eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
242 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش هفتم حرف‌هایمان که تمام شد، من و فرهاد راه افتادیم توی شقرا، دنبال خانه‌ی جدید. دزدانه از زیر درخت‌ها، چند متر چند متر جلو می‌رفتیم. خانه‌های شقرا، اغلب ویلایی‌اند و شیک. چند تا خانه را وارسی کردیم؛ جای ماندن نبود. وقتی داشتیم دور و برِ درِ یکی از خانه‌ها می‌گشتیم، صدای پای یک نفر که داشت توی پاگردِ پشت در، سریع قدم برمی‌داشت، به گوشم رسید. فرهاد گفت من سایه‌اش را پشت در دیدم. هرچه صدا زدیم، کسی جواب نداد. می‌دانستیم که به احتمال زیاد، کسی از بچه‌های حزب‌الله توی خانه است اما ما فقط شبحی، سایه‌ای از مجاهد را دیدیم. بعد حرب تموز -جنگِ ۳۳ روزه- یکی از نظامی‌های صهیونیست گفته بود که ما داشتیم علیه اشباح می‌جنگیدیم. حالا دوباره اسرائیل دارد توی خط مقدم، با اشباح می‌جنگد. توی آن دشت‌ها و از فاصله‌های ظاهرا خالیِ میان خانه‌ها، هر لحظه ممکن بود آتشی به سمت اسرائیل برود. مجاهدان به طور معمول دیده نمی‌شدند! ما همین‌طوری نمی‌دیدیم‌شان؛ فقط گهگاه، صدای عملیات‌شان شنیده می‌شد و تمام. فرهاد و مصطفی، صبح دو نفر از مجاهدها را دیده بودند؛ با لباس‌های معمولی. این‌جا مجاهدان لباس رزم نمی‌پوشند. دو کلام حرف زده بودند و بعد، هرچه دنبالشان گشته بودند، انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین! یکی‌شان گفته بود ما از اول جنگ این‌جا هستیم. از اول جنگ! چهل‌پنجاه‌روز پوشیدگیِِ محض. جوان گفته بود بنا ندارد برگردد. خبر شهادت سید را همین‌جا شنیده بود و حالا می‌گفت بعد سید اصلا چرا برگردم؟ همین‌جا می‌مانم تا تکلیفِ ما و جنگ روشن شود. کدام عقیده می‌تواند درون این مقاتلانِ مجاهد را این‌قدر مستحکم کند که روزهای طولانیِ ماندن در شرایط احتیاط، زیر آتشِ گاه به گاهِ دشمن را تاب بیاورند؟ و "تاب بیاورند" چه تعبیرِ نارسایی است. این‌ها مشتاق‌اند به ماندن. سوال این است که "این همه شور و اشتیاق از چیست؟" این آدم‌ها شکست نمی‌خورند. مصطفا می‌گوید این، تقابل قلبِ مجاهد است با آخرین ورژنِ تکنولوژی‌های جنگی. و این، تنها راه ایستادن مقابل دشمن است. بله! از بد حادثه، دشمن صاحب بلامنازعِ آسمان است اما این مجاهدان، اوتادِ زمین‌اند. قلبِ این عارفانِ مسلح، مدت‌هاست که زمین را برای صاحبانشان حفظ کرده. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش هشتم بچه‌ها این‌جا مجاهدی را دیدند که پانزده روز توی خرابه‌ای به انتظارِ فرمانده‌اش نشسته. فرمانده گفته بود همین‌جا بمانید تا من برگردم. خدا می‌داند فرمانده شهید شده یا چه بلایی سرش آمده اما مجاهد، پانزده روز همان‌جا که فرمانده‌اش گفته، مانده. مصطفا می‌گفت صورت مجاهد سیاه شده بود و قلبش، حتما سپیدِ سپید. این مجاهدان، چهل پنجاه روز است که مطلقا با عقبه، ارتباطی ندارند؛ دریغ از کوچکترین خبری که به خانواده‌هایشان بدهند. چهل‌پنجاه روز قطعِ ارتباطِ کامل. بیسیم؟ نقطه‌ی ارتباط با بیسیم مستهدف است. عقب‌گرد؟ هرگز! جسم‌های این آدم‌ها لاغر شده اما قلب‌هایشان بزرگ، بزرگ‌تر. دنیای واقعی، دنیای ذهن و ضمیر این آدم‌هاست؛ و کاش راهی به این دنیا داشتم. القصه؛ شنیدن آن صدای پا و دیدن شبحِ مجاهد، پشت شیشه‌های درِ ورودی آن خانه، وهم‌انگیز بود اما فرصت ماندن در وهم را نداشتیم. رفتیم چند خانه آن‌طرف‌تر. درِ یک خانه‌ی دوبلکس باز بود. توی خانه همه‌چیز به هم ریخته بود؛ معلوم بود موج‌های انفجار چندبار از خجالت خانه درآمده‌اند. این خانواده، سرِ صبر خانه‌شان را ترک کرده بودند؛ چون هرچه می‌شده که ببرند را برده بودند. دو تا تشک و یک پتو و چند تا پارچه‌ی بدل از پتو، دور و بر خانه پیدا کردیم. آفتاب داشت غروب می‌کرد. پرده‌های پنجره‌های آشپزخانه را کشیدیم که کم‌ترین نورِ ممکن از خانه برود بیرون. خانه، برق نداشت اما نورِ همان چراغ‌قوه‌ی ضعیفِ تهِ فندک هم می‌توانست دردسرساز شود. پشت درِ ورودی آشپزخانه صندلی گذاشتیم، جای خواب و نمازمان را درست کردیم و داشتیم روی یکی از تشک‌ها می‌نشستیم که صدای یک سوتِ بلند به گوشمان خورد. فرهاد زودتر فهمید و سرش را بین متکا و پتو پناه داد. دو سه ثانیه بعدِ صدای سوت، یک انفجار مهیب رخ داد. هنوز توی شوک انفجار اول بودم که دوباره صدای سوت آمد. پناه گرفتم. انفجار دوم مهیب‌تر بود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش نهم موج انفجار جوری آمد توی خانه که هرچه را درست کرده بودیم، ریخت به هم. صدای سوت و انفجار آن‌قدر نزدیک بود که یک ثانیه قبل انفجار، گمان کردم که خانه‌ی ما را زده‌اند. فرهاد می‌گفت اگر صدای هلی‌کوپتر آمد، باید مطلقا سکوت کنیم و حتی سایه‌مان روی پنجره‌ها نیفتد. توی ظلمات، نماز خواندیم و دوباره دل سپردیم به جریان سیال زمان. بعد غروب دو تا صدای انفجار متفاوت آمد. این‌بار ما زده بودیم. توی آن ظلمتِ مطلق، درست در لحظه‌ای که آدمی‌زاد فکر می‌کند بیش از هر زمان دیگری به مرگ نزدیک است، که فکر می‌کند هیچ بعید نیست که صدای زوزه‌ی بعدی موشک‌ها، خانه را روی سرش آوار کند، خطاها می‌آیند جلوی چشم آدم. به قول فرهاد، داشتم به کارهای بدم فکر می‌کردم؛ به کارهایی که می‌توانستم بکنم و نکردم. عقربه‌های ساعت را با بحث‌های رگباری، هل دادیم تا دو سه ساعت از شب بگذرد و بخوابیم. سرم را جایی توی آشپزخانه‌ی خانواده‌ای که نمیشناختمشان، گذاشتم زمین. ذهنم پر از حرف شد. سرم را جایی روی زمین گذاشته بودم، که اطرافش، چند ده شهید، زیر آوار، روی زمین مانده بودند. ماشین صحیه هرازچندی می‌آید توی منطقه و داد می‌زند که مجروح‌ها را ببرد؛ اما مگر می‌تواند؟ نه امکان امدادرسانی هست و نه امکان آواربرداری. شاید توی همین لحظاتی که من چشم‌هام را به امید رسیدنِ خواب بسته بودم، مجاهدی مجروح داشت زیر خروارها آوار، آخرین نفس‌هاش را می‌کشید که خودش را برساند به دوستانِ شهیدش. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دهم چند ده شهید روی خاک‌اند و همین روضه، کافی است؛ العاقل یکفیه‌الاشاره. شهدای خط اول درگیری، اگر پیکرشان باقی بماند همان‌جا به خاک می‌سپارند به امانت؛ و این ده‌ها شهید، تا ماه‌ها بعد از جنگ، تا زمانی نامعلوم روی خاک می‌مانند. مجاهدها چرا آن منطقه‌ی پرخطر را رها نمی‌کنند؟ چرا می‌بینند دست‌ و پاهای قطع‌شده در دهانِ حیواناتِ عابرِ خیابان‌های متروک را اما پا پس نمی‌کشند؟ عقیده و جهاد. و یکی‌ش همین که دوستانِ شهیدشان، توی منطقه مانده‌اند و آن‌ها عهد کرده‌اند که بمانند برای پایانِ این ماموریت. مرز بین ماندن و رفتن، این‌جا لطیف است. و اصلا ماندن و رفتن، این‌جا دارد یکی می‌شود. گفت "آن عهدِ باطنی، به رفتن می‌خواند..." اسم جهادیِ یکی از مجاهدهایی که بچه‌ها دیده بودندش، "ثائر" بود. از این نمادین‌تر نمی‌شود. ثائر یعنی خون‌خواه. ثائر جزو همان آدم‌هایی است که از اول جنگ، از جبهه جنوب، تکان نخورده. او و خیلی از نیروهای مثل او، جسمشان توی این چهل پنجاه روز نحیف شده. ثائر چند تا کلمه‌ی فارسی هم یاد گرفته: "خوش‌آمدید" و الخ. این نسل، پای حرف‌های امام و رهبری و سید رشد کرده‌اند. بعضی‌هایشان برای آموزش دیدن آمده‌اند ایران و عشقِ ایران‌اند. دل بزرگ‌ترهاشان را چمران برده بود و دل جوانانِ مجاهد امروز را حاج‌قاسم؛ چه بسا به عشق حاج‌قاسم، به عشق فهمیدنِ حرف‌هاش، دلشان هوای یاد گرفتن زبان فارسی می‌کند. همین‌جا بگویم که مجاهدان، قوای خودشان را در جنوب، علی‌الحساب، کافی می‌دانند و سرِ همین، فرماندهانشان خوش ندارند که نیرویی از بیرون به نیروهای معرکه اضافه شوند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش یازدهم القصه؛ صبح از پشت خانه و پرچین‌ها رفتیم سمت خانه‌ی رفیقمان، مصطفی. وسط راه به هم رسیدیم و دوباره پای سه تا درخت زیتونِ دور از هم، نشستیم؛ این‌طوری، احتمالِ مرگ/شهادت، برای هرکداممان یک‌سوم می‌شد. هرچند بعید می‌دیدیم که اسرائیل، حداقل الان، مهماتِ گران را خرجِ نفر کند. ابوعلی هم دوباره آمد و پای یکی از درخت‌ها نشست. گپ زدیم. بچه‌ها می‌گفتند دیشب، صدای آن دو تا انفجار مهیب، از سمت خانه‌ی ما بوده؛ می‌گفتند گمان کرده بودند که کارمان تمام شده. وسط حرف زدن‌ها، جنگنده‌ها دو بار دیوار صوتی را شکستند. یکی دو بار هم، از جایی نامعلوم، ما شلیک کردیم. با مصطفی و فرهاد رفتیم که محل انفجارها را ببینیم. وسط یکی از کوچه‌ها، صدای پهپادها شدیدتر شد و هرکداممان چپیدیم توی یکی از مغازه‌هایی که کرکره‌هایشان را انفجارها شکسته بودند. مغازه‌ی من پر از ابزار بود؛ از اره‌برقی بگیر تا شیرآلات. مغازه به مغازه پیش رفتیم. توی یکی از مغازه‌ها، بچه‌های حزب‌الله اسلحه و مهمات و بی‌سیم گذاشته بودند. برشان داشتیم. دیشب، آن انفجارهای مهیب، کار خودشان را کرده بودند. چهار پنج تا خانه، کنار هم، سقفشان رسیده بود به زمین. خیابان جای راه رفتن نبود. چهار پنج تا خانه، درست کنار خانه‌ای که چند نفر از بچه‌ها دیشب آن‌جا مستقر شده بودند، ویران شده بود. توی خانه نبودند. وسایلشان هم نبود. راهی هم نبود که خبری از آن‌ها بگیریم. برگشتیم و پای چند تا درخت کاج، پناه گرفتیم. صدای پهپادها که کم‌تر شد، برگشتیم سمت خانه‌ی مصطفی و ابوعلی. ناهار را کنار هم خوردیم. فرهاد و ابوعلی، رفتند که چند تا اسلحه‌ی مانده در خانه‌ای کنارِ ویرانی‌ها را نجات بدهند. وقتی برگشتند، من و فرهاد، رفتیم دنبال خانه‌ی دیگری که شب را توش سر کنیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ علیه اشباح بخش دوازدهم فاصله‌ی بین انفجارها هی کم‌ و کم‌تر می‌شد. درست وقتی داشتیم می‌رفتیم توی خانه، صدای پهپاد شدیدتر شد. دو تا صدای نزدیکِ مهیب هم فضا را پر کرد؛ ما زده بودیم و خب، نزدیکِ جاهایی که ما از آن‌جاها آتش می‌ریزیم بر سر دشمن، پرخطرتر است. مصطفی می‌گفت هرچه درباره جنگ‌های نامنظم شنیده‌ایم، این‌جا عینیت دارد. اصلا جنگِ نامنظم یعنی همین. مجاهدِ عارف، خدا می‌داند از کجا سر می‌رسد، قبضه‌اش را مستقر می‌کند روی خاک، شلیک؛ و بعد ناپدید می‌شود؛ می‌رود توی "کهفِ اعتکافِ" چهل‌پنجاه‌روزه‌اش. بی‌خیالِ رفتن توی خانه شدیم. آفتاب زورش تمام شده بود و دیگر نمی‌شد رفت دنبال خانه‌ی دیگری. روبروی خانه، یک تعمیرگاه بود که پشتش، کلی لاستیک و خرت‌وپرتِ گریسی، تلنبار شده بود. نشستیم لابلای آن خرت‌وپرت‌ها. از رنگ آسمان معلوم بود که اذان داده‌اند. توی بیروت، هر وعده، دوسه‌بارِ اذانِ شیعی و سنی و عصر و عشاء می‌دهند و این‌جا، مناره‌ها، خاموش‌اند. همان‌جا نماز خواندیم. تاریک‌روشنِ مهتاب‌آلود، صدای پیچیدن باد لابلای شاخه‌های آن کاج‌های سر به فلک کشیده و آن زیتون‌های سر به زیر؛ و اندوه پشت اندوه؛ نمی‌دانم چطوری می‌شود آن حال و هوا را توصیف کرد. با فرهاد گپ زدیم تا زمان بگذرد. یک کامیونت، نزدیک خانه، زیر سایه‌بان پارک بود؛ از قضا با درِ باز. رفتیم توی کامیونت که شب را آن‌جا بگذرانیم. فرهاد جلدی از توی خانه دو تا پتو آورد. توی قاب شیشه‌ای پشت سرمان، تپه‌های کم‌ارتفاعی دیده می‌شد که جابه‌جا، خانه‌هایی روش روییده بود. برق بعضی از خانه‌های توی دیدرسمان، روشن بود. شمردمشان؛ چراغِ ۳۹ تا از خانه‌ها روشن بود. داشتیم از توی آن قابِ شیشه‌ای خانه‌ها را در چندصدمتری‌مان تماشا می‌کردیم که از پشت تپه‌ها، سه تا نورِ شهاب‌مانندِ کش‌دارِ نارنجی، توی آسمان درخشید و چند ثانیه بعد، صدای چند انفجار از دوردست آمد. کریات شمونه را در اراضی اشغالی، زدیم. احساس عجیبی داشت. هم این که داشتیم دشمن را می‌زدیم و هم این که آن‌قدر نزدیکیم که صدای انفجار در اراضی اشغالی به گوشمان می‌رسد. صبح، موتور را از زیرِ سایه‌بانِ پناه‌گاهش کشیدیم بیرون که برگردیم. روشن نمی‌شد. دوستان‌مان رفتند و ما ماندیم. فرهاد کسری از ساعت را با موتور کلنجار رفت تا بالاخره موتور راضی شد ما را برساند. از خیابان‌های شقرا گذشتیم؛ از کنار ساختمان‌های ویران، از این مبارک‌ترین جای زمین، از محلِ آرام گرفتن ده‌ها شهید روی خاک‌های سرخ. ما می‌رویم و تازه بعدِ رفتن است که می‌فهمیم چه بر سرمان آمده، می‌رویم و تازه بعد رفتن است که آن سرزمین را، آن روح‌های مقدسِ بی‌قرار در کالبدها را کمی، و فقط کمی درک می‌کنیم. زرد آمده‌ایم و سرخ برمی‌گردیم... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲ مبارزان صادق روایت طیبه فرید | شیراز
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲ مبارزان صادق از وقتی می‌نشیند پشت میز، نیشش باز است. رد ترکش‌های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته. چراغِ یکی از چشم‌های روشنش خاموش شده. وسط حرف‌هاش دست چپ باند پیچی‌اش را بالا می‌آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می‌آید که دیگر انگشت ندارد می‌زند زیر خنده! می‌گوید «هنوز به بی‌انگشتی عادت نکردم و هی یادم می‌رود!» گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟ شما هم از بچه‌های کشافه المهدی بودی؟» خنده رندانه‌ای تحویلم می‌دهد «نه من هیچ‌وقت کشافه نرفتم. خانواده‌ام مخالف حزب‌الله بودند. از آن مخالف‌های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می‌زدند. خوششان نمی‌آمد خب. بعد از ماجرای حرب تموز (جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد! نه فقط خانواده من، حزب بین لبنانی‌ها محبوب شد. حتی مسیحی‌ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد. خیلی از زن‌ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن‌های مقاومت. جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت، خیلی از جوان‌ها آرزو داشتند حزب قبولشان کند. خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان‌های مقاومت عروسی کنند.» این حرف‌ها برام آشنا هستند. هفته قبل یکی از راوی‌های زن لبنانی عین همین‌ها را گفته بود ... کی فکرش را می‌کرد که مقاومت صادقانه جوان‌های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟ لبنانی‌ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان‌های سیاسی که خیلی قُمپُز در می‌کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده! خب همین همه چیز بود! تا لحظه‌ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن! توی بیمارستان خبر را شنیده بود. با سر و صورت و دست زخم و زیل! عین بقیه پیجری‌ها... شانه‌هاش شروع کرد به لرزیدن. «من باورم نمی‌شد سید شهید شده باشد. قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم. حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است. تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت. می‌دانی! حرف سید القائد برای ما سند است. این را ما از سید یاد گرفتیم» دوباره شانه‌هاش می‌لرزد... من هم شروع می‌کنم پا به پاش گریه می‌کنم. ما با بچه‌های مقاومت خیلی حرف‌های مشترک داریم. حس‌های مشترک. خنده‌ها و اشک‌های مشترک. انگار خدا خاک ما و آن‌ها را از یک جا برداشته. ما عاشق سید بودیم آن‌ها زمین خورده سید القائد. براش می‌گویم که ما در قصه سید، حسِ بچه‌های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم... به نشانه تائید سری تکان می‌دهد و دستمال کاغذی را فشار می‌دهد روی چشم‌هاش و می‌گوید «نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود. بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم‌های عالم تپید انقلاب اسلامی بود. خیلی از دولت‌های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران‌ پشتیبان ماست.» نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اما جمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می‌زند! «من به زودی درمانم تمام می‌شود و بر می‌گردم جبهه! شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی‌اش هم باید خیلی بزرگ باشد»... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۵ حبیبی! حبیبی! عمری! حبیبی! حبیبی، باورم نمی‌شود. برای یک لحظه همه چیز در مقابل چشمم تیره و تار می‌شود. مات و مبهوت می‌مانم. - اَخی، مطمئنی که رضا تو خونه بوده؟! تایید می‌کند. اشک می‌آید و اشک. خاطره می‌آید و خاطره. آخرین تماس و آخرین خداحافظی از ذهنم می‌گذرد: حبیبتی، فَطُّوم! اگه چیزیم شد، حلالم کن. برات یه وصیت‌نامه هم نوشتم، توش پُرِ حرف‌های زیباست. به ابراهیم هم زنگ بزن، بگو بابات گفته از آلمان برگرد، وقتِ جنگه، الان نیاد، کی می‌خواد بیاد؟! همه‌ی این‌ها، به اضافه‌ی ۲۲ سال زندگی مشترک، از ذهنم می‌گذرد. لحظه‌ای استرس سراسر وجودم را پر می‌کند. مسئولیت بزرگ کردن بچه‌ها بدون رضا کمی ترس به جانم می‌اندازد. ناامید شوم؟ جا بزنم؟ قطعا نه! الحمدلله، فخر و سعادت است، نظر انداختند و آبرومندم کردند. رضا مال من نبود، یادگار رضا؛ ابراهیم هم مال من نیست. همه‌ی جوانان و فرزندان و جان و مال‌مان فدای مقاومت. دلم قرص و محکم است به خدایی که زیر حمایتش هستم. «فاصبر لحکم ربک فانک باعیننا؛ در راه ابلاغ حکم پروردگارت صبر و استقامت کن که تو در حفاظت کامل ما قرار داری.». دلم می‌خواهد وصیت رضا را ببینم. تا تشییعش نکنند آرام نمی‌گیرم. دوست دارم هر چه از پیکرش مانده را در آغوش بکشم؛ اما به خودم نهیب می‌زنم: مگه فقط شوهر تو شهید شده و زیر آوار مونده؟ حزب کارای مهمتری داره الان، از بی‌بی زینب می‌خواهم صبرم بدهند. امّا الان تنها یک چیز نگرانم می‌کند. - یا الله، به اُمّ رضا چطور بگم پسرش شهید شده؟! با بچه‌ها می‌رویم سمت خانه‌اش. در راه مدام ذکر می‌گویم. در را می‌کوبم. عصا زنان می‌آید دم در. نوه‌هایش را بعد ۱۶ سال دوری، محکم بغل می‌گیرد. می‌بوید و می‌بوسدشان‌‌. من را که می‌بیند، بدون رضا آمده‌ام، با لحنی تند پشت سر هم می‌گوید و می‌گوید. می‌خواهد خودش را خالی کند. - پس رضا کجاست؟ چجور دلت اومد تنهاش بذاری تو این وضعیت؟ من الان تو رو می‌خوام چکار؟ چرا پیشش نموندی؟ حق می‌دهم بی‌تابی کند! مادر است‌. -مرّت عمّی؛ زن عمو! خیلی دلم می‌خواست پیشش بمونم؛ ولی خیلی بهم اصرار کرد که بچه‌ها رو بردارم و بیام‌. مانده‌ام که چه‌طور خبر را بدهم! از حضرت زینب مدد می‌گیرم‌‌. محکم بغلش می‌کنم. زن عمو خدا بهت نظر کرده، بهت جایگاه بزرگی داده، سرت رو بالا بگیر. هنیئا لک! هنیئا لک! همان‌جا روی زمین می‌نشیند. عصایش را کنار می‌گذارد. همین چند دقیقه پیش، معترض بود چرا رضا را در وضعیت جنگی رها کرده‌ام. چشم انتظارش بود. ولی حالا، اشک می‌لغزد و شانه‌هایش تکان می‌خورد. دو دستش را می‌برد بالا «فدای مقاومت! همه‌ی ما فدای مقاومت. یا الله، تَقَّبَّل منّا هذا القلیل» روایت فاطمه از مقاومت زنانه‌اش در این بخش تمام شد؛ ولی در تاریخ به طور سلحشورانه‌ای جاودان خواهد ماند. پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۱۲ روایت شبنم غفاری‌حسینی | اصفهان
📌 ضیافت‌گاه - ۱۲ خانه‌شان در جنوب لبنان با مرز فاصله‌ای نداشت. سربازهای اسرائیلی را می‌دیدند که آن طرف راه می‌روند. تفنگ به دست و مسلح با همه تجهیزات. عصرها که پسرها از مدرسه برمی‌گشتند، فلاسک چای و تخمه و پفک برمی‌داشتند و می‌رفتند لب مرز. تفریحشان اذیت کردن اسرائیلی‌ها بود. تخمه می‌شکستند و سربازهای اسرائیلی را نگاه می‌کردند. نزدیکتر که می‌شدند، صدا که به صدا می‌رسید، الموت لاسرائیل می‌گفتند و اسم سیدحسن نصرالله را فریاد می‌زدند. آنقدر می‌گفتند تا اسرائیلی‌ها عصبانی شوند و شروع کنند به دادوبیداد. آن وقت پسرها سنگ برمی‌داشتند و به طرفشان پرتاب می‌کردند. آن روز احمد، پسرک هفت هشت ساله، ایستاد روی بلندی مرز، چای داغ لب سوز را ریخت توی استکان و همان‌طور که پشتش به سربازان اسرائیلی بود، جرعه جرعه نوشید. برادرش عکسش را با پس زمینه اسرائیلی‌ها گرفت و گذاشت توی فیس‌بوک. همان روزها یکی از مقامات دولت لبنان با یکی از مقامات اسرائیلی، چای خورده بود. عکس‌ها توی فیس‌بوک و فضای مجازی دست به دست می‌شد. ترند آن روزها شد: عکس پسرکی ده ساله، پشت به اسرائیلی‌ها ایستاده، فنجان چای به دست؛ و عکس آن مقام دولت لبنان، نشسته در کنار آن اسرائیلی. هشتک زدند: الشای یختلف عن الشای چای با چای فرق می‌کنه احمد حالا فرزند شهید است. پدرش بیست روزی هست که شهید شده.    شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش اول ادامه روایتِ "لنا صالح" از این‌جا شروع می‌کند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به این‌ور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته. بعد می‌رسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقص‌های کتاب‌های درسی، مفصل گپ می‌زنیم و بخشی‌ش را قبلا نوشتم اما وقتی می‌پرسم آینده دانش‌آموزها را چطور می‌بینید؟ فکری می‌شود و حرف عجیبی می‌زند. می‌گوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، این‌طوری تربیت نمی‌شد. بعد به شوخی می‌گوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا می‌گوید وجود دشمن باعث آگاهی می‌شود. می‌گوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی می‌کند، اما چرا مسائل را جور دیگری می‌بینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمی‌دانند. لنا نسلِ تربیت‌شده‌ی شیعه‌ی امروز لبنان را نسل محکمی می‌داند. بعضی از بچه‌های این نسل را خودش تربیت کرده. این روزها، مردهای خانواده‌ی صالح، اغلبشان جنوب‌اند. هم‌سر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا می‌گوید یک نقشه‌ی فلسطین توی خانه‌شان هست که امروز سراغش را از هم‌سرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش می‌پرسد. می‌گوید دلم می‌خواهد نقشه‌ی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار می‌خوانم که حزب‌الله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود. خانم لنا این روزها مشغول آموزش‌های مجازی به بچه‌های آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیق‌تر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلی‌ها دفترِ درسشان را برده‌اند به مجازستان. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا