📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
قصههای طلایی
قصهی طلا شاید از آنجا شروع شد که خانمی گوشواره از گوشش باز کرد و گذاشت کف دستم و در گوشم گفت کسی نفهمد این را برای جبهه مقاومت میدهم.
اما نه! قصه از اینجا شروع نشد. از سال ۶۷ شروع شد. وقتی که یک دختر کلاس سومی میخواست به نیروهای دفاع مقدس کمک کند اما پول نداشت. یواشکی گوشواره و النگوهایش را باز کرد و انداخت داخل صندوق کمک به جبهه در مدرسه.
مدیر و معلمها وقتی صندوق را باز کردند و طلاها را دیدند شوکه شدند. میخواستند هر طور شده آن دانشآموز را پیدا کنند و آن هدیههای ارزشمند را که احتمالا بدون اجازه مادرش به صندوق انداخته به او برگردانند تا برای مدرسه دردسر نشود. اما وقتی مادرش به مدرسه آمد گفت طلاها متعلق به دخترم هست و خودش صاحب اختیار است که در کجا خرج کند.
بله قصه از اینجا شروع شد... از فداکاری دختران و مادران نسل انقلاب. اما به همینجا ختم نشد. لحظهای بعد از اتاق صدای خانمی را میشنوم که با همسرش صحبت میکند و برای دادن حلقه عروسیاش اجازه میگیرد. این قصه ادامه دارد تا زمان ظهور...
رقیه فاضل
به قلم: ثریا عودی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تلخیهای تاریخ
گاهی باید خودت را در عمل انجام شده قرار دهی. مثل آن روزی که هر چه با پسرجان فکر کردیم به نتیجه نرسیدیم چه چیزی را میتواند در بازارچه مقاومت بفروشد.
تنها راه باقیمانده این بود که وارد لینک ثبتنام در بازارچه شوم و بگویم برایش یک میز در نظر بگیرند. آنوقت بود که مغزمان ناچار شد چیزهایی برای لیست فروش جور کند.
نشان کتاب، پاکت پول و چند قلم لوازم التحریر که بچهها از این طرف و آن طرف هدیه گرفته بودند اما نیازشان نبود.
دوری در فضای مجازی و اینترنت زدیم تا ایدههایی برای طراحی نشان کتاب پیدا کنیم. نشستیم به پیدا کردن عکس. همه را ذخیره کردم. حالا باید میبردمشان در فایل ورد تا ببینیم کدامها با ابعاد نشان کتاب جور در میآید.
فایل نهایی که آماده شد رفتم چهارراه لشگر. کمی آن طرفتر رسیدم به همان تایپ و تکثیر همیشگی. داشت با دوستش حرف میزد.از بخشهای مشترک کاریشان میگفتند. سر در نمیآوردم. میان گفتگوهایشان فایل را برایش فرستادم. تا بازش کرد گفت: «خانم فایل تون خیلی نامنظمه من نمیتونم پرینت بگیرم». پرسیدم چقدر زمان میبرد. و جواب این بود که تا یک هفته بعد سرشلوغند و چندین سفارش را باید تحویل دهند.
تعجب کردم. اغلب کارم را خوب راه میانداخت. از این اخلاق ها نداشت که مشتری بپراند. اصرار نکردم و بیرون آمدم.
کمکم همه مغازه ها تعطیل میشدند. چند تایپ و تکثیر دیگر را سراغ داشتم اما همه بسته بودند. بالاخره یکی را پیدا کردم که هنوز دستگاههایش روشن و کارش به راه بود.
وارد شدم و فایل را به شماره تماسی که روی دیوار نوشته شده بود فرستادم. مرد سن و سال داری نشست پای لپ تاپ. موس را گرفت زیر انگشت اشارهاش و کلیک کلیک. فایل باز شد. رئیسش آن عقب کت را با دست کنار داده و دست در جیب کرده بود. همین که تصاویر را دید سری به نشانه حرص خوردن تکان داد، نگاه چپ چپی به من کرد و نفسش را محکم فوت کرد توی هوا.
تا کارم راه بیفتد و برگه ها خِرت خرت از دستگاه پرینت رنگی بیرون بیاید این بازخورد جناب رئیس چند بار تکرار شد.
تلخ بود و سنگین. تا آن لحظه همه دوروبریهایم حمایت از جبهه مقاومت را قبول داشتند و خودشان هم دستی میرساندند. این اولین مواجهه منفی بود. چند دقیقهای غمنشست به دلم. اما کمی بعد یاد حرفهای دوستی افتادم که در تاریخ شفاهی انقلاب اطلاعات خوبی داشت. او برایم تعریف کرده بود در زمان جنگ و یا قبل از آن ، انقلابیها کم فحش نخوردند، از تکه پرانیها در امان نبودهاند و افراد زیادی با آنها همراه نشدهاند، اما کمکم راه به سمت پیروزی باز شد.
صفحاتی از کتاب خانم مربی در ذهنم مرور شد، روزهایی که خانم صدیقزاده میخواست در کنار نوجوانها کاری برای اسلام و انقلاب بکند اما دستهای پیدا و پنهانی مانع میشدند.
یاد خاطره دوستی افتادم که همسایهشان به نصب پوستر بزرگان مقاومت در آسانسور آپارتمان اعتراض کرده.
و باز در سرم تعداد افراد شرکت کننده در دفاع مقدس را تکرار کردم.
در آن لحظه فهمیدم ثبت تلخیهای تاریخ چقدر ارزشمند است.
قرار نیست همیشه خوش خوشان از انقلاب و مقاومت و حمایتهای مردمی بگوییم.
گاهی هم لازم میشود قصه نبودنها و نخواستنها و همراه نشدن چها را تعریف کنیم.
فهیمه فرشتیان
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دو روز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: «پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: «راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد: «چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
مهدیه مهدیپور
eitaa.com/vaeragh
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۱
اصلا به ما چه؟
هوای حسینیه سرد بود. خیلی از سوریها وسعشان نمیرسید مازوت بخرند برای فصل سرما. چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا. بچه نفسش داشت خس خس میکرد. چشمهاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در میآمد. معلوم نبود موهاش آخرینبار کی رنگ شانه دیده. حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدمها. مردم کف جامعه لبنان. حتی کفتر از مصلی. مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت. یعنی اصلا پیدا نبود. بیاغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش میکردی تِلِپی میافتاد.
- لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچهات به نه ماه نرسد. بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه، دیوار صوتی را میشکست و دل آدم هری میریخت. جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم میمیرم. اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچهام هنوز زنده است و دارد مقاومت میکند.
دخترک را میگذارد روی پاش و تند تند تکانش میدهد.
- ریه دخترم عفونت دارد. نمیتواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینهاش!
یقه بچه را میدهد پایین. راست میگوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش میدمد از زیر پوست بچه دارد میزند بیرون. دلم شور میزند! نکند بچه بمیرد... از پشت پنجره حیاط را نگاه میکنم. هوا دارد تاریک میشود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است. طلبه جوانی که صبح با بچهها بازی میکرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد میکند. بچههای نازحین توی دست و بال بچه محلهای امام رضا میچرخند و عین آدمهای گنده کمک میکنند. خودم را میرسانم توی حیاط و میروم پیش مشهدیها. بهشان میگویم که آن بالا بچهای هست که دارد از نفس تنگی میمیرد. مادرش باردار است و شرایط سختی دارد. بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که میبیند میگوید:
- اونو که دیشب بردیم دکتر...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمیآورد یکی از بچههای حزبالله را میفرستد بالا. مادر و بچه را میبرد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم میپیچد. چشمهاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده. به بچهای که تا یک ماه دیگر قدم میگذارد توی این دنیا فکر میکنم... توی سرمای سوریه. به اینکه هزینههای سازش از مقاومت خیلی بیشتر است... به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد. به مصطفی صدرزاده و محمدحسین محمدخانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیرساختهای تهران نابود نشود! به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند میگفتند «اصلا به ما چه» و کوتاه میآمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج میکرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچهاش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر میکنم که ما چقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@tayebefarid
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش اول
پیشنوشت: این روایت، ماجرا ندارد؛ فقط چیزی از جنسِ "درک موقعیت" است؛ موقعیتی خطیر و وهمانگیز در یکی از مبارکترین خاکهای سرخِ جهان.
آن اوایل، یک روزِ کامل، نگاهم به جداریات بود؛ دیوارنوشتههای بیروت. کسی، جایی نزدیکِ قبر رفیق الحریری نوشته بود:"بمبهای فسفری برای جنوب، آتشبازی برای بیروت"
درست نفهمیدمش تا آن چند شبِ بیتوته در شقرا رسید؛ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. بله! چیزی که در بیروت اتفاق میافتد، در برابرِ اتفاقاتِ جنوب، آتشبازی است.
سوار موتور بودیم. هنوز ثلث راه را نرفته بودیم که جایی دور و برمان، صدای دو تا انفجارِ مهیب، شنیدیم. داشتم سرک میکشیدم که قارچِ کجوکولهی دودِ توی آسمان را ببینم که فرهاد گفت این یکی را ما زدیم؛ "ما"
توی بازارِ فلسطینیها در صور، کمی خرتوپرت خریدیم و چهار تا شاورما. دو تا از شاورماها، سهم بچههای جنوب بود. تا شاورماها آماده شود، چند دقیقهای زیر نیمچهسایبانِ کنار ساندویچی نشستیم. مردِ کاملسنی آمد و به عربی دست و پا شکسته بهمان فهماند که ایرانی است، که خانهاش جنوب بوده و حالا آواره شده. فکر میکرد لبنانی هستیم. سخت بود براش اما هرطور بود منظورش را فهماند که: میخواهید روی پیشانی موتورتان با خط خوش چیزی بنویسم؟(و پولی بگیرم)
فرصت سناریوی ذهنی ساختن نشد؛ افتادیم توی جاده. خرابیها از چند کیلومتریِ شقرا شدیدتر میشد. این فکرِ خام داشت توی سرم شکل میگرفت که چقدر حجم خرابیها بالاست! که فرهاد باز آمد وسط فکرم: نسبت این خرابیها، به خانههای سالم، مجموعا کم است؛ عمدهی خرابیها هم دو طرف جادهی اصلی است؛ زدنِ ویترین به قصد ارعاب.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش دوم
از روی سنگ و شیشهها رفتیم و موتور آخ نگفت. چندبار توی راه ایستادیم تا پهپادها بیخیالمان شوند. آخرین منزلگاهِ نزدیک شقرا، موتور را گذاشتیم توی یک پارکینگ و روی پلههای وسط باغچهای کنار راه نشستیم. اولینبار بود پهپادی که توی چلهی گذشته فقط صداش را شنیده بودیم، میدیدم. اینبار فقط سیما بود، بیصدا.
پهپاد، بیسروصدا، کمی توی آسمان چرخ خورد و بعد جنگندهها توی آسمان غریدند و صدای دو تا انفجارِ مهیب، پیچید توی آن کوه و کمرِ سرسبز. چند دقیقهی بعد، دوباره هواپیما و دوباره انفجارها...
منتظر محو شدن پهپاد توی آسمان ماندیم و دوباره زدیم به دل جاده.
به شقرا خوش آمدید!
شقرا، این روزها و شبها مثل لوکیشنِ فیلمهای آخرالزمانی است؛ منطقهای ظاهرا خالی از سکنه و وهمآلود که بمبها تک و توک، خانههای ویلاییش را ویران کردهاند.
انگار گردِ مرگ پاشیده بودند روی صورت شقرا. سکوت بود و این سکوت را فقط صدای جنگندهها و انفجارها میشکست.
کوچهپسکوچههای شقرا را بالا و پایین کردیم. اینجا "چه میجوییم؟ انسان!" آدمهای واقعی!
موتور را زیر سایهبان خانهای پنهان کردیم و درخت به درخت رفتیم تا خانهمان را پیدا کنیم. درختهای زیتون، شاخههای سبزِ صلح، دیوارِ دفاعیمان بودند در برابر پهپادها. به والذاریاتی از روی در و دیوارها و زیر درختها خودمان را رساندیم به خانهمان.
خانهی ما، یعنی خانهی مردم که درش باز است و ما میخواهیم تا شب نشده، آنجا پناه بگیریم.
تقدیر، چیز عجیبی است. اگر چند ماه قبل میگفتند که چندماه بعد، هزارها کیلومتر آنطرفتر از زمینمان، میهمانِ بیدعوتِ خانوادهای میشوم که خودشان نیستند، باورم نمیشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش سوم
از ظاهر خانه برمیآمد که دو زوجِ جوان توی دو طبقهی این خانه ساکن بودهاند؛ با چند تا بچهی کمسنوسال. وسایل بازی بچهها، گهواره و تختهای بچگانه، یک اتاق مخصوصِ بچه که توش کلی لباس و کفش بچگانه بود و نقاشیها و مقواهایی که همهجا حتی روی لوستر خانه هم نصب شده بود، نشان میداد که توی این خانه، خوشبهحالِ بچهها بوده. زنانِ خانه هم گویا کدبانو بودهاند. بیستسیتا شیشهی ترشی و کلی گیاهِ خشکشدهی تر و تمیز، توی راهپله بود.
ساعتِ کنار در ورودی، روی یک ربع به نُه، ایستاده و شیشههای در و بعضی از پنجرههای ورودی خانه ریخته بود. ساعت را احتمالا موج یکی از انفجارهای نزدیک، از کار انداخته بود. درست توی قلب خانه، یک اتاقِ امن بود. اتاقِ امن، یعنی جایی که نشود از بیرون، تحرک آدمهای توش را تشخیص داد.
یخچالِ خانه هم به برق بود و آدمهایی که قبل ما، توی خانه پناه گرفته بودند، چیزهایی برای خوردن، توش جا گذاشته بودند.
فرهاد از زیر یکی از مبلها یک کلاش و چند تا نارنجک کشید بیرون. خودش قبلا اینها را گذاشته بود آنجا. اسلحه را با خودش برد و نارنجکها را گذاشت پیش من؛ برای لحظهی مبادا. رفت که دو تا از دوستانمان را پیدا کند و برگردد.
توی آن خانه، وسط آن لوکیشنِ آخرالزمانی، تنها ماندم. در و پنجرههایی که از قبل باز بوده را باز نگه داشته بودند که زیر رصد پهپادها، شکل ظاهری خانه تغییری نکند.
بادِ پاییزی هِی این درها را به هم میکوبید و چیزهای توی خانه را تکان میداد؛ عادتِ بدِ بادها!
اوهام، مثل قطرهی جوهری که توی لیوانِ آب میافتد، آرام اما پیشرونده، توی ذهنم منتشر میشد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش چهارم
فرهاد که رفت، روی یکی از مبلهای اتاقِ وسطِ خانه، دراز کشیدم. انفجارها پیدرپی زمین و خانه را میلرزاندند. تا هفتتاش را شمردم و خوابم برد.
تا فرهاد برگردد، نزدیک غروب شده بود. بچههایی که رفته بود پیشان، توی خانهشان نبودند؛ نگرانشان شدیم اما خب، شب کاری از دست کسی برنمیآمد.(روز هم!) دوربینهای حرارتی، همین ۳۷ درجه حرارتِ ناقابل را آلت قتاله میکنند.
تلویزیون را به لطف صفحاتِ خورشیدیِ روی سقف خانه، روشن کردیم. صوت محزونِ عربی داشت دعای کمیل میخواند: و من کادنی، فکده...
وقت نماز مُهر پیدا نکردیم؛ توی خانه، هم نشانههای شیعه بودن را میشد دید و هم نشانههای سنی بودن را.
شب را توی شبکههای خبری میچرخیدیم. وسط اخبار، همانجایی که یک سرباز، نزدیکِ ورودی صیدا نگهمان داشت که:"توی لاین مخالف، از آنطرفش بروید نه اینطرف" را داشت نشان میداد(با اصلِ توی لاین مخالف رفتنمان مشکلی نداشت!)
یک ماشین را دقیقا همانجا زده بودند و چند نفر شهید و مجروح شده بودند. زیرنویس الجزیره هی مینوشت که طی سه روز گذشته، ۴۷ نفر در غزه شهید شدهاند.
تصاویر، دردناک بودند. بدنهای بیجانِ زیر آوارمانده را توی تصاویر نشان میدادند. آدمیزاد خودش را میگذارد جای آن بدنها؛ که اگر این ساختمان را بزنند، من کجای این آوارها میمانم؟
شب، کش آمد؛ خیلی. ساعت نداشتیم. بدون ساعت، انگار زمان یک عنصرِ سیال است که هرقدر دلش بخواهد کوتاه و بلند میشود. شب، بالاخره رفت.
صبح، صدای چند ضربه به درِ ورودیِ پایین، بیدارمان کرد. کلاشهایمان را برداشتیم و آرام از پلهها رفتیم پایین. وسط راهپله، پنجرهای بود با چشماندازی محدود از شهر متروک. خبری نبود. دوستانمان را صدا زدیم، جوابی نیامد. از دور، صدای شلیک پیاپیِ اسلحه سبک میآمد. وسط آن تعلیق، هزار جور فکر و خیال میآید به سر آدمیزاد: نکند، اشغالگرها، وقتی ما خواب بودیم پیشرَوی کردهاند و این صداها، صدای درگیری زمینی است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش پنجم
مغزِ لعنتی، گاهی آدم را کلافه میکند. یک عطر آدم را میبرد به خاطرهای دور، یک صدا، در ذهن، قصههای عجیب میسازد، یک تصویرِ ناقص، توی ذهن به سناریویی موحش تبدیل میشود و قسعلیهذا.
وسط این فکرها بودم که صدای نالهی کشدار یک مرد، زد زیرِ میزِ آن سکوت مطلق.
داشتیم خودمان را با "انشاءالله اشتباه شنیدیم" تسلی میدادیم که دوباره صدای ناله آمد و سهباره...
فرهاد رفت دنبال منشا صدا.
من دوباره توی خانه با صدای جنگندهها و انفجارها تنها ماندم.
تشخیص این که صداها، صدای انفجار است یا صدای شلیک خودی، گاهی دشوار بود. چند دقیقه بعد، یکی از موجهای انفجار، بیمحابا آمد توی خانه. رفتم پشت پنجرهی یکی از اتاقها که بیرون را نگاه کنم، موج انفجار دوم، شدیدتر خورد توی صورتم.
نیامدن فرهاد، طولانی شد. از ظهر گذشته بود که کسی صدام کرد. آمدم تا دم در اما کسی نبود. نیمساعتی معطل ماندم. دوباره تا دم در آمدم. از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. پشت نردههایی که از روش پریده بودیم و آمده بودیم زیر سقفِ جلوی خانه، کمی نان و چیپس گذاشته بودند و دو سه تا نوشابه و الخ. کسی نبود. آرام رفتم بیرون. صدای کسی آمد. به دو برگشتم توی خانه اما صدا بلندتر شد. فرهاد بود! کمی دورتر از خانه، زیر یکی از درختهای زیتون، نشسته بود. پهپادِ بالای سرش، نمیگذاشت بیاید تو؛ رفت و آمد، خانه را ناامنتر میکرد.
کمی دورتر از فرهاد زیر یکی از درختها نشستم تا شر پهپاد از سرمان کم شود. میگفت آن صدای ناله، صدای آواز خواندنِ ابوعلی بوده! دربارهاش مینویسم.
چند دقیقهی بعد با فرهاد رفتیم تو و هنوز لب به آن چیپس و نوشابه نزده، صدای مصطفی از پایین پلهها آمد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵
علیه اشباح
بخش ششم
مصطفی، دهدوازدهروزی اینجاها بوده. سهتایی رفتیم زیر سه تا درخت زیتون، با فاصله نشستیم. مصطفی داشت تعریف میکرد که این روزهایش چطور گذشته و من هنوز محو این لوکیشن آخرالزمانی بودم. انگار تا چشم کار میکرد، فقط ما بودیم. کجا؟ چند کیلومتریِ اراضی اشغالی. توی مسیرِ آمدن، جایی تابلو زده بودند، قدس: ۱۹۹ کیلومتر؛ و ما حالا بیش از هر زمان دیگری به قدس نزدیک بودیم.
مدتی را زیر درختها با مصطفی گپ زدیم. ابوعلی هم خودش را رساند. ابوعلی، شخصیتِ جالبی دارد. داشمشتی است و مردِ جنگ؛ یک مردِ جنگیِ خونسرد. ابوعلی، ماههاست که توی جنوب، دارد فعالیت میکند. پشت آن چهرهی جدیِ خشن، یک روحِ لطیفِ صیقلخورده هست. مصطفا میگفت، ابوعلی وسط این انفجارها، دلش حتی برای حیوانات هم میتپد. چند بار توی این روزهای شعلهور شدن جنگ، حیواناتِ گرفتار را نجات داده.
دیدن لاشهی سگی که چند روز قبل، نزدیک بوده بهش حمله کند، متاثرش میکند. یا چند روز قبل، سگِ هاری را که افتاده بود توی استخر خانهای و گرسنگی داشت میبُردش به سمت مرگ، نجات داده.
کارش توی حزب اداری بوده اما با وجود مخالفت فرماندهان، اصرار داشته که بیاید توی منطقه جنگی مستقر شود.
من اینجا فهمیدم که جنگ آدم را زمخت میکند و جهاد لطیف.
اینطوری است که توی پسزمینهی قارچِ دودِ سر به فلک کشیده، توجه ابوعلی را اسبی جلب میکند که لاغر شده.
ابوعلی نمیخواهد حالا شهید شود؛ آرزوش این است که درست کنار مسجدالاقصی، یک قهوهخانه بزند به عشق بچههای "تهرون"!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا