eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷.mp3
11.91M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴ روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۴ جمع پراکندگی‌ها جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). می‌گفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرف‌هایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا می‌کرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم می‌رفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمان‌هایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جاده‌ی منتهی به دمشق. می‌گفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.» من هم‌ گفتم «ما همینجا می‌مونیم. بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفاده‌اش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانه‌‌مان رسید راه گریزی داشته باشند.» تصورش دور از ذهن است. این‌ها را یک مرد دارد می‌گوید! مردی که داشته در جبهه می‌جنگیده اما دلش خانه بوده. چه حس غریبی‌ست که آدم به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و‌ مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند. بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد... میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی می‌شد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم درباره‌اش می‌گفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر می‌گردد. تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم «طیب، هر کی نون نیتشو می‌خوره. خدا رو چه دیدی؟ شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم». الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم. یک تکه از بهشت وسط کوچه‌های تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری می‌کرد. بچگی‌هام توی کتاب‌های مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل می‌گیرد. چقدر سادات بنی‌هاشم شبیه آب بودند. توی مسیر عبورشان چه خرابه‌ها که آبادی نشد و چه جمع‌های پراکنده‌ای که به وحدت نرسید. چه قدرتی می‌توانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند. ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!! طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هم‌سرنوشتی - ۲ روایت فاطمه احمدی | سوریه
📌 هم‌سرنوشتی - ۲ مادربزرگ عاصم، اَرکیلَه(قلیان) به دست و با لبخند می‌آید کنارم می‌نشیند. قبل از اینکه پُکی بر اَرکیلَه‌اش بزند، تعارف می‌کند. شُکرا، شُکرا می‌گویم. به خیر می‌گذرد. روز دوم سفر است و هنوز دودی نشده‌ام، تا آخر چه شود، الله اعلم. پُکی بر اَرکیله‌اش می‌زند و دودش را مستقیم در صورت‌م خالی می‌کند. بوی بدی هم ندارد. از اینکه تعارفش را رد کرده‌ام، کمی متعجب شده است. علی پسرش نیز روی مبل کناری‌مان نشسته و از نگاه‌اش می‌شود خواند که دوست دارد با ما حرف بزند. اسم، سن و سال و نسبتِ تک تک بچه‌های خردسالی که در لابی جولان می‌دهند را می‌پرسم و دست آخر وضعیت تحصیل‌اش را جویا می‌شوم. عکس خانه و مدرسه‌اش را نشانم می‌دهد. ویرانِ ویرانِ ویران شده؛ اما قلب و وجودش نه! خنده‌ی بر لبانش، حکایت از این دارد. عکسی را نشانم می‌دهد. رفیق صمیمی‌اش است. تازه به شهادت رسیده است. عکس پس زمینه‌ی گوشی و استوری‌های اینستایش را نشانم می‌دهد. همه‌اش عکسِ رفیقش است که تازه به شهادت رسیده و مطمئنم خاطره‌های فراوانی را با او داشته؛ سید جواد علی الموسوی. نمی‌دانم علی ۱۳ ساله، با همه‌ی این تفاسیر به چه فکر می‌کند؟ اما من وجودم پر از خشم شده است. تصویر سید جواد؛ رزمنده‌ جوان مقاومت و پاره‌های تنی که حالا شهید شده‌اند، وجود سراسر خشمم را به یاد مولای‌مان علی(ع) می‌اندازد. آنجایی که می‌فرماید: «نفرین بر شما، از بس سرزنش‌تان کردم خسته شدم. دشمن برای حمله به شما خواب ندارد؛ ولی شما در غفلت به سر می‌برید. سرزمین‌های‌تان را پیاپی می‌گیرند و شما پروا ندارید! شما را فريب مى‌دهند؛ امّا فريب دادن نمى‌دانيد، به خدا تا زمانی که همدیگر را تنها بگذارید، مغلوب خواهید بود.» سرزنش و نفرین تاریخی امام علی در گوش زمان طنین انداخته است. صدای رسایی که گوش همه‌ی بی‌شرمان و بی‌طرفان روزگار را کر خواهد کرد. تقلایی می‌کنم برای ارتباط‌گیری بیشتر با مادر علی. به دختر ۱۶ ساله‌اش اشاره می‌کند. رقیه و قاسم نیز نوه‌های دختری‌اش هستند. اشاره‌ای به دامادش می‌زند. _هُوَّ، جوزِ بنتی. فی جیش المقاومه، هوَّ المُجاهد. سراسر وجودم از اینکه رزمنده‌ای را از نزدیک می‌بینم، پر از غرور و سرور می‌شود. به قول نادر ابراهیمی «جنگِ ما همانندِ پرچمی نیست که پیشگامی، با غرور، آن را بر دوش کِشد، و چون آن پیشگامِ بی باک، تیر خورد و افتاد، دیگر هیچ کس آن پرچم را از خاک برندارد و به اهتزاز درنیاورد! بلکه جنگِ ما پرچمی ست که در هیچ لحظه ای، بوسه بر خاک نخواهد زد؛ چرا که مرغانِ تیزپروازِ دریای جنوب، آن را در منقار دارند...» فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آغوش داغداران روایت مهدیه محلوجی | تهران
📌 آغوش داغداران ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همه‌مان را سوزاند. با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود. آسمان می‌بارید تا شاید داغ مردمی که همه اشک شده بودند تسکین یابد، اجتماع تمام نشده بود، که از سیل جمعیت جدا شدم. قطار رسید، مدت کمی گذشت و دو سه نفر شروع به بحث کردند، یک نفر سید را شهید نامیده بود و کسی می‌گفت سید شهید نیست چون که او اولا ایرانی نبوده و دوما اموال ایرانیان به او و حزب الله می‌رسیده است. توی دلم یک آن شک کردم که مگر قرار بوده موقع شهادت پاسپورت شهدا را چک کنند؟ داغ، محافظه‌کاری‌ام را ذوب کرده ‌بود، برآمدم که سید و حزب الله کاری کردند که پای داعش به ایران نرسد، آنها بودند که به حمایت از ما جنگیدند، الان داعشی‌های شمال سوریه از شهادت سید خوشحال‌اند و شیرینی پخش می‌کنند. این‌ها را که می‌گفتم تنم می‌لرزید، غم و ناراحتی و تاسف ترکیب شده بود با فضای سنگین حاکم بر مترو. دستی مهربان ولی آمده بود روی شانه‌ام تا آرامم کند. در دلم می دانستم حتی اگر هیچ وقت داعشی هم به وجود نیامده بود تا حزب الله با آن بجنگد باز هم وظیفه شرعی و عقلی حکم به پشتیبانی از حزب الله می‌کرد. حساب و کتاب‌های کاااملا دنیوی هم نشان می‌داد که ایران برای کاهش هزینه‌های نظامی هم که شده باید به گروه‌های مقاومت کمک کند. زن یکهو در جوابم گفت: داعشی‌ها هم لنگه خودتان مسلمان‌اند. وا رفتم. اسلام‌هراسی غربی‌ها تا خانه خودمان آمده بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم حرف‌هایی که از دهان اسلام‌فوبیک‌ها و راست‌های افراطی بیرون می‌آید را چگونه وسط مترو تهران می‌شنوم؟ یک صفحه گوشی آمد جلوی صورتم توی یاداداشت برایم نوشته بود که خودت رو خسته نکن، نرود میخ آهنین در سنگ. احساس کردم تنها نیستم، این غریبه‌ی آشنا که بود؟ برگشتم تا ببینمش؛ گوشواره نسبت بلند سیلور و خط چشمی که با ظرافت کشیده شده بود، دختر مهربان توی مترو حجابش مثل من نبود، غم ما، اما عین هم بود. ناخودآگاه به آغوش کشیدمش، همه مانده بودند، چه اتفاقی افتاده بود؟ این همه احساس چرا فوران کرده بود؟ حالا وسط سرمای استخوان‌سوز تکرار کردن شایعه‌ها، یک آغوش که حرارتش از جنس داغ بود، گرما می‌بخشید. اشک توی چشم‌هام بود، در بغل فشردمش که قربانت بروم، خدا را شکر که امروز اینجا بودی. ایستگاه کارگر از آغوش خواهرم جدا شدم و با خودم آرزو می‌کردم کاش دست‌هام اینقدر بلند بود که می‌توانستم خواهران داغدارم را در تهران، بیروت، غزه و یا هر جای دیگر این دنیا به آغوش بکشم . مهدیه محلوجی @ehzarism شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا