📌 #سوریه
همسرنوشتی - ۲
مادربزرگ عاصم، اَرکیلَه(قلیان) به دست و با لبخند میآید کنارم مینشیند. قبل از اینکه پُکی بر اَرکیلَهاش بزند، تعارف میکند. شُکرا، شُکرا میگویم. به خیر میگذرد. روز دوم سفر است و هنوز دودی نشدهام، تا آخر چه شود، الله اعلم.
پُکی بر اَرکیلهاش میزند و دودش را مستقیم در صورتم خالی میکند. بوی بدی هم ندارد. از اینکه تعارفش را رد کردهام، کمی متعجب شده است.
علی پسرش نیز روی مبل کناریمان نشسته و از نگاهاش میشود خواند که دوست دارد با ما حرف بزند. اسم، سن و سال و نسبتِ تک تک بچههای خردسالی که در لابی جولان میدهند را میپرسم و دست آخر وضعیت تحصیلاش را جویا میشوم.
عکس خانه و مدرسهاش را نشانم میدهد. ویرانِ ویرانِ ویران شده؛ اما قلب و وجودش نه! خندهی بر لبانش، حکایت از این دارد.
عکسی را نشانم میدهد. رفیق صمیمیاش است. تازه به شهادت رسیده است. عکس پس زمینهی گوشی و استوریهای اینستایش را نشانم میدهد. همهاش عکسِ رفیقش است که تازه به شهادت رسیده و مطمئنم خاطرههای فراوانی را با او داشته؛ سید جواد علی الموسوی.
نمیدانم علی ۱۳ ساله، با همهی این تفاسیر به چه فکر میکند؟ اما من وجودم پر از خشم شده است.
تصویر سید جواد؛ رزمنده جوان مقاومت و پارههای تنی که حالا شهید شدهاند، وجود سراسر خشمم را به یاد مولایمان علی(ع) میاندازد. آنجایی که میفرماید:
«نفرین بر شما، از بس سرزنشتان کردم خسته شدم. دشمن برای حمله به شما خواب ندارد؛ ولی شما در غفلت به سر میبرید. سرزمینهایتان را پیاپی میگیرند و شما پروا ندارید! شما را فريب مىدهند؛ امّا فريب دادن نمىدانيد، به خدا تا زمانی که همدیگر را تنها بگذارید، مغلوب خواهید بود.»
سرزنش و نفرین تاریخی امام علی در گوش زمان طنین انداخته است. صدای رسایی که گوش همهی بیشرمان و بیطرفان روزگار را کر خواهد کرد.
تقلایی میکنم برای ارتباطگیری بیشتر با مادر علی. به دختر ۱۶ سالهاش اشاره میکند. رقیه و قاسم نیز نوههای دختریاش هستند. اشارهای به دامادش میزند.
_هُوَّ، جوزِ بنتی. فی جیش المقاومه، هوَّ المُجاهد.
سراسر وجودم از اینکه رزمندهای را از نزدیک میبینم، پر از غرور و سرور میشود. به قول نادر ابراهیمی «جنگِ ما همانندِ پرچمی نیست که پیشگامی، با غرور، آن را بر دوش کِشد، و چون آن پیشگامِ بی باک، تیر خورد و افتاد، دیگر هیچ کس آن پرچم را از خاک برندارد و به اهتزاز درنیاورد! بلکه جنگِ ما پرچمی ست که در هیچ لحظه ای، بوسه بر خاک نخواهد زد؛ چرا که مرغانِ تیزپروازِ دریای جنوب، آن را در منقار دارند...»
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سید_حسن_نصرالله
آغوش داغداران
ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همهمان را سوزاند.
با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود.
آسمان میبارید تا شاید داغ مردمی که همه اشک شده بودند تسکین یابد، اجتماع تمام نشده بود، که از سیل جمعیت جدا شدم. قطار رسید، مدت کمی گذشت و دو سه نفر شروع به بحث کردند، یک نفر سید را شهید نامیده بود و کسی میگفت سید شهید نیست چون که او اولا ایرانی نبوده و دوما اموال ایرانیان به او و حزب الله میرسیده است.
توی دلم یک آن شک کردم که مگر قرار بوده موقع شهادت پاسپورت شهدا را چک کنند؟
داغ، محافظهکاریام را ذوب کرده بود، برآمدم که سید و حزب الله کاری کردند که پای داعش به ایران نرسد، آنها بودند که به حمایت از ما جنگیدند، الان داعشیهای شمال سوریه از شهادت سید خوشحالاند و شیرینی پخش میکنند. اینها را که میگفتم تنم میلرزید، غم و ناراحتی و تاسف ترکیب شده بود با فضای سنگین حاکم بر مترو. دستی مهربان ولی آمده بود روی شانهام تا آرامم کند.
در دلم می دانستم حتی اگر هیچ وقت داعشی هم به وجود نیامده بود تا حزب الله با آن بجنگد باز هم وظیفه شرعی و عقلی حکم به پشتیبانی از حزب الله میکرد. حساب و کتابهای کاااملا دنیوی هم نشان میداد که ایران برای کاهش هزینههای نظامی هم که شده باید به گروههای مقاومت کمک کند.
زن یکهو در جوابم گفت: داعشیها هم لنگه خودتان مسلماناند. وا رفتم. اسلامهراسی غربیها تا خانه خودمان آمده بود. داشتم با خودم فکر میکردم حرفهایی که از دهان اسلامفوبیکها و راستهای افراطی بیرون میآید را چگونه وسط مترو تهران میشنوم؟ یک صفحه گوشی آمد جلوی صورتم توی یاداداشت برایم نوشته بود که خودت رو خسته نکن، نرود میخ آهنین در سنگ. احساس کردم تنها نیستم، این غریبهی آشنا که بود؟ برگشتم تا ببینمش؛ گوشواره نسبت بلند سیلور و خط چشمی که با ظرافت کشیده شده بود، دختر مهربان توی مترو حجابش مثل من نبود، غم ما، اما عین هم بود. ناخودآگاه به آغوش کشیدمش، همه مانده بودند، چه اتفاقی افتاده بود؟ این همه احساس چرا فوران کرده بود؟ حالا وسط سرمای استخوانسوز تکرار کردن شایعهها، یک آغوش که حرارتش از جنس داغ بود، گرما میبخشید. اشک توی چشمهام بود، در بغل فشردمش که قربانت بروم، خدا را شکر که امروز اینجا بودی. ایستگاه کارگر از آغوش خواهرم جدا شدم و با خودم آرزو میکردم کاش دستهام اینقدر بلند بود که میتوانستم خواهران داغدارم را در تهران، بیروت، غزه و یا هر جای دیگر این دنیا به آغوش بکشم .
مهدیه محلوجی
@ehzarism
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
همسرنوشتی - ۳
با آقای محمد و خانوادهاش میرویم زیارت حضرت رقیه(س). تمام مسیر، در، دیوار و بازار برایم تازگی دارد. در ویترین اکثر مغازهها، عکس سید حسن نصرالله به چشم میخورد. در راه به خانهای میرسم که ورودی خانهاش اسم شهید مدافع مدنیشان؛ الشهید البطل حسن شراره را نوشته است. شهدای جنگ سوریه، قصههای عجیب غریبی دارند.
آقای محمد نیز در جنگ، خود از مجاهدین بوده است. در راه بازگشت به اسکان هستیم. از محاصرهی میدان حجیره و رشادت ابوترابِ لبنانی میگوید. بیش از پیش، اتحاد لبنانیها، سوریها، افغانیها و ... به چشمم میآید. با خودم میگویم: به وقت تظلمخواهی و فریادرسیِ صدایِ مظلوم، اتحاد طعم دیگری دارد.
سر کوچه توقف میزند. قصد داریم پیاده شویم که سوال شبنم غفاری، برای چند دقیقهای مهمان صحبتهای آقای محمدمان میکند.
شبنم، با لهجهی شیرین اصفهانیاش میپرسد: «اون موقع، خانوادهتون کُوجا بودَن؟»
آقای محمد که فارسی را به خوبی مسلط است، سرش را به شوخی میبرد بیرون و میگوید:
- آقا قهوه را آماده کن.
شوخیاش نشان از این است که دوست دارد مفصل صحبت کند. سیگارش را روشن میکند. سکوت خاصی در مینیون اش حاکم میشود و همه سراپا گوشاش میشویم. صدایش ابهت خاصی دارد به خصوص زمانی که به فارسی صحبت میکند.
جنگ که شروع شد، من تازه ازدواج کرده بودم. مادرم اصرار داشت که اینجا نمانیم، میترسید خانه را بزنند. امّا من میگفتم: از کجا معلوم جایی را که میرویم، نزنند؟!
اولین کاری که کردم، اسلحه و نارنجک خریدم برای خانمهای خانه و نحوهی استفاده را یادشان دادم. سپرده بودم اگر مسلحین حمله کردند، خودتان را بکشید طوری که از آنها نیز کشته بگیرید.
در مخیلهام نمیگنجد! برای یک لحظه که فکرش را میکنم، تمام وجودم یخ میکند. چهطور و تا کجا میتوان اینچنین پیش رفت؟ خودت در میدان رزم باشی و همسر، خواهر و مادر را هم آمادهباشِ رزم کنی!
به گمانم اگر غیر از این باشد، باید به شک افتاد.
آقای محمد میگوید ۱۰ نفر از همرزمانم در آن روز شهید شدند و آخر سر مجبور شدیم تانک بیاوریم.
با خودم میگوید چه طور جنگ، چنین روحیه و ادبیاتی را از انسان میسازد؟! ادبیاتی که برای تمام مبارزین جبههی حق، تاریخ انقضایی نخواهد داشت.
به قول نادر ابراهیمی: « این جنگ قبل از هر چیز، یک نکتهی بسیار بنیادیِ از یاد رفته را به یاد همهی ما آورد. و آن اینکه: ما ملتی ترسو، بزدل، توسریخور، تریاکی، اهل تسلیم و بیحمیت نیستیم، و سپس این نکته را که ایمان؛ انگیزه و اسلحهی عظیم و خطیریست برای تهی دستانه و غیرتمندانه جنگیدن و پیروز شدن...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
نذر سفرههای عزیزجون
بچه که بودیم جمعهها عزیزجون غذا که میپخت میگفت نذری هست و هر جمعه به نیت، ائمه اطهار و پیامبران عزیزمان بود... یکی از اسمهای شهدای کربلا را هم میگفت.
بعد از جمع کردن سفره کتاب منتهی الامال شیخ عباس قمی که کتابی بزرگ و قطوری بود را میآورد و از ائمه اطهار سلام الله علیهم برایمان میگفت و چند خطی شعر مرثیه میخواند و چایی روضه را دم میکرد.
...
عزیزجون پیگیر روایت شهدا هم هست. شبکه قرآن و برنامه سمت خدا تلویزیون را میبیند روی منبع خبر هم تاکید دارد که حرفش درست باشد...
مثلا میگوید اقا نجمالدین تو برنامه سمت خدا شهید (پلارک) معروف به شهید عطری رو گفته...
یا شبکه قرآن از شهید (سیفالله شیعهزاده) شهید بهزیستی گفته، بعد دو خط هم از آنچه شنیده تعریف میکند...
یادم است یک هفته از شهید ادواردو (مهدی) آنیلی میگفت.
بچهها میخندیدند و سربهسرش میگذاشتند که عزیزجون یک دور اروپا را هم زده برای شهدا...
حالا عزیزجون چند سالی است پیر و شکسته شده دستانش لرزان و چروکیده و صورتش پر از چین و چروک اما هنوز نورانی است...
هنوز هم آخر هفتهها سفره میاندازد؛
سفرههای عزیز دوستداشتنی است بوی و عطر قدیم را دارد؛ سبزی خوردنش هم به راه است. به جای نوشابه و دلستر، شربت سکنجبین و نعنا و آبلیمو و دوغ دارد.
اعتقاد دارد وقتی سبزی پر از خاصیت را از سفرهها حذف کردیم و سالادهای سرد با انواع سس و نوشابه را گذاشتیم بچهها بیرمق شدند...
سفره نذری خانوادگی برایش حرف دیگری دارد؛ با عصا و واکر هم شده خودش باید غذا را سر و سامان بدهد؛ کم و کیف چاشنیها دست خودش است...
شروع میکنم به چیدن سفره...
میبینم با یکی از نوهها (زهرا) مشغول صحبت میشود؛
حالا دیگر چشمانش ضعیف شده توانی در نوشتن ندارد...
دلش میخواهد بنویسد اما دستش میلرزد
زهرا خودکار را از دستش میگیرد و دستش را میبوسد...
حافظه عزیزجون یاری نمیکند
صبر کن اسمش یادم بیاد!...
همون که بیست و پنج سال زندان بوده...
همون که کتاب تو زندان نوشته...
همون که اسراییلیها دنبالش بودند چون نقشه زیاد میکشید برا نابودی اسراییلیها...
همون که روی مبل نشسته بود دستش تیر خورده بود و تنها بود و فقط یک چوب داشت...
اشک در چشمان عزیزجون حلقه زده؛
زهرا گیج شده بود!!
انگار جرقهای در ذهن عزیز روشن میشود؛
یحیی
به کمک زهرا میروم میگویم بنویس
«قهرمان فلسطین شهید یحیی سنوار»
صدیقه فرشته
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
برای خودم متاسفم
اصلا برایم قابل درک نبود. مدام با خودم تکرار میکردم که چگونه دلش آمد این کار را کند.
قرار بود هرکس از بچهها درصدی از حقوقش را برای کمک به مردم فلسطین بدهد. از آنجایی که هیچوقت خرجم با دخلم نمیخواند پیام را نادیده گرفتم. تمام روزهای ماه را شمردم تا آن چهار میلیون تومان کارکردم گیرم بیاید. دروغ چرا! شاید هم اگر حقوق بیشتری داشتم باز هم دلم نمیآمد برای کمک درصدی از آن را کنار بگذارم. راستش دلم نمیآید. احتمالا هنوز با همه وجودم با آنها همدردی نکردهام و فقط لفظش را میآیم. با دیدن تصاویر کودکان و جنگ و بیخانمانیشان قلبم به درد میآید ولی نهایتا فقط فحشها و نفرینهایم را نثار اسرائیل و نتانیاهو میکنم.
هر کس از بچهها درصدی از حقوق خود را اعلام کرد برای کمک. یکهو چشمم خورد به جملهای که مقابل اسم زینب نوشته شدهبود. "خیلی خیلی احسنت داره" کنجکاو شدم که یعنی چقدر از حقوقش را داده برای کمک؟
چند روز بعد در جلسهای دیدمش. قضیه کمک به فلسطین را یادم رفتهبود. اما یادم بود که با اعلام نتایج دانشگاه، رشته مورد علاقهاش را قبول شده. بحث شیرینی دادن و شیرینی گرفتن داغ بود که فهمیدم هدیهای که پدرشوهرش برای قبولی در دانشگاه به او دادهبود را تمام و کمال، همان روزی که گیرش آمده، بدون هیچ شک و دو دل شدنی، تقدیم مردم فلسطین کرده.
هدیهاش یک تک پوش طلا بود که قیمتش کم هم نبود. با طلای چهارمیلیونی امروز که حسابش را کنیم نزدیک سی و پنج میلیونی میشود. باز هم دلش راضی نشد و انگشترش را هم داد.
به معنای واقعی دود از کلهام بلند شد. به شوخی و با خنده برایش ابراز تاسف کردم. خندید و چیزی نگفت. انگار که هم سن و سال من نیست و مثل اطرافیانش علاقهای به طلا داشتن و این برنامهها ندارد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم آن درد گرفتن قلبم با دیدن آواره ماندن کودکان و زنان، چندان اهمیتی ندارد. و تاسف را باید به حال خودم میخوردم.
معصومه خانچی
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #خوزستان #اهواز
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چطور حزب الله آوارگان را سامان داد.mp3
11M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 چطور حزبالله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟!
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #صور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۵
انفجار وهمی
شیعیان لبنانی با همه پرستیژ و کلاسی که برای خودشان قائلند در مقابل ایرانیها تواضع و محبت خاصی دارند. مدل دوست داشتنشان هم اینجوری است که اگر هر جا صدای ایرانی جماعت را بشنوند بیپروا با نگاه دنبالش میکنند. انگار منتظرند حرف جدیدی بشنوند. دو سه روز پیش در حرم حضرت رقیه با زنان مهاجرِ فوعه و کفریا که بیشتر از سه سال و نیم توی اردوگاهند درباره رجعت شهدا حرف میزدم زنهای لبنانی تا فهمیدند ایرانی هستیم جمع شدند دور و برمان. کلا برایشان مهم است که ایرانیها چه نظری درباره این روزهای لبنان دارند. یکیشان که اسمش حوراست میگوید «آخرین بار درست وسط سخنرانیِ سید دیوار صوتی شکست. صدا خیلی مهیب بود. اسرائیلیها چهل هزار دلار برای شکستن دیوار صوتی خرج میکنند فقط برای اینکه روزی چند بار توی دلِ زن و بچههای ضاحیه را خالی کنند اما برای ما این صداها عادی شده. حالا اگر یک روز دیوار صوتی را نشکند برایمان سوال میشود» جملههای آخر را با خنده میگوید.
به او میگویم که هیچ تصوری از شکستن دیوار صوتی ندارم که با یک کلمه توجیهم میکند. «انفجار وهمی». یعنی ایجاد صدای مهیب تا حدی که ممکن است شیشهها بشکند. حوراء یک ماهی میشود که از ضاحیه آمده. ساعت پنج صبح حرکت کرده و آن قدر فرصت داشته که زندگیاش را جمع و جور کند. اما خیلیها فرصت همین را هم نداشتند. دلش برای خانهاش تنگ شده. خانهای که ممکن است فردا نباشد. اسرائیل هر روز ضاحیه را میزند. صبح زود پسرها میروند آمار خانهها را در میآورند که مثلاً امروز خانه فلانیها را زدند... میگوید خانهشان هنوز سالم است. حورا روز شهادت سید سوریه بوده. خواهرش رقیه از لبنان زنگ میزند و خبر شهادت را میدهد. باور نمیکرده تا وقتی به حرم عقیله میرسد.
میگفت «لبنانیها از همه جای زینبیه پناه آورده بودند به حرم. کیپ تا کیپ زنها و بچهها و مردها نشسته بودند. بیروضه همه بلند باند گریه میکردند...»
اشک توی چشمهایش پِر میخورد اما چیزی از چشمش نمیچکد و بدون اینکه صدایش بلرزد میگوید:
«ولی ما پشتمان به سید القائد گرم است»...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸.mp3
8.47M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸
بیم و امید!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خواهرانهای با طعم لبنان
وصفش را قبلا خیلی شنیده بودم، از اینکه توی کار خیر است و خیریه دارد. هر جا نیاز به کمک باشد سریع خودش رو میرساند و مامان ۴تا بچه است. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی قسمت نشده بود.
تا اینکه توی گروه خیریهاشان عضو شدم و توی ویدئوی مربوط به پخت شیرینی اولین بار دیدمش. چقدر دلم میخواست من هم کنارشان بودم و شیرینی میپختم. ولی خب نشده بود.
ویدئو زیرنویس عربی داشت، با خودم فکر کردم خوبه توی شبکههای اجتماعی پخشش کنم شاید به دست مردم لبنان برسه و ببینن خانمهای ایرانی چقدر به فکر اونها هستند، طوری که خونهاشون رو کردن پایگاه امداد به عزیزان لبنانی.
خبر باز کردن بازارچه خیریه را که داد دیگر عزمم را جزم کردم که بروم همکاری کنم، ولی با دوتا بچه کوچک مگر میشد توی فضای باز و هوای سرد از صبح تا شب ایستاد و چیزی فروخت؟
بعد از ارسال خبر پخت شیرینی و باز کردن بازارچه به راوینا، جرقه مصاحبه باهاش به ذهنم زد. مامان و بابایم را بسیج کردم که بیایند، من و بچهها را ببرند پیشش. مامانم، پسرم و بابام، دخترم را نگه داشت تا بتوانم ببینمش.
به محض دیدنش حس کردم سالهاست میشناسمش. انگار یک دوست قدیمی بود، نه حتی نزدیکتر، مثل یک خواهر. فاطمه عظیمیمقدم را میگویم. مسئول خیریه خدیجه یاوران شهر قزوین. مامان ۴تا بچه. که از صبح تا ۹ شب توی همون فضای باز، به عشق کمک به رزمندههای مقاومت در حال تلاش بود و خستگی نمیشناخت. شروع کردیم به صحبت، از این گفت که بعد از حکم رهبری دلش میخواسته یک کاری انجام بدهد، و اولین چیزی که به ذهنش میآید بافت کلاه از کامواهایی بوده که توی خانهها مانده. فکرش این بوده که با یک فراخوان کامواها را جمع کند و بدهد به خانمهای جهادگر، تا ۳سایز کلاه ببافند.
این فکر را با اعضای جبهه فرهنگی مطرح میکند، آنها پیشنهاد بازارچه میدهند. به این فکر میکند خب توی بازارچه هم میشود چیزی فروخت، پس از بین چیزهایی که بلدم بروم سراغ پخت شیرینی نونچایی با دستور مادر. همان نونچاییهایی که قشنگ بوی اصالت قزوین را میدهد. شروع میکند، توی خانه بچههای جهادی را صدا میکند و شیرینی میپزند. برای فروش به بازارچه میآورد. روزهای اول مشتری نبوده و متاسفانه بعضی حرفها اذیتش میکند. یک روز جمعه صبح مینشیند و با امام زمان درد و دل میکند و توسل. همان روز توی نماز جمعه اعلام میکنند که بازارچه افتتاح شده و جمعیت زیادی برای خرید میآید.
بعد از رونق بازارچه به فکر پخت آش و شیرینی توی بازارچه میافتد. بعد از این اتفاق مردم از فردایش استقبال زیادی از این طرح میکنند و بانی میشوند. این میشود که باز به این فکر میکند، خب این بازارچه که راه خودش رو پیدا کرد، پس من باید چه کاری انجام بدم؟
تصمیم میگیرد با یک مربی خیاطی صحبت کند و یک تعداد خانم را آموزش بدهند تا بعد از یادگیری، با پارچههایی که توی خانهها مانده بتوانند برای مردم لبنان لباس بدوزند. این هم راضیاش نمیکند.
با نخهای تریکوبافی که یک خیر برایش میفرستد، تصمیم میگیرد یک تعداد خانم را آموزش بدهد و حاصل کار آنها را هم توی بازارچه به فروش برساند.
از طرف دیگر با یکی از آشناهایش توی عراق صحبت میکند، او بهش میگوید یک تعداد آواره لبنانی هستند که دارند به ایران میآیند. سریعا با بقیه خیرین برای یکی از خانوادهها خانه اجاره میکند و وسایل زندگی مهیا میکند...
و این داستان ادامه دارد تا روزی که انشاءالله جبهه مقاومت پیروز شود و ندای "الا یا اهل العالم انا بقیه الله" به گوش همه آزادگان جهان برسد.
به امید آن روز و به امید قوت هر چه بیشتر دستان بانوان خیر کشورم ایران...
الهه سلیمانی
چهارشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
خبر
وقت اذان است. آمدیم بین نازحین.
دونفرشان گرم صحبتند که ناگهان یکیشان سرخ میشود و میزند زیر گریه...
گریه سوگ در نگاه اول پیداست.
حسبناالله و نعم الوکیل...
تند تند صفحه تلفنش را بالا و پایین میکند و شانههایش میلرزد...
پرس و جو میکنیم که چه اتفاقی افتاده میگویند:
همین حالا خبر شهادت پسر خالهاش را دادند...
بناگوشم داغ میشود. دور باشی... دور باشند...
خبر شهادت مردهای خانواده برسد.
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۷
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم. شُقهای در کوچه پس کوچههای زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.
اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانیاند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش امالبنین است خادم حرم. خانهشان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کردهاند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلطاند. اینجا برای بچهها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از امالبنین میپرسم "چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید: "فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم میآید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم.
در شقه رو به راهپله باز میشود. پلههای باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانهای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.
امالبنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: "اینم روشن نکنین، خرابه."
چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتیها را میاندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم.
اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند.
این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانههایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینهاش اما برنمیآیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب.
یاد حرف محمد میافتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت: "مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر.
پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانیها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوریها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همینطورند. در سختیاند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد.
شیعیان سوریه را میگفت.
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا