eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
245 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ظهور قائم آل محمد(عج) با پسرم -محمدمهدی دوازده ساله- نشسته بودیم در مورد مسائل منطقه صحبت می‌کردیم. در عالم نوجوانی خودش حس بزن‌بکش موج می‌زد. نمی‌توانست سکوت را تحمل کند. به او از شتابزدگی و معایبش گفتم؛ زیر بار نمی‌رفت و انتقام می خواست. هرچه بیشتر توضیح می‌دادم کمتر راضی می‌شد. شب، آماده رفتن به میهمانی بودیم. همسرم خبر داد: ایران داره اسرائیل رو میزنه. برق شادی در چشمان پسرم می‌درخشید. - دیدی گفتم باید الان بزنه... دیدی دیدی گفتمش، همراه با شور و هیجان زیاد مخلوط شده بود و به سمت من پرتاب می‌شد. در میهمانی که بودیم، مهمانِ از سفر آمده‌مان از جنگ می‌ترسید. خیال می‌کرد الان دیگر تهران امن نیست و جنگ داخلی شروع می‌شود. با اطلاعاتی که از قبل داشتم و حوادث منطقه قبل از ظهور را خوانده و شنیده بودم، گفتم دشمن وارد مرزهای ایران نمی‌شود. نمی‌دانم به دردش خورد یا به حساب دلگرمی گذاشت یا نه، اما من در دلم جشنی برپا شده بود که: آخ جون، اینه، این حوادث، اصل جنسِ برای رسیدن به ظهور قائم آل محمد... سحر وزین شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 روایت موشک مثل هر ساعت و هر لحظه محو برگه‌های شاگردانم بودم که صدایی شبیه رعد یا شاید هم زلزله آمد. البته تا حالا زلزله را حس نکرده‌ام. صدا تمامی نداشت. با برادر و خواهرم رفتیم سمت حیاط. هیجان زده نگاهمان به روبه‌رو بود، جز چند پاره ابر چیزی به چشم نمی‌خورد. رفتیم وسط حیاط، آن سمت آسمان چیزهایی به چشم می‌خورد. چیزی شبیه موشک. چندتا دیدیم. داشتند می‌رفتند سمت تهران. چشمانم خیره شد تا بهتر ببینم. نکند اشتباه می‌کنم! داداش گفت: آره موشک زدند! صدایی شبیه ضد هوایی آمد. ترس تمام وجودم را برداشت. بدنم شروع کرد به لرزیدن. یعنی آن طرفی که موشک زده کجاست؟ تشخیص شمال و جنوب و شرق و غرب و کشورهای همسایه برایم سخت بود. فقط قبله را می‌شناختم. تنها چیزی که برای گفتن در چنته داشتم این بود که «چه پررو شده‌اند» چادرم را انداختم روی سرم و رفتم بیرون از خانه. همسایه‌ها ریخته بودند بیرون. کسی خبر نداشت چه اتفاقی دارد می‌افتد. مرضیه دختر همسایه‌مان گفت: فاطمه زنگ زده گفته: بلوار دانش کاشون هم ریختند بیرون از خونه. ایستادن روی پاهایی که می‌لرزید فایده‌ای نداشت. موشک‌ها دارند کجا می‌روند!! برگشتم سر موبایل. به سختی اینترنتش باز شد. اولین کانال را دیدم. پیش‌نمایش کانال نوشته بود: شلیک موشک... باز کردم، پشت هم نوشته بود: شلیک از اصفهان شلیک از قم شلیک از شیراز شلیک از تبریز و ... دلم آرام گرفت. پس کار خودمان است. بعد از ای‌ول گفتن به نازشصت خودی‌ها، و دیدن تصاویر زنده از تلویزیون. زنگ زدم به آن دانه برادرم: - موشکا رو دیدی!!! صدایش را آرام کرد گفت: آره حسین خیلی منتظر انتقام سخت بود. از شنیدن صدایش تعجب کردم. گفتم: می‌گن اول از اصفهان شلیک شده! - چی؟ صدا یک لحظه رفت. بی‌حوصله شد. - چی می‌گی نمی‌فهمم! مثل همیشه که می‌دانستم نباید کلامم را معطل کنم و باید زود بنالم. گفتم: ایران زده ها! شوقی آمد توی صدایش. - واقعا؟!! - آره، ایران زده به قلب اسقاطیل! بله! این همان وعدۀ صادق است که صادق است. صبح چهارشنبه، بند و بساط را جمع کردم و راهی مدرسه شدم. بچه‌ها صبحگاه بودند. طرح امین مدرسه داشت از موفقیت ایران می‌گفت. همراهش داستان حضرت موسی را تعریف کرد که خدا به او فرمود: برو به سوی فرعون او سرکش است. کلاس‌ها که شروع شد، دو کلاسِ نهمی‌ها را به سلامت پشت سر گذاشتم. اما زنگ آخر، کلاس هشتمی‌ها ول کن ماجرا نبودند و ابراز ترس می‌کردند. جوری حرف می‌زدند که امشب پس خواهیم خورد. با حرف‌هایی شبیه ترس و شوخی به هم وصیت می‌کردند. با این صدای نحیفم، حریف صدای جیغ‌جیغی‌شان نبودم. به سختی بین حرف‌هایشان صدایم را بالا بردم. مثل همیشه رو به سمت یکی‌شان کردم و گفتم: سارا صدای خوبی برای معلمی داری! تو حتما معلم‌شو! حالا مگه جواب نمی‌خوای! بذار منم حرف بزنم خب. بالاخره با صدای بعضی بچه‌ها که به او می‌گفتند: هیچی نگو بذار حرفشو بزنه. کمی جو کلاس آرام شد. شروع کردم از جنگ تحمیلی حرف زدم. از اینکه آن روز دستمان خالی بود، هیچ نداشتیم. از رشادت و دلاوری مردان کوچک همسالشان گفتم تا رسیدم به اینکه حتی با دست خالی یک وجب از خاکمان را ندادیم. چه رسد به الآن که موشک نقطه‌زن داریم. زنگ خانه به صدا درآمد. در عرض چند ثانیه کلاس خالی شد. ولی بچه‌ها قبل از خالی کردن کلاس، دل‌هایشان را خالی کردند؛ خالی از ترس دشمن، خالی از وسوسۀ شیاطین. چرا که هر کدامشان موقع بیرون رفتن از کلاس حرف پرمغزی تحویلم ‌داد. - خانم! الآن که همه چی داریم، حتی آمریکا نمی‌تونه هیچ غلطی بکنه. - خانم! من به پاسدارا اعتماد دارم. - خانم! خیلی کیف کردم زدنشون. - خانم! دمت‌گرم - ... آسیه سادات حسینیان شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 عبور از سیم خاردار بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد. عَلَم‌های فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند. گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم‌، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است. مولایمان گفته من در صف اولم. حالا من چرا بنشینم!؟ صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان می‌گفتند: - جمعه‌ی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمب‌های عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز می‌ریزند! یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلی‌ها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آن‌ها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکرده‌اند. چفیه‌ی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچم‌های مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسل‌های من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکان‌تکان می‌خورد. باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی می‌کردند. و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابان‌های منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم. گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند. من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم. الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند. باز مرحبیان شرمنده و شکننده‌تر از حضور مسلمانان گشتند. علی‌رضا محمودی‌مظفر | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایستاده در غبار - ۷ روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۷ بخش اول با یک بلاگرِ لبنانی، رفتیم چرخی توی بیروت زدیم. آقای بلاگر کارمند هتلِ یک عربستانی در بیروت است و مامور شده که کارمندانِ هتل را ببرد ریاض. رئیس هتل وقتی فهمیده که بلاگرِ جوان، برای هم‌وطن‌های آواره‌اش کمک جمع می‌کند، زنگ زده و عذرش را خواسته. دو سه تا بلاگر، جایی را توی بیروت معین کرده‌اند که خلق‌الله، کمک‌هایشان را برسانند. یک اپلیکیشن هم هست که ملت می‌توانند همه چیزهایی را که توی سوپرمارکت‌ها می‌فروشند، انتخاب کنند و تمام. پشت ماشینِ زکی را پر کردیم و راه افتادیم. رفتیم دمِ درِ خانه‌ی زنی که بار شیشه دارد و این روزها از خانه‌اش آواره شده و رفته یک جای امن‌تر. نزدیکِ جایی که بلاگرها کمک جمع می‌کردند، آواره‌ها گُله‌به‌گُله نشسته بودند توی پیاده‌روها. حتی توی پیاده‌روی کنار مسجد محمد الامین. قبرِ رفیق حریری توی محوطه این مسجد است و حالا هم سعد حریری عهده‌دار امور مسجد است. از زمان آوارگی مردم، جلوی پله‌های مسجد را هم مسدود کرده‌اند که خدای‌ناکرده، نه توی مسجد، بل‌که روی پله‌های مسجدشان هم آواره‌ای ننشیند؛ عبس و تولی! می‌رویم کنارِ یک خانواده‌ی آواره. می‌پرسیم اهل کجایید؟ می‌گویند پاکستان. زکی یک کلمه‌ی اردو می‌گوید و همه می‌خندند. آدم‌ها این‌جا اهل تحفظ شده‌اند؛ حتی اگر خیلی تابلو باشند. اهل بنگلادش‌اند! چند روزی است این‌جا گوشه‌ی پیاده‌رو می‌نشینند. خانه‌شان توی ضاحیه است. وقتی یک خانه توی محله‌شان منفجر شد، بی‌خیال خانه و زندگی شدند. زنِ خانه فقط امروز رفته بود و با ترس و لرز، محتویات یخچال خانه را آورده بود این‌جا. همسایه‌شان هم این‌جا روی یک پتو با آن‌ها زندگی می‌کند و چند شب پیش، سقف خانه‌اش با یک موشک به زمین رسیده. شب شهادت سیدحسن، توی قهوه‌خانه‌ای نزدیک محل شهادت بوده. آستینش را می‌زند بالا نشانمان می‌دهد که انفجارِ آن شب، دستش را زخمی کرده. صبرشان زیاد است. می‌گویند تا دو سه ماهِ دیگر هم اگر جنگ طول بکشد، این‌جا می‌مانند و بعد برمی‌گردند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۷ بخش دوم محسن حسن زاده | لبنان