📌 #رئیسجمهور_مردم
عاقبت جشن تپهی نورالشهدا
عصر روز یکشنبه بود و در تدارکات برگزاری جشن میلاد امام مهربانیها در تپه نورالشهدای شهرکرد بودیم.
با تلفن دوستم از رخ دادن حادثهای دردناک، سخت و ناگهانی باخبر شدیم.
با اتفاقی که برای رییس جمهور افتاده مراسم جشن پابرجاست ؟ اما منی که تازه داشتم خبر را میشنیدم و شوکه شده بودم فقط گفتم بیا تپه...
همه جمع شدیم، یکی تسبیح به دست و دیگری عاشورا زمزمه میکرد، همهی چشمها نگران و لبها بسته بود اما دلها نگران و پر استرس بود.
خدایا چه شده، خدایا سید ما کجاست...
برنامه جشن متوقف شده بود حتی دکور برنامه را هم تکمیل نکرده بودند خادمان خواهر و آقا مانده بودیم با سیدی که نمیدانستیم کجاست و جشنی که نمیدانستیم چه کنیماش و مردمانی پُر سوال که نمیدانستیم چه جوابی بهشان بدهیم....
اذان مغرب شد و نماز را خواندیم و مجری بین دو نماز گفت به علت حادثه پیش آمده مراسم جشن میلاد تحتالشعاع قرار گرفته و برنامه از آنچه بود به سخنرانی و دعای توسل تغییر کرده است.
نگرانیها بیشتر شد و همهمه برپا شد افرادی هم که نمیدانستند خبر را شنیدند و چشمها کم کم داشت خیس میشد.
در طول مراسم شبکهها و گروههای مجازی را رصد کردیم و با خبری دلمان میگرفت و با خبری خدا را شکر میکردیم، نذرها بالا گرفت یکی گفت مادرم میگفت اگه سید پیدا بشه شلهزرد نذر میکنم ، یکی گفت خواهرم نذر صلوات برداشته، یکی گفت بیایید توسل کنیم و هرکس خلاصه دعایی را شروع کرد...
برنامه، سخنرانی و دعا و آش نذری تمام شد و به خانهها رفتیم نگرانتر از عصر و تا صبح خوابم نبرد و مدام در حال رصد بودم....
خدایا چه میبینم...نه باور کردنی نیست، رئیس جمهور شهید... عکس سیاه... عزای عمومی... وای که بیچاره شدیم و رییسی به رجایی پیوست.
اناالله و انا علیه راجعون...
زینب رحیمی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #چهارمحال_بختیاری #شهرکرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یادم نیست
یادم نیست!
این دو کلمه خودش یک مثنوی معنوی است...
چندوقت پیش یه کلیپ دیدم از حامد عسگری (شاعر) که داشت میگفت بعضی وقتا یه سری کلمه ها تنهایی که گفته بشن فقط یه کلمه اند مثل شاید، احتمالا، یا اسم یه شخص...
اما وقتی کنار هم بیان میتونن اشک ادمو در بیارن (یا یه همچین چیزی)
مثل احتمالا امیرعلی...
که اشاره میکرد به شهادت شهدای کرمان و تیکه های یه جنازه که چون نمیدونستن برای کیه جمعش کرده بودن و احتمال داده بودن برای یه بچه اس به اسم امیرعلی چون دیگه اون دور و بر کسی دیگه ای نبوده
اون روز این کلیپ خیلی ناراحتم کرد
اما امروز...
خیلی درکش کردم
وقتی یه مصاحبه از اقای رئیسی دیدم که خبرنگار ازش پرسید تو این چندسال که رییس جمهور شدید اوقات فراغت داشتید؟
و ایشون فکر کردن
نه اینکه بخوان سریع و بدون فکر برای ریا هم کشده بگن نهههه من داشتم فقط واسه مردم کار میکردم نه
بلکه فکر کردن و گفتن یادم نیست...
این یادم نیست اینقدر خالصانه بود اینقدر حداقل برای من حرف داشت که واقعا دیدم چقدر یه کلمه ساده مثل یادم نیست میتونه اشک آدمو در بیاره...
سیده انسیه هادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خیلی مثل مردم
بهمن ۹۸، دیدار نخبگان اقتصادی، فرهنگی و هنری با رئیس قوه قضائیه که تمام شد، درِ مسجد روضه محمدیه یزد باز شد که نخبگان بروند بیرون، من از راهی که آمده بودم خواستم برگردم که سر مزار شهید محراب آیت الله صدوقی (ره) فاتحهای بخوانم و بروم. دو ساعت نشسته بود و به حرفهای همه نخبگان گوش داده بود. نکاتی گفت و خبرنگاران همانجا آن را تیتر کردند. تا رسیدم سر مزار شهید، از در روبرو آقای دکتر رئیسی رسید. با یک محافظ رسیدیم به درگاه که تعارف کرد من بروم داخل. روبرویش ایستاده بودم. سلام و احوالپرسی هم کردیم. منتظر بودم محافظان من را راهنمایی کنند بیرون که آقای رئیسی فاتحهای بخواند. اتاق زیاد بزرگ نبود. آخوندی جلوی خودم میدیدم با عبا و لباده و عمامه معمولی و رفتار معمولی، منتظر کسی نبود و انتظار راهنمایی و تعارف نداشت، کسی بالا و پایین نمیپرید و جلو نمیافتاد و استرس به جمع تزریق نمیکرد. آقای رئیسی فاتحه خواندند و از دری که آمده بودند رفتند. نه کسی کسی را هل داد، نه به کسی بر خورد، نه خانی آمد و نه خانی رفت! یکی بود مثل مردم. یکی خیلی مثل مردم.
وحید حسنی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یلدای اردیبهشتی در حرم امام رضا (ع)
در حرم آقا جانم امام رضا (ع) بودم، از دیشب نگرانی در چهره زائرین موج میزد، مردم سعی میکردند هر خبر جدیدی پیدا کردند به گوش همدیگر برسانند، حدود ساعت ۷ صبح بود که ناگهان خبر شهادت شهید خدمت و سکاندار دولت مردمی خدمتها از راه رسید، هیچگاه یادم نخواهد رفت چهرههایی را که یکهو درهم فرو رفتند و گونههایی که بی اختیار اشک رویشان فرود میآمد، سکوت دیوانه کنندهای در حرم رضوی حاکم شد...
حس میکردم ملائک دارند میهمانی را از بالای صحن جامع رضوی به آغوش صاحب خانه میبرند و میگویند: «آقا جان خادمت همانگونه که گفتی کارش را انجام داد و به شهادت رسید...»
غم سنگینی بود، یک ایران انتظار داشتند رییس جمهور مردمیشان پس از ساعتها بیخبری پیدا شود... حاج مهدی رسولی دیشب حرف جالبی زد: «مردم ایران شب یلدا را در آخر اردیبهشت ماه تجربه کردند» و واقعاً دیشب شب یلدایی به سبک شبهای قدر و با عطر حرم مطهر رضوی بود...
چند دقیقهای سکوت حرم ادامه داشت و در نهایت شکسته شد، غم در چهرهها و چشمهای اشکریزان ترکیبی را ساخته بود که آن حالت را بعد از شهادت سردار دلها ندیده بود....
پوریا فرهادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
بغض راننده تاکسی
صبح دوشنبه ساعت ۷ که بیدار شدم، حال دلم همچون منطقه دیزمار مه گرفته و آشوب بود و این تنها حال دل من نبود. حال همه ما و مردم و اهل بیت همین بود.
همه نگران حال خادم امام رضا بودیم.
حوالی ۷:۴۰ تاکسی گرفتم که برسم سر کار؛ تاکسی پیدا نمیشد. بخشی از مسیر را پیاده طی کردم.
سوار تاکسی شدم. حوالی ۷:۵۰ بود که راننده تاکسی گفت: خبر رو شنیدی؟
گفتم: نه
با موبایل صدای رادیو را باز کرد. پیام تسلیت همراه با موسیقی غمنامی در حال اعلام بود.
راننده گفت: خیلی ازش خوشم میومد (بغض کرد) نگاه موهای دستم سیخ شده...
راست میگفت؛ به سختی جلوی گریهی خودش را میگرفت و دماغ خودش را بالا میکشید.
از حال او، حال منم عوض شد.
حسن احمدوند
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
میدان شهدا
صبح که خبر شهادت و کشف پیکرهای سوخته منتشر شد و بالاخره آن اضطراب و دعاهای ۱۶ ساعته ختم به اشک پای صوت سورهی والفجر روی تصاویر سید ابراهیم رییسی شد، با خانواده رفتیم میدان شهدا برای عزاداری، خواهرم و بچههایش هم خودشان را رساندند و به آخر جمعیت رسیدیم. دست خواهرزادهی ۹ سالهام را گرفتم و توی جمعیت به راه افتادیم. با اینکه در انتخاب پوشش اجباری ندارد، خودش خواسته بود که چادر بپوشد و محجبه باشد...
رعنا مرادینسب
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هوای خادمت را داشته باش
از دیشب اصلا باورم نمیشد، انگار پای یک فیلم سینمایی نشسته بودم و ثانیه به ثانیه از اخبار ضدونقیض کامم تلخ میشد، در شوک بودم و حادثه را قبول نمیکردم، خبر را مدام از ذهنم دور می کردم،
چسبیده بودم به کنترل تلویزیون و سکاندارش بودم. به کسی اجازه عوض کردن کانال خبرو نمی دادم،
آنی دلم پر آشوب شد. با خشم، در دلم به زیرنویس شبکه خبر که چندین ساعت فقط یک خط تکراری از حادثه سقوط هواپیما را مخابره و نمایش می داد، بدوبیراه گفتم. کنترل را زمین گذاشتم و به سمت گوشی هجوم بردم تا شاید خبر جدیدی بتوانم از کانال خود آقای رئیسی یا حسین دارابی، سیدنا، اینستاگرام و .... دریافت کنم تا این دلهره و دل آشوبه تمام شود.
ولی دیگر اخبار گوشی هم اقناعم نمی کرد، با عصبانیت نت را خاموش و تسبیح را بر داشتم. در دلم مشغول ذکر گفتن شدم، با هر ذکر تسبیح، نذری را برای سلامتی اقای رئیسی و امیرعبدالهیان روانه ذهنم میکردم،
در این کشمکش ذهن و اضطراب ها، حواسم بود شب باید به مراسم جشن ولادت امام رضا(ع) در حسینیه شهدا می رفتم. دلم اصلا راضی به رفتن نبود، دست و پاهایم یاری نمیداد.
کلی برای جشن ولادت تبلیغ کرده بودیم ولی دلم مثل سیرو سرکه می جوشید و راضی به شادی و خوشحالی نمی شد. از شدت اضطراب سوزش معده ام شدت گرفت،
با کلی کلنجار با خودم، بالاخره ساعت ۹ شب آماده شدم و به سمت حسینیه راه افتادم. حسینیه در سکوت بود، حزن سنگینی در صورت مستمعین دیده میشد. کنجی رفتم و نشستم تا زیاد در دید دوستان نباشم، تا نشستم، دوستانم همین طور به سمتم آمدند و سلام و علیک کردند و ناراحتی شان از حادثه بالگرد به زبان می اوردند، دلداریشان دادم، گفتم: بچه ها سیل صلوات راه بندازید ان شاءالله خبر خوش میشنویم تا اخر شب.
کاش کسی بود اضطراب من را هم کم می کرد ...
بعد از احوالپرسی، نشستم کنار بخاری حسینیه، سرها اکثرا خم گوشی ها بود و هر از چندگاهی زیر گوش هم پچ پچ می کردند. من هم یک چشمم به گوشی بود و یک گوشم به پچ پچ ها.
مراسم شروع شد. همه منتظر جشن و شادی بودند که مداح ولایی و بامرام هیئت، معرفت به خرج داد و از ناراحتی اش برای این حادثه گفت و اکتفا به چند مدح کوتاه کرد. با دعای ام یجیب مراسم به پایان رسید ...
ولی چقدر زیبا برای سلامتی آیت الله رئیسی و همراهانش به امام رضا متوسل شد و با گریه گفت: هوای خادمت را داشته باشد یاامام رضا...
وقاری
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
قرآن، رئیسجمهور، دانشآموز
نه آبان ۴۰۲، ساعت هشت صبح، نهاد ریاست جمهوری، سالن شهید بهشتی؛ پیش از آن برایم سوال بود که چرا جلسه دیدار آقای رئیس جمهور با دانشآموزان باید در این سالن برگزار بشود. آخر رسم بر این بود که جلسات مهم نهاد در آن برگزار بشود.
کمی با مسئولین برگزاری صحبت کردم. جوابم را یافتم. تاکید شخص ریاست جمهوری، جناب آقای رئیسی بود که جلسه آنجا برگزار بشود. او گفته بود: این نوجوانان آیندهسازان ما هستند. کسانی هستند که فردا روی این صندلیها خواهند نشست...
دل در دل هیچ کدام از ما نبود. اما او مصمم، آرام و با توجه، به دغدغه یکایکمان گوش میداد، مینوشت، سوال میکرد... برایش مهم بود. گویی پدری در حال گفتوگو با فرزندانش است، احساس صمیمت موج میزد.
توصیههایش برای نوجوانان را هرگز فراموش نمیکنم. پایان جلسه بود که از ایشان پرسیدم توصیهتان برای ما نوجوانان چیست؟
یادم نخواهد رفت. گفت: پیش از هر چیز قرآن را فراموش نکنید. با قرآن مانوس باشید. استعدادهایتان را رشد دهید و از تواناییهای خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید.
آری؛ اکنون میفهمم. شهید جمهور گویی خودش را در توصیههایش خلاصه کرد.
از توانمندیهای خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید.
امیرمهدی عظیمی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دلواپس
لبه پلههای ورودی گلزار شهدا چند دختر کنار هم نشستهاند و بحث بینشان داغ است. یک نفر که توجه همه به اوست، نگاه غم زده و نگرانش را بین دوستانش پخش میکند. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: «حالا که رئیسی رو زدن مملکت روی هواس!»
این جمله مثل یک ویروس خطرناک بین همهشان رد و بدل میشود؛
بعضی آه میکشند و بعضی با چشمهای گرد فقط نگاه میکنند.
دختری که روسریاش وسط سرش است با صدایی محکم رو میکند به بقیه و میگوید: «به نظرتون الان مملکت روی هواس؟ الان که همه کارا داره انجام میشه؟ الان که هر کشوری یه چیزی گفته؟ آیا کشوری به ایران حمله کرده یا چیزی تغییر کرده!»
بقیه سکوت میکنند. انگار که میخواهند فکر کنند.
زهرا شمسی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پانزدهم
بغض داشت مثل آسمان تبریز
میگفت: سید ببخشید ما را اگر میزبان خوبی نبودیم. ببخشید ما را که دیر می شناسیم. دیر می بینیم.
اما تو ما را ببین، همانطور که ما را می شناختی و برایمان خودت را به آب وآتش میزدی.
مهمان عزیز شهرمان! آسوده بخواب که راهت را ادامه خواهیم داد...
فریده عبدی | از #زنجان
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هشت اپیزود
۱. تنها گریه و غصه نمیشد؛ باید کاری میکردیم. تصمیم گرفتیم نماز استغاثهای تو حوزه برگزار بشه.
همه جمع شدن. تا دستا برای قنوت بالا رفت، «اللهم عجل لولیک» خوانده شد و باز صدای گریهها بالا گرفت. دقیقا مثل زمانی که آیتالله رئیسی پشت سر حضرت آقا در زمان شهادت سردار سلیمانی اشک میریختن.
۲. دلهره و استرس، خواب رو از چشمام گرفته بود. نزدیکای ساعت ۳ بامداد بود که چشمام روی هم رفت. ساعت ۴ از شدت نگرانی بیدار شدم. زود گوشی رو برداشتم و باز اخبار رو دنبال کردم. سوسوی امید هنوز در قلبم بود. با صدای اذان صبح باز به روال قبل برگشتم. هر چی زمان میگذشت، استرس و دلهرهام بیشتر میشد. صبح با کلافگی و آشفتگی و بیخوابی، به کلاس درس رفتم. ترس ،دلهره ،استرس و بغض و ناراحتی...، احساساتی بود که در اون لحظه همه به خوبی حسش میکردیم. ساعت هشت شد. گوشیا رو روشن کردیم و زدیم تلوبیون و خبر ساعت ۸.. ساعت هشتی که عدد امام رضا(ع) بود.
مجری: «سلام صبحتون بخیر ،شهادت خادم الرضا...»
تا به این جمله رسید، گوشی رو خاموش کردم و تنها صدای گریه به گوش میرسید. انگار دنیا یه لحظه تاریک شد. چشمها حرف میزدن. تو اون لحظه یه نفر «خبر چه سنگینه» رو پخش کرد، باز همهمهی گریه بالا گرفت. هر کی هم تازه وارد جمع میشد، فقط یه نگاه به هم میکردیم و همدیگه رو تو بغل میگرفتیم. انگار یه نفر از اعضای خانواده از بین ما رفته بود.
۳. احتمال میدادم ترافیک باشه. تصمیم گرفتم با خط واحد خودمو به مراسم برسونم. تو ایستگاه نشسته بودم. خانمی که معلوم بود بلوچ است، گفت: «خانم! میرچخماق میدونی کجاست؟ رییسجمهور کشورمون به شهادت رسیده. نتونستم تو خونه بشینم.»
بچههاش کوچک بودن و مانع صحبتش میشدن.
- منم دارم میرچخماق. بهتون میگم کجاست.
- این یکی بچهی خودم نیست. خواهرم و شوهرش تو تصادف فوت کردن. منم پیش خودم نگهش میدارم. با اینکه اذیت میکنن، گفتم با خودم بیارمشون تو مراسم.
نفس عمیقی کشید و به همان لهجهای که داشت، گفت: «خیلی ناراحتم. دقیقا مثل روزی که خواهرم فوت کرد.»
۴. به مراسم که رسیدم، تنها به مردم نگاه میکردم. بیشتر صدای بچهها به گوش میرسید. هر کی گوشهای رو برای خلوت پیدا کرده بود و آروم اشک میریخت. فقط چشمها حرف میزد؛ فقط اشکها روایت می کردن.
۵. چند وقت پیش یکی میگفت: «ما که سهسال پیش رای ندادیم، عمرا دیگه باز بیایم رای بدیم». امروز دیدمش. تنها فقط یه جمله گفت: «خیلی مظلوم بود. هر چی هم که بود هموطن بود. حیف شد.»
۶. چادری نبود. کنار همسرش ایستاده بود و با نوای «ای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم» زیر لب همخوانی میکرد. اشکهاش روی گونههاش سر می خوردن. یکی از همکارا برای مصاحبه به سراغش رفت.
به همکارم گفتم: «ارتباط گرفته با این نوا. بذارین تموم بشه بعد.»
صدایم را نشنید. منتظر بودم بگه «نه مصاحبه نمیدم»، اما لبخند دردناکی زد و گفت: «بفرمایید چی باید بگم؟!»
و باز گریه امانش رو برید... .
۷. یکی میگفت: «داغ حاج قاسم برایم تازه شد... .»
۸. بهخاطر مشکلی که پیش اومد برام، مجبور شدم زودتر مراسم رو ترک کنم. گوشهای منتظر اسنپ ایستادم. درحال رصد واکنش های مردم بودم که مینیبوسی جلوی پام ترمز زد. انگار منتظر بود، اما کسی جز من اونجا نبود. چند ثانیه بعد، چند نفری از خانمها به سمت ماشین اومدن. برایم جای سوال شد.
- خانم کجا میرید؟
- ما از دهنو اومدیم.
عجله داشتن و رفتن. این موقع شب و دهنو؟!
دقیقا یاد مصاحبههای دفاع مقدسمون افتادم. خانمهایی تعریف میکردند: «از آبشاهی تعدادی خانم جمع میشدیم و می رفتیم قلعهی خیرآباد برای کمک به جبهه. یا با خانمهای آبشاهی جمع میشدیم و با ماشین کرایهای میرفتیم شهر، مسجد حظیره، تظاهرات.»
اینجاست که تاریخ تکرار میشه.
زهرا عبدشاهی
دوشنبه| ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
لباس سیاهِ دخترم
از مدرسه که رسید خانه یک راست رفت سراغ کشوی لباسهایش. داشت تند تند همه را زیر و رو میکرد. تعجب کردم و گفتم: «دنبال چی میگردی؟»
گفت: «دنبال لباس سیاهام میگردم مامان! میشه بهم بدی مشکیهامو بپوشم؟»
نگاهی به لباسهای رنگی خودم انداختم و نگاهی به پسرم. چیزی نگفتم و رفتم سراغ کشوی لباسهایش.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا