بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹.mp3
8.7M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
جمهوری اسلامی! لطفا هستهای شو!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
خدایا! حاضر.mp3
13.2M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 خدایا! حاضر
با صدای: یونس مودب
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
سهشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.
اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!
ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.
عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش دوم
زندان نفحه را نمیدانم چطوری توصیف کنم؛ فرض کن، یک خانهی قدیمی بزرگ بود؛ خیلی قدیمی. توی یکی از اتاقهای تو در توش، دوباره سمیر قنطار را دیدم؛ بعدِ ده سال.
ظاهرش با ده سال قبل، مو نمیزد اما افکارش... روزی که با هم آشنا شدیم، سمیر دُروزی بود؛ دروزیِ شناسنامهای؛ یک ملیگرایِ فلسطینی. حالا اما بعدِ ده سال نشست و برخاست با شیعه و سنی و بعد آن همه کتاب خواندن، قلبش به اسلام نزدیک شده بود.
از اسرای اهل سنت، کسی قبول نمیکرد که سمیر توی سلولشان بخوابد. بعضیها حتی به سمیر سلام هم نمیکردند. یکبار از من پرسید اینها چرا اینطوری میکنند؟ برایش توضیح دادم اما کلا عین خیالش نبود.
ما ولی سمیر را دوست داشتیم. تختِ بالاییِ من، مال سمیر بود. همینها هم توی گرایش سمیر به تشیع، بیتاثیر نبود. سوال میپرسید، با هم کتاب رد و بدل میکردیم و الخ.
من عاشق کتابهای تاریخی و مذهبی بودم؛ هرچه میخواندم را هم خلاصهبرداری میکردم.
سمیر به این فکر میکرد که چرا کشورهای عربی جلوی اسرائیل نایستادند اما حزبالله خون میدهد برای مبارزه.
وسطِ آن همه بیحوصلگیِ ناشی از حبس، شده بود مسئول پیگیری احتیاجاتِ اسرا. تشکیلاتی راه انداخته بود که نیازها را میسنجید و برای برطرف کردنش، رایزنی و پیگیری میکرد.
فادی هم توی زندان، پیش ما بود. روی سرِ منِ بیچاره، آرایشگری یاد گرفت. آنقدر خراب کرد که بالاخره آرایشگرِ قابلی شد. روی موی سر و صورت اسرا حساس شده بود. سر ناهار اگر روبروش نشسته بودی، ناگهان صورتش را نزدیکِ صورتت میکرد؛ توی چهرهات دقیق میشد و میگفت که مثلا دو تا مو خارج از چارچوبِ اصولیِ ریش، روی صورتت هست و آنقدر میگفت که طرف سر به قیچیِ اصلاح بسپارد.
به جز سمیر و فادی، توی زندان با جمال هم رفیق بودم؛ اهل غزه بود. آنقدر قلبهایمان به هم نزدیک شده بود که یکروز انگشترم را برای همیشه پیشش امانت گذاشتم؛ که هروقت میبیندم یادم بیفتد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش سوم
زندگی توی اسارت، یک روزمرگیِ مرگبار است. دیوارهای بتنی زندان، هفتهشتمتر تا آسمان بالا رفته بود و روی دیوارها هم نردههای آهنی بلندی گذاشته بودند؛ طوری که حتی گربهها هم نمیتوانستند راهی به زندان باز کنند. از توی حیاط برای پرندهها سوت میزدیم و دست تکان میدادیم بلکه گول بخورند و بیایند پیش ما، اما خب، افاقه نمیکرد.
سال ۲۰۰۰ که پیروز شدیم، سمیر، عجیب فکری شد. خبرِ پیروزی را اول توی تلویزیون الجزیره دیدیم و شنیدیم. اسرا آنقدر اعتراض کرده بودند که بالاخره توی اتاق ما، تلویزیون گذاشتند. آن روز هم تلویزیون روشن بود؛ خبرِ عاجل: اسرائیل از خاک لبنان عقبنشینی کرد.
باورمان نمیشد. خبر را از گوشیهایی که یواشکی برده بودیم توی زندان هم شنیدیم. گوشی را چطوری بردیم توی زندان؟ همانطور که توی زندانِ قبلی بردیم!
خبر باورنکردنی بود. ما که مثل حالا قوی نبودیم، امکاناتی نداشتیم. الجزیره که خبر را گفت، دوبار گریه کردیم؛ اول از سر خوشحالی و بعد که به خودمان آمدیم، از سر ناراحتی؛ ناراحتیِ این که توی روزهای پیروزی، ما از مجاهدان دوریم.
سمیر حیرت کرده بود که یک حزبِ به ظاهر کوچک، چطوری توانسته جلوی ارتش اسرائیل بایستد.
سال ۲۰۰۴، آلمانها را واسطه کردند برای تبادل اسرا. بین من و سمیر مانده بودند. با حزبالله یواشکی تماس گرفتم که جای من، سمیر را آزاد کنند. نمیدانم شنود کردند یا بعدِ درخواست حزبالله لج کردند؛ گفتند حالا که میگویید سمیر را آزاد کنیم، مصطفی را آزاد میکنیم. یک هدفشان هم این بود که بگویند حزبالله فقط برای آزادی لبنانیهای شیعه رایزنی میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش چهارم
من بالاخره بعد ۱۶ سال آزاد شدم. دم آخری سمیر گفت که یک روز، حتما آزاد میشود. من هم قول دادم که حزبالله نگذارد سمیر توی زندان بماند.
وعدهگاهِ مبادله، آلمان بود. ما را بردند زندانی توی تلآویو. چند ساعتی آنجا بودیم و بعد نمازِ صبح پریدیم. دمِ پروازِ اختصاصیِ تلآویو-برلین، همهچیزم را گرفتند. همه عکسها و نامههایی که خانواده و فک و فامیل از گذرِ صلیب سرخ برایم میفرستادند؛ خلاصههایی که از کتابها نوشته بودم؛ حتی کتابی را که خودم نوشته بودم. بیستسیتا کتاب خوانده بودم درباره امام مهدی(عج)؛ بعضیهاش پر از خرافات بود. بعدِ خواندن کتابها خودم دستبکار شدم و از امام مهدی(عج) نوشتم.
همه را گرفتند و به جاش، با کلماتِ عبری و دردهای ۱۶ سال اسارت و ۲۵ نفر دیگر از اسرا رفتم برلین.
تا لحظهی آخر نمیخواستند آزادم کنند. کینهی عملیاتِ استشهادیِ عبدالله عطوی، توی دلهای سنگشان زنده بود.
دلخوش بودم که دوستم، فادی جزار همراهم آزاد میشود؛ اما یادِ در بند بودن سمیر، آزارم میداد؛ هرچند سمیر محکمتر از این حرفها بود و توی سالهای طولانی اسارت، بارها دیده بود که اسرا میروند و او میماند.
اذان مغرب را داده بودند که رسیدیم بیروت. خیلی از مقامات آمده بودند. سیدحسن اما بینشان میدرخشید. خواهر و برادرهام هم بودند؛ همان برادرِ مذکور. همه بودند الا پدرم.
توی اسارت، یکروز دلم برای بابا شور میزد. اهلِ اینجور احساسات نبودم اما همهی قلبم، همهی ذهنم میگفت بابا را از دست دادهایم. دو سال و نیم بعد، توی زندان، با همان گوشیهای پنهانی، خبر مرگ بابا را دادند؛ درست همان روزی بود که حالم عوض شده بود.
القصه، جای خالی بابا توی جمعیتی که به استقبال ما ۲۶ نفر آمده بودند، توی ذوق میزد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش پنجم
دنیا توی این ۱۶ سال، عجیب عوض شده بود. من مثل اصحابِ کهف، دوباره به دنیای آدمها برگشته بودم. نوجوانهای فامیل، حالا زن و بچه داشتند. برادرم -همان برادرِ مذکور- که آن روزها نامزد داشت، حالا پنج تا بچهی قد و نیمقد دور و برش بودند. قدیمها همه با هم بودیم اما حالا آدمها از هم فاصله داشتند؛ منفرد شده بودند.
و امان از حبالدنیا!
خستگی راه که از تنمان رفت، سیدحسن ما را دور هم جمع کرد. گفت که تا اینجای کار، با صبرتان، کارتان را انجام دادید، اذیت شدید و دیگر بس است! بروید دنبال زندگیتان. زندگی؟ قبول نکردم. گفتم من که تا حالا اسیر بودم. کاری نکردهام برای مقاومت. تازه از این به بعد میخواهم آدمِ بهدردبخوری باشم. به دردتان میخورم آقاسید!
۴ ماه بعد از آزادی، توی خانه دوستم در مرکبا، با دختری آشنا شدم و مادر و خواهرم بقیه کارها را انجام دادند. من و فادی و سه نفر از اسرایی که توی زندان با هم بودیم، توی یک شب و توی یک مراسم، -با هماهنگی حزبالله- ازدواج کردیم.
به دو سال نکشید که جنگ شد؛ ۲۰۰۶. تمام آن سیوسهروز، لباس رزم تنم بود. همسرم با رفتنم مشکلی نداشت و خب، اینجا کسی نمیتواند جلوی رزمندهها را بگیرد!
جنگ به نفع ما بود؛ ما داشتیم با تفنگهایمان روی زمین شلیک میکردیم و پهپادهایمان از آسمان روی سر دشمن آتش میریختند.
جایی از این ۳۳ روز، توی جبهه جنوب، وسط درگیریهای شدید، من کفِ میدان بودم و بچهها، کمی بالاتر روی یک ارتفاع، من را میدیدند. میدیدند که یک خمپاره درست خورد کنارم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش ششم
وحشیانه و پیدرپی میزدند. توی شیاری پناه گرفته بودم و میشمردم. یک، دو، سه... تا ۱۰۱ خمپاره را شمردم و دیگر بیخیالِ شمردن شدم. خمپارهها جوری نزدیکم میخورد که بچهها فکر کرده بودند جنازهام هم برنمیگردد. خبر شهادتم را رسانده بودند به خانوادهام. ۲۴ ساعت توی منطقه مانده بودم. بچهها که آمدند تکهپارههای بدنم را ببرند، وقتی دیدند زندهام، چشمهایشان گرد شده بود. توی زندگیم فقط همین یک روز شهید بودم! بعد دوباره خبر زنده ماندنم را بردند برای خانواده.
و باز یکی از همین ۳۳ روز بود که گفتند باید یکی از فرماندهان ایرانی را بیاورم منطقه. از بنتجبیل سوارش کردم. قیافهاش تقریبا شبیه خودم بود. وسط جنگ آدم دوست دارد حرف بزند. دو ساعتِ تمام حرف زدم اما لام تا کام حرف نزد و فقط سرش را تکان میداد. به گمانم عربی نمیدانست. وقتی پیاده شد با لهجهی غلیظ گفت شکرا یعطیکالعافیه!
گذشت. جنگ تمام شد و ما برگشتیم سر کارهای مدنی و نظامیمان؛ تا این که جنگ سوریه شروع شد. اولش، فکر میکردم اتفاقاتی مثل اتفاقات لیبی و مصر دارد توی سوریه هم رخ میدهد اما بعد دیدیم دارند در سوریه، شیعهکشی میکنند؛ دیدیم دارند برای اشغال لبنان، توی شبهرسانههایشان رجز میخوانند. رفتیم به استقبالشان. تقریبا از همان اول درگیریها، در میدان بودیم. ایرانیها بودند که میدان را مدیریت میکردند. بعد فلسطینیها، عراقیها، یمنیها، پاکستانیها و افغانستانیها هم به جنگ پیوستند.
یکی از فرماندهانِ آنجا را بچههای ایرانی خیلی دوست داشتند. پیش ما هم میآمد. چندباری دیده بودمش. چهرهاش برایم آشنا بود. شبیه خودم بود. جنگ که طولانی شد، شناختیمش؛ نه فقط ما، دنیا او را شناخت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹
من جاسوس اسرائیل بودم
بخش هفتم
اسرائیلیها عاشق زندگیاند و این نقطهی ضعفشان است. فرق داعشیها توی سوریه با اسرائیلیها این بود که انگار داعشیها میلی به زندگی نداشتند. متصلب بودند توی باطلشان. یکجا توی سوریه، آنقدر بهشان نزدیک بودیم که صدایمان به هم میرسید. میدانستیم طرف سعودی است. گفتم چرا اینجا توی جنگ مسلمان با مسلمان، آدم میکُشید؟ یکیشان فریاد زد: میکشیمتان، همانطور که حسینتان را کشتیم.
یا یک شب، توی غوطهی شرقی، یکیشان داشت به مواضع ما نزدیک میشد. شلیک میکرد و میآمد. اسلحه را گرفتم سمتش، شلیک کردم. دیدمش که تیر خورده به بدنش. تیر دوم، تیر سوم... انگار نه انگار که تیر میخورد. همچنان میآمد جلو. بچهها میگفتند اینها را چیزخور میکنند و میفرستند توی معرکه اما این که از مرگ نمیترسیدند هم بیتاثیر نبود.
توی همین غوطهی شرقی بود که مجروح شدم. ترکشهای یک خمپاره رسما ناکارم کرد. یکیش رفت کنار گردنم و چند تاییش توی کمرم مانده و کاریش نمیشود کرد. یکی از چشمهام هم بیناییش تقریبا از دست رفته.
هفت سالِ آزگار کارم این بود که بروم بیمارستان برای جراحی و دوباره جراحی و باز جراحی. هنوز هم حالم درست و حسابی سر جاش نیامده. تا قبل این روزها میگفتیم فدای سر سید.
سید را که زدند باورمان نمیشد که فرمانده را اول جنگ از دست دادهایم. سید را زدند و فضا مهآلود شد؛ حالا آرامآرام دارد فضا روشنتر میشود. ما به خودمان آمدیم. بزرگتر شدیم.
من این روزها دارم کلمات عبری را توی ذهنم مرور میکنم. لحظهشماری میکنم برای روزهایی که دوباره این کلمات به کارم بیایند...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش اول
لبنان، سختترین آزمونِ طول تاریخش را از سر میگذراند! موفق شده؟ بله! اینطور به نظر میرسد. جامعهی لبنان عجیب متکثر است و بعدِ جنگ و بعدِ شهادت سید، منتظر بودیم که واکنشهای متفاوتی ببینیم، اما عمدتا یک واکنشِ واحد دیدیم..."
اینها را علاء قبیسی میگوید؛ فعال رسانهای جبهه مقاومت. سر ظهری، توی یک کافه در منطقهی الحمراء قرار گذاشتیم. سر قرار ماشینِ علاء خراب شد و کمی دیر رسید.
انگار همه پیرزنهای مسیحی لبنان را توی آن منطقه جمع کرده بودند. نیمساعتی تماشاگرِ گذر پیرزنها بودم تا علاء آمد. وضعیت جوری بود که نباید بلند بلند فارسی حرف میزدیم. خودش دو تا قهوهی تلخ سفارش داد تا بنشینیم و حرفهای تلخ و شیرین بزنیم.
علاء میگفت درصد زیادی از مردم، پذیرفتهاند که دارند امتحان میشوند. بعضیها عقبنشینی کردند اما دکمهی لاگاوت را نزدند! این امتحان البته جنگ نبود!
مردم ما، عجیب به سیدحسن، اعتقاد داشتند؛ اعتماد داشتند.
شیعههای لبنان، رفع همه نیازهایشان را از سیدحسن میخواستند. زندگیشان روبهراه بود. عزت و غرور میخواستند؛ سیدحسن تامینشان میکرد و برای مشکلاتشان، سیدحسن بود که راهکار میداد.
علاء میگفت چند روز پیش کارگری را دیده که گفته ما تازه بعد شهادت سید، فهمیدیم امام زمان باید بیاید. میگفت، مشکل توی نوع ایمان ما بود.
مشکلی اگر پیش میآمد، مردم انتظار میکشیدند که سید حرف بزند، که روی آن پردههای بزرگ تصویرش را ببینند. علاء میگفت خیلیها بای بسمالله سید و سینِ سلام و علیکش را که میشنیدند، تلویزیون را خاموش میکردند؛ خیالشان راحت میشد: خب، حل است دیگر، سید هست.
علاء میداند حرفی که دارد میزند حرف بزرگی است؛ میداند که موضعی است که شاید خیلیها را دلخور کند اما حرفش را میزند. میگوید نوع نگاه مردم به سید باعث شده بود که از خود سید بالاتر نروند؛ شاید گاهی خدای سید را نمیدیدند. سید در نگاه مردم، خودش عامل طمانینه بود، نه واسطهی آرامش. این آرامش، مخصوص شیعیان نبود. پیرزن مسیحی با تاثر و اشک میگفت ما بعدِ سید نمیتوانیم در لبنان زندگی کنیم؛ همان یهود که مسیح را به صلیب کشید، حالا نیروهای صلیب سرخ را هم میزند.
القصه که خودِ خودِ سید، موضوعیت پیدا کرده بود.
این، خودِ سید را هم به دردسر میانداخت، بار سنگینی میگذاشت روی شانههای سید.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش دوم
علاء میگفت خودش از سید شنیده که خیلی از گرهها را فقط خودش باید باز کند؛ بس که همه کارها را به شخص خودش میسپردند؛ و این از سید انرژی میگرفت.
این تصویرِ سید در ذهنها و قلبها را بگذارید کنار تصویری که از مقاومت در ذهنها ساخته شده بود.
علاء میگوید روایت اقتدارِ حزبالله بر دیگر روایتها غلبه پیدا کرد و خیلیها توی همین سطح از ماجرا ماندند. روایت این اقتدار، عمدتا روایت اقتدارِ مادی بود. نیروهایی که کارهای عجیب و غریب میکنند و تجهیزات ویژهای دارند.
علاء میگوید کسی چند سال قبل توی سوریه ازش درباره یکی از ترانههایی که سال ۲۰۰۰ برای پیروزی حزبالله خواندهاند پرسیده؛ پرسیده که چرا توی آن ترانه گفتند که یکسری نیروهای "ساده" و پاک بر دشمن غلبه کردند؟ ساده؟ توی ذهن دوستداران حزبالله، نیروهای مجاهد، آدمهای غولپیکری بودند که هیچکس حریفشان نمیشد؛ حتی توی ذهن خیلی از تحصیلکردههایشان! یمنیها و عراقیها حتی اینطوری فکر میکردند. سرِ همین، وقتی توی سوریه آموزش میدیدند، میگفتند همین؟ اینطوری نمیشود! به ما همان آموزشهایی را بدهید که نیروهای حزبالله میبینند! همان تجهیزاتی را بدهید که توی فیلمهایشان میبینیم.
برای این حرفها توی ذهنم مصداق داشتم. مصطفی حمود -اسیرِ حزبالله در زندانهای اسرائیل- میگفت توی زندان عسقلان، فلسطینیها طالب دیدارم بودند و وقتی مرا با آن سن و سال و نیموجب قد دیدند، جا خوردند؛ میگفتند تصورِ ما از نیروی حزبالله یک اَبَرانسان است!
علاء میگفت بله! باید در برابر دشمن رجز خواند. امام، اولِ اول نهضت میگفت اسرائیل را باید نابود کرد؛ سیدحسن که مستظهر به لشکر و ایران بود، با قدرت بیشتری میتوانست از نابودی اسرائیل حرف بزند. من از خود سید شنیدم که میگفت سطح تهدیدِ من، هنوز به سطح تهدید آقا و امام نرسیده؛ هنوز عتاب و خطابی که امام با سعودی کرد، تکرار نشده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۰
بخش سوم
خدا هم که با مشرکان حرف میزند، حرفش شداد و غلاظ است؛ حاوی کوچکانگاریِ دشمن است... اینها همه درست؛ اما ما باید در داخل، مردم را برای این سطح از چالش و مبارزه و تحدی آماده میکردیم.
علاء میگفت در فقدانِ این آمادگی، همهچیز را به سیدحسن ارجاع میدادند. حتی ایران با خودش میگفت پرچمِ زرد در لبنان، اسرائیل را نابود میکند دیگر، ما نباید به طور حداکثری درگیر جنگ شویم. نشانهاش؟ بعد از حمله اسرائیل به ایران، افکار عمومی کمتر از گذشته، طالب انتقاماند. این را بگذارید کنار این که مردم ایران، عموما از بزرگانشان و فرماندهانشان جلوترند. بعدِ سیدحسن البته بعضیها به این فکر افتادهاند که کی باید جلوی اسرائیل بایستد؟
این اتکای حداکثری به سیدحسن، در روحانیون لبنان هم دیده میشد. علاء میگفت به امام جمعهی مسجدی گفته که چرا کارش شده تکرار حرفهای آتشینِ سیدحسن؟ گفته حرفهای سید که نفوذ حداکثری دارد؛ مردم خودشان میشنوند دیگر، تو خودت وظیفه داری چه بگویی؟ اگر اینها را در تایید حرفهای سیدحسن میگویی که معادله برعکس است؛ مردم حرفهای تو را با تکیه بر حرفهای سیدحسن میسنجند، نه برعکس!
بگذریم!
بیایید این مساله را صورتبندی کنیم. حرف علا این است: اعتماد عجیب مردم به سیدحسن، تنه میزد به اتکال به سیدحسن! این نگاه از طرفی مانع شده بود از این که مردم، نگاهِ واقعا الهی داشته باشند و از طرفی، همه بارها را روی دوش سیدحسن میانداخت. وانگهی، غلبه روایت اقتدار بر دیگر روایتها، باعث شد که مردم برای حوادث سخت آماده نشوند. حالا بعدِ شهادت سیدحسن، شوک سختی به جامعه وارد شد؛ خدای جامعه رفت... مردم اما توانستند از این شوک عبور کنند؛ خدای واقعی را دوباره دیدند و تصورات ذهنیشان اصلاح شد. اینها نویدبخش است. فتامل!
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش اول
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ مثل زلزله. دو هزار و چند جفت چشم و دست، آسیب دیدند. تا پیش از ماجرای پیجرها، مجروحیت و شهادت، اینجا جای تبریک داشت اما بعدش، دلِ آدمها برای این همه بچهحزباللهیِ مجروح، سوخت؛ برای اولینبار.
بخشی از تشکیلات سری حزبالله سر ماجرای پیجرها لو رفت. آدمها توی کافه نشسته بودند که ناگهان انفجار...
حزبالله در یک لحظه با چالشی جدی مواجه شد. تشکیلاتی که در نظر مردم معصوم بود، اشتباه نمیکرد و شکست نمیخورد، ناگهان شکننده جلوه کرد.
واقعیت این است که جنگ جدید رسما از ماجرای پیجرها شروع شد و بعد، شهادت پشت شهادت: رضوان با کل تشکیلات فرماندهیش، فرمانده یگان هوایی، فرمانده پدافند، فرمانده استخبارات، فرمانده مخابرات و سیدحسن...
همه بخشهای تشکیلات آدم از دست دادند. این شهادتهای پیدرپی، روی جامعه چه تاثیری گذاشت؟ منتقدان، منتقدتر شدند؛ دشمنان، طمعکارتر شدند اما این شهادتها، مردم را به معنیِ مثبتِ کلمه، تأدیب کرد؛ رشد داد؛ آنها را به همدلی واداشت. آدمهایی که قبلا سروکاری با حزبالله نداشتند، رفتند به کمک حزبالله.
شاید کمتر کسی بداند که دلدادگانِ جبههالنصره، اینجا در لبنان، محلهای دارند. بعدِ ماجرای پیجرها، بیشترین آمار اهدای خون، مالِ همین محله بود.
بیش از صد بیمارستان و بیش از هزار آمبولانس درگیر ماجرای پیجرها شدند.
چهرهی مقتدرِ حزبالله اندکی آسیب دید و به جاش، چیزی تصویر شد که دل آدمها را میسوزاند؛ چهرهی تشکیلاتی که از پشت خنجر خورده؛ که ناجوانمردانه برای زمینگیر کردنش تلاش میکنند.
حالا، اسرائیل -به جز سمیر جعجع- دشمنِ همه است. همه دلشان میخواهد حزبالله سیلیهای محکمتری بزند به اسرائیل.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش دوم
آن رشد، فقط مخصوصِ تودهی مردم نبود؛ بزرگان هم رشد کردند. تحلیلگری میگفت بعد این ماجراها، از شیخ نعیم قاسم حرفهایی شنیدیم که در بیستسیسالِ گذشته نشنیده بودیم؛ دوختنِ چندبارهی لحافِ اسرائیل و آمریکا به هم.
شیخ نعیم قاسم را به عنوانِ شخصیت متفکری میشناسند؛ او سالها در دانشگاهها شیمی تدریس کرده، با علمِ روز آشناست و مدیریت خوبی دارد. شاید تا پیش از این، مردم شیخ را در لباسِ دبیرکلی حزبالله نمیدیدند اما مردم دارند همپای بزرگانشان رشد میکنند. دیروز، توی مدرسهی الکبوشیه، از پرستاری که زندگیش را گذاشته پای کم کردن از دردهای هزار آدمِ مهاجر، پرسیدم بعدِ سیدحسن، شخصیتی هست که بشود مثل سید به او تکیه کرد؟ بدون لحظهای تامل گفت بله! شیخ نعیم قاسم!
زمان با این شرایط چه میکند؟ زمان، قدرتِ جریانِ موافق حزبالله را چندبرابر میکند.
طیف گستردهای از شیعیان رفتهاند به مناطق سنینشین. این اختلاط، فینفسه راهگشاست اما بر خلاف جنگ ۳۳ روزه که شیعیان تحت فشار اقتصادی بودند؛ اکنون، شیعه در زمان قدرتش مهاجرت کرده. مهاجرت شیعیان جنوب به دیگر نقاط لبنان، به رونق بازارها عجیب کمک کرده. کسی در بیروت میگفت خانهاش پانزده سال درست و حسابی اجاره نرفته بود اما حالا مشتریهای پروپاقرصی پیدا کرده. مسیحیان هم مدتی با شرایط رکود دست و پنجه نرم میکردند و حالا، اوضاع به نفعشان شده.
شیعه، با قدرتش و با ثروتش مهاجرت کرده. جلوی درِ خانههای اهلسنتی که میزبان شیعیان شدهاند، ماشینهای صدهزار دلاری پارک شده! این قدرت باید حفظ شود. تولید سرمایه در میان شیعیان مهاجر باید تداوم داشته باشد. این، تاثیر شیعیان بر کل جامعهی لبنان را چندبرابر میکند؛ کما این که در ماجرای خروج سوریها از لبنان و ترور رفیق حریری، قدرت شیعه بیشتر شد. و البته الان با آن سالها قابل مقایسه نیست. دوستی لبنانی میگفت الان بین روستاهایمان اتوبان داریم!
جنگ، برای دشمن، تهِ تهش، سر بازار است و اگر شیعه، قدرت اقتصادی پیدا کند، بخش زیادی از هدف دشمن را میزند.
دیگر چه؟ در کنار اینها، رشدِ فزاینده عملیاتها، تعیینکننده است. همین چند روز پیش، حزبالله در یک روز، چهلواندی عملیات انجام داد. نیروهای حزبالله از اول جنگ، نزدیک ۴۰ تانک مرکاوا را منهدم کردهاند. دیشب، مقاومت عراق هم به اسرائیل حملهی پهپادی کرد؛ بیش باد!
تصویرِ واقعی مقاومت دارد بازسازی میشود. فیلمِ شهادت ابراهیم حیدر، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار در لبنان سروصدا کرده؛ جوانی که تک و تنها توی یک ساختمان جوری دارد برای دشمن اسلحه میکشد انگار رفته شکار پرنده! خبرِ شهادتِ ابراهیم حیدر، حتی تا آمریکا رفت؛ صحنههای حماسیِ مبارزهاش خلقی را مشغول کرد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش سوم
همینجا توی پرانتز بگویم که دیشب، ساعتی را با رفیقِ ابراهیم گذراندم. خودش از مجاهدان بود. هرجای دست و بالش را که میتوانست نشان بدهد، نشان داد؛ جای جدیدی برای تتو زدن نمانده بود. روی ساعد دستش، تصویر حاجقاسم را تتو زده بود و پشتش، تصویر سیدحسن را. روی گردنش هم امضای سید تتو شده بود که به شوخی میگفت خود سید برام امضا کرده.
کی این تتوها را روی دست و بالِ جوانِ مجاهد کشیده بود؟ بله! ابراهیم! جوان میگفت ابراهیم تتوآرتیستِ درجهی یکِ لبنان بود؛ با روزی هزار دلار درآمد اما این درآمد را گذاشت و رفت جبهه جنوب و چند روز بعد فیلم مجاهدتش و شهادتش، اینطوری فراگیر شد. میگفت دو سه تا بچهی قد و نیمقد دارد که بزرگترینشان، هفتساله است. و کاش دختر کوچک ابراهیم، فیلم لحظهی شهادت پدرش را ندیده باشد. پرانتز بسته!
این، چهرهی واقعی مقاومت است. همینطوری اگر ادامه پیدا کند، اگر عملیات رشد کند، اگر امکانات بهنگام برسد، اگر ایران و عراق و یمن و دمشق، همچنان حمایت کنند و حمایتهایشان را تشدید کنند، ورق برمیگردد؛ بلى إن تصبروا و تتقوا و يأتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱.mp3
26.23M
📌 #لبنان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱
شنبه در کنیسه!
با صدای: علی فتحعلیخانی
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
📋 فهرست پادکستها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش اول
ادامه روایت گفتگو با علا القبیسی؛
لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است؛ این نظرِ علاء القبیسی است. علاء میگوید پیش از این که دوبی در حوزه رسانه رشد کند، مهمترین ساختمانِ الجزیره و العربیه در بیروت بود. اینجا برای تاسیس رسانه، محدودیت خاصی وجود ندارد؛ فیلترینگ هم.
علاء همینجا نقدش به سیاستهای رسانهای ایران را ردیف میکند. رسانههای ایران همه سپرند! کسی نمیتواند، نمیداند چطوری باید تهاجم کند. در شرایطی که صد و اندی رسانه علیه ایران کار میکنند، سپر بودن کافی نیست؛ باید یاد میگرفتند که بجنگند. سیستم تربیتی و آموزشی هم دفاعی است، سلبی است؛ نه هجومی.
از ایران گذشته، علاء میگوید آزادی رسانهای در لبنان باعث شده که نگاه مردم به رسانه، منطقی باشد. اما الان رسانه باید چه بگوید که نمیگوید؟ هیچ! الان مرحلهی حرف نیست، مرحلهی عمل است.
چرا بعد از چهل سال، تبیین، جهاد شد؟ چون اول باید کار کرد و بعد حرف زد. عمل مضارع است و حرف ماضی.
القصه؛ شیعهی لبنان، فریبِ دادههای رسانهایِ معارضان را نمیخورد. این که آمریکا اشک تمساح بریزد که "جلوی کشتن مردم را در فلانجا بگیرید" شیعهی لبنان را میخنداند.
چشمِ مردم به دهان سید بود: منتظر چیزی باشید که میبینید، نه چیزی که میشنوید.
لذا این روزها، مردم منتظر دیدنِ فعل رزمندگان در معرکهاند. اینجا موشک است که حرف میزند.
فرماندهان را که زدند، سفیر آمریکا در بیروت، رسما سران مخالفان را جمع کرد و چشم توی چشم رسانهها گفت که برای دورانِ پساحزبالله آماده شوید. نشد؛ نتوانستند.
چه میشود؟ این سوال سادهای است که این روزها حریصانه از هرکسی که میبینم میپرسم؛ و پاسخ پیچیدهای دارد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش دوم
علاء میگوید این شرایط ادامه پیدا کند، ظرف یکسالِ آینده، از شدت مخالفتها با حزبالله کم میشود؛ گروهها و آدمها، به حزبالله نزدیکتر میشوند. یک زنِ مسیحی چند روز قبل توی دیداری از علاء پرسیده که احیانا رصد که نمیشود؟ میترسیده از حضور علاء. میترسیده اما همزمان گریه میکرده که خدا کند سیدحسن زنده باشد. پیرزنِ مسیحی دیگری در حلب به علاء گفته بود که کاش سیدحسن زنده باشد و من هم زنده بمانم و بروم حج مسیحیان در قدس؛ سید نباشد، این آرزو محقق نمیشود.
چه میشود؟
آمریکا تا حالا مستقیما اعلام نکرده که وسط میدان است؛ غیرعلنی در جنگ شرکت کرده و خب، اگر رسما و با همه توان وارد جنگ شود، آتش تهیه ما باید متفاوت باشد.
امارات را هم باید زیر نظر داشت. امارات، دشمنِ درجهی یک حزبالله است؛ سعودی و دیگر دولتهای معارض، در رتبههای بعدیاند. امارات، دشمنِ هوشمندی است. بزرگترین بنری که توی لبنان دیدهام، بنری است که روی آن نوشته: امارات معک یا لبنان!
هواپیمای حامل کمکهای ایران تهدید میشود اما هواپیمای بزرگ اماراتی توی فرودگاه بیروت فرود میآید؛ چی با خودش آورده؟ ۲ هزار بستهی غذایی برای یک و نیم میلیون آواره!
زمان که بگذرد، دولتها و آدمها بیش از پیش حقیقتشان را آشکار میکنند. علاء میگوید از اینجای ماجرا اعتقادِ محض است. کار به مو میرسد اما پاره نمیشود. اینجا نوک پیکانِ جبهه حق، در برابر تمام باطل قرار گرفته؛ کار به مو برسد، نصرالله میرسد؛ وما النصر إلا من عند الله!
علاء میگوید بله ممکن است ما ذلیل شویم؛ اما وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ...
چرا نصر میرسد؟ بسمالله؛ یک: چون نسبت ما با امر الهی دارد تغییر میکند. دو: چون داریم به درک درستتری از شرایط میرسیم. سه: عملِ ما دارد متفاوت میشود.
علاء بیپرده میگوید که برخی از فرماندهانی که شهید شدند، کسانی بودند که نتوانستند فضای جنگ جدید را درک کنند و نسلِ جدید علیرغمِ این که نیاز به پختگی دارد؛ اما با حرب الکترونیکی آشناتر است. بعدِ سید، ده هزار فرمانده منفرد داریم! این فنر، دیگر رها شده اگر کسی آن را فشرده نکند؛ اگر بگذارند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲
بخش سوم
این جنگ چگونه از نسلهای نو نیرو میگیرد؟ روایت؛ روایتِ درست و حسابی؛ روایتِ واقعی.
علاء میگوید چند ماه قبل شهادت سید، نزدیک ۴۰ جا روایتگری کرده و ارزیابیش از بازخوردهای نسل جدید شیعه خوب است. دخترِ دوازدهسالهی علاء ممکن است هزار تا نقد به تشکیلات حزبالله داشته باشد اما توی مراسم تشییع شهدا که رسانهای میکروفون را میگیرد سمتش، سخنرانیِ زینبی میکند. بگذریم...
یک عراقی چند روز قبل به علاء گفته که اگر چنین اتفاقی در عراق رخ میداد، ما فلج میشدیم.
علاء میگوید ما تصمیم گرفتیم؛ تصمیم گرفتیم که از پا نیفتیم.
چشمهای علاء قرمز میشود. میگوید کسانی هستند که مرا میبینند و در آغوشم میگیرند و سرِ شهادت سید گریه میکنند؛ من اما سنگم. سنگم تا روز پایان ماموریت. من به عکسهای سید توی خیابانها نگاه نمیکنم؛ نمیتوانم نگاه کنم. صدای سید را نمیشنوم؛ نمیتوانم اما ما تصمیم گرفتهایم که از این معبر، عبور کنیم.
و چه کارِ خوبی بود تشییع نکردن سید. علاء میگوید تشییع اگر برگزار میشد، این آتش میخوابید. میگویم ماها در فارسی میگوییم خاک سرد است؛ انگار آدمیزاد را تسلی میدهد و ما الان به تسلی نیاز نداریم.
علاء میگوید ما تصمیم گرفتیم که ماتم نگیریم؛ مجلس ختم نگیریم تا وقتی که یا ما تمام شویم یا ماموریتمان تمام شود...
دوباره بخوانید؛ در این جنگ یا ما تمام میشویم، یا ماموریتمان.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنشمان کرد اما ما میخواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند.
برادرِ لبنانیمان، اینها را میگوید اما وقتی از وضعیت علمی اینجا میپرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمیآوریم.
-ما نمیخواهیم قطب علمی باشیم؛ میخواهیم مصرفکنندهی علم شما باشیم.
میپرسد فکر میکنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمیماند. میگوید یکی از علمای ایران به من گفت که در گفتگویی که با سیدهاشم صفیالدین داشته، این جمله را از او شنیده.
میگفت ما جمعیتمان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوانمان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیشتر شویم.
میگفت خودش در جلسهای از سیدحسن شنیده که رهبری سالها قبل از او خواسته که فعالیتهایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفهای جز این نمیشناسد.
جوان، اینها را میگوید که تاکید کند ما میجنگیم؛ شما تولید علم کنید. میگوید اگر از این حرف تعجب میکنید، در نگاهِ امتیتان تجدیدنظر کنید.
ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم.
فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهیهای معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه اینجا به شدت احساس میشود. چند هفته قبل، وقتی توی محلهی فتحالله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمهی "سلام بر ابراهیم" دلدادهی شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمتمان میکند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفتهایم.
القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۲
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهایام در لبنان زندگی میکردند. به پیشنهاد آنها تصمیم گرفتیم برویم پیششان. رفتنمان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانیها دید خوبی به سوریها نداشتند و اجازهی ورود به خاکشان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم!
قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانهای کوچک در همان ویلا زندگی میکردیم.
دلم نمیآمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری که میشد، کنار دستاش بودم و کمکاش میکردم. الان که برایت صحبت میکنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان میگذرد و سه دختر و یک پسر دارم.
حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمیآمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگیمان را میکردیم که زمزمههای جنگ به گوش رسید. اگر چه بچهی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمیکرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بیرحمانه میزدند و کشته میگرفتند. خاک لبنان جنسش اینگونه است که بدجور میگیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم.
رضا اصرار میکرد.
- دست بچهها را بگیر و برو سوریه...
ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بخش اول
[قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی]
دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم.
تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه.
علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب میکند از این که یک لبنانی، مثلا قرمهسبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار میلنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند.
از ماجرای مفاهمه، میپریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا میخواست تکمیلش کند. کسانی را میشناسد که هزار نفر کارمند داشتهاند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانوادههای آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است.
علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمهی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتیها و شمالیها داده است و حالا میگوید این، میتواند امنیتآفرین باشد، میتواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. میگوید اوایل که خانهشان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفهالعینی تغییر رفتار مغازهدار را دیده. حالا اگر بچههاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازهدار، سرِ آن صد دلاری، نیمنگاهی هم به آنها میکند؛ هوایشان را دارد.
پسزمینه حرفهایمان، موسیقیهای قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا میگوید مسائل لبنان را باید همینطوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ اینجا. اینها را نمیشود از هم تفکیک کرد، همانطور که نمیشود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد.
میگوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آنوقت است که خردهروایتها معنا پیدا میکنند و بعد خودش چند تا خردهروایت، رو میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بحش دوم
میگوید توی جنوب، کلید اغلب خانهها روی در است و صاحبخانه کاغذی چیزی گذاشته توی خانه که بگوید خانه و زندگیم حلالتان!
مجاهدان بهترین غذاها را در جنوب، از جیب مردم میخورند.
اینها را رفیقِ ایرانیمان که چند روزی جیم زده بود به جنوب و حالا برگشته، دیشب با جزئیات بیشتری تعریف میکرد. میگفت که درِ سوپرمارکتها باز است؛ روی موتورها و ماشینها کلیدها را گذاشتهاند برای استفاده و خانهها مامنِ مجاهدان است.
علا میگوید آدمهای جنوب عجیباند. چند روز پیش یک پیرمرد هفتادساله را کنار خیابان دیده که بهش گفته جایی سراغ دارد که بتواند شب را آنجا سر کند؟
چشم علاء افتاده به ماشینِ پیرمرد؛ یک ماشینِ کوچک که تا خرتناق پرِ دستمال کاغذی بود. علاء میگفت زنگ زدم به دوستم؛ یک مدرسه میشناخت. پیرمرد حتی یک کلمه نگفت که جای مدرسه، خانهای براش جور کنم.
پیرمرد شکسته بود. توی جنوب زندگیشان روی روال بود اما اینجا... علاء میگفت پنج روزِ پیاپی به پیرمرد سر زدم. فهمیدم پسرش، سر ماجرای پیجرها مجروح شده؛ همسرش توی بیمارستان پرستارِ پسرِ مجروحش است؛ دو تا پسر دیگرش توی جبهه جنوب دارند میجنگند؛ پسرِ برادرش همین چند روز قبل شهید شده و همبازیِ دوران کودکی سیدحسن است.
توقع چنین آدمی، صفر است؛ آوارگی توی هفتاد سالگی را تحمل میکند اما توقعی از کسی ندارد. علاء میگوید بعد یک هفته دوباره پیرمرد را دیده که هنوز دستمالهاش را نفروخته. علاء به دوستش میگوید که دستمالها را یکجا از پیرمرد بخرند؛ میپرسند دانهای چند؟ پیرمرد میگوید اگر همهاش را میخواهید باید به قیمت عمده برایتان حساب کنم... این است مناعت طبع انسانِ جنوب...
حرفهایمان ناتمام میماند. پیامی میآید روی گوشی علاء. میگوید: شدند ۷۸ نفر. آمار دوستانِ شهیدش را میگوید.
چشمهای هردومان سرخ است. مینشینم پشت ترک موتور علاء و جایی در الحمراء از هم جدا میشویم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش اول
ایستاده در غبار ...
اگر خودش نگفته بود تُپُل است من جسارت نمیکردم که از این صفت برای توصیفش استفاده کنم. اما دمِ غروبی، یک مردِ تُپُل با تیشرت صورتی توی تاریکروشنِ یکی از خیابانهای الحمراء منتظرم بود. پشت تلفن گفت نماز خواندهای؟ گفتم دارند اذان میگویند، بروم مسجد؟ با تاکید گفت نه؛ اینجا نه! بعد که آمد دنبالم، مثل گنگسترها من را برد خانهاش. یک سجاده پهن کرد و گفت بخوان، بدو!
وسط نماز هم درست وقتی داشتم با دهانِ باز، فتحهی روی نونِ نَعبُدُ را تلفظ میکردم، سه چهار بار اسپریِ اُدکلن را روی سر و صورتم فشار داد و نصف نمازم صرف فکر کردن به این شد که الان این الکل، جزو مسکرات بود یا نه؟ به هر حال وقتم خوش شد.
بعدِ نماز هراسان آمد سر سجاده که بدو! قرار است اتفاقات بدی بیفتد؛ باید برویم. رفتیم یک کوچه پایینتر، توی یک کافه نشستیم. دو تا قهوهی تلخ سفارش داد. بعدا به هرکس گفتم با دکتر قرار داشتم، برای این که او را به یاد بیاورند، میگفتند:"همون تپله که خیلی شوخه؟!"
دکتر اهل جنوب است؛ روستای مرکبا. نشانی میدهد:"همونجایی که چند روز پیش چند تا تانک مرکاوای نسل چهار رو زدیم؛ آر.پی.جی، رنگ این تانک رو هم نمیپرونه ها!"
دکترِ ۴۲ ساله، متخصص سرطان است و حالا توی بیروت مطب دارد. از دانشگاهی توی ایران فارغالتحصیل شده و نشانیِ چند تا پزشک را میدهد که اگر توانستم ببینمشان، سلامش را برسانم. خانهاش توی ضاحیه بوده و از سه روز قبلِ شهادت سید، مجبور شده رختش را بکشد جای دیگری.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
بخش دوم
میگوید توی جنگ ۳۳ روزه، تعداد شهدای ما کم بود اما اینبار، توی یک روز، پانصد شهید دادیم. اما سید... میگوید سید که رفت، غم این پانصد شهید را فراموش کردیم...
- اینها شعر نیست
این را میگوید و تعریف میکند که مردی را میشناسد که دخترش دچار سرطان شده؛ شدید. میگوید داشتم با حرفهای امیدوارکننده تسلیش میدادم که ناگهان گفت دکتر! من بعد سید اصلا دردهام را فراموش کردهام. مادرِ دختر، بعد شهادت سید چند روزی توی آیسییو بستری بوده و میگفته کاش خدا جان دخترم را بگیرد و به جاش بفهمیم خبرِ شهادت سید، دروغ بوده.
دکتر میگوید ما توی این شرایط آرامیم؛ چون اینجا خاک ماست؛ مطمئنیم که کسی جز ما توی خانههای جنوب ساکن نمیشود.
لبنان، غزه نمیشود. دکتر نظر علاء القبیسی را به زبان دیگری میگوید: مردم متکی به شخص بودند و حالا به خود خدا پناه بردهاند.
میگوید توی جنگ سوریه، ماها رفتیم برای دفاع از حرم اما دیدیم که این حرم است که از ما دفاع میکند؛ حرم است که ما را دور هم جمع کرده. سید هم حرم ما بود و حالا، جمهوری اسلامی و رهبر معظم، حرم ما هستند.
دکتر میگوید سیدحسن باید شهید میشد؛ اما شوکی که به ما وارد شد، سرِ این بود که علمدار را همان اول جنگ از دست دادیم؛ فرماندهانِ بزرگمان را از دست دادیم.
بعد کمی تامل میکند؛ میگوید ما هرس شدیم؛ و درختِ این مبارزه با خون آبیاری شد؛ خب، حالا بیشتر بار میدهیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا