📌 #رئیسجمهور_مردم
چشم به راه
از شما توقع نداشتیم سید، فکر نمیکردیم چشم به راهمان بگذاری. قرار بود بیایی سیستان و بلوچستان، چه شد سر از ورزقان درآوردی؟
چه قدر تدارک دیده بودیم، چقدر طراحی و برنامهریزی!
قرار بود جشنی برگزار کنیم، از خدماتت تشکر کنیم، مردم فرصتی پیدا کنند تا دورهات کنند و مثل همیشه نامههایشان را به دستت برسانند.
اما انگار شبح محرومیت خیال ندارد دست از سیستان و بلوچستان بکشد.
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
رئیس جمهور انقلابی
همه خبرنگاران جلو افتاده بودند و هر کسی شور خودش را می زد. کار من روایت بود، روایت لحظه ای تلخ از نگاه کارگزاری صالح که در آن شرایط محکم ایستاده بود و حرف می زد. صبر کردم تا خبرنگاران و بچه های صدا و سیما بروند. هنوز بغض داشتم و منتظر تلنگری بودم اما خودم را جای مسئولین ارشد استان و کشور گذاشتم ؛ آنها چه حالی داشتند؟! بغض راه نفسم را گرفته بود فقط سکوت بود و ذهنی که جمع نمی شد تا واژه ها را کنار هم بگذارم. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه پرسیدم : آخرین گفتگوی شما با رئیس جمهور چه بود؟ مهندس دوستی متواضعانه رو به من کرد و گفت : دو هفته پیش در جلسه مشترک استانداران و هیئت دولت بعد از نماز فرصتی دست داد و کنار ایشان رفتم. به من گفتند : « امر حضرت آقا روی زمین نماند، شما بیشترین ساحل را در کشور دارید در خصوص اقتصاد دریا پیگیر باشید.» این آخرین گفتگوی من با ایشان بود. عملکرد و خدمات مخلصانه رئیس جمهور در حوزه پیشرفت و اقتصاد بی نظیر بود. هفت بندر تجاری در هرمزگان با تدبیر و تلاش ایشان فعال گردید. بعد از سالها پروژه های مسکوت مانده و کهنه رونق پیدا کرد و ده ها هزار صیاد مجوز صیادی دریافت کردند و چندین هزار شغل ایجاد شد. اینها ثمره وجود رئیس جمهور انقلابی ماست و راه پیشرفتی که ادامه دارد ... ریکوردر را خاموش و ضمن تسلیت مجدد از مهندس دوستی خداحافظی کردم. در مسیر به اعتماد رئیس جمهور شهیدمان به جوانان و حمایت از آنان فکر کردم. انتخاب و اعتماد او نتیجه داده بود.
اعظم پشتمشهدی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #استان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
این راه یک ادامهی بعد از توست...
آخرین لحظات به چه فکر میکردی؟
به کارگران هفتتپه؟
به معدنی که نزدیک خودمان آمدی دیدی؟
به اینکه هنوز کارهای نکردهی بسیاری بر زمین مانده است؟
دلتنگ دخترانت بودی؟
شاید داشتی با امیرعبداللهیان در مورد سفر اربعین صحبت میکردی!
مثلا میگفتی باید لذت زیارت را به همه بچشانیم.
نمیدانم...
حدسم این است که به فکر ما بودی یا در این خیال که کاش زنده بمانم و یکبار دیگر حرم امام رضا(ع) بروم.
حالا آقا آمده روبهروی شما ایستاده و دستش را به بالا میآورد و می گوید سلام سیدِ ما!
خوش آمدی!
آه خوش به سعادتت که شهادتت هم با تولد آقا گره خورد!
این، شهادت اسوهی خدمت بود، اما پایان خدمت نیست.
ما هستیم و این راه ادامه دارد و
فرزندانمان را با نام تو نامگذاری میکنیم.
بالاخره سیدابراهیمها باید زیاد شوند،
چون ما در این مملکت کارها داریم.
اما آقای رئیسِ جمهور!
دلمان میخواست این عصر را باهم به ظهور برسانیم. نزدیک قله، این سقوط ناگهانی چه بود؟!
دیگر اینکه دلتنگ سلامعلیکهای دلنشین شما هستیم.
نشد در زمان زندگی، شما را ملاقات کنیم.
اما صبح ظهور منتظر دیدار شما هستیم.
مطمئن هستم حالا که رفتهاید، مثل حاجقاسم سلیمانی عزیز، دستهایتان بازتر است و دعاهایتان مستجابتر. ما را نزد مولایمان اباعبدالله الحسین(ع) یاد کنید.
امضا؛ ملت شما، ملت ایران، ملت امامحسین(ع).
زهرا بذرافشان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
محبت
مراسم رونمایی از تقریظ آقا بود بر کتاب سرباز روز نهم. آمد جعبه مرحمتی آقا را بدهد دستم، گفت: "سنگینه! بذار این آقای رحیمی بگیره برات بیاره! شما اذیت میشی!"
چقدر دلم خوش شد که یک نفر به فکر هست!
همین محبت سادهاش من را بنده کرد!
که الإنسان عبید الإحسان
ن.منتظری
@denjjj
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عکس تکمیلی این قاب در آسمانها
بامداد سیزدهم دیماه چهار سال قبل، تو و خانوادهات نگران بودین و اخبارُ رصد میکردین و ختم صلوات و دعای توسل گرفته بودین و خداخدا می کردین خبر دروغ باشه.
خبر که تایید شد، دلت آتش گرفت و آنقدر جگرت سوخت، که هنگام خواندن نماز بر پیکر حاجقاسم، برخلاف بعضیها، گریه امانت را بریده بود و شانههایت را تکان میداد و چهرهی گچشدهات رو کامل پوشانده بود.
از آن روز به بعد، خدا میدونه که چندبار که حرم امام رضا(ع) رو غبارروبی کردی، به یاد سردار به مضجع شریف آقا بوسه زدی و دلتنگش شدی...
خدا میدونه چندبار نیمههای شب به عکس سهنفرهی خودت با حاجقاسم و ابومهندس خیره شدی و آرزو کردی به آنها ملحق شوی...
شب گذشته باز هم همین دلهره و نگرانی تکرار شد برای خانوادهی خودت و خانواده شهیدسلیمانی و خانوادهی ایران اسلامیات. باز هم ذکر صلوات و دعا بود برای سلامتیات؛ و باز فقط خدا میدونه برخلاف همه، خودت چقدر خوشحال بودی!
درحالی که دیگربار، آن قاب عکس، در آسمانها کامل شده بود... .
زهره محمدی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به نام کوچکِ ابراهیم
دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی. قلبم تندتند میزد. روز مهمی بود. نگران دو تا قلب بودم که نکند نزنند، نکند نباشند. نکند...
یکیاش اینجا نزدیک قلب خودم بود و یکی در مرز ایران بین درختان انبوه.
دکتر «پروب» را روی شکمم فشار میداد؛ دردم میگرفت؛ صورتم جمع میشد که صدای قلبی تندتند از دستگاه سونوگرافی بلند شد. تاپ تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ...
اشکهایم شروع کرد به ریختن. دکتر نگاهم کرد و پرسید: «بچه نداشتی؟»
اگر میگفتم دارم، اگر میگفتم این چهارمین بچهام میشود، اگر میگفتم سر آن سهتای قبلی اصلا گریه نکردم، اگر میگفتم... نمیشد! اینها جوابهای من نبودند، چون سوال دکتر درست نبود.
زیر لب گفتم صدای قلب آدما باشکوهه!
در حالی که اشکهایم را پاک میکردم از تخت پایین آمدم. توی این دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست. شاید اسمش را بگذارم ابراهیم. شاید این صدای تپش قلب ابراهیمِ گمشده است که در شکم من پیدا شده
م.ا
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
وام قرضالحسنه
وسط وقت کاری، شماره ناشناسی دوسهبار تماس گرفته بود. دستم بندِ کار بود. نتوانستم جواب بدهم. فکر کردم حتماً از منزل اقوام تماس گرفتهاند. حوصلهام نشد تماس بگیرم، ببینم کی بوده؟!
حدس میزدم حتماً کار واجبی داشته. سر ظهر همان شماره دوباره زنگ زد.
_ بفرمایید؟
_ از بانک تماس میگیرم خدمتتون!
دلم هری ریخت. در کسری از ثانیه تمام قرض و طلبهایم از بانکها را توی ذهنم زیر و رو کردم. قسط عقبافتاده و چک برگشتی نداشتم. با صدای ضعیفی پرسیدم: بفرمایید؟!
_ وامی که از سفر ریاست جمهوری درخواست داده بودید، آماده شده. زودتر مدارک را بیارید بانک، تا مبلغ را واریز کنیم!
یادم رفته بود، توی اولین سفر ریاست جمهوری به یزد، تیری توی تاریکی انداخته بودم و اینترنتی درخواست وام قرضالحسنه داده بودم.
تا حالا سابقه نداشت بانک خودش برای پرداخت وام پیشقدم شود. انگار این دولت همهچیزش فرق داشت.
یوسف تقی زاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
تکرار ۱۳ دی
از صبح که بیدار شدم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، نگران بودم.
یکی دو ساعتی از ظهر گذشته بود، تصمیم گرفتم بزنم بیرون، شاید حال و هوایم عوض شود. با دوستم تماس گرفتم، گفتم: بیا سر میدون قدس، یکم قدم بزنیم،حالم خوب نیست. دوستم گفت «میخوای بری بیرون؟ خبرا رو شنیدی؟ کانالا رو چک کردی؟ »
حرفهایش هول و ولایم را بیشتر کرد. کیفم را پرت کردم روی مبل. شروع کردم به بالا و پایین کردن کانالها. همهجا خبر از مفقودی هلی کوپتر حامل رئیس جمهور بود.
دستم ناخودآگاه رفت سمت تسبیج و شروع کردم به گفتن «ذکر صلوات».
همزمان از شبکه خبر پیگیر خبرهای تازه بودم. قرار نداشتم. بلند شدم وضو گرفتم تا با نماز خودم را آرام کنم.
دوباره شب ۱۳ دی ماه تکرار شد؛ دوباره خواب از چشمان همهمان رفت. دقیقهها کش آمده بودند.
حالا با اعلام رسمی خبر شهادت رئیس جمهور «فرو ریختم» دست و دلم سمت قلم نمی رود.
چه عروج زیبایی و چه پایان شیرینی؛ ملکوتی شدنت مبارک «سید محرومان»
فاطمه رحیمزاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش ششم
پدر وقتی پایش را بیرون از ساختمان گذاشت با دیدن عکس فرزندش از حال رفت. با کلی زحمت از میان ازدحام مردم رد شد و روی صندلیای نشست که زیر پرچم های عزاداری جلوی بیت امام جمعه گذاشته شده بود. روضهخوان روضهی قتلگاه را خواند و آیتالله آل هاشمِ پدر با تبسم خاصی به عکس پسر تازه شهیدش خیره شد و آرام اشک ریخت. گمانم یاد وصیتنامه خودش افتاده بود؛ آخر قرار بود نماز میت او را آلِهاشم پسر بخواند نه که پدر برای پسرش. دوباره از حال رفت ...
ادامه دارد...
عطا حکمآبادی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هفتم
صدای مداحی نزدیک و نزدیکتر میشد. چند قدم دیگر که جلوتر رفتیم، تجمع مردم هم دیده شد. ناخودآگاه قدمهایم تندتر شد. با مادرم که صحبت کردم میگفت پیکرها را دارند میآورند به لشکر عاشورا. خانهمان دو کوچه بیشتر با لشکر فاصله ندارد. کاش خانه بودم و تا معراج لشکر پرواز میکردم! ذهنم دوید سمت حیاط استانداری؛ یعنی الآن آنجا هم برنامه و تجمعی هست؟ آخ کاش تهران بودم، حتما مقابل نهاد ریاست جمهوری هم تجمع هست. اما الآن من مقابل دفتر امامجمعهی تبریز بودم. کاش میشد همزمان همهی تجمعها را شرکت کنم. دلم میخواهد وسط عزاداران استانداری، بیت امام جمعهء تبریز، و نهاد ریاست جمهوری بایستم و سینه بزنم و فریاد بزنم: یاحسین، یارضا...
مداح گفت: «دستا رو بیارید بالا، به امام رضا تسلیت بگیم...» تا دست بردم بالا، قلبم ریخت. آخ عمه زینب! عصر عاشورا چه کشیدی. پی پیکر برادت حسین(ع) دویدی، دلت پیش عباس بود. بالاسر سقا رسیدی، دلت پیش علیاکبر بود. بمیرم برای دلت.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش هشتم
مداح داشت مداحی میکرد. کسی دیگر میکروفون را به دست گرفت تا صحبت کوتاهی داشته باشد. صدای یاحسین مردم تا لای درختان جنگلهای پیرداوود میرسید؛ همانجا که از دیروز ظهر تا امروز صبح وجب به وجبش را دنبال شهدای سانحهی هلیکوپتر گشته بودند. همین حین دیدم مردم مقابل بیت امام جمعه دستهی عزاداری تشکیل دادند:《وای وای حسین وای.》دوربین گوشی را چرخاندم سمت دستهی عزاداری که همان لحظه داشت جان میگرفت. از سمت دیگر مردم دست میگذاشتند به شانهی نفر قبلی و مثل دانههای تسبیح به دستهی عزاداری اضافه میشدند؛ مردی با کت و شلوار، چند روحانی، مردی با لباس بسیجی، یک نظامی و...
سمت دیگرم صدای گریهی زنی بلند شد:«جگرم سوخت او همسایهمان بود.»
دوربین فیلم برداری را که قطع کردم، چرخیدم سمت خانمی که همسایهی آیتالله شهید آلهاشم بود. داشت از حال میرفت که دخترش او را کنار دیوار نشاند.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش نهم
ساعت ۱۱:۱۸ دقیقه.
این مردم هنوز دارند به سمت بیت امام جمعه میآیند. در حالی که چندین بار از مردم خواسته شده اینجا را خلوت کنند. مردم انگار نمیتوانند کنده شوند. هر چند نفر به چند نفر در آغوش هم حل شده و گریه میکنند. و مردمی که هنوز با چشمانی پف کرده و سرخ به سمت بیت میآیند.
ادامه دارد...
سنا عباسعلیزاده
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دهم
موقع برگشت از تجمع مقابل بیت امام جمعهی شهید، رفتیم سمت مسجد کبود تا با بیآرتی برگردیم دفتر حوزه هنری. چند اتوبوس پر را از دست دادیم. عجله داشتیم که برسیم حوزه و روایتهایمان را ثبت کنیم. اتوبوسی خالی آمد
هول کردیم و اشتباهی سوارش شدیم. نگو که مسیرش با مسیر ما فرق داشت. مجبور شدیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشویم. به بچهها گفتم حالا که زودتر پیاده شدیم برویم سری هم به آقای جنگجو بزنیم؛ صاحب کتابفروشی دریا.
وارد شدیم و سلام کردم. احساس کردم خیلی بیقرار است. گفتم آقای جنگنجو میشود در مورد این اتفاق کمی صحبت کنیم؟ سریع گفت: «واقعیتش امروز اصلا حالش رو ندارم.» و بغض کرد. اصرارم را که دید گفت: «دیشب با پدر امام جمعه هم صحبت کردم...» باز بغض اجازه نداد ادامه بدهد.
لیلا گفت ناراحتشان نکنیم. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.
تا برگشتم که عکسی از ویترین مغازه بگیرم، دیدم آمده است بیرون از مغازه. انگار حرفهای نگفته، نفسش را تنگ کرده بود.
ادامه دارد...
زینب عباسی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش یازدهم
ساعت ۱۷:۳۰ دوشنبه است؛ ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳. حدود یک ساعت از شروع مراسم مصلی گذشته است. دیروز توی این ساعتها داشتیم دعا و نذر و نیاز میکردیم که سرنشینان هلیکوپتر سالم پیدا بشوند. نشستم کنار سه دختر که میانگین سنشان بیشتر از ۲۰ نمیتواند باشد. صدای قاریِ مراسم فضای مصلی را پر کرده است و این سه سرشان توی گوشیهایشان است. سمت راستی دارد متنی را برای آن دوتای دیگر میخواند: «مراسم بدرقهی شهدا...».
«صدق الله» قاری اوج میگیرد و صدای دختر جوان را گم میکنم. چند ثانیه بعد دختر وسطی از سمت چپی سؤالی میپرسد. دختر توی گوشیاش دنبال چیزی میگردد، سرش را بلند میکند و میگوید: «نُهوسی»
-نُهوسی؟ میای؟
+آآره. با هم بیایم؟
دختر وسطی کمی مکث میکند:
+پس باید هشتونیم بیدار بشیم...
توی مدت مکث داشت برنامهی خواب و بیداریاش را تنظیم میکرد که فردا به مراسم بدرقه شهدا برسد.
-آره هشتونیم بیدار بشیم، نُه میرسیم اینجا...
صدایش توی صدای مداح محو میشود:
«ای کاش روی سنگ مزارم بنویسند
آقا! جز عشق تو سرمایه ندارم که ندارم
آقام! آقام!
بر سایهی دیوار تو نشستم
نیکوتر از این سایه ندارم که ندارم»
روی ویدئووالِ وسط مصلی عکسها پشت سر هم پخش میشود. هنوز عادت نکردهام بگویم شهید رئیسی، شهید آلهاشم، شهید امیرعبداللهیان، شهید رحمتی.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش دوازدهم
گوشم به مداحی مراسم است و چشمم دنبال سوژه میگردد برای نوشتن. یک نفر از پشت سر صدایم میکند: «زینب!» برمیگردم سمت صدا. دوست مامان است. چشمهایش انگار آسمان دیشب تبریز و آذربایجان باشد؛ تق بزنی میبارد. امروز هیچ کس بعد از سلام نمیپرسد «حالتون خوبه؟» یک جمله بعد از سلام مینشیند روی زبانمان: «تسلیت میگم». این جمله همان تقی بود که چشمهای خانم حبیبی را بارانی کرد. سرخی چشمهایش گواهی میداد که از صبح هم وضعیت همین بوده. معانقه کردیم. سر بر دوش من گذاشت و با هقهق گفت: «یعنی دیگه از این هفته جمعهها صدای آقا از اینجا نمیاد؟ مگه میشه؟» باران، رگبار شد و شانههایش به لرزه افتاد. چادرش را کشید روی صورتش و رفت یک گوشه برای خودش عزاداری کند.
یک وقتهایی سوژه خودش میآید سراغت؛ رزق لایُحتَسب است. تو نمیدانی چطور از احساس سوژه در مورد آیتالله آلهاشم بپرسی. شعاع مردمداریش ابرها را کنار میزند و میتابد.
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش سیزدهم
دیروز بچه ها را آورده بودم اینجا، توی صحن مصلی که شب عیدی چای حضرتی بخوریم از چایخانهی امام رضا تا لحظاتی فارغ از غم و غصههای دنیا خوش باشیم. خبر مفقودی هلیکوپتر را همین جا شنیدیم و غم دنیا روی سرمان آوار شد.
ادامه دارد...
لیلا طهماسبی
دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هشت
درس ریاضی یاسمن به عدد 8 رسیده بود که با ذوق و شوق به او گفتم «خب، رسیدیم به عدد همیشه مقدس 8» ؛ مات و مبهوت مانده بود که چه می گویم.
برایش توضیح دادم که هر کسی یک عدد را در ذهن خودش بیشتر از بقیه اعداد دوست دارد، یکی 2 ، یکی 5، یکی 7، یکی 18، یکی 20 ... اما من همیشه عدد 8 را بیشتر از بقیه عددها دوست داشتم.
چشمهاش گرد شده بود. کف دستاش را به من نشان داد و با صدای بلند گفت: یعنی هیچ کسی عدد «یک» رو دوست نداره؟
-چرا. حتما افراد زیادی هستند که عدد یک رو دوست داشته باشند اما من 8 رو بیشتر از بقیه دوست دارم ؛ آخه هر وقت عدد 8 را می بینم، یاد امام رضا می افتم. امام هشتممون.
تو چه عددی دوست داری؟
-من؟خوب من یک رو بیشترترترتر از همه عددها دوست دارم چون خانم معلم مون گفته « خدا یکی هست». پس عدد مقدس من میشه یک.
امروز میان آشپزخانه، روبه روی شعلهی گاز مشغول آماده کردن پیاز داغ بودم، شبکه خبر از حادثه برای هلی کوپتر رئیس جمهور خبر میداد. حرارت آتش به صورتم میزد.دلم ریخت؛ هشتمین رئیس جمهور ایران در روز تولد هشتمین امام شیعیان....
یاسمن نگاهم کرد،باید بازهم از عدد هشت برایش بگویم.
زینب رمضانی
دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
خبر بد بود
ساعت ۳ نصفه شب است، انتظار، خواب چشمانم را گرفته است. میخواهم دعای توسل بخوانم، در هر بندش ته دلم میگویم: «تا صبح امن یُجیب دلهای مضطربمان یکشف السوء میشود و خبرهای خوبی میرسد ...». آمینَ ربَّ العالمین را که میگویم، پلکهایم روی هم میافتند ...
ساعت ۷ صبح است. نفهمیدم کی خوابم برده است. فقط چشمانم را باز میکنم و به سقف سفید بالای سرم زُل میزنم. ته دلم روشن میشود. مانند آن روز صبحی که مامانجون از خانه بیرون زد و هیچ کس امیدی به برگشتش نداشت جز من ...
دستانم بی اختیار موبایل را برمیدارند میخواهم کانالهای خبری را باز کنم که «انا لله و انا الیه راجعون» به اطلاع دانشگاهیان دانشگاه شهرکرد میرساند در پی شهادت رئیس جمهور محترم و هیئت همراه ایشان در سانحه هوایی کلیه کلاسهای درسی ساعت ۸ الی ۱۰ دانشگاه تعطیل میباشد و جهت ادای احترام به روح شهدای خدمت وطن، هم اکنون مراسمی در مسجد دانشگاه شهرکرد در حال برگزاری است. جلوی چشمانم سیاه میشود...
نرجس تاجالدینی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_و_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خدافظ!
-خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده.
با تعجب وای کشیدهای میگویم ولی جدیش نمیگیرم. با دخترها از ماشین پیاده میشوم و به مجلس جشن زنانه میرویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین میشویم. بلند میگویم:
-سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا
با تلخند سری تکان میدهد. دمق است. پاپیاش میشوم. میفهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم میماسد. دهانم تلخ میشود. بهرسم همیشگیِ زمانهایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسمهای معده و ریختن اسیدهایش شروع میشوند. پرت میشوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسهی دخترم برای مادرها گرفته بود، برمیگشتیم. آنجا هم خبری تلخ و بهتآور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند.
حالم اصلا خوش نیست. پیامی میخوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوختهام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مهآلود...»
نفس کم آوردهام. شیشه را پایین میدهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم.
اشکهایم بیامان میریزند: «خدایا میدانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان.» به خانه میرسیم. لحظات به کندی میگذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچهها اذیت نشوند. اما بالاخره دستوپاشکسته چیزهایی فهمیدهاند. آنها هم با دستهای کوچکشان مرتب دعا میکنند و بعد از خوردن شام به رختخواب میروند. خودشان میدانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش میکند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند میگویم: «حالا کو تا فردا، شب بهخیر.» چشمم به هم نمیآید. مثل اسپند روی آتشم.
-چهطوری خودم رو آرام کنم؟
یاد آقا میافتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز میکنم و زوم میکنم روی چهرهاش. لبخندش آرامم میکند: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.»
نفس عمیق میکشم و مرتب این جملهی آقا رو با خودم زمزمه میکنم.
-مردم ایران نگران نباشند
-چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن.
دلم نمیخواهد خوابم ببرد. میترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمههای شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلکهایم سنگین میشود. آرام زیر لب زمزمه میکنم:
«تاریکی زیر درختان پرنجوا
آهسته میخزد
روشنای غروب بر آبشارها
لحظهای به درنگ میایستد
و بر ستیغ کوه به تاخت میرود
در گریزگاههایی مخفی
که به کوهستان میرسند
در پرتگاههایِ اَخمآلودِ پیچیده در مه
و در درههای پنهان
جایی که علفها سبزند
بادها میغلتند
و سنبلهها
در میگذرند...
درختانِ سبز، خزان میگیرند
و خورشیدْ، خاموشی؛
و تو با پروازِ قوشها
صدای اسبها و آوازِ خنیاگرانْ
زیر نور ماه، رو برنمیگردانی؛
پشتهها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده
و پرندهها در پرتگاهها
و دیوارهای صخرهای میلرزند...
چشمهای عزیز تو اما
در تاریکی آرمیده است و
تو
هرگز به خانه باز نمیگردی... ``فاطمه جهان بخش``
دیگر نمیفهمم کِی به خواب میروم.
زهرا ابوالقاسمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
۸ و ۰۸ دقیقه صبح
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اخبار را چک می کردم، امروز صبح که اماده شدم، سوده خواهرم جلوی تلویزیون بود با صدای گرفته ای گفت: بالگرد پیدا شده، زیرنویس کردن احتمالا سرنشین ها زنده نباشن.
بغض گلویم را گرفت، چیزی نگفتم رد شدم، سریع آماده شدم که خودم را به محل کارم برسانم، سر خیابان رفتم و توی دلم ذکر صلوات میگرفتم، با اولین بوق آژانس، سوار شدم، مرد میانسالی که، رادیواش روشن بود و نگاهش به من.
سلام دادم نشستم و سریع گوشی دست گرفتم، سرم داخل گوشی بود که یک دفعه صدایی از رادیو شنیدم: انالله و انا الیه راجعون و صدای قرآن پخش شد،
چشمانم پر از اشک شد بغض گلویم را محکم فشرد، چشمم خیره به ساعت گوشی افتاد ۸:۰۸ دقیقه صبح دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، قطرات اشک را پاک کردم، راننده نگاهش به من بود، کمی خودم را جمع و جور کردم که محکم باشم ولی دست خودم نبود، اشکهایم بی اختیار سرایز می شد.
راننده با صدای گرفته اش گفت؛ خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. با حرفش، من بیشتر به اشکهایم پناه بردم،
صدای دلنشین آقای رییسی، عکسهایش و تیتر خبر سفرهایش مثل نوار نگاتیو از جلوی چشم و ذهنم عبور می کرد و من خیره به دنبالشان ...
آصف بهاری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
اشکهای پیرمرد بیسواد
پیرمردی که داشت اشکهاش گونههاش رو خیس میکرد با غم زیاد توی صداش میگفت که: «سید رفت. امید همهی ای مردم رفت.»
میگفت: «من سواد ندارم اما میدونم آقای رئیسی چه خدمتهایی به مردم کرده اون امید ما تنگدستا بود.»
میگفت: «رئیسی جا پای شهید رجایی گذاشته بود. هرکسی برای مردم کار کنه آخرش ختم به شهادت میشه. اون زمانی که رجایی شهید شده بود رو یادمه من این حالو قبلا تجربه کردم،
داغ سنگینی برای مردم و جامعه بود حالا دوباره مجبوریم اون غم رو تحمل کنیم.»
حالا گریه های پیرمرد بیشتر شده بود
بلند میگفت: «من سواد ندارم ولی آقا سید خیلی مرد بود. از بچههام شنیده بودم چه کارایی برای مردم کرده. سید چند بار شهرما آمد، خودم اولش باورم نمیشد اما وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم هنوز کسی هست که به فکر مردم باشه
من یه کارگر باز نشستهام با مشکلات و... زیاد
برای آقای رئیسی نامه نوشتم و جواب نامم رو هم گرفتم.
همیشه میگفتم خدا عاقبت آقاسید رو بخیر کنه
و همین طور هم شد.»
معصومه تقیزاده
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به یاد رقم خوردن اولینها
توی این ساعتها خاطراتی جلوی چشمانم میآید و اشکانم بدون اختیار جاری میشوند، یکی از اون خاطرات شیرین اولین همراهی من با تیم رسانهای خبرنگاران توی دور دوم سفر ریاست جمهوری اون موقع «شهید جمهور این چند ساعته» به استانمون بود.
یادم میاد که از چندین ماه قبلش چه در روابط عمومی استانداری و چه در خبرگزاری ایسنا چه بیخوابیها و استرسهایی کشیدیم و تلاش کردیم که همه چیز به بهترین شکل و بدون دلخوری برگزار بشه که البته میدانستیم کاری بسیار دشوار است ولی بازهم انجامش دادیم...
از آمادهسازی ها که بگذریم همه چیز مثل ثانیهشمار ساعت میگذشت، با چند پلک بهم زدن خودم را در مصلی بزرگ شهرکرد دیدم که داشتم برای اولین بار از بالاترین مقام عالی کشور عکس میگرفتم...
تجربه جالبی بود، حرفهایی که زده میشد، استرسهایی که داشتیم، غذانخوردن ها و بیدارماندنها و منتظر ماندنهایی که داشت به سرعت میگذشت
همه چیز به سرعت نور تمام شد و تنها خاطرهای که ماند، اولین تصاویرم در خبرگزاری ایسنا و عکس یادگاری پایانی بچههای خبرنگار با رییس جمهور کشورمون و چهرهی ایشان بود...
هنوز هم باورم نمیشود آن چهرهی محبوب مردمی که با جدیت و چشم و بله گویان مشکلات مردم را میشنید و قول پیگیری میداد ساعتهاست که دیگر در بینمان نیست و از یکی از سفرهای مردمی خودش نتوانست برگردد و به شهادت رسیده است...
دلم میخواهد زمان به عقب برگردد ولی میدانم که نمیشود، فقط خوشحالم تصاویری از ایشان را در آرشیو دوربینم به یادگار دارم که میتوانم ببینم و اشک بریزم و آرزوکنم که خداوند شخصی دیگر را به این خوبی نصیب مردم کشورمون کند...
پوریا فرهادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا