eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
247 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خبر بد بود ساعت ۳ نصفه شب است، انتظار، خواب چشمانم را گرفته است. می‌خواهم دعای توسل بخوانم، در هر بندش ته دلم می‌گویم: «تا صبح امن یُجیب دل‌های مضطربمان یکشف السوء می‌شود و خبرهای خوبی می‌رسد ...». آمینَ ربَّ العالمین را که می‌گویم، پلک‌هایم روی هم می‌افتند ... ساعت ۷ صبح است. نفهمیدم کی خوابم برده است. فقط چشمانم را باز می‌کنم و به سقف سفید بالای سرم زُل می‌زنم. ته دلم روشن می‌شود. مانند آن روز صبحی که مامان‌جون از خانه بیرون زد و هیچ کس امیدی به برگشتش نداشت جز من ... دستانم بی اختیار موبایل را برمی‌دارند می‌خواهم کانال‌های خبری را باز کنم که «انا لله و انا الیه راجعون» به اطلاع دانشگاهیان دانشگاه شهرکرد می‌رساند در پی شهادت رئیس جمهور محترم و هیئت همراه ایشان در سانحه هوایی کلیه کلاس‌های درسی ساعت ۸ الی ۱۰ دانشگاه تعطیل می‌باشد و جهت ادای احترام به روح شهدای خدمت وطن، هم اکنون مراسمی در مسجد دانشگاه شهرکرد در حال برگزاری است. جلوی چشمانم سیاه می‌شود... نرجس تاج‌الدینی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدافظ! -خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده. با تعجب وای کشیده‌ای می‌گویم ولی جدیش نمی‌گیرم. با دخترها از ماشین پیاده می‌شوم و به مجلس جشن زنانه می‌رویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین می‌شویم. بلند می‌گویم: -سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا با تلخند سری تکان می‌دهد. دمق است‌. پاپی‌اش می‌شوم. می‌فهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم می‌ماسد. دهانم تلخ می‌شود‌. به‌رسم همیشگیِ زمان‌هایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسم‌های معده و ریختن اسیدهایش شروع می‌شوند. پرت می‌شوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسه‌ی دخترم برای مادرها گرفته بود، بر‌می‌گشتیم. آن‌جا هم خبری تلخ و بهت‌آور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند. حالم اصلا خوش نیست. پیامی می‌خوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوخته‌ام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مه‌آلود...» نفس کم آورده‌ام. شیشه را پایین می‌دهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم. اشکهایم بی‌امان می‌ریزند: «خدایا می‌دانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان‌.» به خانه می‌رسیم. لحظات به کندی می‌گذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچه‌ها اذیت نشوند. اما بالاخره دست‌وپاشکسته چیزهایی فهمیده‌اند. آن‌ها هم با دست‌های کوچکشان مرتب دعا می‌کنند و بعد از خوردن شام به رختخواب می‌روند. خودشان می‌دانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش می‌کند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند می‌گویم: «حالا کو تا فردا، شب به‌خیر.» چشمم به هم نمی‌آید. مثل اسپند روی آتشم. -چه‌طوری خودم رو آرام کنم؟ یاد آقا می‌افتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز می‌کنم و زوم می‌کنم روی چهره‌‌اش. لبخندش آرامم می‌کند‌: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.» نفس عمیق می‌کشم و مرتب این جمله‌ی آقا رو با خودم زمزمه می‌کنم. -مردم ایران نگران نباشند -چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن. دلم نمی‌خواهد خوابم ببرد. می‌ترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمه‌های شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلک‌هایم سنگین می‌شود. آرام زیر لب زمزمه میکنم: «تاریکی زیر درختان پرنجوا آهسته می‌خزد روشنای غروب بر آبشارها لحظه‌ای به درنگ می‌ایستد و بر ستیغ کوه به تاخت می‌رود در گریزگاه‌هایی مخفی که به کوهستان می‌رسند در پرتگاه‌هایِ اَخم‌آلودِ پیچیده در مه و در دره‌های پنهان جایی که علف‌ها سبزند بادها می‌غلتند و سنبله‌ها در می‌گذرند... درختانِ سبز، خزان می‌گیرند و خورشیدْ، خاموشی؛ و تو با پروازِ قوش‌ها صدای اسب‌ها و آوازِ خنیاگرانْ زیر نور ماه، رو بر‌نمی‌گردانی؛ پشته‌ها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده و پرنده‌ها در پرتگاه‌ها و دیوارهای صخره‌ای می‌لرزند... چشم‌های عزیز تو اما در تاریکی آرمیده است و تو هرگز به خانه باز نمی‌گردی..‌. ``فاطمه جهان بخش`` دیگر نمی‌فهمم کِی به خواب می‌روم. زهرا ابوالقاسمی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ۸ و ۰۸ دقیقه صبح دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اخبار را چک می کردم، امروز صبح که اماده شدم، سوده خواهرم جلوی تلویزیون بود با صدای گرفته ای گفت: بالگرد پیدا شده، زیرنویس کردن احتمالا سرنشین ها زنده نباشن. بغض گلویم را گرفت، چیزی نگفتم رد شدم، سریع آماده شدم که خودم را به محل کارم برسانم، سر خیابان رفتم و توی دلم ذکر صلوات میگرفتم، با اولین بوق آژانس، سوار شدم، مرد میانسالی که، رادیواش روشن بود و نگاهش به من. سلام دادم نشستم و سریع گوشی دست گرفتم، سرم داخل گوشی بود که یک دفعه صدایی از رادیو شنیدم: انالله و انا الیه راجعون و صدای قرآن پخش شد، چشمانم پر از اشک شد بغض گلویم را محکم فشرد، چشمم خیره به ساعت گوشی افتاد ۸:۰۸ دقیقه صبح دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، قطرات اشک را پاک کردم، راننده نگاهش به من بود، کمی خودم را جمع و جور کردم که محکم باشم ولی دست خودم نبود، اشکهایم بی اختیار سرایز می شد. راننده با صدای گرفته اش گفت؛ خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. با حرفش، من بیشتر به اشکهایم پناه بردم، صدای دلنشین آقای رییسی، عکسهایش و تیتر خبر سفرهایش مثل نوار نگاتیو از جلوی چشم و ذهنم عبور می کرد و من خیره به دنبالشان ... آصف بهاری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اشک‌های پیرمرد بی‌سواد پیرمردی که داشت اشک‌هاش گونه‌هاش رو خیس می‌کرد با غم زیاد توی صداش می‌گفت که: «سید رفت. امید همه‌ی ای مردم رفت.» می‌گفت: «من سواد ندارم اما می‌دونم آقای رئیسی چه خدمت‌هایی به مردم کرده اون امید ما تنگ‌دستا بود.» می‌گفت: «رئیسی جا پای شهید رجایی گذاشته بود. هرکسی برای مردم کار کنه آخرش ختم به شهادت می‌شه. اون زمانی که رجایی شهید شده بود رو یادمه من این حالو قبلا تجربه کردم، داغ سنگینی برای مردم و جامعه بود حالا دوباره مجبوریم اون غم رو تحمل کنیم.» حالا گریه های پیرمرد بیشتر شده بود بلند می‌گفت: «من سواد ندارم ولی آقا سید خیلی مرد بود. از بچه‌هام شنیده بودم چه کارایی برای مردم کرده. سید چند بار شهرما آمد، خودم اولش باورم نمی‌شد اما وقتی از نزدیک دیدمش فهمیدم هنوز کسی هست که به فکر مردم باشه من یه کارگر باز نشسته‌ام با مشکلات و... زیاد برای آقای رئیسی نامه نوشتم و جواب نامم رو هم گرفتم. همیشه میگفتم خدا عاقبت آقاسید رو بخیر کنه و همین طور هم شد.» معصومه تقی‌زاده دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 به یاد رقم خوردن اولین‌ها توی این ساعت‌ها خاطراتی جلوی چشمانم می‌آید و اشکانم بدون اختیار جاری می‌شوند، یکی از اون خاطرات شیرین اولین همراهی من با تیم رسانه‌ای خبرنگاران توی دور دوم سفر ریاست جمهوری اون موقع «شهید جمهور این چند ساعته» به استانمون بود. یادم میاد که از چندین ماه قبلش چه در روابط عمومی استانداری و چه در خبرگزاری ایسنا چه بی‌خوابی‌ها و استرس‌هایی کشیدیم و تلاش کردیم که همه چیز به بهترین شکل و بدون دلخوری برگزار بشه که البته می‌دانستیم کاری بسیار دشوار است ولی بازهم انجامش دادیم... از آماده‌سازی ها که بگذریم همه چیز مثل ثانیه‌شمار ساعت میگذشت، با چند پلک بهم زدن خودم را در مصلی بزرگ شهرکرد دیدم که داشتم برای اولین بار از بالاترین‌ مقام عالی کشور عکس میگرفتم... تجربه‌ جالبی بود، حرف‌هایی که زده میشد، استرس‌هایی که داشتیم، غذانخوردن ها و بیدارماندن‌ها و منتظر ماندن‌هایی که داشت به سرعت میگذشت همه چیز به سرعت نور تمام شد و تنها خاطره‌ای که ماند، اولین تصاویرم در خبرگزاری ایسنا و عکس یادگاری پایانی بچه‌های خبرنگار با رییس جمهور کشورمون و چهره‌ی ایشان بود... هنوز هم باورم نمی‌شود آن چهره‌ی محبوب مردمی که با جدیت و چشم و بله گویان مشکلات مردم را می‌شنید و قول پیگیری میداد ساعت‌هاست که دیگر در بینمان نیست و از یکی از سفرهای مردمی خودش نتوانست برگردد و به شهادت رسیده است... دلم میخواهد زمان به عقب برگردد ولی میدانم که نمیشود، فقط خوشحالم تصاویری از ایشان را در آرشیو دوربینم به یادگار دارم که میتوانم ببینم و اشک بریزم و آرزوکنم که خداوند شخصی دیگر را به این خوبی نصیب مردم کشورمون کند... پوریا فرهادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ماموریت جدید تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمان‌وقتی گرم‌زندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت! «رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.» چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟ راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم! خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم! اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟! چرا نشود! خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند. انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود. دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟! بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود. دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.او‌تا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست. راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا.... راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟! چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!! بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم: شهید سید ابراهیم رئیسی شهید سید ابراهیم رئیسی شهید...... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صبحگاه مدرسه رسیده‌ام مدرسه و هنوز دل خوشم به خبری که نیامده. بی‌خبر از همه‌جا. زنگ را می‌زنم. - بچه‌ها بیاین سر صف. - خانم خبر درسته؟ آقای رئیسی شهید شدند؟ - نه هنوز معلوم نیست. - چرا خانم معلوم شده. خانم عرب داره گریه می‌کنه. برق می‌گیردم. می‌دوم توی آبدارخانه. معلم‌ها گوشی‌هاشان توی دست‌هاشان است و چشم‌هاشان اشکی شده است. می‌گویم خبر را اعلام کردند؟ با اشک‌هاشان جوابم را می‌دهند. دیگر دل و حوصله هیچ کاری را ندارم. قرآن صبحگاه را که خواندند می‌گویم کمی بپر بپر بکنند به جای ورزش. بعدش هم دست‌هاشان را بالا ببرند برای خواندن دعای فرج. سوال‌هایشان شروع می‌شود. - خانم پس شعر نمی‌خونیم؟ - نه امروز نه. - چرا؟ - چون رئیس‌جمهورمون شهید شدند و همه عزاداریم. - خانم مگه هلی کوپترشون نیفتاده؟ - بله. - من هرچی به زهرا می‌گم، می‌گه بمب بهشون زدند. دیدی زهرا؟ هوا مه بوده. هلی‌کوپترشون افتاده. بچه‌ها را می‌فرستم کلاس. بچه‌ها سوال می‌پرسند؛ از شهادت؛ از اینکه چه طور شهید شدند. بعضی برای بعضی دیگر توضیح میدهند. با این قد وقواره کوچکشان اندازه فهم خودشان دارند امروز را تحلیل میکنند. زهراکریمی کلاس ششمی دم دفتر سلام میکند و تسلیت می‌گوید. برای این معرفتش دلم قنج می‌رود و بغلش می‌کنم. اردو و جشن این هفته را کنسل می‌کنیم. دل و حوصله گ‌ای نمانده. جشن امام رضا جانمان را هم به یک بستنی و شیرینی ختم می‌کنم. دل مولودی خواندن نداریم امروز. زینب جلوانی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جمهوری اسلامی مادرانه ایران در دو سال اخیر هر چند وقت یک بار که قیمت‌ها تکان می‌خورد، مادرم بعد برگشت از بازار لعن و نفرینی حواله دولت می‌کرد. خیلی که گرانی اذیتش می‌کرد، یقه من را هم می‌گرفت که چرا گفتی به رای رئیسی رای بدهیم. تاکید می‌کرد که دور بعدی عمرا پا دم صندوق رای بگذارد. دیروز عصر که خبر سقوط بالگرد رئیس‌ جمهور را شنیدم منتظر بودم مادرم زنگ بزند و یک خدا را شکری بگوید و مثل بعضی از استوری‌نویس‌های اینستاگرام سقوط بالگرد را به انتقام خدا و سرنوشت و کارما حواله بدهد. مادرم تماسی گرفت ولی فقط از صحت خبر پرسید. گفتم قبلا هم اینطور حوادث برای بالگرد مسئولین سابقه داشته ولی همیشه نجات پیدا کرده‌اند و بالگرد رییس‌جمهور هم سریع پیدا می‌شود. هوا که تاریک شد دیگر امیدی به شنیدن خبر نجات نداشتم. همین روزها داشتم کتاب یک زمستان با کولبرها را می‌خواندم و قصه یخ‌زدن دو برادر در سرمای شب کوهستان‌های مرزی. وقتی تصویر جنگل‌های کوهستانی سرمازده و مه‌گرفته آذربایجان را دیدم یاد قصه مرگ آن دو برادر افتادم و توی دلم خالی شد. ولی خب، در یاس‌آورترین شرایط هم نور امید در دل آدمی تاریک نمی‌شود، حتی اگر هیچ منطق و دودوتا چهارتایی هم پشتش نباشد. صبح زود که خبر به صورت رسمی منتشر شد مادرم تماسی نگرفت. تعجب کردم. چون معمولا ‌چنین خبرهای مهمی را حتما با من درمیان می‌گذارد. زنگ نزد تا بعد از اذان ظهر. صدایش گرفته‌بود و به سختی حرف می‌زد. آخرین بار وقتی داشت خبر فوت پدربزرگم را بهم می‌داد صدایش چنین احوالی داشت. گفت خبرها را شنیدی؟ دیدی چه بلایی سرشان آمد؟ از صبح دارم گریه می‌کنم برای رئیسی. گفت اگر عکس پسر‌های وزیر را دارم برایش بفرستم. بعد از تماس عکس‌های شهید امیرعبداللهیان و دو پسر کودک سالش را برای مادرم فرستادم. شاید یکی از دلایلی که جمهوری اسلامی هنوز سر پا مانده همین ارتباط خانواده‌گون ملت با مسئولی مثل شهید رئیسی است. مسئولی که از او شاکی و دلخور و عصبانی و حتی برافروخته می‌شوند ولی مثل عضوی از خانواده در گرفتاری‌ها هم‌غم و محزونش هستند. تا وقتی مادران این سرزمین، دست‌به‌تسبیح، دلشوره شنیدن خبر سلامتی سید ابراهیم رئیسی را دارند، تا وقتی بی‌قرار بی‌پدر شدن فرزندان حسین امیرعبداللهیان هستند، تا وقتی قلبشان برای قد خمیده پدر سید محمدعلی آل‌هاشم فشرده می‌شود، و تا وقتی این مادران برای فقدان مسئول مملکت مثل لحظه از دست دادن پدرشان زاری می‌کنند جمهوری اسلامی ایران ایستاده می‌ماند. مهرزاد قوی‌فکر ble.ir/mehrzadologi دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جزئیات! مرد میدان اهل جزئیات است. همه‌چیز را خوب بشنود و ببیند! حتی کوچکترین اتفاقات دور و برش را. این خصوصیت را بین خاطرات حاج‌قاسم هم زیاد دیده‌ایم. شهرستان مهریز؛ سفر دوم رئیسی عزیز به یزد. مردم به برکت این دولت خانه‌دار شده بودند. رئیس‌جمهور آمده بود برای افتتاح واحدها. پسر آمد جلو قرآن خواند. بعد مادرش گفت: "خیلی مستعده ولی نتونستیم بفرستیمش کلاس!" آقای رئیسی به استاندار سپرد هزینه آموزشش را تامین کنند! محمدعلی جعفری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل آقای رئیسی کار کن امسال کنگره ملی شهدا داریم. ما شدیم مسئول کمیته تالیف و تدوین کتابهای کنگره با روزانه اِن ساعت جلسه و پیگیری. معمولا تا دیروقت سرِکارم. دیروز دخترم زنگ زد و با صد رقم عشوه و ناز دخترانه طوری که گولم بزنه بهم گفت:«بابا امروز زودتر از سرِکار میای؟ بیا ما رو ببر بستنی فروشی! تو رو خدا نگو که کار داری!» کار داشتم ولی قبول کردم. دو تا از پروژه‌هایی که باید ارزیابی می‌کردم را برداشتم و به خیال اینکه بعد از ضیافت بستنی تا دیر وقت مطالعه خواهم کرد رفتم رو به خانه. وقتی رسیدم ساعت شده بود 5 عصر. به دخترم گفتم «یکی دو ساعت دیگه کار کنم بعد از نماز میبرمتون» قبول کرد. تلویزیون روشن بود. رفتم توی اتاق وشروع به خواندن پروژه کردم. یک دفعه خانمم با صدای بلند گفت: «یا خـــــدا»!! با عجله رفتم جلو تلویزیون و خبر سانحه بالگرد را از پائین صفحه شبکه خبر خواندم. اولش زیاد جدی نگرفتم و گفتم « ان شاالله که اتفاقی نمیفته» ولی وقتی با گوشیم گروه‌ها و خبرگزاری ها را چک کردم فهمیدم ماجرا جدی تر از این حرفاست.  خواندن پروژه را گذاشتم برای بعد. کارم شده بود چک کردن اخبار. دخترم شوکه شده بود. از رئیس جمهور پرسید. می گفت:« مگه چه کرده که اینقدر ناراحتی؟» کلی براش توضیح دادم که آقای رئیسی چقدر برای مردم زحمت کشیده و فلان و بهمان. تو فکر رفت! طوری که دیگه حرفی از بستنی فروشی نزد. من هم بیخیال بستنی فروشی و پروژه های کنگره تا اذان صبح یا روایت ها را می خواندم یا صفحه خبرگذاری ها رو بالا و پائین می‌کردم. نماز صبح را که خواندم خوابم برد.  ساعت هفت و نیم بود که با صدای گریه خانمم از خواب بیدار شدم. هِق هِق گریه فرصت حرف زدن بهش نمی داد. صدای قرآن که از تلویزیون پخش شد شُل شدم. اخبار مشروح ساعت 8 تیر خلاص را زد. مات و میخکوب جلوی تلویزیون ایستاده بودم. انگار وزنه صد کیلویی به پاهام زده بودند! اصلا حال و حوصله سرِکار رفتن را نداشتم. به خودم گفتم «زنگ میزنم و امروز رو مرخصی میگیرم» گوشی را که برداشتم زنگ بزنم یاد سید افتادم. اینکه چهل سال است خودش را وقف این نظام و مردم کرده و بدون خستگی مشغول خدمت است. به خودم گفتم«خجالت بکش! تو این شرایط اگر سید جای تو بود کار و تلاش رو وِل نمیکرد.اتفاقا الانه که باید ازش یاد بگیری که توی هر سنگری که هستی روز شب برای خدمت به این انقلاب و شهدا بی وقفه و خستگی ناپذیر کار کنی ». همین که آماده شدم برم سرِکار دخترم آمد جلو در و گفت«بابا مثل آقای رئیسی کار کن! منم دیگه زنگت نمیزنم بهت بگم زود بیا خونه» سید محمد نبوی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بغض، خوره جانم را می‌خورد در خیابان اطراف حرمیم. دور می‌زنیم. می‌پیچیم این طرف خیابان، آن طرف. چراغ قرمز می‌شود، می‌ایستیم. قلبم تند تند می‌زند. بغض وسط گلویم می‌لولَد. با بچه‌های مبنا، ختم آیت الکرسی گرفته‌ایم. تند تند پیام‌ها را بالا پایین می‌کنم. دکمه بی‌رنگ و شفاف صلوات شمار را فشار می‌دهم.«اللهم صل علی محمد و آل محمد». لبم را می‌گزم. بغضم وِل می‌خورد در سینه. آب دهانم را قورت می‌دهم. دل پیچه، دلم را پیچ پیچ می‌دهد. زبان به دندان گرفته‌ام. آه می‌کشم. سینه‌ام بالا می‌رود. سخت پایین. دکمه بی‌رنگ را فشار می‌دهم‌، «اللهم صل علی محمد و آل محمد». گنبد زرد و طلایی از میان رنگارنگ ریسه‌ها دیده می‌شود . -بابا رضا جونم! دم، بازدم. -میشه امشب خبر خوب بهمون بدی؟! -سید ما، خادم شما بود آقا، نوکر خاک پایتان! بغض، خوره جانم را می‌خورد. می‌دَوَد در سینه‌ام. عارفه اصغری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا