📌 #رئیسجمهور_مردم
به شما ناهار دادن؟
آقای رئیسی ریاست قوه قضائیه را به عهده داشتند. به یزد سفر کرده بودند و برای انجام کاری به دادگستری آمدند.
من جزء حفاظت دادگستری یزد بودم. یک تیم حدودا چهل پنجاه نفره از صبح درگیر بودیم. ساعتی از ظهر گذشته بود. همگی خسته و گرسنه در سالن منتظر بودیم. طبق معمول کسی حواسش به ما نبود. درب اتاق باز شد و سرتیم گروه حفاظتِ حاج آقا خواست تا برای عبور ایشان زود همهی ما را از سالن بیرون کند. ناگهان خود حاج آقا متوجه مسئله شد. گفت: «چکار دارید میکنید؟ کاری باهاشون نداشته باشید. همه رو جمع کنید اینجا باهاشون کار دارم.» وقتی جمع شدیم تک تک با همهمان از محافظان گرفته تا رانندهها و حتی نیروهای خدماتی آنجا دست دادند و از همه تشکر کردند. بعد گفتند: «از طرف من از خانوادههاتون تشکر کنید که امروز به خاطر من از اونها دور بودید.» بعد رو کردند به بچهها و سوال کردند: «راستی شما غذا خوردید؟» یه نفر از بچهها جواب داد: «بله حاج آقا یه چیزایی خوردیم.» یکی دیگر از همکاران پرید وسط حرفش؛
- چرا دروغ میگی! نه ما چیزی نخوردیم.
حاج آقا به مسئولمان گفت: «من دارم میرم جلسه، هروقت غذای این بچهها رو دادید به من خبر بدید. بچهها به خاطر من از خانواده دور هستند و خسته هم هستند، حداقل گشنگی نکشند.»
عجیبتر اینکه بعدا آقای دادستان به من گفتند: «همان موقع داخل جلسه حاج آقا دو بار پیگیری کردند که ناهار این بچهها رو دادید یا نه!!»
برای منی که چند سال محافظ مسئولین مختلف بودهام، این رفتار تازگی داشت و کمتر کسی در این مقام به فکر ما پایین دستیها بود که حتی یک تشکر خشک و خالی از ما بکند!
مهدی کریمی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #یزد
یزد قهرمان
@yazde_ghahraman
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آفتابسوخته
با چند تا از بچههای مسجد، کنار جاده کمربندی، زیر آفتاب ایستاده بودیم و ماشینها را سمت موکبها هدایت میکردیم. آنقدر غرق کار شده بودیم که خستگی و گرما را نمیفهمیدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود. خواهرم تا چشمش افتاد به من گفت: «امیرحسین! چرا صورتت همرنگ موهات شده؟!» مادرم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «بدجور سوختی پسرم!» رفتم طرف آینه و نگاهی به صورتم انداختم. با خودم گفتم: «اگه به قرمز شدن پوست میگن سوختگی پس شهید جمهور و همراهاش چی شدن؟! این کمترین کاری بود که از دستم بر میاومد!»
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
غمشریکی
غمشریکی کاسب افغانستانی در عزای شهیدجمهور
سهشنبه | ۸ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
مناره، رسانه دفتر تاریخ مردمی انقلاب اسلامی اصفهان
@menareh_isf
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مو بیشتر
گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه میرسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. میخواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمیدانستم؛ فقط میخواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس میزدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینهام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفسهایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان میداد. سید ابراهیم رئیسی فکر میکرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم: «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد: «مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم: «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت: «مو بیشتر.» باورم نمیشد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.
حالا تنها دلخوشیام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم.
کمیل گودرزی
به قلم: سجاد ترک
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خوزستان #ایذه
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#طوفان_الاقصی
از هر جای جهان هستید با هم به غزه مهربانی کنید
- چرا حماس خودش رفته توی تونلها پناه گرفته و زن و بچه را زیر بمباران رها کرده است؟
توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر، این سؤال را یک اسرائیلی از اهل غزه کرده بود. تمام کامنتها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود.
ترجمهی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشم بادامی را نشان میداد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید».
اینستا، جملهها را دست و پا شکسته ترجمه میکند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همینست.
ترجمهی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسرائیل خودش از فلسطین پرواز نمیکند؟»
منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمیکنید، بروید؟!
کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همینجا میمانیم».
استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند. توی همین پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچهی زیر یک سال را معاینه میکرد.
عکس اول دختر بچهای بود با چشمهای آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمبها دانه، دانهاش را ذکر حسبیالله گفته و سَر انداخته بود.
در عکس دوم دکتر جوانِ غزهای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را میبوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه قشنگترین بچههای جهان را دارد».
اما زیر همین عکسهایی که سینهی مردم جهان را سوزانده و تمام انسانهای باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟
وقتی ترجمهی زیر پست را خواندم، با اینکه حدس میزدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود: «تمام این بچهها سوختند.در رفح سوختند».
سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزیست زیر تمام پستهای اهالی غزه میگذارم برداشتم: «إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين».
چند تای دیگر پستهای دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشمهایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما میخندید خیرهام کرد.
یاد کامنتی که زیر یکی از پستها خوانده بودم، اُفتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانههایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردم قوی هستید. شما مرا در حیرت بردید و چندین علامت دست زدن هم به دنبالهی جملهاش ردیف کرده بود».
نامهی اخیر آقا به دانشجویان آمریکا که توی گوگل به انگلیسی ترجمه کرده بودم را توی کامنتها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق میخورد، طرف درست تاریخ ایستادهاست.
palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخشهای زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جملهی آخرش این بود: «مسلمانها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی میکردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم کرد».
چندین خط علامت گریهای که در یکی از کامنتهای به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمهاش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم برای شما».
یکی از پاسخهای زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود که البته بعد فهمیدم از کرهی جنوبی پیام فرستاده شده است: «من اهل کرهی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما میتوانید با فشار آوردن به قضات خود و راهپیماییهایتان برای غزه کاری کنید».
جهان دست در دست هم دادهاند، همانطور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم، به غزه مهربانی کنید».
این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه. یک «یا اَهلَ العالَم اَنا المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد.
شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستادهاید؟
مهدیه مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
یکشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
به روی خودش نیاورد
بعد از چند دقیقه صحبت که همهاش انتقاد بود و تذکر و چند پیشنهاد، از جایگاه پایین آمدم و سریع رفتم خدمتشان . بعد از سلام، عرض کردم: «ببخشید بی ادبی کردم خدمتتان»
نگذاشت حرفم تمام شود. سریع گفت: «نه، بیادبی نبود، خوب بود. احسنت.»
گفتم: «این مسائل را مستند عرض کردم و درباره برخی مسائل استان از جمله مطالبات کارگری و مداخله چند بانک و نهاد در وضعیت اسفناک اقتصادی برخی شرکتها و کارخانجات استان و رفتارهای غلط فرهنگی و سیاسی برخی کارگزاران و...» و مجددا چند جمله کوتاه از برخی مسائلی گفتم.
باز هم با روی گشاده از تذکر امور تشکر کرد؛ پذیرفت که مسائل استان، خصوصا مشکلاتی که در زیرساختها و شرکتها و برخی پروژهها و استانداری بود را پیگیر باشد. از من خواست که اسناد را به دستش برسانم.
با پیگیریهای بعدی معلوم شد ایشان دقیقا مسائل استان را مطالعه کرده بود و از خیلی از مشکلات خبر داشت. حتی برای بررسی برخی از آسیبها کسی را فرستاده و بعضی از نقاط را خودش از نزدیک سرکشی کرده و اطلاعش بسیار دقیق است. اما نه به روی خودش آورد که مثلا برخی از این مسائل را میداند و نه از پیگیری و اطلاع امور، ناراحتی نشان داد و با شرح صدر و روی باز پذیرای نقدها و پیشنهادات شد.
مرتضی عبداللهی
شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
تسلیت در کوالالامپور
حدود دو هفته از شهادت رئیسی عزیز گذشته بود که باید سفری به کوالالامپور میرفتیم. خیلی عجیب بود. ۶ هزار کیلومتر از شهرم دور شده بودم، ولی به محض اینکه رانندهی تاکسی اینترنتی فهمید ایرانی هستیم، گفت: «به خاطر سانحهی سقوط هلیکوپتر رئیسجمهورتون تسلیت میگم. خیلی مرد خوبی بود». راننده روی جمله آخرش تأکید کرد.
بغض همراه با مخلوطی از حسهای مختلف نمیگذاشت ادامهی حرفهایش را برای پسرم ترجمه کنم. حس افتخار به ایرانی بودن و اینکه آدمی کاملاً غریبه که دیگر هرگز نمیبینمش، ما را لایق دانسته است به تسلیت گفتن و اینکه اعلام کند از خبر سقوط بسیار ناراحت شده است.
حس ایمان به وعدهی الهی که عزت دست خداست. «رئیسی عزیز» برای خدا کار کرد و خدا نامش را در کل جهان عزت بخشید.
حس غصه برای فرصتهای از دست رفته، حس دلتنگی برای انسانی این چنین عزیز...
۱۶ خرداد، غروب بارانی کوالالامپور
اسلاملو
چهارشنبه | ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ | #مالزی #کوالالامپور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
داغ مشترک
همسن دخترم بود، پانزده، شانزده سال بیشتر نداشت. از میان جمعیت او را کنار پیادهرو آورده و کمرش را به کرکرهی بستهی مغازه تکیه داده بودند. آفتاب ظهر توی سرِ تمام آدمهای خیابان شلاق میزد.
مددکارهای جوانِ هلال اَحمر، جلوی روی او زانو زده بودند و نبض بیمار را چک میکردند. گرهی روسریاش را شل کرده و بادش میزدند. دوستِ جوانِ دخترک کنارش روی زمین وِلو شده بود و آب به سر و صورت او میزد.
مرا که کنجکاو دید، شست دستش را بالا گرفت و لبخندی زد: «خانم اُکیِ، چیزیش نیست».
بیمار لبخند بیجانی زد و نگاهش سمت دوستِ بانمکش چرخید.
پسر جوانِ همکارشان ایستاده بود و مردم را متفرق میکرد. دستهایش را باز کرده بود و نمیگذاشت کسی توقف کند تا اکسیژن اطراف بیمار کم نشود.
آدمهای سیاه پوش، از هر جای خیابان و پیادهرو میجوشیدند.
وسط خیابان اصلی منتهی به حرم شاهعبدالعظیم ایستاده بودم. تابوت شهید را که از توی ماشین روی دوشِ ملت گذاشتند، جمعیت مثل گردباد تمام خانمها را به کنارهها هُل داد.
زنی که کنارم ایستاده بود، چشمهایش آنقدر برجسته شده بود که انگار داشت بیرون میآمد و «یا ابوالفضل» را بلند فریاد میزد.
داشتم توی دریای آدمها غرق میشدم. برای محافظتِ دخترم از خروش جمعیت دستم را به درختی گیر داده بودم.
مرد جوانی، پیراهن مشکیپوش رو به خانمِی که وحشتزده بود، ایستاد و پشتش را به سیل عزادار کرد. دستهایش را باز کرد و تکرار میکرد: «خواهرم نترس، نترس من اینجا وایسادم».
مردها با چشمهای قرمز و صورتهای خیس به کمر مرد فشار میآوردند و به دنبال تابوت شهید امیرعبداللهیان میرفتند. مرد جوان، نیم سانت هم تکان نخورد.
صدای نوحه و گریهی جمعیت، گوش خیابان را کَر کرده بود. در گوشهی بیست، سی سانتی کنار درختی، نوزاد چند روزهای توجهم را جلب کرد.
او از آغوش مادرش کمی آویزان شده بود. صورتش هنوز هالهی زردی داشت.
خانمی با مانتو و روسری مشکی که تکه مقوایی را جلوی صورتش تکان میداد، مادر نوزاد را صدا زد: «خانم، بچت گرمش نشه؟» و بعد شروع کرد به باد زدن نوزاد با همان تکه مقوا. مادر سر بچه را در آغوشش بالا کشید و اشکهایش را از روی صورت نوزاد پاک کرد. این صحنهها مگر برای اربعین و پیادهروی مشایه نبود؟
اینجا کربلاست یا داغ خدمتگزارانِ خستگیناپذیر دولت سیزدهم ما را داغ کرده بود. «آری! این خون شهید است که میجوشد و تو چه دانی خون شهید چیست؟»
صدای گرفتهی مردی از بلندگوی ماشین حمل تابوت شهید امیرعبدالهیان بلند شد: «پیرزن، پیرمردا نرید داخل حرم. صحنها و حرم پُره پره. لِه میشید».
پیرزنی روی ویلچر نشسته و عکس رئیسجمهورِ شهیدش را جلوی سینه گرفته بود. پیرزن دست برد زیر چادر مشکی و چشمهایش را خشک کرد. سرش را سمت پسر جوان که راننده ویلچرش بود، بالا گرفت: «مامان جان، یه کم دیگه ببر جلو. میخوام بازم شهید رو ببینم».
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران #شهرری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
جمعیت جوان و شیرخشک
«جمعیت باید جوان بشود اما شیر خشک هر روز گرانتر میشود.»
شاید خیلی از پدر و مادرها به این جمله فکر کرده باشند.
در این سالها، خصوصا سال ۱۴۰۲ به دلیل وارد کردن مواد اولیه و شیر خشک کامل نوزاد، قیمتها مدام دست خوش تغییر میشد.
ما در کشور روزانه به ۶۰ تا ۷۰ میلیون قوطی شیر خشک نیاز داشتیم که هزینه آن بالای ۱۵۰ میلیون دلار در سال میشد.
با پیگیریهای آقای رئیس جمهور مشخص شد که ما در صنایع شیر ایران ظرفیت تولید انبوه و صنعتی مواد اولیه شیر خشک را داریم.
نتیجه یک سال و نیم تلاش، فراهم کردن زیرساختهای خودکفایی در زمینه شیر خشک نوزاد شد و ما امیدواریم بعد از شهادت رئیس جمهور این کار به سرانجام برسد و برکاتش نصیب مردم شود.
آرش علاءالدینی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا