید حسن نصرالله زنده است. پیرمردی که همان لحظه از کنارمان میگذشت گفت: «کل نفس ذائقة الموت». غروب عکس امام موسی صدر را روی در یک مغازه قدیمی دیدم، که او هم هنوز بعد از چهل سال در لبنان زنده است...
حامد هادیان
یکشنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بازداشت حزبالله - ۱
روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۱
بازداشت شدم. کجا؟ وسط ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که باد میوزید رویش و آرام خودش را از عمودش میکند، فیلم میگرفتم تا استوری بگذارم: "در فراز و نشیب این جهان دریافتم/ هرچه بالا رفت، پایین آمد الا پرچمت" که یکدفعه فریاد صوره بلند شد.
این بار سومی بود که برای عکس گرفتن تذکر میگرفتم. یکبار وقتی داشتم از مناظر اطراف و درختهای انبوه منطقه محل اسکانمان عکس میگرفتم، پیرمردی با غبغب آویزان و ریش تُنُک از ماشین تویوتای سفیدش به اعتراض گفت: "لا تاخذ صوره" وقتی کارت خبرنگاریام را دید و توضیح دادم که فقط "منظر جمیل" (نمای زیبا) است، کمی با کارت خبرنگاریام وَر رفت و رهایم کرد.
بار دوم قاب گوشیام را روی بنر شهید چمران در یکی از میدانهای ضاحیه میبستم که با اعتراض بهسمتم میآمدند و تا شنیدند "صحاف الایرانی" (خبرنگار ایرانی)، رهایم کردند.
روبروی پرچم ولی از این خبرها نبود. با همان فرض قبلی و دنده بیخیال شیرازیام آرام آرام سمتشان رفتم: "صوره من رایه الحسین" (تصویر از پرچم امام حسین)
گفتم تا کارت خبرنگاری ایرانیام را ببینند رهایم میکنند و بهخاطر فیلم از پرچم اشک توی چشمشان جمع میشود که این چه جوان مذهبی و محجوبی است و ازم عذرخواهی میکنند.
یکدفعه سه موتور پاکشتی با اعتراض سمتم آمدند. کارت خبرنگاریام را گرفتند و تصویرش را توی واتساپ برای بقیه فرستادند.
باز هم به خودم دلداری دادم که الان استعلام میکنند و خلاص. ولی تا سرم را بالا آوردم دوازده سیزدهتا موتور دورم دیدم که محاصرهام کرده بودند. اکثرا تیشرت سیاه پوشیده بودند و روی دست تعدادی هم تتو بود.
دو دستم را بالا گرفتند، پیراهنم را بالا دادند و شروع به بازرسی بدنی کردند.
تمام اعضا و جوارح و جیبها و کفشم را گشتند. توی جیبم علاوهبر پول و کارت خبرنگاری، رکوردر هم بود. با ترس و لرز توی دستشان گرفتند و گوشهای قرارش دادند.
بعد شروع به وارسی تمام محتویات گوشیام کردند. اول عکسها را زیرورو کردند. کسی که عکسها را میدید به اطرافیانش گفت: از تمام منطقه هم عکس گرفته.
فهمیدم اوضاع پس است. گفتم "فقط منظر" و جواب شنیدم که اینها را با گوگلمپ ردگیری میکنند.
شیرازیها در چنین شرایطی یک سیستم دفاعی خاص دارند بهنام دنده بیخیالی.
خودم را زدم به بیخیالی. تکیه دادم به دیوار و بِر و بِر نگاهشان کردم.
ضربه اصلی ولی در همین زمان افتاد. سررسیدم که یادداشتهای روزانه و جلساتم را آنجا نوشته بودم.
یکی همینطور ورق میزد و مطالبش را میخواند و رو میکرد به ده دوازده مرد یُغُر چهارشانه اطرافش و توضیح میداد که هرچه را نتوانسته فیلم و عکس بگیرد را یادداشت کرده و آنها با غیظ و غضب بیشتری به من نگاه میکردند.
دستم را از جایی که تکیه داده بودم، برداشتم و خبردار ایستادم. خواستم برایشان توضیح دهم که اینها صرفا اتفاقات روزانه است ولی انگلیسی و عربی را با هم قاطی کرده بودم و جفنگ تحویلشان میدادم.
توی یکی از صفحههای سررسید نوشته بودم عضو حزبالله و پایینش نام سیدحسین رانندهمان بود. اینها فکر کردند نام اعضای حزبالله را برای جاسوسی نوشتهام.
همانجا کل وسایلم را انداختند زیر ترک موتور پاکشتیشان و با فریاد ازم خواستند دوباره دستهایم را بالا ببرم.
با عصبانیت و فریاد هُلم دادند پُشت موتور. یک نفر جلو و یک نفر پشت سرم نشست. نفر پشتی تیشرت سبزم را از عقب کشید روی سرم و دستش را گذاشت پشت گردنم و با چهار انگشت دستش سرم را پایین داد.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
📌 #رئیسجمهور_مردم
📌 #فلسطین
📌 #لبنان
جانهایمان
آبادانیهای توی سرم، دارند سنج و دمام میزنند. مثل آن جوانهایی که از ما کشتند را، زنی نزاییده. از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم. از درخت زیتون سبزمان هی شاخوبرگ چیدند، که زمینگیرمان کنند. این چند وقت حتی بیشتر. شاخههای جوانِ شصت و سه سالهای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود. مثل ابراهیم که خودش تنهائی یک امت بود.
خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست. جنگ اصلا با آدم به دنیا آمده. از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا و صاعقه گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش».
آقام میگفت که آقاش خدا بیامرز گفته: «سال سی و دو موقعی که آیزنهاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگا و افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران. سربازا اسلحهشونو گذاشتن روی رگبار و نشونه رفتن سمت سر و پکال دانشجوا. چن روز بعد نیکسون نماینده آیزنخان داشت میومد تهران! چشم و گوش دانشجوا باز شده بود. فهمیده بودن که هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره! میگفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِکهِلِک میکوبه میاد ایران؟»
خب راست میگفتن چه ریگی به کفشش بود.»
ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم. حتی قبل از اینکه آیزنهاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید: «خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره، چهارراه جهانم که هست، نذارین مفت مفت از چنگمون درآد. نذارین برگرده به شکوه قبلش.»
پهلویها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند. روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود. زخمِ آرارات و اروند و دشت ناامید. بحرین که آدمهایش شب جدائیاش با چشمهای خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آنوَرِ خطی که اسمش ایران بود. هر چی نوک صندلهایشان را کشیده بودند روی ماسههای تر ساحل، هر چی دندانهایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود. صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه. ممدرضا! بی جنگ جزیره را باخته بود. با آدمها وخانههایش، با کوچهها و نخلهایش، با دخترهای چشم و ابرومشکی و ساحل و ماهیهایش...
پهلویها رفتند اما جنگ نرفت...
مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان و مربای صبحانهاش را بغداد میخورد و چلوکباب شامش را تهران. لقمه گندهای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچوقت هم به جهاز هاضمهاش نرسید.
ما، اسمش بود که با حزب بعث میجنگیم. هشتاد و چند تا کشور نامرد، هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشینهای جنگی صدام. جوانهایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود. جنگیدیم. وسط جنگ آدم میجنگد. خب... قطعنامه که امضا شد یک عالمه جان از جانهایمان کم شده بود، اما شهرها و کوچهها و دخترها و نخلها سر جایشان بودند. با دست خالی جلو هشتاد و چندتا کشور مسلح قد خم نکردیم. خاک ندادیم... نه اینکه فقط خاک ندادیم؛ کلی خاک هم به خاکهایمان اضافه شد. نه اینکه اهل کشورگشایی باشیم ها. نه! ما به حق خودمان قانعیم. اما هر کس پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست؛ خاکش خاک ما؛ پرچمش ناموس ما. غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش میبینیم و بیتاب میشویم... ضاحیه باشد یا غزه، یمن باشد یا عراق، شامِ بلا باشد یا پاراچنار.... یکجان از جانهایمان کم میشود. آنوقتست که دست غالب خدا میشویم و سفیر موشکهایمان با صدای سنج و دمام آبادانیهای توی سرمان به هم میپیچد و روی سرشان فرود میآییم.
اینجا مادرها جوانهای شصت و سه سالهای به دنیا میآورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند...
مثل ابراهیم.
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
ظهور قائم آل محمد(عج)
با پسرم -محمدمهدی دوازده ساله- نشسته بودیم در مورد مسائل منطقه صحبت میکردیم. در عالم نوجوانی خودش حس بزنبکش موج میزد. نمیتوانست سکوت را تحمل کند.
به او از شتابزدگی و معایبش گفتم؛ زیر بار نمیرفت و انتقام می خواست. هرچه بیشتر توضیح میدادم کمتر راضی میشد.
شب، آماده رفتن به میهمانی بودیم. همسرم خبر داد: ایران داره اسرائیل رو میزنه.
برق شادی در چشمان پسرم میدرخشید.
- دیدی گفتم باید الان بزنه...
دیدی دیدی گفتمش، همراه با شور و هیجان زیاد مخلوط شده بود و به سمت من پرتاب میشد.
در میهمانی که بودیم، مهمانِ از سفر آمدهمان از جنگ میترسید. خیال میکرد الان دیگر تهران امن نیست و جنگ داخلی شروع میشود.
با اطلاعاتی که از قبل داشتم و حوادث منطقه قبل از ظهور را خوانده و شنیده بودم، گفتم دشمن وارد مرزهای ایران نمیشود. نمیدانم به دردش خورد یا به حساب دلگرمی گذاشت یا نه، اما من در دلم جشنی برپا شده بود که: آخ جون، اینه، این حوادث، اصل جنسِ برای رسیدن به ظهور قائم آل محمد...
سحر وزین
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
روایت موشک
مثل هر ساعت و هر لحظه محو برگههای شاگردانم بودم که صدایی شبیه رعد یا شاید هم زلزله آمد. البته تا حالا زلزله را حس نکردهام. صدا تمامی نداشت. با برادر و خواهرم رفتیم سمت حیاط. هیجان زده نگاهمان به روبهرو بود، جز چند پاره ابر چیزی به چشم نمیخورد.
رفتیم وسط حیاط، آن سمت آسمان چیزهایی به چشم میخورد. چیزی شبیه موشک. چندتا دیدیم. داشتند میرفتند سمت تهران. چشمانم خیره شد تا بهتر ببینم. نکند اشتباه میکنم!
داداش گفت: آره موشک زدند!
صدایی شبیه ضد هوایی آمد. ترس تمام وجودم را برداشت. بدنم شروع کرد به لرزیدن. یعنی آن طرفی که موشک زده کجاست؟ تشخیص شمال و جنوب و شرق و غرب و کشورهای همسایه برایم سخت بود. فقط قبله را میشناختم. تنها چیزی که برای گفتن در چنته داشتم این بود که «چه پررو شدهاند»
چادرم را انداختم روی سرم و رفتم بیرون از خانه. همسایهها ریخته بودند بیرون. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد میافتد. مرضیه دختر همسایهمان گفت: فاطمه زنگ زده گفته: بلوار دانش کاشون هم ریختند بیرون از خونه.
ایستادن روی پاهایی که میلرزید فایدهای نداشت. موشکها دارند کجا میروند!!
برگشتم سر موبایل. به سختی اینترنتش باز شد. اولین کانال را دیدم. پیشنمایش کانال نوشته بود: شلیک موشک...
باز کردم، پشت هم نوشته بود:
شلیک از اصفهان
شلیک از قم
شلیک از شیراز
شلیک از تبریز
و ...
دلم آرام گرفت. پس کار خودمان است. بعد از ایول گفتن به نازشصت خودیها، و دیدن تصاویر زنده از تلویزیون. زنگ زدم به آن دانه برادرم:
- موشکا رو دیدی!!!
صدایش را آرام کرد گفت: آره
حسین خیلی منتظر انتقام سخت بود. از شنیدن صدایش تعجب کردم. گفتم: میگن اول از اصفهان شلیک شده!
- چی؟
صدا یک لحظه رفت. بیحوصله شد.
- چی میگی نمیفهمم!
مثل همیشه که میدانستم نباید کلامم را معطل کنم و باید زود بنالم. گفتم: ایران زده ها!
شوقی آمد توی صدایش.
- واقعا؟!!
- آره، ایران زده به قلب اسقاطیل!
بله! این همان وعدۀ صادق است که صادق است.
صبح چهارشنبه، بند و بساط را جمع کردم و راهی مدرسه شدم. بچهها صبحگاه بودند. طرح امین مدرسه داشت از موفقیت ایران میگفت. همراهش داستان حضرت موسی را تعریف کرد که خدا به او فرمود: برو به سوی فرعون او سرکش است.
کلاسها که شروع شد، دو کلاسِ نهمیها را به سلامت پشت سر گذاشتم. اما زنگ آخر، کلاس هشتمیها ول کن ماجرا نبودند و ابراز ترس میکردند. جوری حرف میزدند که امشب پس خواهیم خورد. با حرفهایی شبیه ترس و شوخی به هم وصیت میکردند.
با این صدای نحیفم، حریف صدای جیغجیغیشان نبودم. به سختی بین حرفهایشان صدایم را بالا بردم. مثل همیشه رو به سمت یکیشان کردم و گفتم: سارا صدای خوبی برای معلمی داری! تو حتما معلمشو! حالا مگه جواب نمیخوای! بذار منم حرف بزنم خب.
بالاخره با صدای بعضی بچهها که به او میگفتند: هیچی نگو بذار حرفشو بزنه. کمی جو کلاس آرام شد. شروع کردم از جنگ تحمیلی حرف زدم. از اینکه آن روز دستمان خالی بود، هیچ نداشتیم. از رشادت و دلاوری مردان کوچک همسالشان گفتم تا رسیدم به اینکه حتی با دست خالی یک وجب از خاکمان را ندادیم. چه رسد به الآن که موشک نقطهزن داریم.
زنگ خانه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه کلاس خالی شد. ولی بچهها قبل از خالی کردن کلاس، دلهایشان را خالی کردند؛ خالی از ترس دشمن، خالی از وسوسۀ شیاطین. چرا که هر کدامشان موقع بیرون رفتن از کلاس حرف پرمغزی تحویلم داد.
- خانم! الآن که همه چی داریم، حتی آمریکا نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
- خانم! من به پاسدارا اعتماد دارم.
- خانم! خیلی کیف کردم زدنشون.
- خانم! دمتگرم
- ...
آسیه سادات حسینیان
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
عبور از سیم خاردار
بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد.
عَلَمهای فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند.
گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است.
مولایمان گفته من در صف اولم.
حالا من چرا بنشینم!؟
صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان میگفتند:
- جمعهی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمبهای عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز میریزند!
یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلیها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آنها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکردهاند.
چفیهی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچمهای مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسلهای من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکانتکان میخورد.
باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی میکردند.
و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابانهای منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم.
گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند.
من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم.
الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند.
باز مرحبیان شرمنده و شکنندهتر از حضور مسلمانان گشتند.
علیرضا محمودیمظفر | از #بجنورد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار - ۷
روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۷
بخش اول
با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم. آقای بلاگر کارمند هتلِ یک عربستانی در بیروت است و مامور شده که کارمندانِ هتل را ببرد ریاض. رئیس هتل وقتی فهمیده که بلاگرِ جوان، برای هموطنهای آوارهاش کمک جمع میکند، زنگ زده و عذرش را خواسته.
دو سه تا بلاگر، جایی را توی بیروت معین کردهاند که خلقالله، کمکهایشان را برسانند. یک اپلیکیشن هم هست که ملت میتوانند همه چیزهایی را که توی سوپرمارکتها میفروشند، انتخاب کنند و تمام. پشت ماشینِ زکی را پر کردیم و راه افتادیم. رفتیم دمِ درِ خانهی زنی که بار شیشه دارد و این روزها از خانهاش آواره شده و رفته یک جای امنتر.
نزدیکِ جایی که بلاگرها کمک جمع میکردند، آوارهها گُلهبهگُله نشسته بودند توی پیادهروها. حتی توی پیادهروی کنار مسجد محمد الامین. قبرِ رفیق حریری توی محوطه این مسجد است و حالا هم سعد حریری عهدهدار امور مسجد است. از زمان آوارگی مردم، جلوی پلههای مسجد را هم مسدود کردهاند که خدایناکرده، نه توی مسجد، بلکه روی پلههای مسجدشان هم آوارهای ننشیند؛ عبس و تولی!
میرویم کنارِ یک خانوادهی آواره. میپرسیم اهل کجایید؟ میگویند پاکستان. زکی یک کلمهی اردو میگوید و همه میخندند. آدمها اینجا اهل تحفظ شدهاند؛ حتی اگر خیلی تابلو باشند. اهل بنگلادشاند! چند روزی است اینجا گوشهی پیادهرو مینشینند. خانهشان توی ضاحیه است. وقتی یک خانه توی محلهشان منفجر شد، بیخیال خانه و زندگی شدند. زنِ خانه فقط امروز رفته بود و با ترس و لرز، محتویات یخچال خانه را آورده بود اینجا. همسایهشان هم اینجا روی یک پتو با آنها زندگی میکند و چند شب پیش، سقف خانهاش با یک موشک به زمین رسیده. شب شهادت سیدحسن، توی قهوهخانهای نزدیک محل شهادت بوده. آستینش را میزند بالا نشانمان میدهد که انفجارِ آن شب، دستش را زخمی کرده.
صبرشان زیاد است. میگویند تا دو سه ماهِ دیگر هم اگر جنگ طول بکشد، اینجا میمانند و بعد برمیگردند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۷
بخش دوم
کمی آنسوتر، دو مردِ کاملسنِ تر و تمیز ایستادهاند. از نیروهای حزباللهاند که برای کمک به مردم آمدهاند.
وقتی میفهمند ایرانی هستیم حسابی خوشحال میشوند. یکیشان میگوید رسانههای ارمنی میگویند ایران آزمایش هستهای داشته و اگر هر کشوری جز ارمنستان این را میگفت ما باور نمیکردیم. از ما انکار و از او اصرار که فتوای سیدالقائد تغییر کرده.
خبر را شب قبل، سرسری خوانده بودم. با خودم فکر میکنم خبرهایی که ما توی اکسپلور با اشاره شصت میزنیم که برود، چقدر ذهن آدمهای دیگر را درگیر میکند. از شایعهاش هم بدم نمیآید؛ چه میدانم! شایعهاش هم شاید بازدارنده باشد! شاید این حرفها باعث شود چند تا خانه توی ضاحیه کمتر تخریب شود و چند تا شهید کمتر بدهیم.
ضاحیهی امروز، خیلی غمانگیزتر از دیروز بود. سر ظهری رفتیم محل چند تا انفجار. یک راسته را جوری ویران کرده بودند که دیگر قابل سکونت نبود. یک آدمِ طناز، یک مانکن را گذاشته بود وسط خیابان، لابلای خاکوخل، که با دستهایی رو به آسمان، شب و روز، نفرین کند به جان اسرائیل!
ماشینهایی که کنار خانهها ویران شده بودند، کفشهای نویی که -انگار نه انگار اینجا خانی رفته و خانی آمده- افتاده بودند کنار خرابهها و آرزوهایی که زیر خاک مانده بود؛ تکرارِ هرروزهی فاجعه!
امشب صدای انفجارها کمتر بود؛ خدا کند آرامشِ قبلِ طوفان نباشد؛ طوفانی هم اگر هست کاش از شرق بدَود...
فردا میخواهیم برویم صیدا؛ چند قدم نزدیکتر به اسرائیل؛ بسمالله
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آتشنشانی که آمده بود آب بر آتش دل ها بنشاند
ساعت حدود ۱۶ است و همچنان جمعیت زیادی پشت دربهای مترو که با ازدحام جمعیت بسته میشود و مجدد باز میشود، صف ایستادهاند.
تشنگی همه را بیتاب کرده است. بطریهای خالی به امید پیدا کردن آب درون کیفها و جیب شلوارها و دست بچهها ماندهاند.
پیرمردی بطری پُر از آبی را به دست همسرش میدهد. میپرسم: «پدر جان از کجا آب گیر آوردید؟»
با دست ماشین آتشنشانی را نشان میدهد. به سمتش میروم. آتشنشان جوانی ایستاده و صبورانه بطریهای خالی و قُر شده را پر میکند.
مریم غلامی
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #جمعه_نصر
آفتاب ولایت
ساعت را روی ۴ تنظیم کردیم که بعد از نماز صبح همه با هم بریم مصلای رشت.
هر کس سعی میکرد زودتر حرکت کند.
اشتیاق همراهانم و نگاههای ملتمسانهشان که: «تو رو خدا زودتر بریم» نگرانم میکرد که مبادا مدیونشان شویم.
الحمدالله بعد از اندکی پیادهروی و بازرسی ساعت ۷ و نیم صبح داخل مصلی بودیم.
همانطور که حدس میزدیم چندان هم زود نبود، ملت از ما زودتر رسیده بودند و ردیفهای اول و روی پلههای مشرف به جایگاه سخنرانی را مال خودشان کرده بودند.
از ۷ صبح تا ۱ ظهر، زیر تیغ آفتاب نشسته بودند.
تا قبل از امروز پنج ساعت منتظر نماز جمعه بودن برایم قفل بود!
حالا فکر کن این انتظار زیر آفتاب هم باشد.
هر چه به ظهر نزدیکتر میشد آفتاب هم داغتر و لطف خدا؛ وزش باد خنکی که باهاش جان میگرفتیم.
به قول یکی از خانمهای نمازگزار «خدا رو شکر نه ماه رمضونه و نه تابستون»
اکثراً حرفشان این بود: «انشاءالله شهادت روزیمون بشه.
به عشق آقا اومدیم.
الهی سلامت باشند، دشمنانشون نابود ...»
چون اکثراً شب را توی راه بودند یا صبح خیلی زود از خانه زده بودند بیرون و یا زمان زیادی در فشار مترو و بازرسی سپری کرده بودند، تا شروع مراسم فرصت رو غنیمت دانستند و همانجا زیر تیغ آفتاب خوابشان برده بود.
وقتی اقا تشریف آوردند خانمی حواسمان را جمع کرد: «که وضو بگیرید مبادا بیوضو شهید بشیم ...»
هستی صحرایی | از #رشت
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #لبنان
در بازداشت حزبالله - ۲
با خشونت از موتور پیادهام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شدهام.
نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم میکردند.
مردی که فقط پیراهن راهراه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به ریکوردر رسید، باتریهایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشهای گذاشت. کنار دستم مردی با شلوار ششجیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود.
هر چه تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، اینجا نتوانستم. تپش قلبم میخواست قفسه سینهام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد.
مرد لباس راهراهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد:
پس عربی بلد نیستی؟
این را یکجوری گفت که حالا حالیت میکنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی.
حین عتابها، کارت خبرنگاریام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانیام.
به مرد تَرکه بهدست با تعجب گفت:
صحافی ایرانی؟!
وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد.
سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوریکه شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین میریخت.
ادامه دارد...
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تکرار تاریخ
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح. فرقی هم نمیکند. خبر را که شنیدم اول شوکه شدم، بعد هیجانزده شدم و واکنشهای بعدترم هم درست شبیه به حادثه بالگرد رئیسجمهور اتفاق افتاد.
اینکه قدیمیها میگفتند تاریخ تکرار مکررات است درست؛ اما هیچ وقت فکرش را نمیکردم که ظرف چند سال حوادث انقدر دایرهوار پیش بروند. سردار که رفت، سردار که بازگشت و سردار که تشییع شد، برای اولین بار خاطرات مادربزرگ از زمان رحلت امام برایم رنگ گرفتند. شاید چیزی از جنس هیاهوی بهمن ۵۷، از جنس شهریور ۵۹ و شاید حتی از دیماه ۸۸. شنیدههایم انگار از لابهلای کتابهای خاکخورده تاریخ و از پشت صندوقچههای غبارگرفتهی حافظه بیرون میآمدند و مقابلم جان میگرفتند. آنروزها فکرش را نمیکردم که روزی شاهد ترور کسانی مثل سیدحسن هم باشم. مگر نه اینکه در تصور آدمی بعضیها همیشه باید باشند؟! همانهایی که از بدو تولدمان بودهاند و عصری را همزمان با هم سپری کردهایم. همانهایی که انگار بودنشان برایمان فرض است و نبودنشان خلاف قاعده و قانون طبیعت.
دیگر یادم نمیآید شب بود یا صبح، اما خبر رسید که سیدحسن هم رفت. شبیه میلیونها انسان دیگری که روزگاری در این جهان زندگی کردند و روزی رفتند. اما با این تفاوت که جنس رفتنش را خودش انتخاب کردهبود. او همانطوری رفت که آرزویش را داشت. در همان راهی رفت که مردانی مانند او آرزویش را دارند.
او رفت و ما هنوز زندهایم و این واقعیت از همیشه ملموستر است که انا الیه راجعون. و کاش مسیر این بازگشت، همانگونه باشد که دلم میخواهد و دلم جز آنچه را که خدا میخواهد، نخواهد.
زینب هاشمینژاد
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا