eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۶ چند روزی است با مرد جوان آشنا شده‌ام. جزو طبقه‌ی مرفه لبنان است و یک شغل درست و حسابی دارد. می‌گوید اسم و رسمم را ننویس و عکس هم نگیر. توی یک کافه می‌نشینیم به گپ زدن. می‌گوید چند هفته است که تلویزیون دیدن توی خانه‌شان ممنوع است: رسانه‌ها ابزارِ ایجاد رعب‌اند؛ حالا خانه‌ام توی جنوب خراب شد یا نشد؛ من ببینم یا نبینم، چه توفیری دارد؟ موش و گربه را دانلود کرده و چندین و چند روز است که توی خانه، با بچه‌ها کارتون می‌بینند. می‌خواهد بعدِ جنگ توی جنوبی‌ترین نقطه‌ی ممکن خانه بسازد و توی ضاحیه هم خانه اجاره کند؛ ممکن است بزند؛ خب بزند! رفت‌وآمدمان به ضاحیه و جنوب باید بیش‌تر شود؛ کما این که رفت‌وآمدمان با اهل کتاب و اهل سنت باید بیش‌تر شود؛ باید بهشان دختر بدهیم و ازشان دختر بگیریم. صلیبی‌ها بیست سال بعد از لشکرکشی، غذای ما را می‌خوردند. می‌گوید خودم ده سال ایران بودم و حالا زنم، توی خانه قیمه درست می‌کند؛ وسط بیروت. العاقل یکفیه‌الاشاره. می‌پرسد فرق بین ظهور و غیبت چیست؟ امام، مگر نه این که خورشیدِ پشت ابر است؟ ابرِ رسانه را باید کنار زد، خورشیدِ حقیقت دیده می‌شود. می‌گوید موسی مگر چه کرد با مردم؟ قرآن می‌گوید ساحرها، چشم‌های مردم را سحر کرده بودند؛ مثل ماها که رسانه‌ها چشم‌هایمان را سحر کرده‌اند. دیدگاهمان، سبک زندگی‌مان و حتی لباس پوشیدن‌مان را سلبریتی‌ها و رسانه‌ها تعیین می‌کنند. ما کجا اسپرسو می‌خوردیم؟ ما قهوه را مثل بچه‌ی آدم دم می‌کردیم! جوان می‌گوید تجارت سلاح و ناموس اگر تمام شود، تاثیر سلبریتی‌ها و رسانه‌ها اگر کم شود، آن‌وقت خوبی‌های مردم را می‌بینیم؛ اشرقت‌الارض بنور ربها. جوان می‌گوید این یک روی سکه بود. روی دیگر سکه، امیدوارکننده است. می‌گوید نفوذ رسانه‌ها دارد روی ذهن مردم لبنان کم می‌شود. خانواده‌ها دارند شهید می‌دهند و خودشان دارند میدان را از نزدیک می‌بینند. هر شهید، روی یک خاندان اثر می‌گذارد؛ آن‌ها را توی دایره مقاومت، قرص و محکم نگه می‌دارد. بعد، جوان دم را غنیمت می‌شمرد؛ می‌گوید کاش جمهوری اسلامی و مردمش، دعواهایشان را با هم حل کنند؛ چشم ماها به شماهاست. باید خیلی از دعواها را برای ماموریتی بزرگ‌تر کنار گذاشت. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۳ سرخ و سفید می‌شوم. دست‌هایم عرق کرده. حبیبی؛ رضا، معلومه که چی می‌گی؟ با صدای بلندی نهیب‌ش می‌زنم. - آخه من با سه‌تا بچه کجا برم؟ بدون تو هیچ‌جا نمی‌رم! یا تو می‌آیی یا من نمی‌رم! چرا اصلا می‌خوای بمونی؟ رگ گردن‌ش می‌زند بیرون و ابروهای‌ش در هم کشیده می‌شود. - فاطمه؛ عُمری. اِنتی تتوقعی انا اُترك بلد يلی عندی اِنتماء اليه؟! جدی جدی می‌خواهد بماند! عشق را از چشمش می‌شود خواند. چشمانش به من دروغ نمی‌گوید. دوّمین باری‌ است که این عشق را می‌خوانم و می‌بینم. اولین‌بار، زمانی بود که بعد مدت‌ها جنگیدن، توانست من را به دست بیاورد و حالا که پای خاک و وطن در میان است. می‌گویم وطن، بله درست شنیدی. وطن جایی که قد کشیدن بچه‌هایت را دیده‌ای. حیاتت بند به حیاتش است. وطن جایی که عشق را، ایمان را و مبارزه را نفس کشیده‌ای، محبت دیده‌ای و محبت کرده‌ای. جایی است که از خاکش جوانان مجاهدی روییده. لبنان بیگانه با رزم نبوده و نخواهد بود‌، چیزی نزدیک به ۲۲ سال از جنگ ۳۳ روزه‌ی لبنان؛ تموز می‌گذرد و حالا دوباره پای جنگ به خاک لبنان کشیده شده. خاک لبنان، جایی که به خودش سید عباس موسوی، امام موسی صدر، سید حسن نصرالله، عماد و جهاد مغنیه را دیده. لامصب خاک لبنان هم بدجوری آدم را می‌گیرد. هیچی هم که نباشد، ۱۶ سال است گرد و خاکش به سر و تن‌ رضا خورده، به سر و تنِ من و بچه‌های‌مان نیز! از زمانی که آمدیم لبنان، به عنوان وطن دوم‌مان اختیارش کردیم. مثل پدر و مادر می‌ماند. حق زیادی به گردن‌مان دارد، وطن را می‌گویم. چه جوابی دارم تحویلش بدهم؟! تو بگو؟ اگر تو بودی چه می‌گفتی؟! مُصر است به رفتن‌مان. بچه‌های‌ قد و نیم‌قدمان را چه‌طور آماده‌‌ی سفر کنم!؟ ساجدِ ۷ ساله‌ی نازک‌نارنجی‌ِ غُرغُرو، می‌آید جلوی چشمم. ساجدی که هیچ‌کس جرات ندارد بگوید بالای چشمش، ابرو است و وابستگی شدیدی به پدرش دارد! اَمانی! اَمانی را چه کنم؟ دختر است و نگرانی‌ام را برای رفتن بیشتر می‌کند. کاش لا اقل ابراهیم برمی‌گشت و همراهم بود. زمان به ظاهر کش آمده؛ ولی تمامِ تمامِ این‌ها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور می‌کند. صدای مهیبِ موشک و فریادهایِ ممتدِ بچه‌ها، به خودم می‌آورد. - فرُّو حبیبتی، فرُّو حبیبی. پناه‌مان کجا بود؟ اَشجار. درختان دشت نزدیک خانه‌، امن‌ترین جا برای پناه گرفتن هستند. اینجا دیگر جای ماندن نیست فاطمه! رضا می‌گوید. قبل از رضا، خواهر و برادرم هم اصرار کردند که نمان و بیا. قبول نکردم. نمی‌خواستم رهایش کنم. رضا را، خانه را و وطن را... هوا خیلی گرم بود و ما هم مجبور بودیم قاچاقی برگردیم سوریه. اگر مرا بگیرند، دیگر تا دو سال اجازه‌ی ورود به خاک لبنان را ندارم. با راننده‌ی مطمئنی هماهنگ می‌کنم. فاطمه می‌گويد و می‌گويد و می‌گوید. رو به رویش نشسته‌ام. او از عشق خودش و همسرش به وطن می‌گوید و از سفری که در پیش دارد. به قول نادر ابراهیمی: «به فرزندان خود، اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آن‌ها هستید، و اگر می‌خواهید که در قلب‌هاشان همیشه مهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامت آرامش بخشی، حب الوطن را بیاموزید…» نگرانی را از چشمان فاطمه می‌شود خواند. رسیدن به سوریه همانا و آغاز طعنه‌ها همانا... و قصه‌ی فاطمه ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷ بخش اول دکتر محمد، نصفه‌شب پیام داد که فردا قبل ظهر باید برود تشییع یکی از دوست‌هاش؛ ضاحیه. قبل ظهر قرار داشتیم. گفتم خب باشد؛ عصر هم‌دیگر را می‌بینیم. صبح دوباره پیام داد که بعدِ تشییع می‌خواهم بروم مطبم را توی ضاحیه خالی کنم. گفتم خب باشد؛ اصلا من هم می‌آیم تشییع. قبل رفتن، بچه‌ها عکسِ دیدار خانواده شهید عواضه با رهبری را نشانم دادند؛ حیرت کردیم. یک چهره، بین چهره‌ها آشنا بود. چند شب قبل شهادتِ شهید عواضه و هم‌سرش، رفته بودیم پیش مسئولِ یکی از مربع‌ها که جهادی‌ها ببینند کجاها بیش‌تر نیاز به کمک هست. یک نوجوان تهِ مجلس نشسته بود و وسط حرف‌ها رفت برایمان چای آورد. چند دقیقه بعد فهمیدیم فارسی می‌فهمد. گفت که مادرش ایرانی است. تک و تنها، آن وقت شب آن‌جا بود که کمکی به آوارگان بکند؛ این، قصه‌ی هر شبِ نوجوان بود؛ بعد از جنگ. چند روز بعد، عکسش را توی دیدار رهبری دیدیم؛ پسرِ شهید عواضه و خانم کرباسی. القصه؛ آمدم از محل اقامت بروم ضاحیه پیش دکترمحمد که دم در، دوستِ لبنانی‌مان علی‌الهادی را دیدم؛ خوش‌حال‌تر از همیشه. گفت که بیا بالا و بابام را ببین. ماچ و بوسه را که رد و بدل کردیم، گفت که امروز بالاخره عقد می‌کنند. توی چند روزی که با هم شمال تا جنوب لبنان را رفتیم، روزی ۲۳ ساعت با نامزدش تلفنی حرف می‌زد و ویس می‌فرستاد. گوشی‌اش هم که خراب شد، سیمکارتش را گذاشت توی گوشی من و خب ناخودآگاه پیامک که می‌آمد چشمم می‌افتاد و از این رهگذر، کلی کلمات عاشقانه‌ی لبنانی یاد گرفتم. خدا را شکر کردم که از این مرحله گذشته‌اند. گفتم مراسم می‌گیرید؟ گفت نه! جنگ است؛ می‌رویم پیش یک روحانی، "النکاح سنتی" را بخواند و تمام؛ غم و شادی، هردوتاش بماند برای بعد از جنگ. با هم خداحافظی کردیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷ بخش دوم خودم را رساندم به نزدیک‌ترین نقطه‌ی ضاحیه. ماشین‌ها نمی‌روند توی ضاحیه؛ یعنی نمی‌توانند بروند. پیاده، تا روضتین را گز کردم. پشت گورستانِ کنار مزار حاج‌عماد، پیکر یک شهید را گذاشته بود وسط راهرو. چند زنِ آرام دورتادورِ پیکر شهید نشسته بودند روی صندلی. صحنه‌ی غریبی بود. صوتِ محزونِ زیارت عاشورا راهرو را پر کرده بود؛ خانواده شهید آرام بودند و من بارانی. بعد نماز میت، دست گذاشتم روی پیکر شهید و لمسش کردم. بار قبل که توی روضه‌الحوراء، دست گذاشتم روی پیکرِ کفن‌پیچِ شهیدی، ویران شدم. دستم توی کفن هی پایین‌تر می‌رفت و آخر هم نرسید به پیکر؛ رسید به کف تابوت. یادِ خاطراتِ غسال‌های شهدای ایران افتادم که گاهی مجبور می‌شدند جای اعضای بدن شهدا پنبه بگذارند که شمایلِ پیکر حفظ شود و خانواده‌ها نفهمند چه بر سر پیکر عزیزشان آمده. القصه؛ تشییع چند متری بیش‌تر نبود. شهید را با پرچم سرخی فرستادند به خانه‌ی ابدی‌ش. دکتر محمد بعد تشییع، دستم را گذاشت توی دست هفت‌هشت‌نفر از پزشک‌هایی که آمده بودند. با هم آشنا شدیم و خداحافظی کردیم. دکتر محمد می‌خواست برود؛ به من گفت خب برو محل اقامتت. گفتم بیرون می‌مانم تا شما کارتان را بکنید و گفتگویمان را ادامه بدهیم؛ هر چند ساعت که طول بکشد. گفت کجا منتظر می‌مانی؟ گفتم همین‌جا، ضاحیه، زیر همین پهپادها! دکتر کلافه شده بود:"لعنت! بشین ترک موتورِ برادرم!" بعد به دکترها چیزی گفت و راه افتادیم. جایی توی شهر دم یک کافه نگه داشتند. هفت‌هشت‌ده‌نفری رفتیم تو. چای و قهوه و مخلفات را سفارش دادند، سیگارهایشان را روشن کردند و گپ زدن شروع شد. از پزشکی که چند دقیقه قبل به خاکش سپردند، حرف می‌زدند؛ دکتر علی رضا. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷ بخش سوم دکتر محمد می‌گفت تا این‌جای جنگ، پنج تا شهیدِ پزشک داده‌ایم؛ یکی‌ش هم دکتر علی رضا بود. یک هفته پیش شهید شد و هفت روز منتظر جواب آزمایشِ دی‌ان‌ای بودند که بالاخره دیروز آمد. دکتر علی رضا، ۶۰ ساله بود. قبل‌ترها مدتی مدیرِ بیمارستان اعصاب و روانِ الشفای عرمون بود و بعد که بیمارستان افتاد روی ریلِ خودش، بیمارستان را ول کرد و رفت یک جای دیگر؛ برای خدمت. دکترها به شوخی می‌گویند مثل ایران که خیلی راحت مسئولیت را ول می‌کنند و می‌روند خدمت. جنوب، مشغولِ مداوای مجاهدان مجروح بوده که می‌زنندش. وسط حرف‌ها هی دوستی از دوستانِ دکترها از راه می‌رسد و سلام و علیک می‌کنند. هربار هم با تعجب به هم می‌گویند:"اِ! هنوز زنده‌ای؟!" دکتر محمد، من را به دکترها معرفی می‌کند. یکی‌شان شوخی‌جدی می‌گوید ما کتاب نمی‌خواهیم، موشک می‌خواهیم. شوخی‌جدی می‌گویم آگاهی، موشک می‌سازد. همین دو تا جمله‌ی پینگ‌پنگی باعث می‌شود که دکتر صندلی‌‌ش را بگذارد کنارم که گپ بزنیم. دکترحسین، ایران درس خوانده. پزشکی عمومی را مابین ۷۸ تا ۸۶، مشهد خوانده و تخصص روان‌پزشکی را در دانشگاه دمشق. دکترحسین می‌گوید جنگ فی‌نفسه، استرس‌زاست و اگر آوارگی هم به آن اضافه شود که نور علی نور. خانواده‌ها ناگهان از خانه و زندگی‌شان کنده شدند. دکتر می‌گوید بیش‌ترین موج آوارگان سه روز بعد شهادت سیدحسن راه افتاد؛ دوشنبه‌صبحِ پساشهادت. آواره شدند در حالی که خانه‌های دور و برشان را زده بودند و خودشان یا هم‌سایگانشان شهید داده بودند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷ بخش چهارم آدم‌هایی که زندگی‌های راحتی داشتند حالا ممکن بود گوشه‌ی خیابان‌ها چادر زده باشند یا به مدرسه‌ها پناه برده باشند. دکتر می‌گوید همه این ماجراها، به آدم استرس می‌دهد و این، سلامتیِ مردمِ آواره را تهدید می‌کند. حرف‌هایمان با دکترحسین به ماجرای پیجرها می‌رسد. دکتر می‌گوید سرِ ماجرای پیجر، مردم هیچ‌کس را سرزنش نکردند اما بعد شهادت گسترده فرماندهان، خیلی‌ها پرسیدند که چرا این همه فرمانده، یک‌جا جمع شده بودند؟ دلِ مردم سوخت. دکتر، بر خلاف حرف خیلی‌ها که این روزها با آن‌ها گفتگو کرده‌ام، انتظاری از ایران ندارد. می‌گوید ما انتظار نداریم که ایران به نفع ما وارد جنگ شود؛ ورودی هم اگر باشد، باید به نفع خود ایران باشد. احساس می‌کنم توی این حرفش، کمی دل‌خوری هست؛ چون بعدش می‌گوید از مجموع حرف‌های مسئولین ایرانی این‌طور فهمیده که اگر آتش‌بس برقرار شود، از حقش برای پاسخ دادن به اسرائیل می‌گذرد؛ دکتر می‌گوید آتش‌بس جواب نمی‌دهد. اشاره دکتر به اطلاعیه ستاد کل نیروهای مسلح درباره حمله اسرائیل به ایران است. ادامه می‌دهد: ما پا توی این میدان گذاشتیم، محضِ اخلاق؛ این یک جنگِ اخلاقی است؛ و برای عمل به تکلیف. امروز که دارم این‌ها را می‌نویسم، رهبر انقلاب با دانش‌آموزان دیدار کرده. توی یکی از فرازهای سخنرانی، اشاره شده که حرکت ما در برابر استکبار، حرکتی منطبق بر اخلاق است. دارم فکر می‌کنم که امثال دکترحسین، چقدر ذهنشان با مبانیِ درست، کار می‌کند. می‌گویم حرف‌هایتان را می‌نویسم؛ محضِ این که شاید، این روشنایی، به ذهن حتی یک نفر برسد؛ خدا کند که موشک‌ها هم از راه برسند؛ محضِ التیامِ دل دکترحسین. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸ نشیبِ بی‌فراز! بخش اول به چهره‌اش نمی‌خورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانش‌گاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربه‌اش از حضور در ایران، قدیمی‌تر از این حرف‌هاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانی‌ش، مالِ قم است. -وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرم‌شهر آزاد شده بود. پدرش شیخ محمدکاظم یاسین، آن روزها توی قم درس طلبگی می‌خوانده. هادی، پسر شیخ یاسین که حالا نشسته روبروم و دارد ماجرای زندگی‌ش را تعریف می‌کند، موشک‌های اسکادی که بعثی‌ها می‌زدند به قم را یادش می‌آید. دکترهادی، سال‌های اقتصادی سختی را توی کودکی و نوجوانی گذرانده؛ یک فقرِ شدید. می‌گوید از روز تولد، یک روزِ امن را در زندگی‌ش تجربه نکرده. مادرش براش تعریف کرده که چند ماهی مانده به تولدش، توی سال ۱۹۷۶، وسط جنگ‌های داخلی، داشته از این ساختمان به آن ساختمان، از دستِ قناسه‌چی فرار می‌کرده و کار خدا بوده که تیرها خطا می‌رفتند. روستایشان، عباسیه، در جنگ سال ۱۹۷۹، تقریبا نابود شد. پرچمِ انقلاب که در ایران بالا می‌رود، پدر تصمیم می‌گیرد که برود قم؛ بشود سرباز انقلاب. دورترین خاطراتِ دکترهادی از سیدحسن و سیدهاشم و شیخ‌نبیل، مال همان روزهای کودکی است که آن‌ها می‌آمدند خانه‌شان؛ شب‌نشینی با پدر. این آشنایی‌ها آن‌قدر عمیق می‌شود که با سیدحسن فامیل می‌شوند. هم‌سرِ سیدحسن، دخترعموی پدر دکترهادی است. پیش از پزشکی، دکترهادی دوست داشته مثل پدر درس طلبگی بخواند اما پدر علاقه‌مند بوده که پسرش برود دانش‌گاه. دکترهادی سال ۱۹۹۱ برمی‌گردد لبنان و این‌جا تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. در دانشگاه لبنان، دو سال ریاضی محض خوانده؛ سر نزدیکی فیزیک و ریاضی با فلسفه و عرفان، خاطرخواه علم عددها شده بود؛ هنوز هم هست. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸ نشیبِ بی‌فراز! بخش دوم بالاخره دوباره برمی‌گردد ایران؛ سال ۱۹۹۴. و بالاخره سر از پزشکی درمی‌آورد. ۱۹۹۸ هم ازدواج می‌کند؛ با دوست خواهرش؛ سنتیِ سنتی. سال ۲۰۰۶، چند روز قبل از جنگ ۳۳ روزه، می‌رسد لبنان و خودش را به عنوان پزشکِ مجروحان می‌رساند به جبهه جنوب. وسط جنگ، شلیک یکی از اف۱۶‌ها، دکترهادی را مجروح می‌کند. توی ساختمانی بودند که اف۱۶، ساختمان را می‌زند؛ دکتر را از زیر آوار، تقریبا سالم می‌کشند بیرون. فقط صورتش مجروح شده بود. تا قبل این که بگوید، متوجه ردِ زخم روی صورتش نشده بودم. صورت دکتر زیباست و وقتی می‌خندد، زیباتر هم می‌شود و آن زخم، عجیب به ترکیب چهره‌اش می‌آید. به این‌جا که می‌رسیم می‌گویم چه زندگیِ پرفراز و نشیبی داشتید. معطل نمی‌کند: پرفراز و نشیب نه، فقط پر نشیب... توی ذهنم دارم سختی‌هایی که این آدم از کودکی تا الان کشیده را ردیف می‌کنم که دکتر، حیرت‌زده‌ام می‌کند: فراز زندگی ما آن‌وقتی است که در خونِ خودمان بغلتیم... این‌ شروعِ زندگی است؛ ماقبلش وهم است؛ deliusion! هیچ‌وقت توی زندگی‌م این‌قدر از تصوراتِ سطحی‌ام، شرمسار نشده بودم. عجیب در برابر این مرد، احساس حقارت می‌کردم. دکتر ادامه می‌داد و من ذهنم هنوز توی تک‌فرازِ زندگی‌ش مانده بود. -بعدِ جنگ ۳۳ روزه، مطب زدم اما خب، زندگیِ ما جنگه؛ جنگِ سوریه که شروع شد، دوباره رفتم جنگ‌. می‌پرسم کجاهای سوریه بودید؟ رو می‌کند به دوست‌هاش؛ می‌گوید این‌قدر که سوال می‌کند، مشکوک است، نکند جاسوسی چیزی باشد! می‌خندیم. خنده روی لب دکتر خشک می‌شود. می‌گوید سخت‌ترین روزهای سوریه، روزهای محاصره حلب بود؛ ۱۵ روز محاصره. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸ نشیبِ بی‌فراز! بخش سوم حرف که به بچه‌ها می‌رسد، گل از گلش می‌شکفد. هفت تا بچه دارد: دختر بزرگم، زهرا، ۲۵ ساله است و دخترِ کوچکم، فاطمه، سه روزه؛ من وسط جنگ به دنیا آمدم، دخترم هم. مابین زهرا و فاطمه، محمد، علی، نور، حسن و حسین به زندگی‌مان اضافه شدند. به شوخی می‌گویم می‌خواهید ادامه بدهید؟ می‌گوید چراکه نه! بعد سرش را نزدیک می‌کند به رکوردر، ژست مصاحبه‌های صداوسیمایی می‌گیرد: به جوان‌های ایرانی توصیه می‌کنم زن بگیرند و زیاد بچه‌دار شوند؛ با دخترِ مردم دوست نشوند که ولش کنند! اگر مَردند طرف را بگیرند! وسط حرف‌هایمان یکی از رفقای اربعینیِ دکتر می‌آید کافه. دکترهادی می‌گوید هر سال که می‌رویم اربعین، چندنفرمان کم شده‌اند؛ شهید شده‌اند. می‌گوید به این جمع خوب نگاه کن؛ ممکن است دیگر نبینی‌شان؛ چیزی بیش از امکان و احتمال. به چهره‌های پزشک‌های پاک‌باخته‌ای که دور یک میز نشسته‌اند، نگاه می‌کنم. بی‌آن‌که پیش از این دیده باشمشان، انگار چندین و چند سال است که با هم زیسته‌ایم؛ تهِ دلم خالی می‌شود از تصورِ شهادتشان؛ تصوری که به تصدیق، نزدیک است. حرفمان می‌کشد به مجروحانی که این روزها دکترهادی بهشان سر می‌زند. می‌گوید از کدامشان بگویم؟ همه‌شان، آیه‌های صبرند. مجروحی که سرِ انفجار پیجر، چشم‌هاش را از دست داده و حتی آه هم نمی‌کشد که هم‌اتاقی‌هاش، احساس ضعف نکنند را چطوری می‌شود توصیف کرد؟ می‌گوید با این آدم‌ها حشر و نشر می‌کنم تا از توحیدشان، چیزی به من هم سرایت کند. از پیروزی می‌پرسم. می‌گویم با وجود شهادت این همه فرمانده و چند هزار هم‌وطن و هم‌سیاره‌ایِ فلسطینی، چه اتفاقی اگر بیفتد برایتان معنای پیروزی می‌دهد. دکتر، لحظه‌ای تامل می‌کند. می‌گوید تکلیف ما را قرآن روشن کرده. معنوی‌ش را اگر می‌خواهی، شهادت برای ما پیروزی است و مادی‌ش را اگر می‌خواهی، همین که برگردیم سر خانه و زندگی‌مان، یعنی پیروزی. بنویس؛ ما به خانه‌هایمان برمی‌گردیم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سلام فرمانده در فضای عمومی اقامتگاه خانواده‌های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود. هفت هشت‌تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند! چی باید می‌پرسیدم! همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند. بهشان گفتم: «سلام یا مهدی رو می‌خونید...؟» صدایشان که بلند شد خیلی‌ها جمع شدند و دور و برمان نشستند. یکی دوتا از مردها همراهشان می‌خواندند... پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچه‌ها آستینش را می‌مالید به چشم هاش. یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد، سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش می‌شد... با صدای فرزندان شهدای مقاومت! طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۳۹ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش اول آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکی‌شان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافه‌ی مثلا امن را پیش‌نهاد داد. این روزها سروکارش بیش‌تر با مجروحان پیجر است. می‌گفت یکی از مجروحان پیجر چشم‌ها و یکی از دست‌هاش را از دست داده. تکه‌هایی از پیجرِ منفجرشده هم رفته توی گلوش و با چند تا عمل، برگشته به زندگی. به زندگی برگشته اما در سکوت؛ گلوش آسیب دیده و نمی‌تواند حرف بزند. دکتر می‌گفت سوال که می‌کنی، روی یک تخته برایت جواب کوتاهی می‌نویسد. آخرین‌بار که دکتر رفته بود پیشش، حالِ مجروح، خیلی خوب نبود اما وقتی دکتر حالش را پرسید، روی تخته نوشت:"الحمدلله؛ من خیلی راحتم، خیلی خوبم!" یعنی که برو و به بقیه مریض‌ها برس. دکتر می‌گفت مجروح دیگری توی بیمارستان بود که خانواده‌اش را می‌شناختم؛ از بزرگان بودند. سر ماجرای پیجر، چشم‌هاش را از دست داده بود و بدنش آسیب جدی دیده بود؛ بیمِ شهادتش می‌رفت. روزی که قرار شد، بعضی از مجروح‌ها را ببرند ایران، دکتر، مسئول بررسی وضعیت مجروح‌ها و نوشتن اسم‌ها شد. وسط اسم نوشتن‌ها، مادرِ آن جوانِ مجروح، آمد پیش دکتر و محکم گفت:"نمی‌خواهم پسرم را ببرید ایران. بقیه مجروح‌ها اولی هستند..." دکتر می‌گوید این آدم‌های صبور، درست وسط جنگ‌ها پیدایشان می‌شود؛ توی جنگ هشت‌ساله‌ی شما هم زیاد بودند و الان هم زیادند. دکتر کافه‌چی را صدا می‌کند، چیزی سفارش می‌دهد و بحث جدیدی را باز می‌کند؛ چه شد که آسیب‌پذیر شدیم؟ می‌گوید واقعیت این است که ما سهل‌انگاری کردیم؛ ما فکر نمی‌کردیم که ترکیب اطلاعات و هوش مصنوعی می‌تواند به سلاح تبدیل شود. فکر نمی‌کردیم این که ماهواره‌ها هر ۲۰ دقیقه اطلاعات تحرکات مردم را مخابره می‌کنند، می‌تواند کشنده باشد. می‌گوید در دوران کرونا، نباید اطلاعات واکسیناسیون فرماندهان ثبت می‌شد؛ شاید بعضی از خط و ربط‌ها و نسبت‌ها این‌طوری لو رفته باشد. پرحرفی هم از نگاه دکتر، در کنار جاسوس‌ها و نفوذ در ایران، یکی از شاه‌راه‌های درز اطلاعات است. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش دوم بعضی از اتباع بیگانه هم در سطوح پایین به دشمن اطلاعات می‌دادند. نگهبان یک خانه می‌داند که این خانواده سیب‌زمینی و گوشتشان را از کجا می‌خرند؛ ممکن است حساب‌های بانکی خانواده را بداند، پلاک ماشینشان را می‌شناسد، این که با کی می‌روند و با کی می‌آیند را می‌داند. دکتر می‌گوید در چند روز اول جنگ، کسر مهمی از بدنه دفاعی حزب‌الله را از دست دادیم و این، معادلات را به هم ریخت. اذان می‌دهند. با دکتر می‌رویم خانه‌شان در نزدیکیِ کافه که نماز بخوانیم. دو تا از پسرهای نوجوانِ دکتر را می‌بینم. مودب‌اند و مبادی آداب. می‌ایستند به نماز و نمازِ باحالی می‌خوانند. با دکتر برمی‌گردیم کافه. می‌پرسم تو بچه‌هات را چطوری تربیت کرده‌ای که این‌قدر هم‌دل‌اند؟ دکتر می‌گوید بگذار بگویم که بچه‌های ما، از ما انقلابی‌تر و مذهبی‌ترند؛ مثلا من اهل مسجد نیستم اما پسرم، اصلا دنبال مسجد می‌گردد. مدارس المهدی و المصطفی، خوب کار کرده‌اند؛ کشافه هم. دکتر می‌گوید بخش مهمی از تربیت بچه‌ها هم توی خانه و خانواده انجام می‌شود؛ ما تربیت را برون‌سپاری نکرده‌ایم. می‌گوید نباید هم‌سر انتخاب کرد؛ باید برای بچه‌هایتان، مادر انتخاب کنید. بچه‌ها باید سختی بکشند؛ باید یاد بگیرند که دنیا، دنیای سختی‌هاست؛ یاد بگیرند که تنها وظیفه‌شان درس خواندن نیست؛ باید منظم باشند؛ باید بفهمند که پول چطوری و چقدر سخت به دست می‌آید. می‌گوید برادرم، یک‌بار پسرش را نشانده ترک موتور و یکی دو ساعتی برای بیمه کردن یک ماشین، کار کرده و دستمزدش را گرفته و به پسرش گفته که حالا می‌توانی با این پول، دو تا آب‌میوه و یک چیپس بخری! حالا مگر سختی پول درآوردن از ذهن بچه می‌رود؟ اسم یکی از علمای ایران و امام و رهبری را می‌آورد و می‌گوید ما این سبک تربیتی را از آن‌ها یاد گرفته‌ایم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹ بخش سوم دکتر تعریف می‌کند که چند شب قبل، از رستوران غذا گرفته؛ عمدا بدون نوشابه. بچه‌ها دو سه بار از غذا ایراد گرفته بودند که مثلا اگر سیب‌زمینی‌ش را از فلان‌جا می‌گرفتی به‌تر بود و الخ! خون دکتر جوش می‌آید و با بچه‌ها دعوا می‌کند: ما نمی‌خواهیم بچه‌هایمان از جنگ چیزی نفهمند. وقتی آوارگان یک ماه است که کم‌تر غذای درست و حسابی خورده‌اند، بچه‌ها باید بفهمند که نباید کفران نعمت کنند. دکتر می‌گوید انتظارش از پسر نوجوانش این است که خودش برود بین آواره‌ها و ببیند چه نیازهایی دارند. رشته‌ی حرف‌هایمان را یکی از دوستان شهید امین بدرالدین، برادرزاده شهید مصطفی بدرالدین، می‌بُرد. از راه می‌رسد و با دکتر خوش و بش می‌کند و نوشته‌ای از نوشته‌های امین را نشانمان می‌دهد. می‌گوید بعد عملیات طوفان‌الاقصی، مردم منتظر بودند که حرف‌های سیدحسن را بشنوند. قرارِ سخن‌رانی، روز جمعه بود و مردم انتظار عجیبی داشتند برای سخنرانی سید. امین، همان جمعه، متنی می‌نویسد و توی گروه‌ها پخش می‌کند. مضمونش این بوده که اگر این جمعه، همان‌قدر که منتظر سخن‌رانی سید بودیم، منتظر امام زمان بودیم، چه بسا که خیلی از مشکلاتمان حل می‌شد. دوباره حرف‌هایمان ناتمام ماند. کی قرار است این ناتمام‌ها تمام شود؛ الله‌اعلم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروس بقاع بخش اول روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروسِ بقاع بخش اول تار و پود دستمال توی دست‌های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه‌اش کنده می‌شود و می‌ریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم می‌شود. از کلمات محکم و حرارت خنده‌هاش وسط گفت‌و‌گوها پیداست کوله‌بارش را برای راهی طولانی بسته. نوه‌های ریزه‌میزه‌اش از سر و کولش بالا می‌روند و او با حوصله دنبالشان می‌کند. خیلی عادی می‌گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانواده‌های مقاومت که از عزیزانشان بی‌خبرند. پیش آمده شب‌ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده‌ای می‌رسد و خانواده‌های شهدا پناه می‌آورند سمت حرم حضرت زینب(س). آرام‌ و بی‌صدا زانو می‌زنند پای ضریح و اشک می‌ریزند. اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه‌ها می‌رسید و عقیله بنی هاشم پناه زن‌ها و دخترهای شهدا می‌شد. صدای فاطمه از فرط گریه‌های مادرانه یواشکی، یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده. هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست‌ویک‌سالگی. صورتش عین پنجه آفتاب است. به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می‌گرفت که بیاید ایران‌ پزشکی بخواند. تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود. توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می‌پوشید. فاطمه دماغش را می‌کشد بالا. آن‌قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک‌های او نمی‌رسد و پهنای صورتش خیس می‌شود. شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می‌دهد. روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی، جشن میلاد امام حسن مجتبی (ع). فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت، در جوابش گفته بود «مامان خواهش می‌کنم. باید حتما برم...» خواهر کوچکتر و عروسشان را هم با خودش برد. آن روز هوای بقاع بهاری بود... انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد، صداش می‌لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می‌دهد کنج چشم‌هاش. طاقت دستمال تمام می‌شود و ول می‌شود روی میز. ادامه دارد... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefari دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۹ عروسِ بقاع بخش دوم دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته. تازه فکش را جراحی کرده. یادگار همان روز است. فاطمه می‌گوید «عملش موفقیت‌آمیز نبود» دخترک هر چند نمی‌تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می‌کند و نشانمان می‌دهد و تلاش می‌کند توی بحث مشارکت کند. «آن روز همه چیز عادی بود. عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود. بچه‌اش توی آغوش هدایت بود. چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من. همه چیز توی یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد. دیگر چیزی یادم نیست. تاچند هفته بی‌هوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده. حتی نمی‌دانستم هدایت شهید شده...» فاطمه دوباره کلاف کلام را می‌گیرد توی دست‌هاش. آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می‌گیرد. از صداش می‌فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می‌پرسد... عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند و می‌گوید «هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می‌کردم وقتی بغلم‌ کرده بود. صهیونیست‌ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده‌های مقاومت را هدف گرفته بودند. ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود. هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید. قبل از اینکه افطار کند.» بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی‌اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه‌اش را که تعریف می‌کند گرمای عجیبی پخش می‌شود توی صداش و گونه‌هاش گُل می‌اندازد. آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش. «دل دیدنش را نداشتم. فقط از دور نگاش کردم. آرام خوابیده بود. با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود. روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.» زن‌های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند. هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص) به من وعده بهشت داده. خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود. لباس عروس... آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان. گفت‌وگو را متوقف می‌کنیم. از چشم‌هاش پیداست قلبش دارد فرو می‌پاشد. می‌گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود. شانه‌هاش می‌لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک‌هاش را نمی‌کند... می‌داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می‌کند... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefari دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش اول دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشک‌ها را می‌گویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی می‌گفت و هرجا، بحث به بن‌بست می‌رسید، یکی توی جمع پیدا می‌شد که بگوید امام خمینی، این‌طوری یا آن‌طوری گفته و ختم کلام! بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی می‌خواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان می‌آیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زده‌اند، از این به بعد ماها را هم می‌زنند. نمی‌ترسی؟ گفتم کنار شما نه. گفت پس بگو اشهد ان‌لااله‌الاالله! رسیدیم ورودی ضاحیه. دکتر گفت اسرائیل چندبار تهدید کرده که اگر کسی دور و برِ ساختمان‌های ویران‌شده بچرخد، بخواهد امدادی به مجروحِ زیر آواری برساند یا بخواهد اقلام دارویی را جابجا کند، می‌زنیمش. بگو اشهد ان لااله‌الا‌الله! از کوچه‌پس‌کوچه‌ها گذشتیم. دکتر خرابی‌ها را نشان می‌داد و هی می‌گفت این‌ها آب و گل است، دوباره می‌سازیمش. پیچید توی یکی از خیابان‌ها. یک زنِ جاافتاده و یک دختر و پسر جوان، توی خیابان ایستاده بودند. دکتر از دور که دیدشان، گفت این‌ها خانواده‌ی من‌اند. کنار خانه‌شان، یک ساختمان فروریخته بود و موج انفجار، به خانه‌ی دکتر هم حسابی آسیب زده بود. جایی گوشه‌ی خیابان نگه‌داشت. ورودی کوچه‌ را با نوارِ زردرنگی‌ مسدود کرده بودند. با دکتر و پسرش، از روی نوار و از زیر سیم‌های آویزانِ برق، رفتیم سمت خانه. صدای نگران هم‌سر دکتر از پشت سرمان می‌آمد. خودمان را رساندیم به خانه‌ی دکتر. در باز بود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش دوم تمام شیشه‌های خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمی‌دانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین. دکتر به زن و بچه‌اش گفت که خودشان بروند خانه. من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آن‌طرف‌تر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچه‌های حزب‌الله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را می‌شناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان می‌آیم. گفت بگو اشهد ان‌لااله‌الا‌الله. نمی‌ترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا... لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان می‌آمد. یکی از بچه‌های حزب‌الله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقه‌ای برگردید. درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راه‌پله‌ها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظه‌ای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پله‌ها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر می‌رفتم. صدای ذکر گفتنش را می‌شنیدم. حس عجیبی بود. احساس می‌کردم که با هر پله‌ای که بالا می‌رود، با هر ذکری که می‌گوید، روحش هم می‌رود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ... مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابی‌ها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاق‌ها پر از شیشه بود و موج انفجار همه‌چیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۴۰ بخش سوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش سوم دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکی‌ش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیله‌ها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانه‌ی دکتر. دکترهادی می‌گفت مجبور است ماشینش را و خانه‌اش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم می‌رفتیم خانه‌ای که از قبل مال دکتر بوده اما مدت‌ها بی‌سکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانواده‌اش را برده آن‌جا. رفتم خانه‌ی دکتر که پدرش را ببینم. پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. هم‌سرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاج‌آقا می‌فهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم. تا دکتر برود دست‌هاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیش‌نویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانه‌ی آن‌ها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش می‌رسد، تفنگش را می‌گذارد زمین و می‌رود قم که زیر سایه‌ی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخ‌نبیل و سیدهاشم صفی‌الدین، آن‌جا توی قم زیاد می‌آمدند خانه‌شان. شیخ ده سالی توی قم زندگی می‌کند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانی‌ها توی قم تاسیس می‌کند، یک‌بار با امام توی دیدار عمومی و یک‌بار هم با رهبری خصوصی ملاقات می‌کند و برمی‌گردد لبنان. ناهار می‌خوریم و ضبط صوتم را روشن می‌کنم که با شیخ گپ بزنیم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۹ بخش اول روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه