eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
320 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
محسن حسن‌زادهبیروت، ایستاده در غبار - ۱۵.mp3
زمان: حجم: 19.77M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴ بخش اول من جاسوس بودم؛ جاسوسِ اسرائیل. آن روز که آن عامل موساد آمد سراغم که بروم توی دم و دستگاهشان، هنوز پشت لبم درست و حسابی سبز نشده بود. قبول نکردم. دوباره آمد. سه‌باره آمد. چهارباره آمد. بالاخره قبول کردم. اصلِ اصلش برادرم را می‌خواستند. برادرم، از فرماندهان حزب‌الله بود. خب، هرکس خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند دیگر! قبول کردم که گرای برادرم را و اطلاعات پراکنده‌ای را که از فرماندهان دیگر به دستم می‌رسد بدهم بهشان. قرارهایمان توی بیروت بود. از مرکبا، توی نقطه‌ی تقریبا صفرِ مرزی، می‌رفتم بیروت؛ با اسرائیلی‌ها ارتباط می‌گرفتم و اطلاعات را می‌گذاشتم کفِ دستشان. چندباری هم رفتم تا شهرهای تحت اختیارشان؛ مثلا یک‌بار مرا بردند عسقلان. خانواده؟ برای بابا و مامان، خیلی سخت بود. بابا تهِ مذهبی‌های مرکبا بود؛ اسمِ روح‌الله خمینی از دهانش نمی‌افتاد. یک پسرش شده بود فرمانده حزب‌الله و یکی‌ش، عامل موساد. خب، غصه می‌خورد. لباس پوشیدنم، دوستانم، این که آن رادیوی باتری‌خور را می‌گرفتم دستم و آهنگ‌های آن‌چنانی گوش می‌کردم و می‌خواندم، روی مخِ خانواده بود. مامان، اگر راه داشت کتکم می‌زد. از بچگی زیاد اذیتش می‌کردم. شیطانی بودم برای خودم! البته هدف‌گیریِ مامان هم خوب بود. توی خانه‌مان، کنار راه‌پله‌‌ها، یک ال‌مانند بود. آن روز که رفتم توی برکه و گند زدم به لباس‌هام و برگشتم و رفتم حمام و دوباره از درِ پشتی می‌خواستم فرار کنم و بروم برکه، دمپایی‌ش را طوری پرت کرد که خدایی‌ش مسی نمی‌تواند این‌طوری کات‌دار توپ را شوت کند. القصه؛ در و هم‌سایه و فک و فامیل می‌آمدند چُغُلی که پسرتان چنین است و چنان؛ و صبر ایوب می‌خواست تلاش برای تنبیه نکردنم. گذشت تا ۱۹ اکتبرِ ۱۹۸۸؛ روزی که با عبدالله عطفوی، با نیم‌تُن مواد منفجره توی ماشین بودیم و داشتیم می‌رفتیم بوابه فاطمه؛ دمِ مرز اسرائیل. توی مسیرمان از محله‌های خودمان گذشتیم. یکی از زن‌های فامیلِ عبدالله، ما را توی ماشین دید. چند دقیقه بعد، ماشینِ عبدالله منفجر شد... "هدیه لانتفاضه الاولی فلسطینی" ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴ بخش دوم عبدالله عطوی، حُرِ عامِلیِ حزب‌الله بود. این اسمِ جهادی‌ش بود. من چهار دقیقه قبل از عملیات استشهادی از ماشین پیاده شدم. اسم عملیات را هم گذاشتند هدیه‌ای برای انتفاضه‌ی فلسطین. آخرین جمله‌ی عبدالله، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود: "مصطفی! خداحافظ! من ۴ دقیقه‌ی دیگر می‌روم بهشت و تو اسیر می‌شوی." عملیات موفقیت‌آمیز بود. عبدالله ماشین را زد به یک کاروانِ اسرائیلی و اسکورتشان. بعدها فهمیدم که از کجا خوردم. آمدند سراغم. دستگیرم کردند. آن روز، رابطم با اسرائیل توی محله‌مان بود. آن زن -فامیلِ عبدالله- که صدای انفجار را شنید، جیغ و دادش محله را برداشت. عامل موساد رفته بود سراغش که بفهمد کی توی ماشین بوده. زن، مرا نمی‌شناخت اما لعنتی عجیب حافظه‌ای داشته. جوری چهره‌ام را توصیف کرده بود که رابطمان، صاف آمد سراغ من. لو رفتم. پنج سال عضویتم توی تشکیلات حزب‌الله را مخفی نگه داشته بودم. عامل موساد که آمد سراغم، همه‌چیز را گذاشتم کفِ دست برادرم. با حزب‌الله هماهنگ شدیم. قرار شد سه چهار بار دعوتشان به همکاری را قبول نکنم که شک نکنند؛ از آن‌ها اصرار و از من انکار؛ اما خب، بالاخره نرم شدم. برادرم و مغزهای متفکر حزب‌الله می‌نشستند دور هم و دقیق طراحی می‌کردند که چه اطلاعاتی را بدهم به اسرائیلی‌ها که شک نکنند. می‌خواستم تا جایی که می‌شود اعتمادشان را جلب کنم؛ نفوذ کنم توی دم و دستگاهشان. خبر نداشتند کسی که تا چند ماه قبل، شب‌ها با بچه‌های حزب‌الله می‌رود توی مسیرِ کاروان‌های اسرائیلی مین می‌گذارد، منم. از بچگی می‌دیدمشان. هشت سالم بود که آمدند توی مرکبا. رسما می‌خواستند منطقه را اشغال کنند که کردند. برای ما بچه‌ها بیسکوئیت و شکلات می‌آوردند. قایمشان می‌کردیم. چه می‌فهمیدیم که نباید بخوریم! بمباران‌ها که شروع می‌شد، مامان من را می‌گرفت توی بغلش و می‌رفتیم طبقه‌ی پایین؛ با شانزده‌تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. من بین این شانزده‌تا، آخری بودم. به قول بابا، آخرینِ حبه‌ی خوشه‌ی انگور بودم. می‌رفتیم توی پناه‌گاه و خوراکی‌هایی که توی خانه قایم کرده بودم آن بالا می‌ماند. ۱۹۸۳ بسیجی‌طور رفتم توی تشکیلات حزب‌الله. دو سال آموزشِ امنیتی دیدم. ۱۹۸۵، عضو رسمی حزب‌الله شدم. ۱۹۸۶، نفوذ کردم توی تشکیلات موساد و ۱۹۸۸، لو رفتم. این، شروعِ ۱۶ سال اسارت بود توی زندان‌های اسرائیل. ۱۶ سال، بابا دست‌تنها توی انبوهِ تنباکوهایی که می‌کاشت، قدم می‌زد؛ ولی با خیالِ راحت. وسط‌های ماجرا، بابا همه‌چیز را فهمیده بود. از چشم‌هاش می‌فهمیدم که سرِ تیپ و رفتارم، سرزنشم نمی‌کرد؛ فهمیده بود، چون زیرِ دست خودش بزرگ شده بودم. القصه؛ ۱۸ سالگی رفتم اسارت و ۳۴ سالگی، آمدم بیرون. یک عمر است برادر؛ یک عمر... پ‌ن: تصویر شهید عبدالله عطوی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵ جنگِ آوارگان! بخش اول منهای تبادل آتش، این‌جا انگار آوارگان‌اند که بخش مهمی از سرنوشت جنگ را تعیین می‌کنند. نزدیکِ یک میلیون نفر از مردم جنوب آواره شده‌اند. ضاحیه ۹۹ درصد، بقاع ۶۰ درصد، بعلبک و هرمل ۵۰ درصد، صور ۹۹ درصد و صیدا ۸۰ درصد؛ این گمانه‌هایی است از خالی شدن جمعیت مناطق شیعه‌نشینِ لبنان. آن سو، در اراضی اشغالی هم آوارگان کم نیستند؛ هرچند که معنای آوارگی، آن‌جا کمی متفاوت باشد؛ انهم یالمون کما تالمون... آوارگان، توی نزدیکِ "هزار" مدرسه اسکان دارند؛ اما فقط یک‌چهارمشان. مابقی، توی خانه‌های مردم‌اند و سوریه و عراق. چادر؟ نه! هرگز! توی بعلبک، وسط سرمای هوا خانواده‌ای را دیدیم که بساط زندگی‌شان را پای درختی پهن کرده بودند؛ عشایر بودند. پیش‌نهادِ چادر را رد کردند. این‌جا از چادر خوششان نمی‌آید؛ بس که مخیمِ فلسطینی دیده‌اند. چادر، در نگاهشان نمادِ آوارگیِ بی‌بازگشت است. آوارگان چه می‌خواهند؟ الان؟ احتیاجاتشان زیاد است؛ اگر بیش از یک‌بار ببینی‌شان و کمی با هم رفیق شوید، احتیاجاتشان را می‌گویند اما بیش‌ترین احتیاجِ این مردمِ از اسب‌افتاده‌ی از اصل نیفتاده، پیروزی است. این را مردی توی کنیسه‌ی غفرائیل می‌گفت که آه هم توی بساطش نبود. دیگر چه می‌خواهند؟ همراهی، هم‌دلی! توی بعلبک، وقتی موجِ انفجاری نزدیک، از خانه‌ای که توش بودیم هم گذشت، یکی از لبنانی‌ها شوخ‌طبعی‌ش گل کرد و گفت که الان اگر ما را بزنند، یک کبابِ ترکیبیِ ایرانی‌لبنانی درست می‌شود. توی پاساژ متروکه‌ی کیفون، چند ده خانواده ساکن‌اند. ابوحیدرِ جوان، دو تا دستش را توی سوریه داده در راه خدا و حالا همه زندگی‌ش، شده رتق و فتقِ امورِ آوارگان. ایرانی‌های این‌جا شده‌اند دست‌های ابوحیدر. و قس علیهذا! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵ جنگِ آوارگان! بخش دوم علی(ع) فرمود: ردوا الحجر، من حیث اتی؛ سنگ را به همان‌جایی که از آن آمده، بازگردان! گفتند ایران، پشتِ سیدحسن را خالی کرده؛ راه‌کار چیست؟ این که انسانِ لبنانی ببیند برادر و خواهرِ ایرانی‌ش، وسط سختی، کنارش مانده، کنارش غذا می‌خورد، زیر یک سقف می‌خوابند و شاید خونشان با هم مخلوط شود، راهگشاست. این، وسطِ آوارگی، مایه‌ی تاب‌آوری است. چه کسی می‌بازد؟(حسب معادلاتِ مادی) آن که آوارگانش، زودتر از پا درمی‌آیند. سیدحسن می‌گفت این جنگ ممکن است چند ماه یا چند سال طول بکشد؛ چند سال. دولتِ نداشته‌ی لبنان که بحمدلله همه امور را به امان خدا گذاشته؛ کی باید تاب‌آوری ایجاد کند؟ کسی جز مردم؟ ارتباطِ بین ملت‌ها این‌جاست که مهم می‌شود‌‌. اسرائیل شعب قرض‌الحسن را می‌زند؛ یعنی می‌خواهد حزب‌الله را از نظر مالی خفه کند؛ در دمشق کسی را می‌زند که کارش مالی است؛ حالا درست وسط این که اسرائیل دارد گلوی اقتصادِ حزب‌الله را می‌فشارد، مردم و گاه دولت‌ها دارند نفس می‌دهند به حزب‌الله، به مردم آواره. بیش باد! نتانیاهو گفته حیات و مماتتان دستِ من است؛ ادعاهای فرعونی! ما باید زنده بمانیم. جنگ، جنگِ آوارگان است. برای مرحله‌ی بعدی آماده‌ایم؟ نمی‌دانم! کسی دارد وسط این ماجراها، آینده‌پژوهی می‌کند؟ نمی‌دانم! اما می‌دانم که به زودی مسائل آوارگان، پیچیده‌تر می‌شود. می‌دانم که هیچ‌چیز جز نگاهِ امتی، الان به داد ملت‌ها نمی‌رسد. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶ ابد و پنج سال! امروز دوباره رفتیم پیش مصطفی حمود. این مرد هرروز ما را بیش‌تر شگفت‌زده‌ می‌کند. رسیده‌ایم به دوران اسارتش در زندان‌های اسرائیل. همه‌ی ماجرا را نمی‌گویم که اسپویل نشود! اما خب، مصطفای ما، توی مرکز بازجویی، لب باز نمی‌کند. نامزد و مادرِ نامزدش را می‌آورند پیش روش شکنجه می‌کنند؛ تحمل می‌کند. شش ماه شکنجه‌های سخت و ترهیب و ترغیب را تحمل می‌کند تا بالاخره می‌فرستندش یک زندان عمومی با ۱۵۰ زندانی. همه، اسیرِ اسرائیل! همان روز اول روی یک کاغذپاره نامه‌ای می‌نویسد برای خانواده‌اش و می‌سپارد به یکی از زندانی‌ها که می‌خواسته برود مرخصی. و چند ساعت بعد لو می‌رود. فکر کن ۱۵۰ نفر آدم را یک‌جا جمع کنند که نقشِ زندانی را بازی کنند برای اسرای خاص؛ یک زندانِ مصنوعی! توی دادگاه نظامی به حبس ابد محکومش می‌کنند. در حکم نوشته بودند خراب‌کاری یک لبنانی و الخ... توی دو تا جلسه‌ی دادگاه نظامی، لام تا کام حرف نزده بود، الا این‌جا که بلند شد و گفت که خراب‌کار جد و آبادتان است! ما توی خانه‌هایمان بودیم که اشغالش کردید! آب دهان انداختن به صورت قاضی همان و اضافه شدن پنج سال به حکم همان؛ ابد و پنج سال! از زندان اول بعدِ یکسال، منتقل شد به زندان دیگری وسط صحرا! چرا؟ خب، مصطفی از بچگی عاشق پرنده‌ها بود؛ به زبانِ ما، یک‌جورهایی کفترباز بود! یک روز که یاکریم، بچه‌اش را انداخت توی حیاط زندان، بچه‌یاکریم را گرفت زیر بال و پرش. یاکریم بزرگ شده بود که زندان‌بان‌های اسرائیلی فهمیدند. جرم بزرگی بود! منتقلش کردند به زندان دیگری. بد هم نشد. با سمیر قنطار هم‌بند شد. و بعد با فادی جزار. فادی از در که آمد تو، درست همان لحظه‌ی اول که با مصطفی چشم در چشم شد، فهمید که رفیقِ راهش را پیدا کرده. توی زندان بهشان می‌گفتند برادرهای دوقلو، بس که به هم نزدیک بودند. آن‌جا رسم بود که خانواده‌های زندانیان فلسطینی، یکی از زندانی‌ها را که بی‌کس‌وکار مانده بودند، به فرزندی می‌گرفت! فادی و مصطفی، فرزندخوانده‌ی یک مادر شدند. می‌آمدند ملاقات، از غذای خانه‌شان برایشان می‌آوردند و آن‌قدر این زیستِ غریب، بالید که حتی سرِ ازدواجِ دخترها، آمدند زندان و با فادی و مصطفی مشورت کردند! مادر، هنوز توی قدس زندگی می‌کند؛ توی خانه‌ای که پنجره‌اش رو به مسجدالاقصی باز می‌شود. القصه؛ ارتباطاتِ توی زندان، آن‌قدر قوی می‌شود که کسانی، برای مصطفی، موبایل می‌آورند! سه سال، مخفیانه با موبایل از بیرونِ زندان خبر می‌گرفت. تا این که بالاخره سیگنال‌ها کار خودشان را کردند و اسرائیلی‌ها فهمیدند. فادی و مصطفی را فرستادند یک زندانِ دیگر. به این‌جا که می‌رسیم، دیگر از میزبان‌ها خجالت می‌کشیم‌. ادامه قصه را می‌گذاریم برای قرارِ بعدی. برای این که بداند حالا حالاها کار داریم می‌گویم این هنوز اول ماجراست. می‌خندد و می‌گوید بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. باید صداش را بشنوید. دوستم بسم‌اللهِ مصطفی را که شنید، گفت عینِ بسم‌اللهِ جبرئیل است توی فیلمِ محمد رسول‌الله! صدا، تصویر، علی‌الحساب کات! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷ دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود. چند دقیقه‌ی بعد از این که از روضه‌الحوراء رسیده بودیم، صداها شروع شد. دزدانه، اواخر شب شروع می‌کند تا فجرِ کاذب. با همه این فشارها اما اسرائیل هنوز طعم پیروزی را نچشیده. چند لشکرِ اسرائیل پشت مرزها هستند اما هنوز نتوانسته‌اند به طور گسترده خاک لبنان را در اختیار بگیرند. خبرها را بخوانید؛ حزب‌الله هرروز دارد مواضع اسرائیلی‌ها را توی خاک اشغال‌شده می‌زند. بیروت امن نیست؟ سلمنا! اسرائیل هم امن نیست. فکر کن! پهپادت از بالای سر کرور کرور عامل شناسایی بگذرد و صاف بخورد توی ویلای نتانیاهو! این‌ها رویای شکست‌ناپذیری اسرائیل را -برای بارِ چندم- شکست می‌دهد. این را خیلی‌ها توی لبنان می‌گویند که لبنان غزه نخواهد شد. حزب‌الله نمی‌گذارد. از طرفی، به قول برادری، گذشتِ زمان، به نفع مقاومت است. دندان‌های به هم فشرده‌ی رزمندگانِ منتقم، رشته‌های استیصال را می‌بُرد. وانگهی، این روزها، خیلی‌ها در لبنان احساس کرده‌اند که ولو استراتژیک، چاره‌ای جز حمایت از حزب‌الله ندارند؛ حزب‌الله نبود، نه فقط ضاحیه، الحمراء و جونیه هم زیر چکمه‌های سربازان اسرائیلی بود. القصه که فرماندهان را از آسمان می‌زنند اما سرنوشت جنگ روی زمین تعیین می‌شود. بسم‌الله. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
محمدحسین عظیمیابناء حجت‌بن‌الحسن.mp3
زمان: حجم: 7.63M
📌 🎧 🎵 ابناء حجت‌بن‌الحسن با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده. توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش. حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم. چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی. این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند. وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است. القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
محسن حسن‌زادهبیروت، ایستاده در غبار - ۱۶.mp3
زمان: حجم: 8.65M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
محسن حسن‌زادهبیروت، ایستاده در غبار - ۱۷.mp3
زمان: حجم: 11.91M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
محسن حسن‌زادهبیروت، ایستاده در غبار - ۱۸.mp3
زمان: حجم: 8.47M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸ بیم و امید! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا