eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۱ سفر سوریه؛ به روایت عکس‌نوشت صداى نوحه‌خوانى حزين عربى ما را به آن‌ور صحن حرم حضرت زينب كشاند. اولش گمانم براين بود كه كسى از روى عرض ارادت، مى‌خواند، كنجكاوى‌ام گل كرد و به طرف صدا رفتم. زمانى كه رسيدم، قضيه متفاوت بود... جمعى از پاره‌هاى تنمان جمع‌شان جمع بود. از فاصله‌ی ۱ و نیم متری، جمعی از دختران جوان، جمع بر قاب عکسی دست می‌کشیدند و گاه در آغوش می‌کشیدند و به عربی به همدیگر تسلا می‌دادند. از بغل دستی‌ها که پرسیدم صاحب عکس کیست؟ گفتند: حسین شور؛ أبوی بنات! من وین؟ من ضاحیه. قاب عکس را رساندند به دست خانمی که تکیه به دیوار زده بود. نسبتش را ندانستم! خودم را رساندم و اعظم الله أجورنا به او گفتم و اشک، امان نداد... قاب عکس شهید را با اجازه از دستش گرفتم، تو گویی داغ عزیزی از خانواده‌ی خودمان را می‌چشیدم. اما ماجرا به همین جا ختم نشد. بعد نماز دختری حدوداً ۱۹ ساله را دیدم، نام زیبایش آیه بود. مدت کمی از نامزدی‌اش با حسین نورالدین می‌گذشت. در گفتگوها متوجه شدم که از مجاهدین حزب‌الله بوده و اهل عدلون لبنان. و حالا دو روزی هست که شهید شده. زهرا مادرش، منیره و سهیلا زن عمویش را نیز دیدم. دو تا از برادرهایش از رزمندگان حزب‌الله بودند. شماره آیه و زهرا را گرفتم تا مفصل‌تر صحبت کنیم و مفصل‌تر از مقاومت زنانه و مجاهدانه‌شان بنویسم. اما نقطه اشتراک و ملجأ تمام عزیزان، حرم بی‌بی زینب شده بود و تو گویی برای استمرار مقاومت و مبارزه‌شان، به حرم ایشان پناه آورده بودند. آورده بودند تا تجدید عهد کنند... فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۲۶ ابد و پنج سال! روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶ ابد و پنج سال! امروز دوباره رفتیم پیش مصطفی حمود. این مرد هرروز ما را بیش‌تر شگفت‌زده‌ می‌کند. رسیده‌ایم به دوران اسارتش در زندان‌های اسرائیل. همه‌ی ماجرا را نمی‌گویم که اسپویل نشود! اما خب، مصطفای ما، توی مرکز بازجویی، لب باز نمی‌کند. نامزد و مادرِ نامزدش را می‌آورند پیش روش شکنجه می‌کنند؛ تحمل می‌کند. شش ماه شکنجه‌های سخت و ترهیب و ترغیب را تحمل می‌کند تا بالاخره می‌فرستندش یک زندان عمومی با ۱۵۰ زندانی. همه، اسیرِ اسرائیل! همان روز اول روی یک کاغذپاره نامه‌ای می‌نویسد برای خانواده‌اش و می‌سپارد به یکی از زندانی‌ها که می‌خواسته برود مرخصی. و چند ساعت بعد لو می‌رود. فکر کن ۱۵۰ نفر آدم را یک‌جا جمع کنند که نقشِ زندانی را بازی کنند برای اسرای خاص؛ یک زندانِ مصنوعی! توی دادگاه نظامی به حبس ابد محکومش می‌کنند. در حکم نوشته بودند خراب‌کاری یک لبنانی و الخ... توی دو تا جلسه‌ی دادگاه نظامی، لام تا کام حرف نزده بود، الا این‌جا که بلند شد و گفت که خراب‌کار جد و آبادتان است! ما توی خانه‌هایمان بودیم که اشغالش کردید! آب دهان انداختن به صورت قاضی همان و اضافه شدن پنج سال به حکم همان؛ ابد و پنج سال! از زندان اول بعدِ یکسال، منتقل شد به زندان دیگری وسط صحرا! چرا؟ خب، مصطفی از بچگی عاشق پرنده‌ها بود؛ به زبانِ ما، یک‌جورهایی کفترباز بود! یک روز که یاکریم، بچه‌اش را انداخت توی حیاط زندان، بچه‌یاکریم را گرفت زیر بال و پرش. یاکریم بزرگ شده بود که زندان‌بان‌های اسرائیلی فهمیدند. جرم بزرگی بود! منتقلش کردند به زندان دیگری. بد هم نشد. با سمیر قنطار هم‌بند شد. و بعد با فادی جزار. فادی از در که آمد تو، درست همان لحظه‌ی اول که با مصطفی چشم در چشم شد، فهمید که رفیقِ راهش را پیدا کرده. توی زندان بهشان می‌گفتند برادرهای دوقلو، بس که به هم نزدیک بودند. آن‌جا رسم بود که خانواده‌های زندانیان فلسطینی، یکی از زندانی‌ها را که بی‌کس‌وکار مانده بودند، به فرزندی می‌گرفت! فادی و مصطفی، فرزندخوانده‌ی یک مادر شدند. می‌آمدند ملاقات، از غذای خانه‌شان برایشان می‌آوردند و آن‌قدر این زیستِ غریب، بالید که حتی سرِ ازدواجِ دخترها، آمدند زندان و با فادی و مصطفی مشورت کردند! مادر، هنوز توی قدس زندگی می‌کند؛ توی خانه‌ای که پنجره‌اش رو به مسجدالاقصی باز می‌شود. القصه؛ ارتباطاتِ توی زندان، آن‌قدر قوی می‌شود که کسانی، برای مصطفی، موبایل می‌آورند! سه سال، مخفیانه با موبایل از بیرونِ زندان خبر می‌گرفت. تا این که بالاخره سیگنال‌ها کار خودشان را کردند و اسرائیلی‌ها فهمیدند. فادی و مصطفی را فرستادند یک زندانِ دیگر. به این‌جا که می‌رسیم، دیگر از میزبان‌ها خجالت می‌کشیم‌. ادامه قصه را می‌گذاریم برای قرارِ بعدی. برای این که بداند حالا حالاها کار داریم می‌گویم این هنوز اول ماجراست. می‌خندد و می‌گوید بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. باید صداش را بشنوید. دوستم بسم‌اللهِ مصطفی را که شنید، گفت عینِ بسم‌اللهِ جبرئیل است توی فیلمِ محمد رسول‌الله! صدا، تصویر، علی‌الحساب کات! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۳ احساس سوختن روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۳ احساس سوختن دختره خانه پُرَش هفده هجده ساله بود. قدرت خدا لبنانی‌ها اِند ملاحتند و مُبادی آداب. از حرف زدنش متانت می‌چکید. عروس عقدی بود اما دو روز قبل آقای داماد از جبهه جنوب پرید و قبل از اینکه بروند زیر یک سقف شد همسر شهید. یک جا بین حرف‌هاش بغض کرد و صداش لرزید اما مشخص بود سنگ‌هاش را با خودش واکنده. توی چشم‌هاش یک عالمه والیوم بود. دلم می‌خواست بگویم «آخه دختر تو با این سن کَمِت این همه آرامشو از کجا آووردی، کی رسیدی که الان همسر شهیدی؟» اما خودم جوابش را می‌دانستم. زن‌ها و دخترهای لبنانی با قرآن مأنوسند. ریز و درشتشان. دعا هم همینطور. دیشب وقتی نزدیک مصلای حرم که محل اسکان موقت نازحات لبنانست می‌چرخیدم‌ همراه با مداح، همه‌شان دعای کمیل می‌خواندند. از بَرهااا... خب آدم چون گِل فطرتش با توحید قاتی شده جانش به همین قرآن و دعا بسته. خود خدا هم توی قرآن گفته: «واستعینوا بالصبر و الصلات» یکی از معنی‌های صلات هم دعاست. آدم باید پشتش به جای محکمی گرم باشد که اینجور وقت‌ها خودش را جمع و جور کند. این سفر تمامش برایم غافلگیری است. از همان روز اول که پا گذاشتم توی حیاط حرم. دست‌های هنرمندی همه اتفاق‌ها را جوری چیده شده بود که آن دم غروب حق آداب زیارت ادا شود و چیزی از قلم نیفتد. انگار یک دور خواندن کلمات اذن دخول کافی نبود، شاید هم اذن دخول اینجا اصلا خواندنی نبود... بگذریم که همان لحظه ورود به حرم و دیدن رنگ و لعاب کاشیکاری‌ها، مصطفی صدرزاده و شهید بیضائی و عمار آمدند پیش نظرم ولی عکس بزرگ سید حسن با عبارت «قطعا سننتصر» که جلو ایوان آویز شده بود یادم آورد برای رسیدنمان به نوک قله، این اتفاق بزرگ، چه آدم‌های ترازی فدا شدند. طراح صحنه‌ی ایوان ورودی قطعا آدم رندی بود وگرنه این حجم از هماهنگی اتفاقی نیست که گنبد و ضریح و مشک و عمو همزمان همه در یک قاب قرار بگیرند. شاید می‌خواسته زائر را شیر فهم کند که آقا حواست هست آمدی پیشِ کی؟ حواست هست نزدیک قله، عمو جانت شهید شد؟ آن هم چه عموئی. این چند هفته بعد از شهادت او دلم را با این جمله آرام می‌کردم که شهادت راهبردست نه هدف و این از دست دادن‌ها ظاهرش با باطنش خیلی فرق دارد. با این همه اما جای خالی‌اش بدجوری توی دلم می‌سوخت. هر چند دیده بودم که شهید بعد شهادتش قدرت بیشتری دارد. پس‌زمینه همه این‌ها صدای سوزناک روضه عربی بود که از حیاط پشتی به گوش می‌رسید. زائرها دور جایی حلقه زده بودند. جلو رفتم. دو تکه زیلوی باریک انداخته بودند برای زن‌ها و بچه‌های داغدار لبنانی که عکس شهیدشان را چسبانده بودند توی بغلشان. شهید سن و سال‌دار بود و گرد پیری نشسته بود روی سر و صورتش. مداح ایستاده روضه می‌خواند و بال‌بال می‌زد و زن‌ها بی‌سروصدا اشک می‌ریختند و ما که از این غم‌ها هیچ سهمی نداشتیم جز گرفتن اذن دخول. چقدر این صحنه‌ها آشنا بود. کاروان بازمانده‌های عاشورا به دستور یزید به مدینه برگشته بودند. امام سجاد (ع) بشیر ابن جذلم را فرستاد که خبر شهادت امام حسین (ع) و ورود کاروان را به مردم بدهد... بشیر هم گفته بود: «هذا علی بن الحسین مع عماته و اخواته قد حلوا بساحتکم و نزلوا بفنائکم و انا رسوله الیکم اعرفکم مکانههم». (بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۴۷) روضه خوان بشیر بود و ما مردم مدینه. نازحات لبنانی هم که از شامِ بلا برگشته بودند. عکس عمو جلوی ایوان آویز بود که زن‌ها و بچه‌ها حواسشان باشد سایه عموی شهید همیشه بالای سرشان است... همه این‌ها اذن دخول بود. احساس سوختن... همین... «سوختیم» طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷ دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود. چند دقیقه‌ی بعد از این که از روضه‌الحوراء رسیده بودیم، صداها شروع شد. دزدانه، اواخر شب شروع می‌کند تا فجرِ کاذب. با همه این فشارها اما اسرائیل هنوز طعم پیروزی را نچشیده. چند لشکرِ اسرائیل پشت مرزها هستند اما هنوز نتوانسته‌اند به طور گسترده خاک لبنان را در اختیار بگیرند. خبرها را بخوانید؛ حزب‌الله هرروز دارد مواضع اسرائیلی‌ها را توی خاک اشغال‌شده می‌زند. بیروت امن نیست؟ سلمنا! اسرائیل هم امن نیست. فکر کن! پهپادت از بالای سر کرور کرور عامل شناسایی بگذرد و صاف بخورد توی ویلای نتانیاهو! این‌ها رویای شکست‌ناپذیری اسرائیل را -برای بارِ چندم- شکست می‌دهد. این را خیلی‌ها توی لبنان می‌گویند که لبنان غزه نخواهد شد. حزب‌الله نمی‌گذارد. از طرفی، به قول برادری، گذشتِ زمان، به نفع مقاومت است. دندان‌های به هم فشرده‌ی رزمندگانِ منتقم، رشته‌های استیصال را می‌بُرد. وانگهی، این روزها، خیلی‌ها در لبنان احساس کرده‌اند که ولو استراتژیک، چاره‌ای جز حمایت از حزب‌الله ندارند؛ حزب‌الله نبود، نه فقط ضاحیه، الحمراء و جونیه هم زیر چکمه‌های سربازان اسرائیلی بود. القصه که فرماندهان را از آسمان می‌زنند اما سرنوشت جنگ روی زمین تعیین می‌شود. بسم‌الله. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... روایت رقیه فاضل | مشهد
📌 چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... یکی از خانمهای‌جوان هیأت بنات المقاومة که اهل افغانستان است، امروز با این ظرف زعفران آمد کلاس. گفتند من که طلا ندارم، پول آنچنان هم برای کمک ندارم، اما این ظرف زعفران را داشتم، آوردم برای جبهه مقاومت. گفت همه‌ی این روزها برای خودم و بچه‌هایم نگران بودم که نکند از این قافله عشق به امام زمان عجل الله فرجه جا بمانیم. الان با دادن همین اندک زعفران، کمی راحت شدم و ان ‌شاءالله خدا توانی بدهد و بشود بیشتر کمک کرد. گفت نمی‌دانید وقتی امروز در کابینت را باز کردم و چشمم به زعفران‌ها خورد، چقدر خوشحال شدم که به ذهنم زد همین را می‌شود اهدا کرد به جبهه مقاومت. ایام چیدن گل زعفران، خانوادگی زعفران پاک می‌کنند و اینها حاصل همان تلاش‌های خانوادگی است از کار پارسال. می‌گفت بین فامیل و دوستان که تذکر می‌دهم برای فراموش نشدن فلسطین، بعضی می‌گویند ما خودمان آنقدر درد داریم که به این غصه‌ها نمی‌رسد، اما جواب داده‌ام که بدن، یک بدن است، دست که درد کند، همه بدن درد می‌‌کند، سر هم درد کند، همه بدن درد می‌کند. هیچ‌کدام را نمی‌شود فراموش کرد. افغانستان درد کند، امت اسلام درد می‌کند، فلسطین هم درد کند، امت اسلام درد می‌کند. وه که چقدر نبوی استدلال کرده بود... چند روز پیش یکی دیگر از دوستان افغانستان که کلی قرض‌دار هم هستند، آمد و سیصد هزار تومان کمک کرد. همین ایام، یک دختر جوان افغانستانی، یک گوشواره اهدا کرد. چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۴ روایت شبنم غفاری حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۴ ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند. مدتی بعد کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می‌افتیم و از فرودگاه می‌زنیم بیرون. یک مینی‌ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز می‌کنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند می‌شود. فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند. هنوز ننشسته‌ایم که شروع می‌کند از خاطراتش با سرتیممان می‌گوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده‌اند. سرتیممان سربرمی‌گرداند و راننده را معرفی می‌کند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی‌مویش را می‌خاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به سرتیم و گاهی هم سربرمی‌گرداند تا ما را ببیند می‌گوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی‌ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه می‌گوید. می‌خواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. می‌گوید: "اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمی‌گیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می‌آمد که حالا دیگر نمی‌آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی‌مون خوابیده" سیگار از دستش نمی‌افتد. پک پشت پک؛ بی‌وقفه و مدام. نگاهم می‌رود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی‌آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست. - محمد میای بریم لبنان؟ این را سرتیممان می‌گوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون می‌کشد و سیگارش را روشن می‌کند: - همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمی‌ترسم. ولی نمی‌خوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم." بلند می‌گویم احسنت و به همسفری‌هایم نگاه می‌کنم و چشم و ابرو می‌آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف می‌زند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان می‌کند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه‌شان که می‌رسیم همسرش خودش را می‌رساند و دست می‌اندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی‌مان می‌کنند. غدیر، همسر محمد، از خودش خنده‌روتر و خوشروتر است. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا