eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۷ دیشب دوباره ضاحیه زیر آتش بود. چند دقیقه‌ی بعد از این که از روضه‌الحوراء رسیده بودیم، صداها شروع شد. دزدانه، اواخر شب شروع می‌کند تا فجرِ کاذب. با همه این فشارها اما اسرائیل هنوز طعم پیروزی را نچشیده. چند لشکرِ اسرائیل پشت مرزها هستند اما هنوز نتوانسته‌اند به طور گسترده خاک لبنان را در اختیار بگیرند. خبرها را بخوانید؛ حزب‌الله هرروز دارد مواضع اسرائیلی‌ها را توی خاک اشغال‌شده می‌زند. بیروت امن نیست؟ سلمنا! اسرائیل هم امن نیست. فکر کن! پهپادت از بالای سر کرور کرور عامل شناسایی بگذرد و صاف بخورد توی ویلای نتانیاهو! این‌ها رویای شکست‌ناپذیری اسرائیل را -برای بارِ چندم- شکست می‌دهد. این را خیلی‌ها توی لبنان می‌گویند که لبنان غزه نخواهد شد. حزب‌الله نمی‌گذارد. از طرفی، به قول برادری، گذشتِ زمان، به نفع مقاومت است. دندان‌های به هم فشرده‌ی رزمندگانِ منتقم، رشته‌های استیصال را می‌بُرد. وانگهی، این روزها، خیلی‌ها در لبنان احساس کرده‌اند که ولو استراتژیک، چاره‌ای جز حمایت از حزب‌الله ندارند؛ حزب‌الله نبود، نه فقط ضاحیه، الحمراء و جونیه هم زیر چکمه‌های سربازان اسرائیلی بود. القصه که فرماندهان را از آسمان می‌زنند اما سرنوشت جنگ روی زمین تعیین می‌شود. بسم‌الله. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... روایت رقیه فاضل | مشهد
📌 چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... یکی از خانمهای‌جوان هیأت بنات المقاومة که اهل افغانستان است، امروز با این ظرف زعفران آمد کلاس. گفتند من که طلا ندارم، پول آنچنان هم برای کمک ندارم، اما این ظرف زعفران را داشتم، آوردم برای جبهه مقاومت. گفت همه‌ی این روزها برای خودم و بچه‌هایم نگران بودم که نکند از این قافله عشق به امام زمان عجل الله فرجه جا بمانیم. الان با دادن همین اندک زعفران، کمی راحت شدم و ان ‌شاءالله خدا توانی بدهد و بشود بیشتر کمک کرد. گفت نمی‌دانید وقتی امروز در کابینت را باز کردم و چشمم به زعفران‌ها خورد، چقدر خوشحال شدم که به ذهنم زد همین را می‌شود اهدا کرد به جبهه مقاومت. ایام چیدن گل زعفران، خانوادگی زعفران پاک می‌کنند و اینها حاصل همان تلاش‌های خانوادگی است از کار پارسال. می‌گفت بین فامیل و دوستان که تذکر می‌دهم برای فراموش نشدن فلسطین، بعضی می‌گویند ما خودمان آنقدر درد داریم که به این غصه‌ها نمی‌رسد، اما جواب داده‌ام که بدن، یک بدن است، دست که درد کند، همه بدن درد می‌‌کند، سر هم درد کند، همه بدن درد می‌کند. هیچ‌کدام را نمی‌شود فراموش کرد. افغانستان درد کند، امت اسلام درد می‌کند، فلسطین هم درد کند، امت اسلام درد می‌کند. وه که چقدر نبوی استدلال کرده بود... چند روز پیش یکی دیگر از دوستان افغانستان که کلی قرض‌دار هم هستند، آمد و سیصد هزار تومان کمک کرد. همین ایام، یک دختر جوان افغانستانی، یک گوشواره اهدا کرد. چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۴ روایت شبنم غفاری حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۴ ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند. مدتی بعد کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می‌افتیم و از فرودگاه می‌زنیم بیرون. یک مینی‌ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز می‌کنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند می‌شود. فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند. هنوز ننشسته‌ایم که شروع می‌کند از خاطراتش با سرتیممان می‌گوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده‌اند. سرتیممان سربرمی‌گرداند و راننده را معرفی می‌کند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی‌مویش را می‌خاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به سرتیم و گاهی هم سربرمی‌گرداند تا ما را ببیند می‌گوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی‌ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه می‌گوید. می‌خواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. می‌گوید: "اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمی‌گیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می‌آمد که حالا دیگر نمی‌آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی‌مون خوابیده" سیگار از دستش نمی‌افتد. پک پشت پک؛ بی‌وقفه و مدام. نگاهم می‌رود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی‌آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست. - محمد میای بریم لبنان؟ این را سرتیممان می‌گوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون می‌کشد و سیگارش را روشن می‌کند: - همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمی‌ترسم. ولی نمی‌خوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم." بلند می‌گویم احسنت و به همسفری‌هایم نگاه می‌کنم و چشم و ابرو می‌آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف می‌زند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان می‌کند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه‌شان که می‌رسیم همسرش خودش را می‌رساند و دست می‌اندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی‌مان می‌کنند. غدیر، همسر محمد، از خودش خنده‌روتر و خوشروتر است. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم... روایت الهه سلیمانی | قزوین
📌 از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم... این هم داستان طلاهای من که عاقبت به‌خیر شدند! چند روز قبل که حضرت آقا فرمودند بر تمامی مسلمانان فرض است که به لبنان کمک کنند، با همسرم خیلی فکر کردیم که ما چه کاری می‌توانیم انجام بدهیم. وقتی دیدیم جنبش اهدای طلا برای لبنان شکل گرفته، با هم تصمیم گرفتیم حلقه‌هایمان را اهدا کنیم. با مادرم مشورت کردم، ایشان‌ هم‌ یه ربع سکه داشتند که تقدیم کردند. از بین طلاهایم عاشق دوتاشان بودم، پلاکی که اولین هدیه زندگی‌ام بود و انگشتر نامزدی‌ام. آنها را هم اضافه کردم. همسرم گفت سختت نیست؟ گفتم: «اگه اینا توی خونه بمونن و سرقت بره دلم‌ می‌سوزه و در بهترین حالت به وراثم‌ می‌رسه چون خیلی دوستشون دارم و نمی‌فروشمشون. از طرفی حدیث داریم که معصوم (ع) به فردی که خیلی مال اندوزی می‌کرد فرمودند وراث تو دو دسته هستند، یا دوست خدا هستند که خدا به دوستان خودش کمک می‌کنه یا دشمن خدا که اگر اینطور باشن، وای بر تو که به دشمن خدا کمک می‌کنی. دوست دارم اینا عاقبت بخیر بشن و از طرفی بچه‌هامون یاد بگیرن از چیزی که دوست دارند انفاق کنند.» خدا کمک کرد، امروز با بچه‌هایم و پدرم به دفتر امام جمعه شهرمان رفتیم و با عشق به امر ولی‌امر مسلمین امام‌خامنه‌ای، تقدیم به ساحت مولایم صاحب العصر والزمان (عج) کردیم. الهه سلیمانی سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برکت قدم برداشتن برای جبهه مقاومت برای محرم که روسری از تولیدی خریده بودم یک سری روسری‌ها عیب‌های جزئی داشت. کاملا سالم ولی با لک‌های کوچک سفید. قرار بود برگردانم به تولیدی. ولی وقتی با بچه‌ها تصمیم گرفتیم لباس‌های قابل استفاده و تمیز را جمع‌آوری کنیم برای کمک به لبنان به ذهنم رسید از تولید کننده اجازه بگیرم و این روسری‌ها را که کاملا نو بودند هم بگذارم برای لبنان. وقتی تماس گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهد با روسری‌ها می‌خواهم چه کار کنم بسیار استقبال کرد و گفت می‌تواند حتی خودش ۶۰ کوله هدیه کند. متصلش کردیم به بچه‌های قرارگاه خاتم تهران و اینگونه برکت کمک بیشتر و بیشتر شد. مژگان رضائی دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 عوضش میریم بهشت چقدر خواب سر صبح و بعد از خواندن نماز شیرین و دلچسب است. ولی باید ترک عادت کرد بماند از نظر علمی برای سلامت جسم آفتاب طلوع نکرده باید چشم باز باشد و مشغول کار و صبحانه توی رگ‌ها تزریق شود. از نظر روایت و سخن بزرگان هم که برکات و خیر را اول صبح تقسیم می گ‌کنند. بسم الله گفتم، آمدم مصاحبه سوژه جدید را پلی کنم، طبق عادت نت را هم روشن کردم. یه عه چه حرکتی بود. را با صدای گرفته به خودم گفتم و غر زدم به خویشتن که «حالا باید تا نیم ساعت پیام های جدید کانال‌ها رو نگاه کنی خوشحال از کار عقب میوفتی.» دیگر کار از کار گذشته بود. پیام‌رسان بله زودتر سر و کله‌اش را روی نوار آبی بالای گوشی با آن تیک سیاه توی قلب نیمه گردالیه گوش‌دار خودش را نشان داد. تند متن پیام مدیر راوینا را خواندم و فیلم را پلی کردم. یک معلم بود که در آموزش کامپیوتر به بچه‌های نوجوان، اسرائیل را موش طراحی کرده بود و ایران را گربه و می‌گفت: اگر اسراییل بخاد پا بزاره رو دم گربه چی می‌شه؟ گربه چنگ انداخت سمت موش پایش را گذاشت توی خرخره پر از فاضلاب بو کرده و ضعیف موش و فشار داد. سخرانی آقا با این حرکت پلی شد. - اگر اسراییل غلطی بکند ایران تلاوویو وحیفا را با خاک یکسان می‌کند. چقد موزییک توی کلیپ آموزش خانم معلم حال و نیروی سر صبحم را را دو چندان کرد. - ایران ایران ای بیشه شیران. خدا خانم معلم را خیر دهد. خیری مثل خیری که به شهیده، معصومه خانم کرباسی افتخار ایران و استان فارس داد. خانم معلم آنقدر روح پاک بچه‌ها برایش مهم بوده که توی این فضای مسموم مجازی هر روز روایت‌ها و حرف‌های صد من یه غاز و بی‌پایه می‌شنوند و دروغ را رنگ‌آمیزی کرده جای حقیقت می‌بینند که باید قدم بر می‌داشت. داشتم دعای خیر مي‌کردم. که پیام بعدی مدیر کانال از بچه‌های کانال خواسته بود روایت این معلم خوش فکر را بنویسند. آمدم کانالش را کپی کردم بروم ایتا که پیام دهم از راوینا هستم و ادامه ماجرا که با ترقه بازی اسراییل علیه ایران روبه‌رو شدم. فیلم را پلی کردم. پدافند ترقه‌ها را دانه دانه زد. جالب بود که نه صدای آژیر خطر می‌آمد و نه جیغ و سروصدا و نه مردمی که به خیابان ریخته باشند. ساعت حوالی اذان صبح را نشان می‌داد. اذان تهران کمی زودتر از شیراز ماست. کانال‌ها و اخبار بیشتر شد. دلم کمی لرزید ضربانش بالا رفت. منتظر پاسخ بودم. بعد از وعده صادق دو خبر که پخش شد زانو زدم جلو تلوزیون و به یاد چهره با صلابت و صدای دلنشین سید حسن نصرالله اشک ریختم و الهی شکر گفتم. دخترم جلوی تصویر را گرفت و گفت: مامان اگر جواب بدن چی… با دست بازویش را گرفتم و نشاندمش. - نمي‌تونن، بتوننم در حد یه ترقه بازی یا چهارشنبه سوری. گردنش را برگرداند سمت تلوزیون. - زدنم زدن .مردیمم مردیم، عوضش میریم بهشت. داشتم حرف‌های دخترم را مرور می‌کردم حین بالا و پایین کردن کانال‌ها، که یک خواب زده صدای آژیر گذاشته بود روی ترقه‌بازی اسراییل و با ذوق و شوق می‌گفت: صدا رو دارید همه جا داره شنیده می‌شه. کانال بعدی که واضح‌تر نشان داد پدافند چند ترقه را داشت می‌زد.صدایی نه از مردم می‌آمد و نه آژیر خطر به گوش رسید. اسراییل هم پیام داده بود تهران در خواب است که ما حمله می‌کنیم. این هم پیام دیگری در همان کانال بود. فیلم را باز پلی کردم و گفتم: خواب زده بدبخت. خوب محکم می‌زد یا رصد نمی‌شد. نمی‌گفت این مزدور ماست می‌زد مثل هویج از وسط دوتا بشی. همه این کلمات را با دندان‌هایی که از حرص روی هم فشار می‌دادم. توی دلم به سیب زمینی خواب زده داشتم می‌گفتم. خیالم که راحت شد و خطر را دفع شده دیدم. وعده صادق سه با حرف‌های خانم سلمانی معلم کامپیوتر خوش ذوق با آهنگ ایران ایران ای بیشه شیران، آباد بمان شاد بمان خاک دلیران و اکوی حرف آقا هم اضافه شد، تلاوویو و حیفا با خاک یکسان خواهد شد. همینطور تند و بدون نفس کشیدن جمله‌ها نشست توی سینه‌ام و آرام‌تر شدم. خواب سر صبح بیشتر پرید و باقدرت رفتم سراغ مصاحبه‌های سوژه ادبیات پیشرفت، با ریتم زدم روی میز کارم و گفتم: ما تازه اول راهیم قله‌ها در پیش است ای خاک دلیران. خاطره کشکولی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ابناء حجت‌بن‌الحسن.mp3
7.63M
📌 🎧 🎵 ابناء حجت‌بن‌الحسن با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۵ روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۵ از ماشین که پیاده می‌شویم تعداد زیادی زن و مرد می‌بینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان می‌کشند، سیگار دود می‌کنند و با هم حرف می‌زنند. گعده‌هایشان خانوادگی است. بچه‌ها هم توی کوچه دنبال هم می‌دوند و توپ بازی می‌کنند. محمد می‌گوید: "این‌ها لبنانی‌ان. با سوری‌ها فرق می‌کنن." شاخک‌هایم تیز می‌شود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است. درودیوار پر است از عکس‌های سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی‌ربط. بی‌ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی‌حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است. محمد می‌گوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..." با خودم می‌گویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس" غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند می‌روند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که می‌بیند می‌پرد توی بغلش. عجیب است. فکر می‌کنم عرب‌های سوری با عرب‌های عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما می‌فهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر می‌کند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می‌اندازد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
انفجارات.mp3
8.01M
📌 🎧 🎵 انفجارات با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ایرانی‌ها و ژن شجاعت آخر شب شد و کارهای منزل تمام؛ اهالی منزل خوابیدند و من خدایا شکری گفتم و در سکوت نشسته‌ام پای موبایل در گروه کتابخوانی، معمولا یک شب را به گروه کتابخوانی اختصاص می‌دهم مقرری‌های صفحات کتاب را در گروه رصد می‌کردم و می‌خواندم. گروه کتابخوانی دنیای خودش را دارد؛ دنیای کتاب‌ها و انسان‌های کتاب‌خوان... یکی از اعضای تهرانی گروه، نوشت «صدا رو شما هم شنیدید...» گفتم «چه خبر؟» گفت «چند تا صدایی مثل انفجار چیزی اومد...» و بعدش هم انگار نه انگار نشسته بود پای کتاب که کماکان سوالی در مورد کتاب رد و بدل می‌شد. صبح که خبرهای کانال‌ها را چک می‌کردم، بله اسقاطیل بود مثلا آمده بود خودی نشان بدهد و برود... خبرها را یکی یکی رصد می‌کردم خبری از ترس نبود فقط مزاح بود «اسقاطیل اومد مارو برا نماز صبح بیدار کنه بره...» «صف‌های کله‌پزی بعد از حمله اسقاطیل...» «مردم ایران رفتند رو پشت بام ببینند چه خبره اسقاطیلی‌ها توی پناهگاه! بابا ما شما رو زدیم...» «فکر کردیم زلزله اومده خب از اول می‌گفتید موشک اسقاطیل هست خوابمون بهم نمی‌زدیم...» مزاح پشت مزاح به راستی شجاعت در خون مردم ایران هست کمک‌های مادی مردم از جنس نور و محبت در این چند وقت به حزب الله و جبهه مقاومت و اکنون روایت شجاعت مردم تاج افتخاری برای ایرانی‌ها است. صدیقه فرشته شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ارتشی که نبود کله تاس و تیشرت سفیدش را از زاویه صندلی عقب تاکسی می‌دیدم. آقای راننده برایمان می‌گفت که با همسر ایرانی‌اش در آلمان آشنا شده و الان با هم در لبنان زندگی می‌کنند. وسط تعریف‌ها یک‌باره تُن صدایش تغییر کرد. از ما خواست یواش‌تر صحبت کنیم و با گوشی‌مان فیلمبرداری نکنیم. مبهوت از تغییر یکباره لحن راننده، دور و برمان را نگاه کردیم. متوجه شدیم در حال عبور از بزرگراهی در وسط ضاحیه هستیم و راننده می‌ترسد پهبادهایی که بالای سرمان وزوز می‌کنند، صدای ما را بشنود و همان موقع مورد هدف‌مان قرار دهد. این ترس تا آخر مسیر در وجود راننده بود. حتی آن‌موقعی که می‌خواستیم کرایه را حساب کنیم و مجبور شد چند ثانیه بیشتر در ورودی محل استقرار ما بایستد تا پول خرد را از جیبش بیرون بیاورد، چندبار "لاحول و لاقوه الا بالله" گفت و با صدای لرزان و عصبانی‌اش تشر می‌زد که چرا زودتر پول را نداده‌ایم تا مجبور نباشد این‌جا بایستد. با وجود مقاومت شجاعانه حزب‌الله، این وضع روحی بخشی از مردم لبنان در مواجهه با صدای زنگ‌دار پهبادهایی است که ۲۴ساعته بالای سرشان رژه می‌رود و ارتشی که نه‌تنها نیروی هوایی ندارد که پدافندی برای مقابله با موشک‌ها و حتی پهبادها در اختیارش نیست. امروز که خبر حمله اسراییل و مقابله نیروی پدافندی ارتش قهرمان ایران در مقابل پیشرفته‌ترین هواپیماها و موشک‌های اسراییلی را شنیدم، یاد احساس ترس و تحقیر و بی‌پناهی مردم لبنان در مواجهه با نیروی هوایی ارتش اسراییل، افتادم. کل لبنان کوچکتر از استان قم ماست. حفاظت از یک میلیون و ششصد و اندی هزار کیلومتر از سرزمین ما خیلی سختتر از همان اندی هزار کیلومتر لبنان است ولی نتیجه عملکرد پدافندی ما این شده که مردم ما نه‌تنها در مقابل حمله رژیم احساس ترس نمی‌کنند که حتی ورزش صبحگاهی صبح روز بعدشان را هم به زمان دیگری حواله نمی‌دهند. پ.ن: فیلم الصاقی، صدای پهباد رژیم است در منطقه الحمراء؛ مرکز بیروت محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 وطن اختلال فشار روانی پس از سانحه یا استرس پس از حادثه (به انگلیسی: Posttraumatic stress disorder) (به صورت مخفف: PTSD)، نشانگانی است که پس از مشاهده، تجربهٔ مستقیم یا شنیدن یک عامل استرس‌زا و آسیب‌زای شدید روی می‌دهد که می‌تواند به مرگ واقعی یا تهدید به مرگ یا وقوع یک سانحهٔ جدی منجر شود. استاد قرار بود کمک کند خشممان را کنترل کنیم. تیشه برداشته بود افتاده بود به جان تک تک ریشه‌های پیچک خشم. قرار بود از آن پایین مایین‌ها قطعشان کند که خشم، فشار دست و پایش را از بیخ گلوی خودمان و احساساتمان بردارد. از اضطراب گفت و استرسی که کنترلش از دستمان در رفته تا رسید به این چهار حرف. PTSD. انقدر تکرارشان کرده بود که توی تلفظ چک و فرزش، جای p و t و sخیلی معلوم نبود، مجبور شدم سرچش کنم آن هم با این کلید واژه‌ها: اختلال tsth. خداراشکر گوگل از من حافظه‌اش بهتر است اختلال اضطراب پس از سانحه را زود پیدا کرد. استاد با کفش‌های مارکش که داد می‌زد مراجعه زیاد دارد و احتمالا یکی از مشکلات رایج مردم این دوره زمانه اضطراب‌های حاصل از تنش است، خودش را رساند به تابلو که بنویسد این روزها، مواظب باشید بچه‌ها را در شرایط رسیدن به این اختلال قرار ندهید. جلوی بچه ها اخبار نبینید. مدام فکر جنگ نباشید. هنوز درست و حسابی نقشه‌ی زدن اضطراب را پهن نکرده بود جلوی چشممان که مجبور شدیم از مادری بشنویم که بی‌خود از خودگذشتگی می‌کند و ته مانده‌ی غذای بچه‌ها را می‌خورد و همین‌ها بی‌احترامش کرده. روانشناس بعدی روی تابلو نوشت، ذهن دو قسمت دارد قسمت سرزنشگر، و قسمت مهربان. قرار بود یادمان دهد با خودمان مهربان باشیم. که همین ازخودگذشتگی های بی‌خود را بریزیم دور. وسط بحث شفقت و مهربانی با خود، صدیقه پیام داد و عکس معصومه را فرستاد. فیلم شهادتش را همانجا باز کردم. پهباد یک دور ماشینشان را هدف گرفته بود و وقتی دستش توی دست‌های رضا بود و پیاده شده بودند جایی سرپناه بگیرند، آتش انفجار آن قسمت را روشن کرد. فیلم را چند بار دیدم. صدیقه پیام داد رفته خانه‌ی مادرش. نوشتم: کاش بهم گفته بودی. استاد داشت مثال می‌زد از وقت هایی که دلمان می‌خواهد گیر بدهیم به در و دیوار و فکر کنیم همه به ما که می‌رسند آن روی فامیل شوهریشان را رو می‌کنند. نگاه کردم به صورت معصومه. احساس کردم دنیا خیلی مسائلش بزرگتر از این شده که بخواهم فکر کنم، اگر یکی به من رسید و چشم و ابرو بالا انداخت. چکارش کنم. از سر کلاس بلند شدم. شب خانه‌ی پدری معصومه شلوغ بود و مادرش هم خسته. خیلی از معصومه نگفت الا اینکه امانت بود و امانت را دادیم دست صاحبش. و اینکه انقدر زن و شوهر عاشق هم بودند که با هم شهید شدند. فکر می‌کنم به پهبادی که نه به مادری رحم‌ می‌کند نه به قلب‌های صافی که تویش محبت و عشق موج می‌زند. صدیقه لینک مصاحبه‌ی مهتدی، پسر چهارده ساله‌ی معصومه را فرستاده. مصاحبه‌اش نه رد اضطراب دارد نه اختلال ptsd نه ترس، نه نگرانی. از مادر گفته که نترس بود و شجاع و مقاوم. از روز آخر که نماز صبحش را توی بالکن هتل خوانده و لباس‌های بچه‌ها که قرار بوده ببرد خانه‌شان بیروت، بشوید و برگردد. معصومه را به زور از خانه جدا کرده بودند. خانه‌ای که دائم تهدید گلوله‌های چند تنی روی سرش بوده. دلش نمی‌خواسته حتی اندازه‌ی یک جا به جایی چند کیلومتری، اسرائیل احساس کند، جنگ را برده. مصاحبه‌ی مهتدی را می‌خوانم. هیچ جایش اثری از ترس نیست. معصومه خوب مادری بوده. وسط سر و صدای دائم گلوله‌ها و انفجارها، بچه‌هایش را مرد بار آورده. وطن برایشان پاره‌ی تنشان شده. حتی اگر گلوله بارانش کنند. عشقش، همه‌ی ترس‌ها را شسته و برده. یادم می افتد به استاد و اختلالی که باید مواظبش باشیم. برای بچه‌هایی که یادشان می‌دهیم، این خرابی‌های وطن آباد بشو نیستند. جانتان را بردارید و فرار کنید. هنوز اسرائیل توی دنیا هست و ما داریم برای دنیای بدون اسرائیل تربیتشان می‌کنیم. سیده زینب نعمت‌الهی eitaa.com/kaashkoul سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۶ روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۶ محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد می‌شویم از خاطراتش برایمان می‌گوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد، ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم. محمد دستش را دراز می‌کند سمت ساختمان‌های اطراف و می‌گوید: "همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمان‌ها، خونه‌ها..." بعد اشاره می‌کند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..." می‌پرسم: "خانواده‌تون کجا بودن اون موقع؟" - همینجا. توی همین خونه‌ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم می‌گفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم می‌شه، اینجا خونه داریم. گفت می‌زنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی‌میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟ توی دلم ذوقش را می‌کنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده. دستش را به حالت تفنگ گرفت: - رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه‌مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی. یاد مدافعین خرمشهر می‌افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند. محمد از شهادت رفیقش جلوی چشم‌هایش می‌گوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه‌هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخ‌هایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند. محمد از شهید همدانی می‌گوید. از ایرانی‌هایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی‌شان دفاع کنند. - جنگ، اول، خانه به خانه بود. سلاح‌های ایرانی‌ها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم. بعد مکثی می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه‌ای"    شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چه خوب دست شیطان را رو کردند... خانمی از یکی از روستاهای بسیار نزدیک مشهد پیام دادند که یک جفت گوشواره برای اهدا دارم قرار گذاشتیم که توی روستا تحویل بگیریم. چند دستگیره آشپزخانه هم دوخته بودند که تحویل دادند گفتند اگر می‌شود دستگیره‌ها توی بازارچه فروخته شود. بعد از تحویل، پیام دادند که: «یک لحظه در برابر طلاهای اهدایی خجالت کشیدم چون گوشواره گ‌ها خیلی کوچک بود اما باز با خودم گفتم حتما این هم ندای شیطان هست که می‌خواد من رو از این کار منصرف کنه. ان شاء الله خدا با فضل و کرمش قبول کنه.» همه حرف را زده بودند. آنچه اهدا می‌شود، چیزی است که در توان بندگان است و آنچه موثر در پیروزی است، نصرت الهی است و حساب کتاب خدا با ما آدم‌ها فرق دارد. چه خوب دست شیطان را رو کردند... رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel یک‌شنبه | ۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ آشپز مجتهد! این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده. توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش. حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم. چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی. این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند. وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است. القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶.mp3
8.65M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خیلی طول کشید... خیلی!! دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازه‌دار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم. سر اینکه حالا شام چی بخوریم، بحث کردیم و شام ساده نان و پنیر را به فست فود ترجیح دادیم. دختر را زود خواباندیم که فردا صبح باید برود مدرسه. چند دقیقه جلوی تلویزیون چای نوشیدیم و هشت‌پای بی‌سروپا را نقد کردیم که کجای فیلمش باگ دارد! صبح دختر را رساندیم مدرسه و از کنار پارک مثل همیشه رد شدیم. مرد و زن توی پارک، توی پیاده‌روی از هم سبقت می‌گرفتند و درباره کبد چرب و مضراتش با هم بحث می‌کردند. مردی با سبیل‌های کلفت برگشته، آی نازنینم را می‌خواند و بقیه برایش کف می‌زدند. کنار مزار شهدای گمنام، مردم فاتحه‌ای نثار می‌کردند و بعد سرکارشان می‌رفتند. خیلی طول کشید تا نت گوشی را روشن کنیم و از ایتا بفهمیم که دیشب اسراییل به ایران حمله کرده و تا حالا دو نفر سپر جان ما شده‌اند، خیلی طول کشید. زهرا یعقوبی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا