راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
مرامِ لاتی نیست
امیرعبداللهیان از بچه محلههای ما بود؛ بچه شهر رِی. قرار بود توی حرم شاهعبدالعظیم خاکش کنند، هر وقت اراده میکردم میرفتم بالا سرش، ولی رئیسی را چی؟ هزار کیلومتر راه! با خودم گفتم نامردی است نروم؛ مَرام لاتی این نیست. بلاخره رئیس جمهور بود، کار به خوب و بدش ندارم اما نون و نمک همدیگر را که خورده بودیم. اینطوری شد که ساعت چهار صبح یکه و تنها نشستم پشت سلطان و زدم کف جاده. سلطان، نیسان آبیام را میگویم، پشتش زدهام «دلبر». توی مسیر، عکس رئیسی را چسباندم کنار اسم «دلبر». ساعت دو ظهر رسیدم مشهد. قلیان کشیدم و یکراست رفتم تشییع. فشار تو فشار رفتم تا نزدیک ماشین. داشتم لِه میشدم. به زور دستم را مالیدم به تابوت رئیسی. چیزی نخواستم، چیزی خواستن لوطیگری نبود. دستم را مالیدم به تابوت شهید و یک کلام گفتم: «دمت گرم!»
همین! هیچ چیز دیگر حتی توی ذهنم نیامد. «دمت گرم» و دیگر هیچی! دوباره گوله شدم و کشیدم بیرون از ازدحام. رفتم حرم. چون عرق داشتم و حمام نرفته بودم، از توی صحن یه سلام دادم آقا و برگشتم. برگشتم پیش سلطانِ جاده. خواستم قلیان بکشم که آسمان لرزید! گفتم الان باران میگیرد. ساعت ۶ غروبی دوباره راه افتادم سمت تهران. اول سبزوار، عکس شهید الداغی را دیدم. فیلمش را توی گوشیام دارم. روضهاش را شنیده بودم. «قصه جریحه دار شد، آن طرف پیادهرو؛ عقل صدا زد که بمان، عشق صدا زد که برو.» رفتم مزارش؛ موکب بود.
راوی: راننده نیسان
محمد حکمآبادی
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
برای جوانان
ظهر جمعه ۲۲ بهمن سال ۹۵ برای کلنگزنی پروژه احداث مجتمع مسکونی زوجهای جوان راهی بلوار شهید ناصری میشدیم؛ منطقهای که به تازگی به شهر ملحق شده بود. به محل رسیدیم.
از آنجا که این پروژه توسط آستان قدس رضوی ساخته میشد، در انتظار تولیت آستان قدس برای کلنگزنی بودیم. حدود یک ساعت میگذشت و انواع خودروهای مدرن آمدند. چشم انتظار خروج آیت الله رئیسی از خودرو بودیم. اما خبری از ایشان نبود.
بعد از مدتی خودروی سمند مدل پایینی نزدیک شد. در خودرو که باز شد، چهره نورانی تولیت را که دیدم، از سر شوق فریاد زدم: «بچهها بیاین حاج آقا اومدن»
چه رجاییوار و مردمی در بین ما حضور یافت انتظار داشتیم با یکی از ماشینهای مدل بالا بیایند اما.....
همکاران که انگار هنوز باور نکرده بودند، توجهی به حرفهای من نکردند و من اولین نفر به تولیت آستان قدس خوش آمد گفتم و با ایشان مصاحبه کردم و از دغدغه و آرزوهای ایشان برای خانهدار شدن زوجهای جوان نوشتم.
این خاکی و مردمی بودنشان، جرقهای برای دلدادگیمان به ایشان که بعدها سمت ریاست جمهوری را عهدهدار شدند، شد.
فاطمه رحیم زاده
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جشن ناتمام
رفته بودم برای مقدمات جشن شام میلاد، منزل یکی از دوستان. توی یکی از اتاقها نشسته بودم. محمدحسنِ یکسالونیمه خوابش میآمد. گذاشتمش روی پاهایم و شروع کردم لالایی زمزمه کردن.
خیلی خسته بود، زود خوابش برد.
ناگهان فرزانه دوید سمت در اتاق و گفت شنیدی چی شده؟!
گفتم: نه
- هلیکوپتر آقای رئیسی دچار سانحه شده خبری و ازشون نیست.
انگاری آب سردی روی سرم ریخته شد. یکدفعه متوجه نبود کسی شدم که خیلی برایم مهم بود ولی در لابهلای مشغله زندگیام گم شده بود. محمدحسن را که خواب بود بغل کردم و سریع خودم را رساندم جلوی تلویزیون.
بهت زده به صفحه تلوزیون نگاه میکردم.
تمام بدنم سرد و پاهایم سست شده بود.
با خودم میگفتم: یعنی چی ازشون خبری ندارند؟!
مگه بیسیم و تلفن نیست؟!
مگه هلیکوپتر با مرکز پروازشون ارتباط نداشته؟!
مگه...
مگه...
ساعتها گذشت...
مدام زیرنویس و اخبار را دنبال میکردم. دیگر نه به جشن و نه به چیز دیگری فکر نمیکردم.
تمام حواسم و زمزمهی توی گوشم این بود:
"ازشون خبری نیست."
میگفتند شرایط جوی و مه اجازه نمیدهد هلیکوپتر را پیدا کنند.
یک لحظه با خودم گفتم بایدم پیدایت نکنیم،
تو آن موقع که جلوی چشمان ما کار میکردی غفلت و مشغلهی ما چون مه جلو دیدگانمان را گرفته بود و ما ندیدیمت.
والان در هالهای از مه...
هر چه به شب نزدیک میشدیم اضطرابم بیشتر میشد،
تا اینکه سخنرانی آقا پخش شد: "مردم نگران نباشند. هیچ خللی در اوضاع کشور پیش نخواهد آم...."
دیگر حالم بد شد. شب شد و امید ما ناامید.
صبح، زیرنویس تلویزیون: «هلیکوپتر پیدا شده ولی آثاری از زنده بودن نیست...»
چیزی گلویم را فشار میداد،
ساعت هشت، با پخش صوت قرآن دیگر نتوانستم؛ بلند بلند گریه میکردم،
یاد صبحی افتادم که خبر شهادت حاج قاسم را دادند.
نمیتوانستم باور کنم؛
اشک امانم را بریده بود.
و هنوز هم...
بعد از دو روز هنوز نتوانستم باور کنم.
چیزی که در این دو روز مرا خیلی بیشتر از ازدستدادن شهید رئیسی میسوزاند
اظهار نظر افرادیست که تا دیروز ایشان را میکوبیدند.
انگار باز هم مثل مناظره های ریاست جمهوری آمدهاند که...
ما ماندیم و ادامهی یک راه ناتمام با یک انتخاب بزرگ.
ع. تفضلی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش پنجاهم
ایستگاه دلنوشته ای برای شهید جمهور بود.
پیرمرد اولین دلنوشته را یاد داشت کرد.
شهادت حق مردان خداست.
رئیس جمهور شهادتت مبارک.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند پاسداران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش سیودوم
جای جای صحن انقلاب هر کس در خلوت خودش بود، جوانی آهسته آرام و آرام اشک میریخت و گریه میکرد، به دیوار تکیه داده بود، با کنجکاوی که داشتم حسش را به هم زدم؛
- سلام آقا! معذرت میخوام حستونو بهم زدم. زیارت قبول. اهل کجایید؟
- تهران.
- خیلی خوش آمدید، ما خراسانیها خیرمقدم میگیم خدمت شما. آقای رئیسی را چقدر میشناختید؟
- بعد از شهادت آقای رئیسی تازه فهمیدم که ایشان چه کارهایی انجام دادهاند...
ادامه دارد...
سارا عصمتی | از #بجنورد
خراسان شمالی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۳۵ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کار خوبه امام رضا درست کنه
قطار شیراز-مشهد تأخیر هفت ساعته داشت. ساعت دهونیم شب حرکت کردیم. ساعت دو نیمه شب میرسیدیم مشهد و از این بابت ناراحت بودم. دختر شش سالهام از روزی که به دنیا آمده، هر سال تولد امام رضا مشهد بوده اما امسال مسیر شادپیمایی و موکب های خیابان امام رضا را از دست میداد.
رشتهی افکارم پاره شد و با خودم گفتم: «عیبی نداره، در عوض روز تولد، پیش امام رضا هستیم و این از سرمون زیاده»
توی مسیر، آنتن رفت و چند ساعتی طول کشید تا آنتن بیاید. گوشی همسرم زنگ خورد. صدای پشت گوشی را میشنیدم: «تو حرم شاهچراغ، برنامهای هست؟»
همسرم پرسید: «برای چی؟»
- مراسم دعای توسل برای سلامتی رئیسجمهور.
گوشهایم را تیز کردم و با نگرانی رو به همسرم منتظر شدم تا تماسش تمام شود.
با چشمانی گریان و نگران رو به من گفت: «هلیکوپترِ آقای رئیسی سقوط کرده!»
بغض گلویم را گرفت. اخبار کاملترِ سقوط بالگرد را در گوشی دیدم و دنیا روی سرم آوار شد.
قطار در دل کویر روی ریل در حرکت بود و به همراه آن، مدام آنتن گوشی میرفت و میآمد. اخبار نصف و نیمهای که به دستم میرسید، اضطرابم را بیشتر میکرد. یادِ مظلومیت، بُدو بُدوها، عبا و عمامه خاکیاش افتادم و صورتم خیس اشک شد.
یاد سیل سیستان که به آب زده بود و از خانهها و منطقهها بازدید میکرد.
یاد مرد بلوچی که با دیدن این صحنه، شانه به شانهی آقای رئیسی ایستاد و گفت: «آقای رئیسی! من تو رو قبول نداشتم، بِهِتَم رأی ندادم ولی از امروز که دیدم این طوری اومدی توی میدون، دیگه طرفدارتَم.»
رسیدیم مشهد و رفتیم حرم. روز میلاد امام رضا بود و مردم مات و مبهوت با چشمانی قرمز توی صحن ها و رواق های حرم نشسته بودند.
خادمها مشغول جمع کردن گلها و کتیبههای حرم بودند و مداح به توصیهی خود آقای رئیسی در هیئت، روضه امام حسین میخواند و مردم به یاد سید محرومان، اشک میریختند.
توی دلم گفتم: «خوش به حالِت خادم الرضا! کار خوبه امام رضا درست کنه. بزار بدخواها و دشمنات هرچی میخوان بگن، هم این دنیات رو آباد کردی، هم اون دنیات رو.»
پریوش کاظمی | از #شیراز
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
نگرانی مادرانه
ساعت ۵ عصر بود و خبر ناگوار مفقود شدن هلیکوپتر رئیس جمهور و همراهانشان، نه تنها در تلویزیون که در فضای مجازی دست به دست میشد. حوصله هیچ کاری نداشتم و فقط گوشی به دست به دنبال معجزه خداوند بودم. دعا دعا میکردم هلی کوپتر به علت نامساعد بودن شرایط جوی، فرود سختی داشته و رئیس جمهور و همراهانشون زنده و سلامت باشند و منتظر کمک.
یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به صفحه تلویزیون و گوشی. به دنبال خبری از سلامت رئیس جمهور، در همین حین مامانم به گوشیم زنگ زد. وقتی تماس را وصل کردم، صدای گریه مادرم را شنیدم.
ترسیدم، «مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» با هق هق گریه گفت: «مگه اخبارو نگاه نمیکنی، هلکوپتر رئیس جمهور تو مسیر برگشت گم شده و دیگه نتونسته ادامه بده».
گفتم: «مامان آروم باش انشالله چیزی نشده»، اما ته دل خودم هم ناآرام بود و استرس داشتم. مامانم گفت: «من رئیس جمهور را مثل پسرم دوستش دارم، میرم مسجد برای رئیس جمهور دعا کنم شما هم دعا کنید و گوشی را قطع کرد».
فاطمه رحیمزاده
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش سیوسوم
ساعت ۴:۳۰ صبح از بجنورد راه افتادیم به سمت مشهد، برای تشییع پیکر آیت الله رئیسی.
جاده مشهد پر از ماشین هایی با پلاک های متفاوت بود. پلاک شهرها را نمی دانستم، کنجکاوی کردم، برای همین پدرم هر ماشینی را که بین مسیر میدید میگفت: فاطمه جان این ماشین فلان شهره، اون مال تهرانه،این گرگانه، این یکی فک کنم سمنان باشه و همین طور صبورانه برایم می گفت.
میگفت: ۹۰ درصد این خودروهای شخصی یا اتوبوس ها برای تشییع پیکر آیت الله رئیسی به مشهد میرن.
نزدیک های مشهد که رسیدیم، ترافیک تقریبا سنگین بود، پدرم به واسطه شغلش آدم حسابگریست، گفت: سیده فاطمه با این ترافیکی که الان میبینم، مطمئن باش برای تشییع جنازه شهدا، حداقل ۴، ۵ ملیون نفر آمدن!»
ادامه دارد...
سیده فاطمه دامنجان | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۶:۴۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا