eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خواهرانه قدم‌هایم را تندتر برمی‌داشتم تا زودتر به کنار شهید محمد مهدی شاهرخی‌فر برسم. نیت کرده بودم تکه پارچه‌ای را که همراه داشتم، با تابوت مطهر شهید متبرک کنم ولی هر لحظه به جمعیت اضافه‌تر می‌شد و من دور تر می‌ماندم. دلم گرفت و ناامید به کناری رفتم، چادرم را روی صورتم انداختم و از اعماق قلبم دعایش کردم. از او خواستم مرا هم لایق بداند تا نشانی از او داشته باشم. هنوز اشک چشمانم را پاک‌ نکرده بودم که صدای دوستم در گوشم پیچید و گفت: «شهید خواهر نداره، پاشو بیا تو خواهری کن و شربت گلاب رو پخش کن.» چشمانم را دوباره به پرچم سه رنگ روی تابوت پاکش که هنوز در بالای دست جمعیت می‌درخشید، خیره کردم. توی دلم گفتم: «با غیرت ممنون که حواست به منم هست.» امینه گل‌زاده پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 در حاشیه شهادت مدافع وطن محمد مهدی شاهرخی آفتاب مستقیم روی صورتش می‌تابید. از بین چادرهای سیاه رنگ، شلوار آبی نفتی‌اش خودش را نشان داد. هنوز یک ساعت تا تعطیل شدنش از مدرسه مانده بود‌. از بین پنجره شکسته کلاس نگاهش به در بود. مادر قول داده اجازه بگیرد. معلم پای تخته می‌نوشت. با مداد کنار دفترش نوشته را پررنگ کرد. هنوز یک رنگ از سه پرچم را نکشیده بود که در کلاس باز شد. پسر بچه لیست حضور و غیاب را روی میز معلم گذاشت. فامیلی‌اش را که شنید بال درآورد. کیفش را جمع کرد. فرز از پله‌های طبقه دوم خودش را به دفتر رساند. در زد. وارد دفتر شد. نگاهش روی معلم و چهره سرخ مادرش خیره شد. روی صندلی فلزی کنارش نشست و پاهایش را تکان داد. صدای مداحی توی گوشش اکو شد. دست مادر را گرفت و به شانه جمعیت سنجاق شد. تابوت از دور روی دست نظامیان جلو می‌رفت. پسر بچه به تصویر محمد مهدی خیره شد. باید سلاح برمی‌داشت. فاطمه نورمحمدی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۸ روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۸ کجای تاریخ ایستاده‌ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛ و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی گ‌ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درخت‌هایی که انگار به کمک دشمن آمده‌اند. می‌گفت آن روز از زمین آدم می‌رویید. کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه‌هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند. آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمی‌برد. شب‌ها بچه‌هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشم‌هایشان برق می‌زد و بعد... تا چند وقت نمی‌تواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری‌ها که رد می‌شدم دوباره تصویر آن بچه‌ها می‌آمد جلوی چشمم و من سعی می‌کردم پاکش کنم. چه کسی فکر می‌کرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبت‌هایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعت‌ها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده. وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی‌افتد. می‌گوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا می‌کردم. باید بزرگ می‌شدم. او همان وقت‌ها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت‌تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی‌اش دستگیر بچه‌های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. می‌گوید خدا آدم‌های خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه‌هایم درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه‌های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. می‌گوید ایرانی‌ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد." اینجا چشم همه به ایران است. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱ بخش اول همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ مثل زلزله. دو هزار و چند جفت چشم و دست، آسیب دیدند. تا پیش از ماجرای پیجرها، مجروحیت و شهادت، این‌جا جای تبریک داشت اما بعدش، دلِ آدم‌ها برای این همه بچه‌حزب‌اللهی‌ِ مجروح، سوخت؛ برای اولین‌بار. بخشی از تشکیلات سری حزب‌الله سر ماجرای پیجرها لو رفت. آدم‌ها توی کافه نشسته بودند که ناگهان انفجار... حزب‌الله در یک لحظه با چالشی جدی مواجه شد. تشکیلاتی که در نظر مردم معصوم بود، اشتباه نمی‌کرد و شکست نمی‌خورد، ناگهان شکننده جلوه کرد. واقعیت این است که جنگ جدید رسما از ماجرای پیجرها شروع شد و بعد، شهادت پشت شهادت: رضوان با کل تشکیلات فرماندهی‌ش، فرمانده یگان هوایی، فرمانده پدافند، فرمانده استخبارات، فرمانده مخابرات و سیدحسن... همه بخش‌های تشکیلات آدم از دست دادند. این‌ شهادت‌های پی‌درپی، روی جامعه چه تاثیری گذاشت؟ منتقدان، منتقدتر شدند؛ دشمنان، طمع‌کارتر شدند اما این شهادت‌ها، مردم را به معنیِ مثبتِ کلمه، تأدیب کرد؛ رشد داد؛ آن‌ها را به هم‌دلی واداشت. آدم‌هایی که قبلا سروکاری با حزب‌الله نداشتند، رفتند به کمک حزب‌الله. شاید کم‌تر کسی بداند که دلدادگانِ جبهه‌النصره، این‌جا در لبنان، محله‌ای دارند. بعدِ ماجرای پیجرها، بیش‌ترین آمار اهدای خون، مالِ همین محله بود. بیش از صد بیمارستان و بیش از هزار آمبولانس درگیر ماجرای پیجرها شدند. چهره‌ی مقتدرِ حزب‌الله اندکی آسیب دید و به جاش، چیزی تصویر شد که دل آدم‌ها را می‌سوزاند؛ چهره‌ی تشکیلاتی که از پشت خنجر خورده؛ که ناجوانمردانه برای زمین‌گیر کردنش تلاش می‌کنند. حالا، اسرائیل -به جز سمیر جعجع- دشمنِ همه است. همه دلشان می‌خواهد حزب‌الله سیلی‌های محکم‌تری بزند به اسرائیل. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱ بخش دوم آن رشد، فقط مخصوصِ توده‌ی مردم نبود؛ بزرگان هم رشد کردند. تحلیل‌گری می‌گفت بعد این ماجراها، از شیخ نعیم قاسم حرف‌هایی شنیدیم که در بیست‌سی‌سالِ گذشته نشنیده بودیم؛ دوختنِ چندباره‌ی لحافِ اسرائیل و آمریکا به هم. شیخ نعیم قاسم را به عنوانِ شخصیت متفکری می‌شناسند؛ او سال‌ها در دانشگاه‌ها شیمی تدریس کرده، با علمِ روز آشناست و مدیریت خوبی دارد. شاید تا پیش از این، مردم شیخ را در لباسِ دبیرکلی حزب‌الله نمی‌دیدند اما مردم دارند هم‌پای بزرگانشان رشد می‌کنند. دیروز، توی مدرسه‌ی الکبوشیه، از پرستاری که زندگی‌ش را گذاشته پای کم کردن از دردهای هزار آدمِ مهاجر، پرسیدم بعدِ سیدحسن، شخصیتی هست که بشود مثل سید به او تکیه کرد؟ بدون لحظه‌ای تامل گفت بله! شیخ نعیم قاسم! زمان با این شرایط چه می‌کند؟ زمان، قدرتِ جریانِ موافق حزب‌الله را چندبرابر می‌کند. طیف گسترده‌ای از شیعیان رفته‌اند به مناطق سنی‌نشین. این اختلاط، فی‌نفسه راه‌گشاست اما بر خلاف جنگ ۳۳ روزه که شیعیان تحت فشار اقتصادی بودند؛ اکنون، شیعه در زمان قدرتش مهاجرت کرده. مهاجرت شیعیان جنوب به دیگر نقاط لبنان، به رونق بازارها عجیب کمک کرده. کسی در بیروت می‌گفت خانه‌اش پانزده سال درست و حسابی اجاره نرفته بود اما حالا مشتری‌های پروپاقرصی پیدا کرده. مسیحیان هم مدتی با شرایط رکود دست و پنجه نرم می‌کردند و حالا، اوضاع به نفعشان شده. شیعه، با قدرتش و با ثروتش مهاجرت کرده. جلوی درِ خانه‌های اهل‌سنتی که میزبان شیعیان شد‌ه‌اند، ماشین‌های صدهزار دلاری پارک شده! این قدرت باید حفظ شود. تولید سرمایه در میان شیعیان مهاجر باید تداوم داشته باشد. این، تاثیر شیعیان بر کل جامعه‌ی لبنان را چندبرابر می‌کند؛ کما این که در ماجرای خروج سوری‌ها از لبنان و ترور رفیق حریری، قدرت شیعه بیش‌تر شد. و البته الان با آن سال‌ها قابل مقایسه نیست. دوستی لبنانی می‌گفت الان بین روستاهایمان اتوبان داریم! جنگ، برای دشمن، تهِ تهش، سر بازار است و اگر شیعه، قدرت اقتصادی پیدا کند، بخش زیادی از هدف دشمن را می‌زند. دیگر چه؟ در کنار این‌ها، رشدِ فزاینده عملیات‌ها، تعیین‌کننده است. همین چند روز پیش، حزب‌الله در یک روز، چهل‌واندی عملیات انجام داد. نیروهای حزب‌الله از اول جنگ، نزدیک ۴۰ تانک مرکاوا را منهدم کرده‌اند. دیشب، مقاومت عراق هم به اسرائیل حمله‌ی پهپادی کرد؛ بیش باد! تصویرِ واقعی مقاومت دارد بازسازی می‌شود. فیلمِ شهادت ابراهیم حیدر، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار در لبنان سروصدا کرده؛ جوانی که تک و تنها توی یک ساختمان جوری دارد برای دشمن اسلحه می‌کشد انگار رفته شکار پرنده! خبرِ شهادتِ ابراهیم حیدر، حتی تا آمریکا رفت؛ صحنه‌های حماسیِ مبارزه‌اش خلقی را مشغول کرد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱ بخش سوم همین‌جا توی پرانتز بگویم که دیشب، ساعتی را با رفیقِ ابراهیم گذراندم. خودش از مجاهدان بود. هرجای دست و بالش را که می‌توانست نشان بدهد، نشان داد؛ جای جدیدی برای تتو زدن نمانده بود. روی ساعد دستش، تصویر حاج‌قاسم را تتو زده بود و پشتش، تصویر سیدحسن را. روی گردنش هم امضای سید تتو شده بود که به شوخی می‌گفت خود سید برام امضا کرده. کی این تتوها را روی دست و بالِ جوانِ مجاهد کشیده بود؟ بله! ابراهیم! جوان می‌گفت ابراهیم تتوآرتیستِ درجه‌ی یکِ لبنان بود؛ با روزی هزار دلار درآمد اما این درآمد را گذاشت و رفت جبهه جنوب و چند روز بعد فیلم مجاهدتش و شهادتش، این‌طوری فراگیر شد. می‌گفت دو سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد دارد که بزرگ‌ترینشان، هفت‌ساله است. و کاش دختر کوچک ابراهیم، فیلم لحظه‌ی شهادت پدرش را ندیده باشد. پرانتز بسته! این، چهره‌ی واقعی مقاومت است. همین‌طوری اگر ادامه پیدا کند، اگر عملیات رشد کند، اگر امکانات بهنگام برسد، اگر ایران و عراق و یمن و دمشق، هم‌چنان حمایت کنند و حمایت‌هایشان را تشدید کنند، ورق برمی‌گردد؛ بلى إن تصبروا و تتقوا و يأتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
الگو را پیدا کن روایت سارا ابراهیمی | شیراز
📌 الگو را پیدا کن بیشتر مادرها یک‌ریز غر می‌زدند. یکی از غذای روی گاز و برنج دم‌نزده‌اش می‌گفت و یکی دغدغه‌ی دختر پیش دبستانی‌اش را داشت که الان از راه می‌رسد. مدرسه برای بچه‌ها مسابقات ورزشی مادر و دختری برگزار کرده بود. می‌خواستند مادرها را خوشحال کنند، اما تیر برگزاری مسابقات، آن هم ساعت اوج کار خانم‌های خانه‌دار نتوانسته بود به هدف اصابت کند. مادرها دوتا دوتا گعده تشکیل داده بودند و صحبت می‌کردند. وقت می‌گذرانند تا مسابقات دخترهایشان تمام شود و تشویقی کنند و مثل گلوله به سمت خانه‌هایشان شلیک شوند. من هم از قاعده‌ مستثنی نبودم. قانون جذب کائنات بود یا نمی‌دانم‌ چه، که هم‌گعده‌ای خودم را پیدا کردم. دیشب تا حالا از فکر پنج بچه که آنی با حمله صهيونيست‌ها، بی‌پناه و پدر و مادر شدند، بیرون نمی‌‌آمدم. حالا عدل باید بغل دستی‌ام رفیق دوران نوجوانی شهیده از آب در می‌آمد. شروع کرد برایم از خاطره‌هایشان گفت. از این‌که حدود بیست سال پیش که هنوز گالری‌های عفاف و حجاب مد نشده بود و با یک کلیک نمی‌شد انبوهی از راه‌های حفظ حجاب را پیدا کرد، او همیشه چیز تازه‌ای برای رو کردن داشت. اولین بار که از لبنان آمده بود چیز هلالی و براقی زیر روسری اش می‌درخشید. با نگاه‌های از سر بهت ما که مواجه شد، گفت: «اینا طلق مخصوص روسری هست. درست کردنش کاری نداره فقط کافیه این طلق رو بگیرید با همی دَسفرمون برید جلو. بندازید رو فیلم رادیولوژی برش بزنید. برا سفید شدن طلق و استفاده زیر روسری سفیداتون هم وایتکس بریزید روش. به همین راحتی روسریاتون رو خوش‌فرم نگه‌ میداره.» از چادر روی سرش هم گفت: «ای چادرا رو ببینید. آستین داره زیپ داره روسری هم نمی‌خواد. پوشش کامل هم داره و دیگه دم به دقیقه جلوی چادر باز نمیشه.» خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. از فکر معصومه یا به قول دوستانش آرزو بیرون نمی‌آمدم. توی مترو خانم مسنی به بغل دستی‌ش گفت: - میگن یه زنی رِ با شوهرش شهید کردن. اخبار می‌گفت با موشک زدنشون. لابد آدمای مهمی بودن که اسراییل دو تا موشک خرجشون کِرده. پَنج تُ هم بچه دُشته. - ها منم شِنُفتم اولین زن ایرانی بوده که تو لبنان شهید شده. اشک از گوشه‌ی چشمم چکه کرد. خاطره‌ها توی ذهنم از چرخش ایستاد. آنها تصور نمی‌کردند آن زن شهید توی هوای شیراز خودشان قد کشیده و بالیده. زیر لب گفتم: «انگار او همیشه چیز تازه‌ای برای رو کردن دارد. باید این الگو را می‌گرفتم و با همین دست فرمان جلو می‌رفتم.» سارا ابراهیمی چهارشنبه | ٢ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کهف گمنامی خانم قوامی از فعالان فرهنگی شهر شیروان نزدیک شد، با لبخند بسته رو باز کرد، گفت: این سرویس طلا با چند واسطه به ما رسیده تا نام و نشانی از اهدا کننده‌اش نداشته باشیم. ارزش این هدیه معادل ۳۰۰میلیون تومنه، تنها برای ما یه دست نوشته باقی گذاشته‌اند که براتون می‌خونم... «سرویس طلای خودم رو به نیابت از شهدای گمنام بدون نامی از خودم تقدیم جبهه مقاومت می‌کنم هرچند که در برابر جان زنان، مردان و کودکان فلسطینی و لبنانی که سپر بلای کل جهان مخصوصا ایرانی‌ها شده‌اند بسیار ناچیز است اما چند امید دارم - تیری باشد بر قلب‌های سنگ صهیونیست‌ها - به فرمان رهبرم لبیک گفته باشم - شرمنده شهدای حافظ اسلام از آغاز تا الان نباشم - اسبابی باشد برای عاقبت بخیری والسلام علیکم و رحمه الله» به یاد روایت شهید آوینی افتادم، چقدر زیبا توصیف می‌کرد احوال گمنامان سرنوشت‌ساز دنیا را... «تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند، آنان از گمنامی خویش کهفی ساخته‌اند و در آن پناه گرفته‌اند.» سارا رحیمی جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | راوی راه؛ روایت خراسان شمالی eitaa.com/raviraah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 رفیقِ شهیدم معصومه‌ی شهید، هم اهل دانش بود و هم اهل ایمان و قرآن و معنویّات. هم اهل هجرت بود و هم اهل جهاد در تمام شاخه‌های آن: جهاد در خانواده، جهاد در همسرداری. همیشه با همسرش خوش برخورد بود و کسی نشنیده که جز با احترام همسرش را خطاب کند. جهاد در مادری کردن و تربیت فرزند: اینکه پنج فرزند را در غربت و با وجودِ شرایطِ سخت، خوب تربیت کنی کار بزرگی است. پنج‌بار، بهشتِ الهی، زیر پاهایش پهن شده بود. دشمن آگاهانه با شهید کردنش، قلبِ یک خانواده‌ی متعالی را هدف گرفته است. در زمینه‌یِ جهاد فرهنگی و رسانه‌ای، سردبیرِ رسانه‌ی تایم لاینِ عربی متعلق به استاد شجاعی بود و کار ترجمه به زبان عربی را انجام می‌داد. تا زمان حضورش در ایران نیز، عضویت فعّال در بسیج داشت. در زمینه‌ی کارهای فرهنگی در مسجد الغدیر شهرک گلستان فعّال بود. رفیق شهیدم، در جهاد علمی در حزب الله دوشادوش همسر، انجام وظیفه می‌کرد و مخاطراتش را به جان پذیرفته بود. وجودش پیوندی بود میان جمهوری اسلامی و حزب الله و پاره‌های تنش، ثمره‌ی این پیوندِ بابرکت‌اند! خدا خواست معصومه‌ی ما مانند محبوبش حضرت معصومه "علیها السّلام"، دور از وطن و در غربت به دیدار خدایش بشتابد. و حکایت معصومه شهیده این بود: اِنَّ الَّذینَ آمَنوا و هاجَروا و جاهُدوا بِاَموالِهم و اَنفُسِهم فی سبیل الله... به راستی حکایتی است پیوند رضا و معصومه. قرن‌ها پیش گُذار معصومه‌ای در پیِ رضا به غربت افتاد و این‌بار هم معصومه‌ای در پی رضایش رهسپا دیارِ غُربت شد و دست در دست رضا در غربت پَرکشید. تا به همگان بگوید که همسر یعنی همسفر تا بهشت. روایت گفته است که: "اَلاَسماءُ تُنزِلُ مِنَ السّماء" اسم‌ها از آسمان فرود می‌آیند و تو به حقّ معصومه نامیده شدی. زهرا بینازاده یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱.mp3
26.23M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ شنبه در کنیسه! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
آرایشگر جهادی روایت زهرا بذرافشان | بیرجند
📌 آرایشگر جهادی اسم آرایشگاه زنانه که می‌آید، ذهن آدم می‌رود سمت آرایش‌های غلیظ و دور از عرف. اما این آرایشگاه زنانه با بقیه فرق می‌کند. هر بار که به خانه مادرم سرمی‌زنم، باید به خانم آرایشگر هم سربزنم. چند سالی هست که می‌شناسمش. خانمی آرام و موقر، مهربان و فهمیده. دوست دارم هر سفری که به بیرجند می‌آیم، دقایقی کنارش بنشینم باهم حرف بزنیم. احساس می‌کنم بیشتر از خیلی از دوستان هم سن و سالم حرف‌های مرا می‌فهمد. از در که وارد آرایشگاه می‌شوی، یک پله هست و یک پرده برزنتی نارنجی و یک پرده پارچه‌ای آبی رنگ. پرده پارچه‌ای را آنقدر بزرگ‌تر اندازه گرفته است، که وقتی از پشت پرده برزنتی رد می‌شوی باز هم داخل آرایشگاه دیده نمی‌شود. پرده آبی را کنار می‌زنم و وارد می‌شوم. مثل همیشه روی مبل راحتی کنار دیوار سمت راستی نشسته است. آرام و با لبخند از من میزبانی می‌کند. جلو می‌روم دست می‌دهم و روبوسی و احوال پرسی‌های معمول که تمام می‌شود، شروع به خوش و بش می‌کند. مثل همیشه آرام است، نشسته دارد با یک کلاف مشکی کلاه می‌بافد. مطمئن هستم که برای جبهه مقاومت کلاه گرم می‌بافد. همیشه هر جا اسم جهاد باشد با هنرهایش خط مقدم جهاد است. درست مثل زمان کرونا که برای دوخت ماسک به کارگاه می‌رفت. یا چند ماه پیش که هنوز موضوع جمع آوری کمک خیلی پررنگ نبود، سبدهای مکرومه دست بافتش را برای فروش به نفع جبهه مقاومت به حراج گذاشته بود. هم سن و سال مادرم است، اما احساس راحتی زیادی با او دارم. برای اطمینان می‌پرسم: «اینا رو برای خودتون می‌بافید یا برای جبهه؟» می‌گوید: «‌نه برای جبه‌ست». پشم‌هایش را برای کلاه و شالگردن به دفتر عتبات می‌برد که خانمی که کمک جمع‌آوری می‌کند، درخواست می‌کند با این‌ها به جای کلاه جلیقه ببافد. می‌گوید تا تاریخی که برای تحویل معین کرده‌اند فقط کلاه می‌تواند ببافد. پشم‌ها را تحویل می‌دهد. اما حالا که نمی‌تواند خودش پشم‌ها را ببافد، نخ بافت می‌گیرد تا کلاه ببافد. می‌گوید کلاف‌ها تمام شده بود، فقط مشکی مانده بود. بافت مشکی خیلی سخت است. چون دقت زیادی می‌خواهد و چشم را موقع بافتن اذیت می‌کند. حالا یک سوم کلاه را بافته بود. ساعت‌های خالی در آرایشگاه را می‌گذارد برای بافت کلاه برای مقاومت. گره می‌زد و می‌بافت؛ می‌بافت تا هرکس هرکاری می‌تواند انجام بدهد را به عمل مبدل کند. اینجا کنار خانم آرایشگر، برای من از بهترین جاهای کره خاکی است، آنجا که برای خدا، برای رزمندگان امام و برای پیروزی حق بر باطل گره‌ها با بسم الله زده می‌شود. اینجا یک آرایشگاه زنانه متفاوت است. صدای اذان بلند می‌شود، با هم نماز می‌خوانیم. از او اجازه می‌گیرم از کلاه و بافتنش عکس بگیرم. می‌گوید لطفاً خودم داخل عکس نباشم. چشم می‌گویم. عکس می‌اندازم. گپ و گفتی می‌کنیم. خداحافظی می‌کنم. پرده آبی و برزنت نارنجی را کنار می‌زنم. از پله پایین می‌آیم. فکر می‌کنم به جهادی که ادامه دارد... زهرا بذرافشان سه‌شنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی... نمی‌دانم بخندم یا برای شهدای پدافند ناراحت باشم. البته به قول شهید مصطفی صدرزاده گریه ندارد! شهادت است دیگر. الله یرحمهم. حالا خنده برای چه؟ به خوزستان موشک می‌زند. کجا؟ خوزستان؟ نه، مثل اینکه اسرائیل سنش قد نمی‌دهد که جنگ هشت ساله ما را یادش بیاید. یا شاید هم تاریخ نمی‌خواند. بچه جان اینجا خوزستان است. شهرهای ما تا عراق فقط چند کیلومتر فاصله داشت و زیر آتش دشمن بود؛ ولی جوان‌هایمان گل کاشتند. نه شهر را خالی کردند، نه ترسیدند و نه قایم شدند. پناهگاه‌هایمان برای زن و بچه بود، نه مثل شما که از بالاترین مسئول‌تان تا کوچکترین‌تان در پناهگاه قایم می‌شوید. نشان به این نشان که کوچه به کوچه شهرهایمان شهید دفاع مقدس دارد. هر کدام از ما نسل جدید، عمو و دایی و یا همسایه‌مان شهید هستند. اسمشان را که می‌شنویم اشک در چشم‌مان جمع نمی‌شود؛ بلکه سینه‌هایمان را سپر می‌کنیم، سرمان را بالا می‌گیریم و به گذشته پر افتخارمان می‌بالیم. جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی! رضوانه آزمون دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش اول ادامه روایت گفتگو با علا القبیسی؛ لبنان یکی از آزادترین کشورهای دنیا در حوزه رسانه است؛ این نظرِ علاء القبیسی است. علاء می‌گوید پیش از این که دوبی در حوزه رسانه رشد کند، مهم‌ترین ساختمانِ الجزیره و العربیه در بیروت بود. این‌جا برای تاسیس رسانه، محدودیت خاصی وجود ندارد؛ فیلترینگ هم. علاء همین‌جا نقدش به سیاست‌های رسانه‌ای ایران را ردیف می‌کند. رسانه‌های ایران همه سپرند! کسی نمی‌تواند، نمی‌داند چطوری باید تهاجم کند. در شرایطی که صد و اندی رسانه علیه ایران کار می‌کنند، سپر بودن کافی نیست؛ باید یاد می‌گرفتند که بجنگند. سیستم تربیتی و آموزشی هم دفاعی است، سلبی است؛ نه هجومی. از ایران گذشته، علاء می‌گوید آزادی رسانه‌ای در لبنان باعث شده که نگاه مردم به رسانه، منطقی باشد. اما الان رسانه باید چه بگوید که نمی‌گوید؟ هیچ! الان مرحله‌ی حرف نیست، مرحله‌ی عمل است. چرا بعد از چهل سال، تبیین، جهاد شد؟ چون اول باید کار کرد و بعد حرف زد. عمل مضارع است و حرف ماضی. القصه؛ شیعه‌ی لبنان، فریبِ داده‌های رسانه‌ایِ معارضان را نمی‌خورد. این که آمریکا اشک تمساح بریزد که "جلوی کشتن مردم را در فلان‌جا بگیرید" شیعه‌ی لبنان را می‌خنداند. چشمِ مردم به دهان سید بود: منتظر چیزی باشید که می‌بینید، نه چیزی که می‌شنوید. لذا این روزها، مردم منتظر دیدنِ فعل رزمندگان‌ در معرکه‌اند. این‌جا موشک است که حرف می‌زند. فرماندهان را که زدند، سفیر آمریکا در بیروت، رسما سران مخالفان را جمع کرد و چشم توی چشم رسانه‌ها گفت که برای دورانِ پساحزب‌الله آماده شوید. نشد؛ نتوانستند. چه می‌شود؟ این سوال ساده‌ای است که این روزها حریصانه از هرکسی که می‌بینم می‌پرسم؛ و پاسخ پیچیده‌ای دارد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش دوم علاء می‌گوید این شرایط ادامه پیدا کند، ظرف یکسالِ آینده، از شدت مخالفت‌ها با حزب‌الله کم می‌شود؛ گروه‌ها و آدم‌ها، به حزب‌الله نزدیک‌تر می‌شوند. یک زنِ مسیحی چند روز قبل توی دیداری از علاء پرسیده که احیانا رصد که نمی‌شود؟ می‌ترسیده از حضور علاء. می‌ترسیده اما هم‌زمان گریه می‌کرده که خدا کند سیدحسن زنده باشد. پیرزنِ مسیحی دیگری در حلب به علاء گفته بود که کاش سیدحسن زنده باشد و من هم زنده بمانم و بروم حج مسیحیان در قدس؛ سید نباشد، این آرزو محقق نمی‌شود. چه می‌شود؟ آمریکا تا حالا مستقیما اعلام نکرده که وسط میدان است؛ غیرعلنی در جنگ شرکت کرده و خب، اگر رسما و با همه توان وارد جنگ شود، آتش تهیه ما باید متفاوت باشد. امارات را هم باید زیر نظر داشت. امارات، دشمنِ درجه‌ی یک حزب‌الله است؛ سعودی و دیگر دولت‌های معارض، در رتبه‌های بعدی‌اند. امارات، دشمنِ هوشمندی است. بزرگ‌ترین بنری که توی لبنان دیده‌ام، بنری است که روی آن نوشته: امارات معک یا لبنان! هواپیمای حامل کمک‌های ایران تهدید می‌شود اما هواپیمای بزرگ اماراتی توی فرودگاه بیروت فرود می‌آید؛ چی با خودش آورده؟ ۲ هزار بسته‌ی غذایی برای یک و نیم میلیون آواره! زمان که بگذرد، دولت‌ها و آدم‌ها بیش از پیش حقیقتشان را آشکار می‌کنند. علاء می‌گوید از این‌جای ماجرا اعتقادِ محض است. کار به مو می‌رسد اما پاره نمی‌شود. این‌جا نوک پیکانِ جبهه حق، در برابر تمام باطل قرار گرفته؛ کار به مو برسد، نصرالله می‌رسد؛ وما النصر إلا من عند الله! علاء می‌گوید بله ممکن است ما ذلیل شویم؛ اما وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنتُمْ أَذِلَّةٌ... چرا نصر می‌رسد؟ بسم‌الله؛ یک: چون نسبت ما با امر الهی دارد تغییر می‌کند. دو: چون داریم به درک درست‌تری از شرایط می‌رسیم. سه: عملِ ما دارد متفاوت می‌شود. علاء بی‌پرده می‌گوید که برخی از فرماندهانی که شهید شدند، کسانی بودند که نتوانستند فضای جنگ جدید را درک کنند و نسلِ جدید علی‌رغمِ این که نیاز به پختگی دارد؛ اما با حرب الکترونیکی آشناتر است. بعدِ سید، ده هزار فرمانده منفرد داریم! این فنر، دیگر رها شده اگر کسی آن را فشرده نکند؛ اگر بگذارند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۲ بخش سوم این جنگ چگونه از نسل‌های نو نیرو می‌گیرد؟ روایت؛ روایتِ درست و حسابی؛ روایتِ واقعی. علاء می‌گوید چند ماه قبل شهادت سید، نزدیک ۴۰ جا روایت‌گری کرده و ارزیابی‌ش از بازخوردهای نسل جدید شیعه خوب است. دخترِ دوازده‌ساله‌ی علاء ممکن است هزار تا نقد به تشکیلات حزب‌الله داشته باشد اما توی مراسم تشییع شهدا که رسانه‌ای میکروفون را می‌گیرد سمتش، سخن‌رانیِ زینبی می‌کند. بگذریم... یک عراقی چند روز قبل به علاء گفته که اگر چنین اتفاقی در عراق رخ می‌داد، ما فلج می‌شدیم. علاء می‌گوید ما تصمیم گرفتیم؛ تصمیم گرفتیم که از پا نیفتیم. چشم‌های علاء قرمز می‌شود. می‌گوید کسانی هستند که مرا می‌بینند و در آغوشم می‌گیرند و سرِ شهادت سید گریه می‌کنند؛ من اما سنگم. سنگم تا روز پایان ماموریت. من به عکس‌های سید توی خیابان‌ها نگاه نمی‌کنم؛ نمی‌توانم نگاه کنم. صدای سید را نمی‌شنوم؛ نمی‌توانم اما ما تصمیم گرفته‌ایم که از این معبر، عبور کنیم. و چه کارِ خوبی بود تشییع نکردن سید. علاء می‌گوید تشییع اگر برگزار می‌شد، این آتش می‌خوابید. می‌گویم ماها در فارسی می‌گوییم خاک سرد است؛ انگار آدمی‌زاد را تسلی می‌دهد و ما الان به تسلی نیاز نداریم. علاء می‌گوید ما تصمیم گرفتیم که ماتم نگیریم؛ مجلس ختم نگیریم تا وقتی که یا ما تمام شویم یا ماموریتمان تمام شود... دوباره بخوانید؛ در این جنگ یا ما تمام می‌شویم، یا ماموریتمان. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳ جوان می‌گفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنش‌مان کرد اما ما می‌خواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند. برادرِ لبنانی‌مان، این‌ها را می‌گوید اما وقتی از وضعیت علمی این‌جا می‌پرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم. -ما نمی‌خواهیم قطب علمی باشیم؛ می‌خواهیم مصرف‌کننده‌ی علم شما باشیم. می‌پرسد فکر می‌کنی این جمله را چه کسی گفته؟ منتظر نمی‌ماند. می‌گوید یکی از علمای ایران به من گفت که در گفتگویی که با سیدهاشم صفی‌الدین داشته، این جمله را از او شنیده. می‌گفت ما جمعیت‌مان کم است؛ خرد و کلان و پیر و جوان‌مان هم رزمنده شویم، باز در برابرِ اسرائیل باید بیش‌تر شویم. می‌گفت خودش در جلسه‌ای از سیدحسن شنیده که رهبری سال‌ها قبل از او خواسته که فعالیت‌هایشان را در جهت نابودی اسرائیل تنظیم کنند و سیدحسن هم گفته که دیگر وظیفه‌ای جز این نمی‌شناسد. جوان، این‌ها را می‌گوید که تاکید کند ما می‌جنگیم؛ شما تولید علم کنید. می‌گوید اگر از این حرف تعجب می‌کنید، در نگاهِ امتی‌تان تجدیدنظر کنید. ما اگر یکی هستیم، اگر همه زیر چتر انقلابیم، باید طوری عمل کنیم کانه در یک کشور واحدیم. فارغ از علوم تجربی، لبنان به آگاهی‌های معنوی ایران هم نیاز دارد. جای خالی نهضت ترجمه این‌جا به شدت احساس می‌شود. چند هفته قبل، وقتی توی محله‌ی فتح‌الله، دختر نوجوانی را دیدیم که با ترجمه‌ی "سلام بر ابراهیم" دلداده‌ی شهید ابراهیم هادی شده بود، چیزهایی نوشتیم اما حالا جوانِ لبنانی رسما دارد مذمت‌مان می‌کند سر این که نهضت ترجمه را جدی نگرفته‌ایم. القصه؛ کمک به جبهه مقاومت، فقط مالی نیست؛ تولید علم، نشر آگاهی و تلاش برای گسترش ارتباطات فرهنگی هم کمک به جبهه مقاومت است. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۶ خط روایت روایت طیبه فرید | سوریه
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۷ خط روایت روز اول که رسیدیم فهمیدم دستمان بلحاظ امنیتی حسابی بسته و خبری از سوژه جدی نیست. از ایران پیام می‌رسید که این ها ۱-۲-۳ خط روایت است و حول این‌ها بنویسید. در سوریه هم جلسات متعددی برگزار می‌شد که حرف از خط روایت‌های متنوعی می‌زد. یکی از مسئولین که کلا معتقد بود بروید این کارها زمانش پنج سال دیگرست که گرد و خاک جنگ فروکش می‌کند. یکی هم گفته بود یعنی چی زندگی و همسر و بچه‌هایتان را گذاشتید آمدید اینجا؟! گزینه‌های روی میز در حال افزایش بود فقط تفاوتش با مطالبی که از ایران می‌آمد این بود که معمولا با اشراف به مسایل میدانی مطرح می‌شد. یکی از نگاه تربیتی، یکی دیگر از منظر مدیریتی! یکی ناظر به مسائل داخلی، آن یکی ناظر به کل دنیا. خط روایت‌های میدانی سوریه اطلاعات جدیدی از شرایط موجود می‌داد البته ما هم چند نفر آدمِ خالی الذهنِ قلم به دست نبودیم که بی‌هیچ پیشینه‌ی قبلی آمده باشیم وسط میدان! گیر افتاده بودیم بی‌هیچ سوژه و مشاهده‌ای با کلی خط روایت. تنها جایی که می‌شد نازحین را دید، حرم موقع زیارت بود. آن‌جا هم گفته بودند تابلو بازی در نیاورید. بین حزب‌الله آدم‌های اطلاعاتی هستند که رد شما را می‌زنند و دولت سوریه شما را بر می‌گرداند. باید تا پیدا شدن راه چاره خلاقیتی می‌زدیم. از گفت‌و‌گو با لبنانی‌ها در هتل‌های این‌ور و آن‌ور به بهانه شارژ تلفن و اداره حرم حضرت رقیه به دست افغانستانی‌ها تا زندگی سخت زن‌های مهاجر فوعه و‌ کفریا در اردوگاه که بنا به تقدیر در سفر دمشق همسفرشان بودیم، همه این‌ها می‌توانست موضوعی برای نوشتن باشد. موضوعاتی که می‌شد با خلاقیت خط روایت خودش را پیدا کند. روی مصلای حرم حساسیت زیادی بود. آقای عظیمی شبِ قبل از حرکت گفته بود «هرجا دیدید قضیه رو امنیتی کردن بدونید خبرا اونجاست.» مصلی اولین محل اسکان مهاجرین بود. البته اسکان موقت. کف جامعه لبنان از هر شهر و ده کوره‌ای می‌آمدند آن‌جا و این یعنی می‌شد با گفت‌و‌گو از حس و‌ حال مردم نسبت به مقاومت خبر گرفت. قصه این روزهای سوریه قصه مردمی بود که وسط جنگ‌زدگی و خرابی زیر ساخت‌های شهری، توی بی‌آبی و تاریکی و گرانی مازوت برای فصل سرما میزبان مهاجرینی شده بودند که خانه و زندگی‌شان شده بود خط مقدم جبهه‌ها. زن‌هایی که مردهایشان توی جبهه بودند و خودشان بچه‌های قد و نیم قد را زده بودند زیر بغلشان و فقط با لباس تنشان راهی سوریه شده بودند. قیمت خانه و بعضی اجناس توی بازار به هم ریخته و سوری‌ها با اشراف به اینکه اقتصادشان درگیر می‌شود به روی لبنانی‌ها آغوش باز کرده بودند. روزهای اول وقتی به تهدیدها فکر می‌کردم از نزدیک مصلی رد نمی‌شدم اما کم‌کم به بهانه نماز رفتم‌ میان مهاجرین. وقتی موقع نماز سر و کله شیعیان هند و سوریه را در مصلی دیدم فهمیدم راه برای ورود هست خصوصا که لبنانی‌ها تا می‌فهمیدند ایرانی هستم سریع ارتباط می‌گرفتند و دست و‌ پا شکسته گفت‌و‌گوهایی میانمان شکل می‌گرفت. بعضی از مهاجرین بی‌پرده می‌گفتند عامل این مشکلات جنبش حماس و ماجرای طوفان الاقصاست. بعضی دیگر تحلیل واقع‌بینانه‌تری داشتند مثل این که جنگ دیر یا زود اتفاق می‌افتاد... چه فلسطینی‌ها هفت اکتبر می‌زدند و چه نمی‌زدند. توی مصلی خط روایت‌های جدیدی داشت شکل می‌گرفت. دختر یکی از علمای لبنان مدیریت زن‌ها و کودکان هم‌وطنش را به دست گرفته بود، او با به‌کار گرفتن بعضی از دختران مهاجر اطلاعات جامعی از نازحات جمع‌آوری کرده بود و در طول اسکان موقت هیچ کسی را بلاتکلیف نمی‌گذاشت. حتی از بین مهاجرین دختران جوانی پیدا کرده بود و هسته اولیه یک گروه تاریخ شفاهی را پایه گذاری کرده بود. دیروز بعد ده روز شرایط گفت‌و‌گوی رسمی پیش آمد... با جانبازهای پیجری! آدم‌هایی با سر و صورت، زخم‌ و زیل و دست و‌ پِل، آش و لاش که چشم بسته معتقدند زندگی وسط مقاومت معنا پیدا می‌کند و ایران صداقتش را نشان داده و فرماندهان ایرانی و سید القائد می‌فهمند دارند چه‌کار می‌کنند. القصه اینکه اینجا ما دنبال واقعیتِ میدانیم و در حال تلاش. از میدان حجیره و‌ کف بازار و توی دل مصلی گرفته تا نشستن پای حرف بچه‌های حزب‌الله که خودشان جمع اضدادند و شدت تعبد توی جهان‌بینی‌شان‌ به استدلال‌های عقلی رایج می‌چربد. این حرف حقی‌ست که خط روایت واقعی را باید وسط کشمکش‌ها و حوادث میدان پیدا کرد. طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش اول بُغض عجیبی گلوی لحظه‌هایم را می‌فشارد؛ گاهی باران می‌شوم و گاه، بند می‌آیم؛ درست مثل سه شب پیش بارانی شیراز که چشم به راه بودم رسیدن مسافری از آستانِ آسمان هشتم را و چه شوربختانه جا ماندم به بهانه بدقراری دوستان. دلم می‌خواست پیشواز و چاووشی‌خوانی شهر گل برای «گُلدوسیِ» پرپر دور از خانه‌اش را زیر نم نم عشق، نفس بکشم و گلایول‌های سرخ زیر پا شوم مسافر مشهد را که معصوم و باشکوه از زیارت برمی‌گشت خانه؛ اما این بار در آغوش پرچمی که همه‌مان همیشه از آن شکوه گرفته‌ایم. اینجور وقت‌ها اما قصه فرق می‌کند؛ یکدفعه آدم‌هایی از جایی که فکرش را هم نمی‌کنی سر می‌زنند تا اهتزاز این شکوه را مکرر ‌کنند و قطره قطره دانه‌های دل‌شان را بریزند پای سرخی پایین این پرچم که باید برسد بالای قله ظهور. القصه، حسرت همراهی ماند تا امروز شنبه که مهمان محبت خانه سردار بی سرِ مدافعان حرم «شهید حاج عبدالله اسکندری» شدم. برای کاری دیگر رفته بودم که بی مقدمه به قصه دلخواه آن شب شیراز رسیدم! به «بای بسم الله» نرسیده «خانم گردشی»؛ همسر شهید اصغر فروتنی که مدیرعامل انجمن همسران شهدای استان فارس است و آنجا حضور داشت از همراهی چند روز قبل همسر والا مقام شهید اسکندری با خانواده و پیکر شهید معصومه کرباسی از تهران تا مشهد و سپس شیراز گفت! باورم نمی‌شود من که از سه شب پیش تا الان در فکر آن شب فرودگاهم، حالا مقابل همسفری نشسته‌ام که روایت دست اول آن روز و شب را دارد. حاج خانم سالاری (همسر شهید اسکندری) برخلاف خانم گردشی که هر چند دقیقه یک بار عینکش را بالا می‌برد و گوشه چادر به چشم می‌کشد، حلقه‌های شفاف توی چشمش را نگه می‌دارد و با همان حال روایت می‌کند از اینکه خیلی اتفاقی و بی‌خبر در تهران و بعد از دیدار با حضرت آقا این همراهی را به ایشان و همسر سردار شهید آقا مرتضی جاویدی پیشنهاد کرده‌اند؛ از شکوه وداع رواق امام خمینی حرم رضوی و دیدار تولیت آستان و اهدای تبرکات امام رضا علیه السلام تعریف می‌کند؛ شاه‌بیت حرف‌ها اما پرواز برگشت به شیراز است که حاج خانم یک لحظه مکث می‌کند؛ انگار سختش می‌شود، می‌پرسد تعریف کنم؟!... آرام سر تکان می‌دهم: «ساعت از ۱۰ شب گذشته بود که در فرودگاه مشهد سوار هواپیما شدیم؛ شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه، ۵ فرزند داشته‌اند از ۱۷ تا دو و نیم - سه ساله. فرزند کوچکشان «فاطمه»، پدربزرگ و مادربزرگ ایرانی‌اش را تا قبل از این اتفاق ندیده بود و تا حدی غریبگی می‌کرد. برادرش مهدی که از همه بزرگتر است، خسته روی صندلی هواپیما خوابش برده بود و این بچه دائم مثل مرغ بسمل شده‌ای، دست و پای برادرش را تکان می‌داد تا بیدار شود؛ فقط با او راحت بود انگار. هر کس هم کاری می‌کرد راضی نمی‌شد. مادربزرگ و عمه لبنانی‌اش هم نمی‌توانستند آرام‌اش کنند. صحنه تلخ و عجیبی بود؛ آنقدر که حال پدربزرگ ایرانی‌اش از دیدن بی‌تابی این بچه بد شد. دویدند برایش آب آوردند و... آن لحظه همه به یاد کودکان غزه و لبنان اشک می‌ریختیم.» ادامه دارد... میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 لحن بیروت و لهجه شیراز، قصه عشق می‌شود آغاز! بخش دوم حاج خانم تعریف می‌کند و من دیگر نمی‌شنوم؛ تصور فاطمه کوچک که غم از کف، طاقتش برده و شاید فکر می‌کند دیگر کسی نیست که نازش را بخرد و حالا خسته از سفری طولانی، دنبال کاروان زخمی مادر راه افتاده است، روضه مجسم می‌شود! یک لحظه اما به دلم می‌افتد از این به بعد این نازدانه، مُهرِ بیمه حضرت عباس علیه السلام خورده است؛ مثل رقیه جان ارباب علیه السلام... حاج خانم دارد سیب‌های سرخ لبنانی که درختش را همسر شهیدش کاشته است برایمان می‌گذارد توی نایلون تا ببریم و من دلم جای دیگر است... سریع برمی‌گردم حرم؛ سازه اسپیسی روی قبور شهدای حمله تروریستی را جا به جا کرده‌اند و دارند بهشت ابدیِ معصومه خانم را آماده می‌کنند. قرار است برای همیشه، همسایه و همدم مادر مهربان «آرشام» بشود و تنها بانوی شهید آرمیده در حرم را از تنهایی در بیاورد. چه قدر ناگفته خواهند داشت با هم این دو مادر. دور تا دور را داربست زده‌اند با پرچم بزرگ یک تکه ایران و فلسطین؛ سه تا سنگ لحد را هم گذاشته‌اند بالای مزار. شب که دوباره برای نماز برمی‌گردم به صحن، حرم آرام و با وقار، ازدحام و هیاهوی فردا را به صبح می‌رساند. اینجا هم مثل خانه حاج خانم، عطر سیب می‌تراود؛ عطر پگاهانِ پاک کربلا. یکی از نیمکت‌های فلزی را گذاشته‌اند بالای مزار خالی. جوانی نشسته و گوشی گ‌اش را چک می‌کند. دلم می‌خواهد بروم بنشینم کنارش عاشورا بخوانم. ایستادنم توجه بقیه زائرها را جلب می‌کند. در چشم بر هم زدنی دورمان شلوغ می‌شود. خانمی می‌پرسد: «همسرش را هم می‌آورند اینجا؟» و کاش می‌آوردند که او هم با این شهر، غریبه نیست و چند سالی دانشجوی «دارالعلم» همین «دارالعلم» بوده است. «آقا رضا» داماد شیراز است؛ شهری که عشق هم در آن عاشق می‌شود و این عاشقانه آرام را از همین جا آموخته است؛ به قول «نغمه مستشار نظامی»: لحن بیروت و لهجه شیراز قصه عشق می‌شود آغاز همسفر تا بهشت؛ هم پیمان دو کبوتر، دو یارِ هم پرواز... معصومه و رضا، نماد «خون شریکی» لبنان و ایرانند و این حد عالی و اعلای ارتباط بین ملت‌هاست. خیلی‌ها چراغ گوشی‌شان را روشن می‌کنند تا داخل مزار را ببینند و مگر دیدن باطنِ مرمر و زیباتر از خورشیدِ صحن و سرای فرزندان موسی بن جعفر (علیهم السلام) نور می‌خواهد؟! آن پایین، خالی از دلهره؛ پُر از خاتم و کاشی‌های هفت رنگی است که گل و مرغ‌هایش واقعیِ واقعی‌اند؛ پُر از سبز و صورتی گلبرگ‌ها؛ پُر از خنده‌های از ته دل و معصومیت‌های بچگی؛ پُر از دل‌های «نا رنج»ِ صاحب کمالان از «آب رُکنی» سیراب؛ پُر از فیضِ روح‌های قدسیِ مهمان نواز؛ پُر از آغاز نصرت‌های الهی بی‌پایان و مگر زمینی جز این، اندازه دختر شهید شیراز بود؟! فردا شهر، لاله می‌ریزد به راه مسافرش و همه با غمی سنگین بر موجی از صلابت، بالای سر این زمین زانو می‌زنند تا دانه «سدر» بکارند؛ آنجا که «معصومه» جایی دورتر از خودش به تماشای رویش «اراده فراموشی افسانه اسرائیل» ایستاده است. فردا... صحن حرم شاهچراغ علیه السلام همسایگی «سدر» و «نارنج» را کم داشت! میلاد کریمی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار می‌کند: 🟠 دوره «روایت مقاومت» چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟ 🔶 علی عبدی 🔸 تاریخچه اسرائیل 🔶 محمدحسین عظیمی 🔸 روایت لبنان 🔶 محمدحسین بدری 🔸 موقعیت روایت‌نویسی 🔶 حمیدرضا غریب‌رضا 🔸 تاریخچه گروه‌های مقاومت ــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم 🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰ 📋 جهت ثبت‌نام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید: @ravina_ad ‼️ ظرفیت محدود ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا