📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۹
بخش اول
حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش میپیچد توی اتاق. خون میریزد روی زمین و زیر پایش جاری میشود. صدایش میخورد به در و دیوار، میآید بیرون و میپیچد زیر آسمان خدا: "اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..."
با لهجه عربی میخواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین میخورند و خونشان جاری میشود.
صدای حاج آقا از یزد میآید. از آپارتمانی از صفائیه شاید. از خانهای قدیمی در فهادان، از بیمارستانی در وسط شهر یا خانهای کاهگلی در روستایی. صدای حاج آقا از نفسهای گرم نوزادان یک روزه و ده روزه و چندماهه میآید. از قلب مادران و پدرانی که برای سلامتی فرزندشان عقیقه کردهاند. عقیقهها این همه راه آمدهاند تا رسیدهاند به اینجا. از دوهزار کیلومتر آن طرفتر راه خودشان را پیدا کردهاند. حاج آقا صیغه عقیقه را میخواند و گوسفندها یکی یکی زمین میخورند تا بشوند وعده غذایی دخترکی از بعلبک، پسرکی از صور، زن بارداری از ضاحیه و پیرزنی از بقاع؛ که حالا همه پناه آوردهاند به زینبیه و حمص و حلب و... . نیتهای خالص همیشه راه خودشان را پیدا میکنند. چه فرق میکند کجای این دنیا باشند یا زبان و گویششان چه باشد.
حاج آقا قبلش به ردیف گوسفندهایی که میرفتند برای ذبح اشاره کرده بود و گفته بود: "خوش به حالشون که دارن فدایی مقاومت میشن."
هزینه گوسفندها را آقای ابوترابی با خودش آورده. مردم صدوده گوسفند نذر و عقیقه کردهاند و پولش را دادهاند برای لبنانیهای دور از وطن و خانه و زندگی. حالا هر روز بنا به شرایط، تعدادیشان را میکشند. یک روز بیست تا، روز دیگر ده تا...
گوسفندها را که وزن کشی کرده بودند، همهشان سربه زیر و آرام، راه افتاده بودند طرف کشتارگاه. انگار خودشان هم دوست داشتند فدایی مقاومت شوند.
ادامه دارد...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۹
بخش دوم
تهیه غذا برای مهمانان لبنانی فقط یکی از هزاران کاری است که باید انجام شود. اینجا کار روی زمین مانده زیاد است اما آدمهای خودش را میخواهد. آدمهایی که یک تنه هزارنفر را حریف باشند و بتوانند بار بردارند؛ نه اینکه خودشان دست و پاگیر باشند. آدمهایی که بلدِ کار باشند. "بلد"ها اصلا از قدیم هم آدمهای خاصی بودند. سرازیر میشدند توی کوره راههای تنگ و تاریک و راه را به بقیه نشان میدادند؛ این یعنی قبلترش، نه یک بار و دوبار، که بارها و بارها خودشان سنگلاخها و کورهراهها را به تنهایی گز کرده بودند و راه را بلد شده بودند و شده بودند "راه بلد."
بلدها اینجا از جاهای مختلفی آمدهاند. کماند ولی هستند. از بشاگرد و کرمانشاه و بم و خوزستان و... . نه که حتما اهل آنجا باشند؛ روزگارشان را آنجا گذراندهاند؛ میان محرومیت سیستان، بین آوارهای زلزله بم و کرمانشاه، وسط گل و لای سیل خوزستان و حالا رسیدهاند به اینجا: وسط زینبیه دمشق، توی حمص و حلب و طرطوس. آدمهایی که خط شکنند و راه باز میکنند برای بقیه. اصلا خط و ربطشان را که دربیاوری، میرسی به پدرانشان که خطشکنهای فکه و شلمچه و چزابه بودند. خیلیهاشان این طوریاند. انگار که خطشکنی میراث خانوادگیشان باشد. آنقدر توی روستاهای سیستان و بلوچستان و سیل و زلزله تجربهدار شدهاند که حالا حواسشان به چیزهای دیگری غیر از خوراک و پوشاک هم باشد؛ به زخمهای روحی مردم. به بچههایی که واماندهاند میان سرگردانی و غربت و وحشت.
ادامه دارد...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۹
بخش سوم
جنگ اینبار در لبنان روی دیگرش را نشان داده. با جنگ سیوسه روزه و قبلترش فرق دارد. در جنگ سیوسه روزه، مردم کمکم خانههایشان را خالی کرده بودند. با طمانینه اثاث جمع کرده بودند، در خانههایشان را بسته بودند و رفته بودند. میدانستند به زودی برمیگردند. اینبار اما فقط رسیدهاند روسریای روی سر بیندازند و دست بچههایشان را بگیرند و بدوند بیرون. اغلب، مردهایشان نیستند. شوهر و پسر و برادری اگر مانده باشد توی جبهه مقاومت است و دارد میجنگد. زنها و بچهها یک ربع نشده باید خانههایشان را خالی کنند و هرکدام جایی پناه بگیرند و بعد راه بیفتند به طرف یک جای امن، شمال لبنان یا سوریه. بشار اسد مرزها را باز گذاشته است تا بیدردسر وارد شوند.
این جنگ با جنگهای قبلی فرق دارد. مقاومتی است که دیگر سیدحسن ندارد. درد غربت و دوری از وطن و خانه یک طرف، درد از دست دادن همه کس و کارشان یک طرف.
این جنگ البته، یک فرق دیگر هم دارد: "مقاومت قویتر شده است." نسل جدید حزب الله از شجاعت هیچ کم ندارد. جوانترها میگویند آنقدر میجنگیم تا یا شهید شویم یا اسرائیل از روی زمین پاک شود. بچهها منتظرند تا بزرگ شوند و به حزبالله بپیوندند و مادرها همه چیزشان را، همسر و بچههایشان را، فدایی مقاومت میخواهند.
راهبلدها حواسشان هست که مقاومت هزینه دارد و هزینهاش برای این مردم، رها کردن زندگی لاکچری و مرفه است. هزینهاش دوری از وطن است و این با آوارگی فرق دارد.
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
همه فدای اسلام
کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه میکردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا میرساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچهشان چه میتواند باشد؟!
روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم،
حس کنجکاویام آرام و قرار نداشت و خبر از سوژهی جدیدی میداد. یا علی گفتم و سراغشان رفتم،
حدود ۲۰ فتیر روی میز پهن بود و در اندازههای کوچک ریزشان میکردند و در نایلون میچیدند. تا رسیدم، یکی از خانمها نایلون فتیر را برداشت و به سمت میز اهدا رفت، نفر دوم هم داشت بغچه را جمع میکرد که برود، دستش را گرفتم و سلام و خداقوت گفتم.
سریع چادرش را جلو کشید و مرتب کرد، گفت: فتیر میخوای دخترم؟
گفتم: نه حاج خانم! داستان این فتیرها چیه؟
- برای غزه ست، هر چی بدیم بازم کمه...
ناخودآگاه چشمانش پر از اشک شد، گوشه چادرش را به دندان گرفت و با صدای لرزان گفت: دلم خونه، وقتی اخبار رو میبینیم دلم خون میشه برای بچههای غزه و لبنان،
دستان پُر ترک و خستهاش میلرزید و صدای لرزانش بیشتر دلم را چنگ میزد: من امروز نتونستم بخوابم، از ساعت ۴ صبح بلند شدم، ۲۰ تا فتیر درست کردم، دیروز هم ۲۰ تا دیگه درست کرده بودم، ولی هنوز هم کمه، خدا به من ۳ تا پسر و ۲ تا دختر داده، اینها هم فدای اسلام میکنم، خودم و همسرم هم هستیم...
حرفهایش از ته دل بود، یاد مادران دفاع مقدس افتادم که نه تنها مالشان که فرزندانشان و همسرشان را هم فدای انقلاب و اسلام میکردند،
خجالت میکشیدم به چشمان پر اشکش نگاه کنم، به حرفهایش غبطه میخوردم که میگفت: شرمنده بچههای لبنانم، توانم فقط همین هست، میدونم کمه...
بغض گلویش را گرفته و رها نمیکرد، اما او ادامه داد: به مادران لبنان و غزه چیزی ندارم که بگم، جز اینکه تسلیت میگویم. فرزندان آنها مانند فرزندان خودم هستند،
آنها مانند خواهر و برادرانم هستند،
انگار چشمانش زودتر از زبانش با دلم حرف میزد، چقدر قشنگ گفت: اگر اونها نبودند و مقاومت نمیکردند، ما هم الان زیر پای دشمن بودیم، اونها سپر و نگهبان ما هستند... اگر اونها نباشند ما زیر لگد دشمن پایمال میشیم، ۴ تا بچهام، من و همسرم ۶ تا میشیم، همه فدای اسلام و جبهه مقاومت...
و این جمله آخرش پیامی بود به آنهایی که دم میزنند که چرا به مردم نیازمند خودت کمک نمیکنی و به جبهه مقاومت کمک میرسانی...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش اول
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.
القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.
من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.
کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.
فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.
یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش دوم
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.
سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...
وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.
من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.
پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!
پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!
سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش سوم
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!
بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.
اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!
در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.
آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.
سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...
القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
انگار همه را میشناختم
ساعتهای ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود.
بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیادهروی به میدان شهدا رسیدم. انگشتشمار دور میدان زن و مردهایی با چشمهای منتظر به چشم میخوردند. ماشینهای پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را میشناختند یا نه. معمولاً نمیشناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه میکرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمیشناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم.
خم شدم و اتفاقی از پیرمردی که روی پلههای یکی از مغازهها نشسته بود پرسیدم: شهیده را میشناختید؟ گفت: بله ایشان دختر برادر خانمم هستند، و توضیح داد که چگونه شهید شدند. تشکر کردم.
به روبرویم خیره شدم چه بیریا و بیآلایش. جز اقوام درجه یک باشی و تو هم خودت را از مردم جدا ندانی. توی آفتاب روی زمین بنشینی و منتظر تشییع جنازه باشی. جمعیت حدود ساعتهای ۹ و ربع راهی حرم شاه چراغ شد.
خادمین مرد حرم با پرچم آقا شاه چراغ جلو و خادمین خانم پشت سرشان پیش رو جمعیت بودند. ماشین حمل جنازه که حالا دیگر هر دو شهید را بر دوش گذاشته بود از پشت سرشان روانه شد و جمعیت که دیگر میدان شهدا را پر کرده بودند آرام آرام راه را در پیش گرفتند.
هر از گاهی میایستادم و از خیل جمعیت عکس میگرفتم و راه میافتادم.
خانم جوانی که روسریاش را مانند لبنانیها بسته بود به همراه خانمی دیگر آرام گریه میکردند و با جمعیت میرفتند. دختر جوان چشمش به عکس شهیده معصومه بود و زیر لب چیزهایی میگفت و انگار در دل داشت با شهیده حرف میزد. جلو رفتم و سلام کردم و از نسبتش با شهید پرسیدم. گفت: خواهرش هستم. وقتی که دقت کردم دیدم بله چقدر شبیه خواهرش بود. از او در مورد معصومه پرسیدم گفت الان نمیتواند صحبت کند. شماره موبایلش را خواستم تا بعداً مزاحمش شوم. بدون چون و چرا پذیرفت و شماره داد. تشکر کردم و از او جدا شدم. چند قدمی که دور شدم برگشتم و عکسی از او گرفتم.
خانواده شهید کرباسی بیریا و صمیمانه و البته ناشناس بین جمعیت قدم برمیداشتند و هم قدم با مردم میرفتند تا عزیزشان را بدرقه کنند. حس خوبی داشتم، احساس کردم مدت زیادی است این خانواده را میشناسم. ناخودآگاه سر چرخاندم سمت جمعیت تا مابقی نزدیکانشان را نیز ببینم. قیافهها همه گرم و آشنا بود. انگار همه را میشناختم.
مریم ذوالقدر
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
بیارزشترین چیز
نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم،
"فاطمه زینب"!
اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود.
کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت میکرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند...
سر صحبت را باز کردم، جعبه را باز کرد؛ دستبند طلای یکی از دوستانش بود که به نیابتش برای اهدا آورده بود.
از سوالم خجالت کشیدم که چرا پرسیدم: چطور دوستت توانسته از طلایش که شاید برایش خاطره و ارزشمند باشد، دل بِکَند!
ولی او با لبخند تحقیرآمیزی به زر و زیور دنیا گفت:
- وقتی اونجا (لبنان و غزه) یه عده جوون، مادراشون دارن ازشون دل میکنن، طلا کمترین و بیارزشترین چیزیه که اینجا میشه ازش دل کَند...
واقعا این نوجوانهای دهه هشتادی یا بقولی نسل زِد، موقع صحبت، عجیباند و عجیب اندر عجیب حرف میزنند، ادامه داد:
- ای کاش زبانهای خارجی را مسلط بودم تا برای جهانیان، مقاومت فلسطین و لبنان را روایت میکردم...
حکیمه وقاری
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا